مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

ماه پیش رفته بودیم فینکس - اریزونا برای کنفرانس وحید. همه گفتند احتمالا جهنم خنک‌تر از آن‌جاست ولی بهشتی بود برای خودش و ما. گرچه هوای اینجا هم گرم‌تر شده بود ولی آنجا گرم و بیابانی بود. غرب وحشی فیلم‌های وسترن. کاکتوس‌های 60 متری و کوه‌های عجیب. فضای سبز و چمن خیلی کم بود. عوضش درِ هر خانه درحت نخل و کاکتوس بود. و بعضی از کوچه‌ها پر از درخت پرتقال. رفتیم یکی از شهرک‌های معدن طلای آن‌سال‌ها. شهر ارواح بود. تا آن‌جا رفته بودیم ولی گرند کنیون را ندیدیم. با آیه جزو ناممکن‌ها بود. یک روز تصمیم گرفتیم از کوه خرافات بالا برویم، بعد از چند ساعت هنوز به دامنه‌اش هم نرسیده بودیم که برگشتیم. آیه نصف راه را روی کول وحید بود باقی را هم داشت دنبال مارمولک‌ها می‌دوید یا سنگ جمع می‌کرد؛ خلاصه سرعتمان حلزون بر ثانیه بود. همان‌جا از خیر 4 ساعت رانندگی تا گرند کنیون گذشتیم. خوش گذشت ولی. 

دو روز بعد از این‌که برگشتیم با آیه رفته بودم تیم‌هورتونز برای خودم قهوه و برای او دونات رنگی‌رنگی گرفته بودم که گفت سردم است. هوا گرم بود. دو تا گاز به دوناتش زد و آمد روی پای من خوابید. چشم‌هایش خمار شده بود. وقتی رسیدیم خانه تب کرد. سه روز تب بالا و بدن‌درد داشت. دکتر گفت ویروس است و خودش خوب می‌شود. بعدش وحید گرفت. تب و استخوان درد. بعدش من گرفتم. یک هفته تقریبا بی هوش؛ سخت‌تر از آن دو. وحید بیشتر روزها را خانه ماند پیش آیه از بس من نمی‌توانستم از جایم تکان بخورم. بعد از یک هفته تصویر داشتم بی‌صدا.

کنگره‌ی علوم انسانی هم امسال در دانشگاه اتاوا برگزار می‌شد و من حتما می‌خواستم شرکت کنم؛ با همان بی‌صدایی و حال نزار.خودم در نشست انجمن جامعه‌شناسی مقاله داشتم که گفته بودم ارائه نمی‌کنم؛ به نظرم آمده بود ایده‌ام هدر می‌شود. باید تکمیلش کنم و در جای دیگری ارائه کنم. برای آن یک‌هفته گشتم برای آیه مهدکودکی پیدا کردم که روزانه بچه‌ها را قبول می‌کرد. کلی هم زیر و بالا کردم مربی‌ها و مهد را. به نظر خوب می‌آمد ولی سخت خودم را راضی کردم و دو روز گذاشتمش آنجا که به نشست‌ها و مقاله‌هایی که می‌خواستم برسم. 

آخر هفته‌اش باید می‌رفتیم واترلو. قرار بود یک هفته برویم و خانه را از مستاجرها تحویل بگیریم و دستی به سر و رویش بکشیم و بگذاریم برای فروش. سخت بود. هم قسمت عملی‌اش هم قسمت روانی‌اش. کارهای سنگین و زیادی برای انجام بود. از رنگ و نقاشی در و پنجره گرفته تا تعمیر وسایل و تمیز کردن و سخت‌تر از همه خالی کردن خانه از وسایل و آشغال. قسمت روانی‌اش دلتنگی و آن‌همه خاطره بود. همه‌ی آن شش سال هیئت. همه‌ی روزها و شب‌هایی که با دوستانمان در آن خانه سر کرده بودیم.

از کمک‌های خدا بهمان در این سفر، مهمان‌نوازی آن همسایه‌ی قدیمی‌ بود که سه دختر 15، 11 و 7 ساله دارد. صبح می‌آمدند آیه را می‌گرفتند می‌رفتند بازی در حیاط‌ها و ایوان‌های خانه‌هایمان و گاهی پارک و جنگل پشت خانه‌ تا شب. فقط وقت ناهار و شام آیه را به من تحویل می‌دادند. مدام فکر می‌کردم اگر من از این‌جا نرفته بودم چه کمک بزرگی بودند برای من و آیه. پدرشان کارگر بناست.  مادرشان معلم است ولی در خانه کار می‌کند. بچه‌هایش را هم مدرسه نفرستاده. خودش درس داده و انصافا عالی‌اند از لحاظ رفتاری در مقایسه با بقیه‌ی بچه‌های کانادایی که من دیده‌ام در این سال‌ها. حس مسئولیت‌پذیری خاصی هم نسبت به همه‌ی بچه‌های محل دارند. خلاصه اگر آن‌ها نبودند بعید می‌دانم کارهای خانه‌مان در آن ده روز کار 7 صبح تا 3 نیم‌شب تمام می‌شد.  

حالا برگشته‌ایم و ماه رمضان شروع شده. دیشب که از راه رسیدیم و من تندتند شروع کردم به سحری درست کردن، مدام به دوستیم با این ماه فکر می‌کردم که چه کم‌رنگ شد بعد از آمدن آیه. به این‌که چقدر سختم است روزه‌ی 19 ساعته با بچه - سال پیش چندبار وسط روز، روزه‌ام را باز کردم به خاطر آیه. بچه بمب انرژی‌ست و من نمی‌کشیدم. امسال را نمی‌دانم. از دوهفته‌ی دیگر مهدکودکش شروع می‌شود. مخصوصا زودتر از پاییز اسمش را نوشتم. هم به خاطر ماه رمضان هم به خاطر این‌که حوصله‌اش مدام سر می‌رود و می‌خواهد با بچه‌های دیگر بازی کند و از خانه ماندن بیزار است. به هر حال من هنوز دوست دارم خودم را بچسبانم به ماه رمضان و بگویم هنوز رفیقیم، اگرچه من آن آدم قبلی نیستم ولی او هنوز مهمانی خداست. 

