مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

انگار کوه کنده باشم. دو هفته است از این دانشکده به آن یکی رفت و آمد کرده‌ام. از این استاد به آن استاد، از این دانشجو به آن دانشجو. لابد چون چشمم ترسیده از تجربه‌ای که دارم سر دومین فوق‌ لیسانس و دیگر نمی‌خواهم ذره‌ای از آن تجربه را تکرار کنم. من واقعا به این گزینه فکر کردم که درس را ادامه ندهم و برم سراغ کارهایی که فکر می‌کنم مهم و مفید است. ولی دیدم ته ته دل و ذهنم دکتری خواندن همیشه یکی از مراحلی بوده که باید طی می‌کرده‌ام و آدم مگر چقدر عمر می‌کند که همیشه با خودش کلنجار برود که چرا نخوانده و کی می‌خواهد شروع کند. 

دیروز رفتم دانشکده‌ی جامعه‌شناسی. جو بسیار گرم و دوستانه‌ و چند ملیتی‌ای داشت. یک ساعت اول با استادی که مسئول امور پذیرش و برنامه‌ی درسی است صحبت کردم. بعدش دعوتم کرده بودند برای ناهار. سه دانشجوی دکتری دیگر که سال‌های یک و دو و سه بودند آمدند و با هم رفتیم یکی از رستوران‌های دانشگاه و این‌قدر حرف زدیم و خندیدیم که فک‌مان درد گرفت. بهشان گفتم از دانشگاه مک‌گیل و دانشکده‌ی ارتباطات هم پذیرش دارم. رشته‌ی ارتباطات این دانشگاه، سبقه‌ی خوبی دارد و دانشکده‌ی پول‌دار و فعالی به حساب می‌آید. یک ساختمان جدید نورگیر هم دارد که دل بقیه‌ی دانشکده‌ها را می‌سوزاند. از بس فضای دانشکده‌‌های قدیمی کانادا تنگ و تاریک و نفس‌بندبیار است. دانشجوها انتقاد جدی‌ای به برنامه‌ی درسی و دانشکده نداشتند جز این‌که در دوره‌ی دکتری واحدهای درسی زیادی هر سال ارائه نمی‌شود و این کمی آدم را محدود می‌کند (البته این مشکل همه‌ی دانشکده‌هاست) و دیگر این‌که غذاها و غذاخوری‌های دانشگاه اصلا خوب نیست. 

بعدش برگشتیم دانشکده و یکی دیگر از استادها را دیدم. یک ساعت با هم حرف زدیم. از کارهای قبلی‌م پرسید و از طرح تحقیق تازه‌ام. کمی درباره‌ی این چیزها که حرف زدیم فهمیدم حوزه‌ی کاریش اصلا ربطی به من ندارد - می‌دانستم از قبل ولی به هر حال صحبت کردن با استادها همیشه باعث ایجاد فضاهای ذهنی جدید و کشف موضوعات جدید مربوط به موضوع اصلی می‌شود. وقتی دید که حرفی نداریم در این‌ باره‌ها بزنیم مستقیم پرسید که دانشکده‌های دیگر چقدر بورس داده‌اند. درباره‌ی تفاوت‌های مالی و این‌ها حرف زدیم و وضعیت خانوادگی و سرمای زمستان و آب و هوای لعنتی این سمت کانادا. بعدش باز برگشتیم پیش استاد اولیه و بهم پیشنهاد دادند که نامه‌ی پذیرش مک‌گیل را برایشان بفرستم که این‌ها هم عدد‌ها را بالاتر ببرند. سرجمع، با این‌که از دپارتمان و جوش خوشم آمد متاسفانه استادی که کمی نزدیک باشد به حوزه‌ی کاری من وجود ندارد در این دانشکده؛ سخت می‌شود کارکردن درش. 

