بعد از دو روز مداوم باران، بیشتر برفها آب شد. امروز آفتاب هم بود حتی.
وحید صبح رسید. رفتیم آن کافهی گیاهی که همیشه دلم میخواست ببرمش. با آن آقای موحنایی با عینک سبز خوش و بش کردیم؛ گمانم صاحب کافه است. بعد رفتیم سمنو و شیرینی و سنجد خریدیم از مغازهی ایرانی. نصف هفتسینمان جور شد با این حساب.
آیه صبح به عشق اینکه وحید میرود دنبالش رفت مهدکودک.
حالا من نشستهام اینجا به چمنهایی که از زیر برفهای حیاط سرک میکشند نگاه میکنم و چای سبز و بیسکوئیت نوتلا میخورم و قرار است مقالهام را بنویسم ولی دنیا کلا به بند کفشم نیست. این را البته دیروز که گبریلا مدام از استاد میپرسید سوالات امتحان جامع یک ماه دیگر «دقیقا» چه ساعتی برایمان ایمیل میشود فهمیدم. حق داشت البته. من و او تنها بچهدار جمع ۷ نفرهی دانشجوهای دکتری هستیم. برای نوشتن امتحان جامع اول ۵ روز وقت خواهیم داشت. البته آن بقیه ۵ روز ۲۴ ساعته وقت دارند ولی من و گبریلا ۵ روز ۷ ساعته؛ تازه اگر بچههایمان سالم و سلامت و کم ادا باشند. ما از ۹ صبح تا ۴ عصر که بچهها مهدکودکاند، وقت نوشتن داریم، باقیش را بچهداریم. خلاصه گبریلا کلا اضطراب افتاده به جانش. من؟ نمیدانم شاید از شدت استرس است که زدهام به بیخیالی یا شاید هم فکر میکنم همین است که هست؛ مگر چهکار میشود کرد؟ فوقش درخواست وقت اضافه میکنیم؛ شاید قبول کردند.
اینقدر بهار است که آدم رویش نمیشود به چیز دیگری فکر کند.