۲۹ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۳ ۵ نظر

دیروز یک خانمی ایمیل زده بود درباره‌ی یکی از وسایلی که روی سایت گذاشته بودم برای فروش. دارم دور و برم را خلوت می‌کنم. هرچیزی را که در این دو سال استفاده نکرده‌ایم، بسته‌بندی کرده‌ام که یا ببخشم و یا بفروشم. خانمه گفته بود که خریدار است ولی چون ماشین ندارد و مسیر دور است، من برایش ببرم وسیله را. اول فکر کردم ولش کن، لابد مشتری دیگری پیدا می‌شود ولی بعدش رفتم پیش‌بینی هوا را نگاه کردم دیدم عالی‌ست هوا. گفتم می‌آورم برایت. گفت پول بنزینت هم با من. گفتم چی بهتر از این. بامزه‌گی این‌جور خرید و فروش این است که هیچ‌ ایده‌ای نداری که طرف کی هست و چی هست و چه‌جور آدمی‌ست. خانه‌اش آن‌طرف پل بود. آن‌طرف پل بخش فرانکوفون‌هاست. استان از اونتاریو تبدیل می‌شود به کبک و اسم شهر می‌شود گتینو. آیه را سوار کردم و با هم راه افتادیم. فکر کرده بودم بعدش می‌رویم مرکز شهر را می‌گردیم. شاید کنار کانال یا رودخانه قدم زدیم و یک ناهاری خوردیم و برگشتیم. ولی خوبی رفتن به وسط شهر این است که نمی‌دانی از کجاها سر در می‌آوری و چه‌چیزهایی ممکن است ببینی.

محله‌‌ای که آدرس داده بود را من دوبار بیشتر ندیده‌ بودم. فضا و بافت کاملا متفاوتی دارد از این‌سر شهر. طبقه‌ی پایین‌تری آن‌طراف زندگی می‌کنند تا جایی که من دیده‌ام. آدم‌های سوراخ‌سوراخ (منظورم گوشواره و حلقه‌ی لب و فلان است) بیشتر می‌بینی. مدل موهای عجق‌وجق بیش‌تر می‌بینی. بازو‌ها و صورت‌های تتو شده بیش‌تر می‌بینی و خانه‌های ساده‌تر و قدیمی‌تر بدون فضای سبز. شاید هم من همین‌قدرش را دیده‌ام و جاهای متفاوت دیگری هم داشته باشد. خلاصه که خانه‌ی طرف را که پیدا کردم خانم فرانسوی‌ای که به زور انگیسی حرف می‌زد در را باز کرد. میان‌سال بود و موهای سیاه کلاغی و پوست سفیدو چشم‌های تیله‌ای سبز-طوسی. خیلی گرم سلام کرد و دعوت کرد بروم داخل. گفتم دخترم توی ماشین است و اگر می‌خواهد دستگاه را امتحان کند ببیند سالم یا نه بعد پول را بدهد. گفت نیازی نیست و فقط پرسید واقعا کار می‌کند؟ گفتم واقعا کار می‌کند و من فقط سه بار ازش استفاده کرده‌ام. پول را داد و ده بار گفت you are very kind که این‌همه راه آمدی این‌جا. گفتم هوا خوب است می‌خواهم با دختر شهر را بگردیم. 

بعدش رفتیم سمت بیواردمارکت. به آیه قول دونات داده بودم خودم هم قهوه‌ی صبح را نخورده بودم هنوز. می‌خواستم ببینم دست‌فروش‌ها آمده‌اند و بساطشان را پهن کرده‌اند یا نه. نصفه و نیمه باز بودند. همه‌ی رستوران‌ها میزو صندلی‌های ایوان‌شان را چیده بودند و داشتند سایه‌بان‌هایشان را راه می‌انداختند. هنوز کشاورزها نیامده بودند. چند خیابان را با آیه قدم زدیم تا رسیدیم به آن شیرینی فروشی فرانسوی معروف. قصه‌اش این است که دفعه‌ی اولی که اوباما آمده بوده اتاوا، از این مغازه برای دخترش بیسکوئیت می‌خرد. هر وقت وارد مغازه شوی تلویزیون سمت چپ دارد گزارش آن روز را پخش می‌کند. آیه را بغل کردم که بیسکوئیت‌ها را ببیند. آن را که شکل پینه‌دوز بود انتخاب کرد. برای خودم قهوه گرفتم و نشستیم کمی.

بعدش راه افتادیم بین خنزرپنزر فروش‌های مکزیکی. آدم‌ها به شدت خوش‌حال و خوش‌اخلاق و ذوق‌زده از هوایی که قرار است دیگر خوب باشد. از مغازه‌ی نان‌وایی 6 تا نان بیگل تنوری خریدیم و آیه شروع کرد یکیش‌ را خوردن و پیاده رو را با ذوق بالا‌پایین رفتن. 

وسط راه یادم افتاد که فردا قرار است برای یکی از دوستان که دیروز دخترش زودتر از موعد به دنیا آمد، غذا ببرم. از آن‌جایی که سه هفته‌است به صورت نیمه‌وقت گیاه‌خوار شده‌ام،‌ گوشت و مرغ نداشتیم در خانه. فکر کردم تا این سرشهر آمده‌ام بروم مغازه‌ی شرق‌الاوسط خرید. به زور و زحمت آیه را قانع کردم که سوار ماشین بشود. در و دیوار مغازه پر بود از تبلیغ جشن سیزده رجب روز شنبه. اگر برنامه‌ی هیئت خودمان نبود، حتما می‌رفتیم آنجا. هیجان‌انگیز‌ترین قسمت امروز آن‌جا بود که گوجه سبز و چغاله‌بادام و به پیدا کردیم. 

به سمت خانه آمدنه، آیه پارک جلوی دانشگاه را دید و گفت می‌شه بریم پارک. من هم پیچیدم سمت پارک. چقدر هم وسایل و بازی‌های جدید و امتحان‌نشده‌ای داشت برای آیه. آیه اصلا دوست ندارد تنهایی بازی کند. هرجا صدای بچه‌ها بیاید آیه می‌رود قاطی‌شان و خودش را داخل بازی می‌کند. مثلا یک عده دارند می‌دوند آیه هم بدون این‌که بداند جریان چیست شروع می‌کند بینشات دویدن. خلاصه توی پارک هم بچه‌های مدرسه آمده بودند بازی و آیه هم به دنبالشان. 

