کولی درونم موهای سیاه مجعد بلندش را باز کرده، گردنبند دندان ببرش را انداخته گردنش و چوب خشک جمع کرده. غروب که گذشت، آتش روشن کرد و ضرب سازش را با ریتم چرخ زدنش دور آتش هماهنگ کرد. گمانم تا خود صبح بخواهد ورد بخواند و بچرخد بسکه گیج شده.
نمیداند بساطش را جمع کند برود سمت کوه، یا بماند وسط صحرا، یا رد پرندههای مهاجر را بگیرد و برود سمت جنوب، یا باد را بو بکشد و برود سمت دریا. گیریم تصمیمش را هم گرفت، از کجا بداند کدام راه میرساندش به کدام مقصد؟
همین شده که به ستارههای شب پناه آورده و بوی چوب سوخته و صدای ساز و ذکرهایش. میخواهد تا غروب ستارهی قطبی، یکبند دور آتش بچرخد شاید راهش را پیدا کند. راهی که آخرش «کذلک» باشد. هرچه هم که فکر کرده نفهمیده جز آن «کذلک»، به چه چیز دیگری میتواند امیدوار باشد. چه چیز راستتر و صریحتر از آن کَذَٰلِکَ نُنجِی الْمُؤْمِنِینَ میتواند وجود داشته باشد در این عالم؟