Imagine that you were on the threshold of this fairytale
باز سفر بودیم. اینبار سمت شمال (و کمی شرق). کلبهی نهچندان مجهز رو به دریاچهای کوچک و خصوصی با آب سبز رنگ تابستانه. یک روز صبح برای نماز که بیدار شدم آب دریاچه به طرز شگفتانگیزی در حال بخار شدن بود. پسزمینهی جنگلی سبز. آب کمی لرزان و بخار سفید رنگ روی دریاچه که پراکنده به سمت آسمان میرفت. انگار در آن گرگ و میش صبح از بین قصهی شاهپریان از خواب بیدار شده باشم. یاد آن جملهی کتاب* The Orange Girl افتادم که پدره به پسرش میگفت هیچوقت اجازه نده که علم شیمی و فیزیک چیزی از مسحورکنندگی و اعجازانگیزی طبیعت برایت کم کند.
دلم البته میخواست از صحنهای که داشتم میدیدم عکس یا فیلم بگیرم ولی یکطور محوی میخ تصویر شده بودم که نمیتوانستم از جایم تکان بخورم - اگر هم میتوانستم، مبایلم در دسترسم نبود. ولی آن تصویر، معجزهی سحرکنندهگی طبیعت، گمان نکنم به این زودی از حافظهام پاک شود.
برایم دیدن آن صحنه ضروری بود. مثل هربار که زیارت میروم و میدانم که شبی - صبحی - سر ظهری - ساعتی - دقیقهای هست که همهی روح و جانم به خلسهی حضور رسیده. تجربهای که قبل و بعد از آن تکرار نشده و نخواهد شد. سفر به طبیعت هم همینطور است. معمولا هر سفری که به عمق طبیعت رفتهایم، لحظهای و تصویری تکرار نشدنی داشته که روحم را بیدار کردهاست.
* یک وقتی یکی دو نفر از شما توی کامنتها خواندن دختر پرتقال را پیشنهاد کرده بودید. پیشنهاد خوبی بود.