بعد از یک ساعت بازی،‌ خوش‌حال و شاد و خندان برگشتیم خانه و حالا آیه تخت خوابیده.

سنبل‌هایی که وحید دوسال پیش کاشته بود برای بار دوم گل داده‌اند جلوی خانه. 

۱۱ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۶:۳۴ ۴ نظر

ققنوس هزار ساله‌ای که زیر دنده‌های سمت چپ‌ام زندگی می‌کرد، یک‌باره خودش را به آتش کشید و ققنوس تازه‌ای به دنیا آمد. ققنوس‌ها اخلاقشان است که بی‌سر و صدا اما پر ابهت زندگی کنند. تمام وقت می‌دانی آنجا نشسته‌اند و چشم‌هایشان را بسته‌اند؛ انگار که خواب باشند ولی نیستند. منتظر اند که برسند به آن ثانیه‌ای که هزارمین سال تولدشان است و یک‌باره خودشان را به آتش بکشند که ققنوسی دیگر به دنیا بیاید. بعد آن ققنوس تازه، خسته و پیر نیست. یک‌جا نشین هم نیست. تازه می‌خواهد بال به هم بزند و پرواز بیاموزد. آن‌وقت است که می‌فهمی ققنوس داشتن،‌ آن هم درست در زیر دنده‌های طرف چپ، خیلی هم کار راحتی نیست. چون کالبدت بسیار کوچک‌ و تنگ و حقیر است برای بال‌ زدن‌های ققنوس به آن بزرگی و هیبت. 

ققنوس قدیمی من دقیقا در لحظه‌ی دیدن آن عکس‌ها، هزار سالش شد. عکس‌هایی که آدم‌هایش را آن‌قدرها هم نمی‌شناختم. فضاهایش برایم آشنا و غریب بود. ولی ققنوس کاری به این کارها نداشت و در دم خودش را به آتش کشید. 

۰۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۱۵:۱۴ ۱ نظر

یک‌ماه است که سردرگم چیزی گم‌شده‌ام که نمی‌دانستم چیست؛ چند روز است فهمیده‌ام. پیش خودم حساب کردم دیدم انگار از پارسال که از ایران برگشتم به غیر از تمام تابستان «باران تویی» و «نه فرشته‌ام نه شیطان» گوش کردن هیچ موسیقی خوبی برای خودم به دل خودم گوش نکرده‌ام. هرچه برای آیه گذاشته‌ام را شنیده‌ام خودم هم. 

صبح که آیه را می‌بردم کتاب‌خانه «رندان مست» گذاشته بودم توی ماشین. آیه با یک‌بار شنیدن، تم را گرفته بود و ول نمی‌کرد. تا وقتی بخوابد یک‌بند گفت رندان سلامت می‌کنند و یک‌سری کلمه‌ی نامفهوم با ریتم صحیح آهنگ. ولی من عمیقا به دل‌تنگیم به موسیقی خوب پی بردم. شب، بیست دقیقه‌ی آخر کلاس فرانسه، داشتیم Non, Je ne regrette rien گوش می‌کردیم برا لیسنینگ و کامپرهنشن. بعد من نزدیک بود اشک‌هام بچکد از بس دل‌تنگ بودم. برگشتنه توی ماشین ادل داشت Skyfall می‌خواند. یعنی کائنات دست به دست هم داده‌اند من را دیوانه کنند امشب. 

کمبود موسیقی خوب دارم این‌روزها. سه سال است هیچ آرشیوی جمع نکرده‌ام. بیشتر آرشیو‌های قدیمی‌م دیگر به کارم نمی‌آیند. باید به فکر دل‌تنگیم باشم. 

پ.ن. هیچ‌ اردیبهشتی نیامده که من از رها کردن سه‌تار زدنم پشیمان نشده باشم، دقیقا هیچ اردیبهشتی. گرچه حالا فکر می‌کنم اگر باز بخواهم سازی دست بگیرم تار است نه سه‌تار. نمی‌دانم در این شهر می‌توانم کسی را پیدا کنم که سیم آخر سه‌تارم را تعمیر کند و مدتی با هم ساز بزنیم که یادم بیاید کجای ماجرا بودم یا نه. آدم گاهی در زندگیش کارهایی می‌کند که تا عمر دارد پشیمان است از تصمیمی که گرفته. 

۰۲ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۲:۰۹ ۴ نظر

اینقدر ننوشتم که هم ماه اردیبهشت رسید هم ماه رجب - چه خوش‌به‌حال. دیشب داشتم نگاه می‌کردم بیش از صد و ده ایمیل جدی جواب نداده دارم. وبلاگ نوشتن که جای خود دارد. انداخته‌ام تقصیر این‌که آیه مهد نمی‌رود و همه‌ی روزها و ساعت‌هایم پر است از آیه. ولی راستش این است فرندفید را که زاکربرگ خرید و بعد هم بست،‌ یک حس ناپایداری شدیدی نسبت به فضای مجازی پیدا کرده‌ام. کشش‌اش را برایم از دست داده به صورت مقطعی. ولی علت مهمترش بهار است. کی‌ باورش می‌شد همین ده روز پیش تا زانوی ما توی برف بود و این روزها بهشت شده باز؟ هر سال همین است ها. هر سال اشک آدم را درمی‌آورد تا خوب شود هوا. ولی وقتی خوب شد دیگر می‌خواهی بمیری از خوشی. 

هفته‌ای که گذشت آیه برای اولین بار توی کوچه دوچرخه سواری کرد. مسیر‌های بلند را هم. من می‌دویدم و او کنارم رکاب می‌زد. وقتی آن روز دوچرخه‌اش را از خانه آوردم بیرون و کلاه دوچرخه‌سواری را سرش کردم، چشم‌هاش از خوشی برق می‌زد. هر روز رفتیم پارک و باز خانه‌ی‌مان از دم در ورودی تا روی فرش‌ها پر شن شد. این شن‌بازی از آن حسرت‌هایی که است که من از بچه‌گی دارم و حالا آیه وسیله‌ای شده که من خودم را قاطی شن‌بازی و آب‌بازی کنم. تهران دریا نداشت،‌ شن هم نداشت. من دریا را دوست داشتم شن را هم. این‌جا هم دریا ندارد. رودخانه و دریاچه دارد و زمین بازی همه‌ی پارک‌ها شنی‌است. 

قرار بود از درس و دانشگاه بنویسم. چند روزی هست که تصمیمم را بالاخره گرفتم. ارتباطات می‌خوانم. سپتامبر بعدی. دلایل زیادی داشت انتخابم که شاید یک یادداشت جدا برایش نوشتم. ولی از همان ساعتی که پیشنهاد را رسما قبول کردم، دل‌شوره افتاد به جانم که چه کاری بود حالا؟ داشتی ماستت را می‌خوردی که. 


۳۱ فروردين ۹۴ ، ۱۸:۰۹ ۱ نظر

من روزهای خیلی خوبی با آیه داشته‌ام در این دو سال و نیم. روزهای خسته و بی‌انرژی و پر از غرغر هم داشته‌ام. ولی این ده روز گذشته، یک حدی از طغیان‌گری و حوصله‌سررفتگی در آیه بروز کرد که من را گیج کرده بود؛ هرچند که من کماکان جدی و مصر کار خودم را می‌کنم و رفتارهای گاها سخت‌گیرانه‌ای نشان می‌دهم ولی مدام در ذهنم به دنبال راه‌حل می‌گشتم. یکی از علت‌های این رفتار اخیرش به مهدکودک نرفتنش ربط دارد که حوصله‌اش سر می‌رود. علت اصلی‌تر ولی پیک زمان رشد است. بچه‌ها در هر چندماه یک‌بار،‌ یک جهش بزرگ رشد دارند که بدن و روانشان یک‌باره دچار شک می‌شود انگار و رفتار‌هایشان چند روز عجیب غریب و غیر قابل تحمل می‌شود. خلاصه من این دو هفته به شدت درگیر خواندن و تحقیق درباره‌ی ماه‌های میانه‌ی دوسالگی بودم. در کنارش دارم به دنبال مهدکودک جدید می‌گردم برایش. خیال کرده بودم حالا که هوا خوب قرار است بشود، شاید لزومی نداشته باشد برود مهد. چون می‌توانیم در حیاط بازی کنیم و یا روزی چندبار پارک برویم یا کنار ساحل رودخانه و استخر‌ برویم. ولی چیزی که جایش خالی‌ست، بچه‌ی هم سن و سال است. یعنی بچه کاملا نیاز دارد با گروه بچه‌ها باشد. برای رشدش لازم است خیلی. حالا دارم سرک می‌کشم به مهدکودک‌هایی که خیلی تعریف شنیده‌ام ازشان. البته مشکل این مهدهای خیلی خوب این است که گزینه‌ی نیمه وقت ندارند برای تابستان. من هم نمی‌خواهم آیه تمام‌وقت برود مهد تا اول پاییز. به هر حال فعلا امیدوارم خدا یک گزینه‌ی خوب جلوی پایمان بگذارد. 

امروز صبح زود جلسه‌ی آنلاین داشتم و ارتباطمان مدام قطع می‌شد (یکی کمرون بود، یکی ژنو، یکی لندن، یکی نیویورک، و یکی رم). چون صبح‌هایی که جلسه دارم آیه خواب است، می‌روم زیرزمین و آنجا حرف می‌زنم. آیه معمولا نیم ساعت بعدش بیدار می‌شود و با وحید بازی می‌کند تا من کارم تمام شود. امروز حوصله نداشتم. تا صدای آیه آمد، عذرخواهی کردم که چیزی نمی‌شنوم بس که قطع و وصل می‌شود، هنگ‌اوت را خاموش کردم رفتم بالا. آیه من را روسری به سر دید گفت جلسه بودی؟ منم می‌خوام بیام جلسه و رفت در زیر زمین را باز کرد به هوای این‌که الان یک هردود آدم نشسته آن پایین. 

بعدش صبحانه خوردیم و تندتند لباس‌های آیه را پوشاندم و رفتیم کتابخانه جلسه‌ی شعر و داستان بچه‌ها. خیلی وقت بود نرفته بودیم. چند تا از هم‌سایه‌هایمان که سال پیش توی پارک سر کوچه می‌دیدمشان آمده بودند - چقدر همه‌ی بچه‌ها در این یک سال بزرگ شده‌اند. انگار که از خواب اصحاب کهف بیدار شده باشیم و آدم‌ها را دوباره ببینیم بعد از قرنی. 

آیه بیشتر دلش می‌خواست بپربپر کند و شعر بخواند. وسط داستان‌خوانی خوابش گرفت و کسل شد. از کتاب‌خانه که آمدیم بیرون هوا سوز بدی داشت. قرار بود برف ببارد. با هم رفتیم خرید ولی چون آیه خواب‌آلود بود زود برگشتیم. وقتی رسیدیم گذاشتمش بخوابد، خودم هم خیلی خسته بودم ولی هنوز ایمیل‌هایم را هم چک نکرده بودم که بیدار شد؛ نیم ساعت هم نخوابید کلا. کمی بازی کردیم و باز سعی کردم پیش خودم بخوابانمش. زیر بار نرفت. ناهار خورد و کمی کارتون دید و بستنی خورد و با هم خانه‌سازی کردیم. از لای درز پرده دیدم برف دانه درشتی می‌بارد و همه‌جا را یک‌هو سفید کرد دوباره. پرده را بستم. چای دم کردم. شام درست کردم. بعد برای آیه کتاب خواندم و چای خوردیم. حس خوبی بود که مجبور نبودم به برف فکر بکنم،‌ که آیه کنارم داشت چای رنگ پریده‌ی ولرم با خرما می‌خورد. 

یک مشت ماکارونی خشک و کاغذ رنگی و چسب آوردم با هم کاردستی درست کردیم و از وسطش خودم نشستم به کتاب خواندن. خوابش می‌آمد آیه. چند بار رفت روی مبل دراز کشید و پتو انداخت روی خودش و گفت چراغ را خاموش کن و آخرش هم نخوابید. هنوز بساط کاردستی‌ها روی زمین بود که وحید رسید گفت Happy snow و قاه قاه خندید از مسخرگی هوا. 

۱۹ فروردين ۹۴ ، ۲۱:۵۳ ۴ نظر

صبح که بیدار شدم برف گلوله‌ای درشتی درحال باریدن بود. آسمان هم انگار عصر دم غروب. سرم درد می‌کرد - درد نه، قبض روح و روان. پرده‌ها را هیچ باز نکردم. دلیلی نمی‌دیدم یک صبح برفی دیگر را ببینم آن هم روز هفتم فروردین. امروز یاد این افتادم که من هر سال بهار که می‌شود رسما گریه می‌کنم از خوش‌حالی. یعنی هی به این درخت‌ها و شکوفه‌ها و برگ‌های تازه نگاه می‌کنم و اشکم می‌چکد که واقعا یک زمستان دیگر را جان سالم به در برده‌ایم. جان سالم؟ از آن حرف‌هاست. یکی از مشکلات آن دوره‌ای‌ که من با استادم داشتم و کش آمدن آن سال‌ها این بود که جان سالم از زمستان به در نمی‌بردم. عملا بعد از انتخابات 88، وقتی زمستان شد من مریض شده بودم. یک‌بار با یکی از دوستانم چت می‌کردم چند روز پشت سر هم، ازم پرسید دارو می‌خوری؟ تعجب کردم. گفتم داروی چی؟ گفت نوسان احساسات و حالات روحی‌ات کاملا بیمارگونه‌ست. راست می‌گفت. یک دوره هم رفتم پیش مشاور. ولی مشاورش چیزی سرش نمی‌شد. فقط می‌نشست زل می‌زد به من که حرف بزنم. من هم اشک می‌ریختم و حرف‌های صدتا یک غاز می‌زدم. رسما افسردگی داشتم و خودم می‌دانستم که مریض شده‌ام. ولی انگار کسی نمی‌توانست کمک کند. باید دوره‌اش می‌گذشت. گذشت. پس خیلی هم بی‌راه از سرما و زمستان این سرزمین شاکی نیستم. یک‌جاهایی وقتی با چیزهای دیگر مخلوط شده، به فنا داده من را. 

امروز هم از آن روزها بود. صبح آیه را سوار ماشین کردم و رفتیم مهد کودکش. می‌خواستم قراردادمان را کنسل کنم. آیه چون فقط هفته‌ای دو روز مهد رفته این یک‌سال،‌ من خیلی نتوانستم برنامه‌ها و مربی‌های مهد را محک بزنم. ولی این دو سه ماه اخیر مدام مربی‌ها عوض شدند تا جایی که من عصبانی شدم. مسئله‌ی غذا هم بود. ما از اول به مدیر مهد گفته بودیم آیه غذای گیاهی بخورد. خودش گفته بود غذایشان حلال است. وحید هم ته و توی جاهایی را که ازشان گوشت می‌خرید درآورده بود، حلال بودند. گفتم چه به‌تر. چند وقت بود من شک کرده بودم باز. به واسطه، از آش‌پزشان که خانم بسیار نازنینی بود شنیدم که تعریف حلال مدیر مهد فرق می‌کند با تعریف ما. این البته علت کنسل کردن قرار داد نبود. بیش‌تر بی‌نظمی این چند ماه اذیت کننده بود برایم این هم شد مزید بر آن علت. خلاصه امروز رفتم و بهش گفتم که آیه دیگر نمی‌آید. سفر ماه آینده‌مان را بهانه کردم و این‌که برنامه‌ی چند ماه دیگرمان نامعلوم است. یعنی رفتنه توی ماشین داشتم با خودم بحث و جدل می‌کردم که بهش بگویم علت‌های اصلی را. ولی آدم‌ انتقادپذیری نیست و جبهه‌گیری سختی می‌کند و من امروز اصلا حال استدلال و قانون و فلان نداشتم. فقط می‌خواستم از فکر و دل‌شوره‌ی این چند وقت خلاص شوم. ولی به هر حال آیه خیلی بهش خوش می‌گذشت در این مهد. چیزهای زیادی یاد گرفت ازشان و من رفتار و اخلاق بدی ندیده‌ام ازش که جامانده از مهد کودک باشد. صحبتم که با مدیر تمام شد، رخت و لباس‌ و پوشک‌های اضافه‌ی آیه را از ویلما،‌ آخرین مربی‌ کلاسشان که خانم میان‌سال خوش‌آخلاقی بود و آیه خیلی دوستش داشت، گرفتم. یک جفت کفش و یک جفت چکمه‌ی بارانی و یک پتوی زرد قورباغه‌ای را از سبدی که اسم آیه رویش بود برداشتم و آیه با همه خداحافظی و بوس و بغل کرد و آمدیم بیرون. 

رفتیم مال، وقت گذرانی تا وقت ناهار. آیه گفت میگو بخوریم. یک بشقاب غذای چینی میگو و نودل گرفتیم و از آن‌یکی دکه سیب‌زمینی سرخ‌کرده. بعدش هم رفتیم طبقه‌ی پایین بستنی خوردیم. ولی من همش گریه‌ام بود. وقتی رسیدیم خانه، هنوز برف می‌آمد. آیه دوست داشت زیر برف بازی کند. من سردم بود و چشم دیدن برف را نداشتم. 

۰۷ فروردين ۹۴ ، ۲۳:۴۰ ۴ نظر

پریروز رفتم روضه. روضه‌ی زنانه. خیلی سال بود هم‌چین چیزی را تجربه نکرده بودم. یادم نمی‌آید آخرین روضه‌ی زنانه‌ای که رفته بودم کجا و کی بوده. جشن و مولودی را یادم هست ولی روضه را نه. هفته‌ی پیش مژده ایمیلی دعوت کرده بود خانه‌شان. روضه‌ی سر ظهر. روز شهادت حضرت زهرا. آیه مهد کودک بود. تا راه افتادم از این سر شهر و رسیدم بهشان، نصف حدیث کساء تمام شده بود. دور تا دور خانم‌ها نشسته بودند و یک خانم افغان داشت دعا را می‌خواند. سرجمع شاید بیست نفر هم نبودیم. همه لباس مشکی. بعضی‌ها روسری داشتند، بعضی‌ها روسری‌هایشان روی شانه‌هایشان افتاده بود. وسط روضه و این‌ها یاد هزار اصطلاحی افتاده بودم که خاص این جمع‌ها و دورهمی‌ها استفاده می‌شود. مثلا چادر باز کردن - سفره انداختن. یادم افتاد آخرش کتاب مینا شریفی-فانک را در این‌باره نخواندم. این‌ور دنیا هم هنوز خانم‌های ایرانی و عرب و افغان و ... برای ادای نذر‌هایشان سفره می‌اندازند. سفره‌ی حضرت ابالفضل. سفره‌ی امام حسن. سفره‌ی حضرت رقیه. 

خانم افغانی بنده‌ی خدا نه اطلاعات درست و درمانی داشت نه صدای دل‌نشینی. قحطی عالم و مداح‌ است این‌جا. آن هم عالم و روضه‌خوان زن. گرچه شنیده‌ام لبنانی‌ها و عراقی‌ها مجالس زنانه‌ی‌شان مخصوصا برای محرم معروف است این‌جا هم ولی نرفته‌ام تا به حال. به فکر جشن‌های رجب و شعبان افتادم. شروع کرده‌ام به نقشه کشیدن برای یک مولودی زنانه. 

خانه‌ی مژده‌ این‌ها نرفته بودم تا به حال. از در که وارد شدم بوی خانه‌‌های ایران می‌آمد. چیدمان و رنگ فرش‌ها و مدل مبل‌ها و گل‌دان‌های سبز و بوی غذا‌های توی آشپزخانه و ظرف‌های میوه و شیرینی من را یاد خانه‌ی عمه‌ بزرگه‌ام انداخته بود. مامان مژده هم البته بی‌شباهت به عمه‌ام نیست. حدیث کساء که تمام شد خانمه از حضرت علی روایت خواند درباره‌ی کسب علم و زیرآب تمام علوم بشری را یک‌جا زد در تفسیر روایت. من هم داشتم دندان‌هام را روی هم فشار می‌دادم. بعد هم روضه خواند و کمی سینه‌زنی زنانه. کلش خوب بود. اصلا نشستن در همچین مجالسی خوب است. دلم تنگ شده بود.


۰۶ فروردين ۹۴ ، ۱۴:۵۸ ۰ نظر

بهار شد. بهار شد؟ والا این‌جا که دارد عین چی برف می‌آید. همه‌ی برف‌های حیاط که الان قطرش از قد آیه بلندتر است، مثل پیست پاتیناژ یخ زده و الان قرار است آیه برود روش سورتمه سواری کند. این از این. 

دیروز صبح تخم‌مرغ‌ها را دادم دست آیه رنگ کرد و دست و صورت خودش را هم طبق معمول با آب‌رنگ نقاشی کرد. بعد همان‌طور که من یواش یواش داشتم کاسه کوزه می‌آوردم که سفره را بچینم و سبزی شستم برای سبزی پلوی شب و ماهی را در سس فلان خواباندم و این‌ها، آیه وسط کارهای من بود و غر می‌زد و گاهی نیم‌نگاهی به کارتون تلویزیون می‌انداخت و آخرش راضی شد ماکارونی‌ش را بخورد و کارهای من که یک کمی تمام شد ببرمش حمام. 

عصرش که وحید آمد من تند تند لباس‌های آیه را پوشاندم؛ از این لباس‌های پف‌پفی تورتوری که تا به حال نداشته و این را هم فائزه برایش سوغاتی آورده بود ژانویه و خودم هم آماده شدم برای سال تحویل که ساعت یک ربع به هفت عصر بود. از روی جی‌ال‌ویز، تلویزیون ایران را گرفته بودیم که دقیقا یک‌دقیقه مانده به سال تحویل، لپ‌تاپ خود به خود ترکید و کروم‌کست خاموش شد طبعا. بعد آیه هم داد و بیداد که من می‌خواهم کارتون ببینم. خلاصه ما نفهمیدیم کی سال تحویل شد. صبحی یادم آمد هیچ دعا و آرزویی هم نکردیم. من البته مدام توی ذهنم همان زیارته بود. کاش زیارت نصیبمان شود امسال. ولی حول حالنا را صبح خواندیم. 

بعدش من برنج را دم کردم و ماهی را گذاشتم توی فر و تا حاضر شود، قرآن باز کردیم. یک‌بار من، یک‌بار وحید. هر دوبار سوره‌ی حج آمد. خیلی خوش شدیم. بعدش چلیک چلیک عکس انداختیم و به آیه عیدی دادیم. من برایش کتاب درخت بخشنده‌ را خریده بودیم و به وحید هم سنت پول لای قرآن را یادآوری کرده بودم از دیروز. آیه هم که کلا پول کاغذی ندیده بود فکر می‌کرد این کارت‌ها به چه درد می‌خورد و مثل کاغذ هزار تا تاش زد و انداختش زیر میز. 

بعدش رفتیم جلسه قرآن. سالمان با سوره‌ی یوسف شروع شد. 

پ.ن. حافظ گفت: دلا کی به شود کارت اگر اکنون نخواهد شد. ازش پرسیدم فازت چیه؟

۰۱ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۵۸ ۴ نظر

سختم است امسال. هر دوسالى که آیه بوده را عید ایران بودم. امسال اولین بارى‌ست که سفره‌ی هفت سین مى‌چینم با آیه. این هفته مدام از عید و نوروز و بهار برایش گفته‌ام. همه‌ى کلیپ‌هاى وایبرى بهارى را که دوست و آشنا فرستاده‌اند با آیه دیده‌ایم. ولى حسش نمى آید. مى‌دانى؟ با هواى منفى بیست و برف تا نوک دماغ و این‌همه کار ریز و درشت، به زور دارم بهار مى‌آورم خانه‌‌‌ی‌مان. دیروز دوتایى رفتیم یک فروشگاه حیوان خانگى فروشى، دوتا ماهى قرمز خریدیم و یک تنگ بزرگ. بعدش هم سیب و سیر و سبزى و فلان. امشب وقتى خوابید باید وسایل سفره را حاضر کنم که فردا تا تخم مرغ ها را رنگ مى کند، من سفره را بچینم. سبزه‌ی‌مان تنک شده. شیرینى‌هاى دیروز هم عطر و طعم خوبى دارد ولى قیافه‌اى ندارد. مدام یاد سه سال پیش مى‌افتم که چند سینى بزرگ شیرینى مختلف درست کردم وقتى آیه قدر نخودچى بود توی دلم. کوچک‌ترین لباسش را که وقتى به دنیا آمد تنش کردیم، آن سال گذاشتیم کنار سفره و عکس انداختیم باهاش. 

این‌ها که دارم مى‌نویسم نباید غم انگیز باشد؛ نیست. ولى من امروز از دنده‌ى اشک بیدار شده‌ام. هر طور فکرش را کردیم امسال نمى‌شد ایران باشیم. دل‌تنگى‌ها به کنار، آن بغض خفه کننده‌اى که راه نفس آدم را مى‌بندد چه کار کنم؟ یکى سلام ما را ببرد مشهد برساند به امام رضا. 

نکند امسالمان بى زیارت باشد.


* لالایى‌هاى شبکه پویا را من وقتى آیه در دلم بود مى‌دیدم گاهى. به نظرم کار فوق العاده‌ایست. آیه هم ارتباط خوبى گرفته باهاش. چندتاش را همان موقع حفظ شده بودم. وقتى آیه به دنیا آمد برایش مى‌خواندم؛ گاهى هنوز هم. یکیش همین لالایى آذرى‌ست که این چند روز باز افتاده سر زبانم. گاهى همه چیز به همه چیز مرتبط مى شود حول موضوع واحد. 

۲۸ اسفند ۹۳ ، ۱۰:۱۵ ۳ نظر

ساعت که زنگ زد چشم‌هام به زور باز می‌شد. نمی‌دانم چطوری یک‌باره این‌همه کار ریختم روی سر خودم. جلسه‌ی هفتگی گروه سازمان ملل بود ساعت 7:30 و من فکر امتحان روز دوشنبه‌ بودم که هیچ نخوانده‌ام و کلا هم در طول ترم فرصت نکردم برایش وقت بگذارم. آدمی که خیال شروع یادگیری زبان جدید در این سن به سرش بزند،‌ اوضاعش به‌تر از این نمی‌شود. به هر حال این‌که فکر کنم آیه تا چند سال دیگر در مدارس دوزبانه‌ی این‌جا می‌تواند مثل بلبل فرانسه حرف بزند و من هیچ سردرنیاورم چه می‌گوید، مو به تنم سیخ می‌کند. بنابراین حتی شده به سختی، باید فرانسه را پیش ببرم. 

باید پاس‌پورت‌هایمان را تمدید کنیم. دو هفته‌است معطل یک عکس 6×4 مانده‌ام. دیروز که جلسه‌ام با استاد احتمالی تمام شد، همه‌ی عکاسی‌ها بسته بودند. فکر کرده بودم جلسه نیم ساعت یا نهایتا یک ساعت طول بکشد ولی دو ساعت و نیم طول کشید. حالا کی باز وقت کنم بروم عکاسی خدا می‌داند. باز خوب شد خمیر نان‌برنجی را دیروز درست کردم که امروز بپزم. باید تخم‌مرغ‌ها را جمعه صبح بدهم دست آیه رنگ کند. سبزه‌ را هم با هم سبز کرده‌ایم و هر روز می‌رود نگاه می‌کند می‌گوید قدرت خدا! ببین چه بزرگ شده. سمنو را از همان نوروزبازار کذایی خریدم. امروز باید بروم دنبال سنبل و ماهی و سبزی برای پلو - قرار شده بعد از جلسه قرآن جمعه‌ شب، هرکس قابلمه‌ی غذایش را بیاورد، دور هم غذا بخوریم. شاید ماهی قرمز بخرم امسال. چند وقت است در فکر خریدن یک حیوان کوچک برای آیه هستم. شاید ماهی گزینه‌ی خوبی باشد. پریشب یک راکن آمده بود پشت پنجره، دنبال غذا بود طفلک در این سرما. آیه می‌گفت گرگ آمده.

این‌ها را نمی‌خواستم بگویم. می‌خواستم جلسه‌ی دیروز را بگویم. استاد ارتباطات ایمیل زده بود که چرا دست دست می‌کنی و دپارتمان ما را انتخاب نمی‌کنی؟ این‌‌طور نگفته بود البته. دلایلم را برایش گفتم. گفت بیا ببینیم هم‌دیگر را. رفتم. دنبال فرصت بودم بنشینیم از هر دری حرفی بزنیم ببینم چقدر به دلم می‌نشیند کار کردن باهاش. حرف زدیم. از خانواده‌اش و انتخاب‌هایش گفت. از شرایط من پرسید. ازش پرسیدم که چرا مطالعات اسلامی خوانده و چرا رها کرده و ارتباطات خوانده. دلایلش منطقی بود. بعدش از تئوری و روش تحقیقی که در ذهنم است پرسید. برایش مشاهداتم را گفتم و عناصری را که به نظرم جای کار دارد. بعد درباره‌ی دانشکده‌ی مطالعات جهان و دکتر عاملی حرف زدم. استقبال کرد. ماشینم را گذاشته بودم در پارکینگ زیر ساختمان و برای یک ساعت پول داده بودم. ساعتم را نگاه کردم دیدم دو ساعت و نیم گذشته. از همان جا درود فرستادم به روان پاک آن پلیسی که لابد تا آن موقع برگه‌ی جریمه را چسبانده بود روی شیشه‌ام. آخر جلسه استاده گفت تو دقیقا «در موقعیت حساس کنونی» می‌خواهی روی موضوع کاملا ضروری‌ای کار کنی. مهارت‌های سخنرانی و تدریست هم خیلی پیش‌رفته‌ست؛ سعی کن درست راهت را انتخاب کنی.  

پلیس هم جریمه‌ام نکرده بود. 

۲۷ اسفند ۹۳ ، ۰۸:۳۰ ۴ نظر

در موقعیت عجیبی خودم را گیر انداخته‌ام. انتخاب بین مثلث و دایره. یکی نرم و آسان و معقول، دیگری با لبه‌های تیز و سطوح شیب‌دار. سخت است برایم ترجیح یکی بر دیگری. هر کدام را انتخاب بکنم یک‌جایی وسط سال‌های درس خواندن به خودم بد و بیراه خواهم گفت که چرا آن‌یکی را انتخاب نکرده‌ام. اگر ارتباطات بخوانم حتما یک روزی می‌رسد که می‌بینم دارم خفه می‌شوم از غیر شبیه بودن درونیاتم با درسی که می‌خوانم (مثل همه‌ی این ده دوازده سال). اگر مطالعات اسلامی بخوانم به سال 5 و 6 که برسم، نگرانی از آینده‌ی مبهم این مدل رشته‌ها و بی‌کاری اذیتم خواهد کرد. همه‌ی این‌ها البته در حد فرض معقولات است. آدم هیچ‌وقت نمی‌داند خدا برایش چه راه‌هایی را باز می‌کند و چه چاله‌هایی را پر می‌کند.

ارتباطات این‌طور که به نظر می‌رسد، دانشکده‌ی فعال و متخصصانه‌ای دارد با فضاهایی دل‌پذیر و درس‌هایی که زمینه‌اش را دارم و موقعیت درس دادن و اپلای کردن برای بورس‌های مختلف و هم‌کاری در پروژه‌های تخقیقاتی اساتید مربوطه. استادی که ممکن است باهاش کار کنم آدم قوی‌ و تاثیر‌گذاری‌ست به لحاظ علمی و موقعیت کاری. یعنی این‌طور که به نظر می‌رسد آینده‌ی روشنی دارد.

از طرفی مطالعات اسلامی رسما قلب من را دارد آب می‌کند (گرته برداری کردم از معادل انگیسی این اصطلاح ولی خوب حس را منتقل می‌کند). آن‌روز رفتم مک‌گیل و با استاد مربوطه حرف زدم در حالی‌که چشمم مدام به کتاب‌خانه‌ی اتاق کارش بود - که از زمین تا سقف سه تا دیوار اطاق را پر کرده بود و هر آنچه این سال‌ها از ادبیات و جامعه‌شناسی و شعر و رمان و داستان و دین به فارسی و انگیسی و فرانسه منتشر شده بود درش پیدا می‌شد. حرف‌ سختی رفت و آمد و چیدمان پروسه‌ی دکتری و غیره که تمام شد من شروع کردم بیشتر درباره‌ی طرحم حرف زدم، آن حس هیجان و برقی که در چشم‌های استاده بود را سال‌های بود در نگاه هیچ‌کس ندیده بودم. پر شدم از انرژی مثبت. بعدش من را برد کتابخانه‌ی عظیم و عزیز مختص مطالعات اسلامی و من را به اساتید و کادر اداری معرفی کرد، جوی دوستانه و مهربان. و غیر غریبه.

بعد از ظهر رفتم سر کلاس سطح دکتری نشستم. موضوعش تاریخ اسلامی پیش از دوره‌ی مدرن بود. استادش یکی از شیعه‌شناسان معروف. 6 دانش‌جو بودند؛ به غیر از یک دختر ایرانی بقیه پسرهای سفیدپوست بودند که به نظر می‌آمد پیشینه‌ی خاورمیانه‌ای ندارند. نمی‌دانم از کدام کتاب ولی داشتند متن اصلی عربی را می‌خواندند و ترجمه می‌کردند و تحلیل موضوعی و محتوایی. از دل‌پذیرترین اتفاق‌های سال‌های تحصیل من بود این کلاس از جهات مختلف. یکی‌ش اینکه وقتی جواب سوال‌های استاد را دانشجو‌ها نمی‌دانستند، من می‌دانستم و این برای من و برای آن‌ها جالب بود. وقتی برگشتم حس کردم همه‌ی آن‌سال‌هایی که در آن دانشکده‌ی کذایی انرژی‌م هدر شد را می‌توانستم در هم‌چین فضایی به دل‌خوش سپری کنم. 

دیروز زنگ زدم به مسئول مالی دانشکده‌ی ارتباطات. نبود. برایش پیغام گذاشتم که این پیشنهاد مالی شما رسما اجحاف است در مقایسه با آن دانشگاه. امروز استاد احتمالی یک ایمیل بالابلند برایم نوشته و از تجربه‌ی خودش گفته (او فوق‌ لیسانسش را در همان دانشکده‌ی مطالعات اسلامی مک‌گیل خوانده) که چه انتخاب درست و معقولی بوده برایش این تغییر رشته. و به صورت مبسوط درباره‌ی طرحم حرف زده و دیدگاه‌های نظریش را بررسی کرده. باید هرچه زودتر بروم ببینمش. 

به هر حال اگر هم ارتباطات بخوانم باید اتصالم را با مطالعات اسلامی حفظ کنم. گمانم باید توافق کنیم با دانشکده‌ی ارتباطات که استاد دوم پایان‌نامه، همین استاد مک‌گیل باشد که زمینه را خوب می‌فهمد و می‌شناسد و روش تحقیق را هم خوب می‌داند. 

پ.ن. میلیان سال پیش وقتی بین دو راهی می‌ماندم یک روز یکشنبه صبحی می‌رفتم مجلس پیرمرد؛ هنوز حرفایش تمام نشده، من راهم را انتخاب کرده بودم. حالا دیگر نه پیرمرد هست، نه من آن آدم قبلم. فقط می‌دانم وقتی نشسته بودم سر کلاسه، هربار که اسم امام صادق می‌آمد به خودم طعنه می‌زدم که «ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجا؟»

۲۳ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۱۷ ۷ نظر