بعدش رفتم پیش مسئول پذیرش دانشکده‌ی ارتباطات که از قبل قرار گذاشته بودیم نامه‌ی پذیرش مک‌گیل را ببرم پیشش. آن‌ها هم وارد گفتگوی مالی شده‌اند. برایم جالب است که به دکتری خواندن کاملا به چشم یک کار تمام وقت نگاه می‌کنند (که البته حقوقش بسیار بسیار کم است ولی تلاششان را می‌کنند که راضیم کنند). من وقتی اقدام کردم برای این‌ دانشگاه‌ها، آخرین چیزی که به ذهنم می‌آمد موضوعات مالی و حواشی‌اش بود. ولی برای این‌ها مهم است خیلی. کاملا می‌خواهند دانشکده‌ی‌شان را بالاتر و بهتر و موفق‌تر نشان بدهند از هر نظر. به هر حال هر دانشجویی برایشان منبع درآمد و موفقیت‌های احتمالی آینده است. 

فردا می‌روم مونترآل که موسسه‌ی مطالعات اسلامی را ببینم و با استاد مربوط به کارم حرف بزنم. این موسسه بسیار مشهور و معتبر است و اساتید برجسته‌ی شیعه‌شناس و ادبیات‌دان و تاریخ‌ و فلسفه‌دان دارد. کتاب‌خانه‌ی معروف اسلام‌شناسی‌اش در کل امریکای شمالی بی‌نظیر است. از ملزوماتش تسلط به 4 زبان است (عربی و یک زیان دیگر خاورمیانه + دو زبان اروپایی). چیدمان درس‌ها و دوره‌ی دکتری بسیار سنگین است. به نظرم تهش دانشجوها، دکتر نمی‌شوند، دانشمند می‌شوند! فردا باید بروم دانشکده و آدم‌ها را ببینم. پیشنهاد مالی بسیار بالاتری داده‌اند و آن‌طور که با چند نفر از دانشجو‌هایشان صحبت کرده‌ام، بسیار جو دوستانه و حمایت‌گری دارد. دو نکته‌ی منفی دارد. یکی راهش است که دو ساعت فاصله دارد و یکی آینده‌ی شغلی‌ش است. فردا سر یکی از کلاس‌های دوره‌ی دکتری هم می‌نشینم که از فضای درسی سر در بیاورم. 

تصمیم سختی‌ست. 

۲۰ اسفند ۹۳ ، ۱۲:۳۸ ۲ نظر
هنوز هم که هنوز است از بچه‌گی تا حالا، بعضی روزها که از خواب بیدار می‌شوم فکر می‌کنم به اتفاقی که دیروز افتاده. بیشتر روزها شبیه هم‌اند ولی بعضی روزها خیلی فرق می‌کنند. روزهایی که اتفاق‌هایی درشان می‌افتد که زندگیت را به قبل و بعد از آن اتفاق تقسیم می‌کند. 
مثلا روزهای تولد که بعدش یک سال بزرگ‌تر شده‌ای، بچه که بودم وقتی از خواب بیدار می‌شدم ذوق کادوهایی که دیروز گرفته بودم را هم داشتم. اصلا به شوق آن‌ها از خواب بیدار می‌شدم. 
مثلا روزی که از خواب بیدار شدم و دیروزش عروسی‌مان بود. 
مثلا روزی که بیدار شدم در اتاق تاریک بیمارستان و نمی‌دانستم کجای روز و شب‌ایم. فقط می‌دانستم یک موجود 3 کیلویی ریزه با موهای پرپشت سیاه مخملی توی بغلم است و زندگیم تغییر اساسی‌ای کرده. 

ولی همیشه اتفاق‌ها خوب نیست. مخصوصا که دور باشی از خانواده‌ت؛ غربت همه‌چیز را چندبرابر سخت می‌کند در این شرایط. من دوبار از نزدیک دوستانم را دیده‌ام که بعد از از دست دادن عزیزانشان چطور فروریخته‌اند این سر دنیا. تصویرش این‌قدر سخت و جان‌کاه است که نمی‌توانم بازنویسی‌اش کنم. فقط می‌توانم بگویم اتفاق بدی‌ست و هیچ چیز، دقیقا هیچ‌چیز، نمی‌تواند آن حس خسران این سال‌های دوری را جبران کند. 

یادم می‌آید سال‌های دبیرستان که خانه‌ی ما در یکی از کوچه‌پس‌کوچه‌های خیابان فرشته بود، گاهی پدر مهرناز که می‌آمد دنبالش من را هم می‌رساند. همیشه از این‌که خانه‌مان هم‌چین جای خلوتی‌ست نگران من بود که پیاده می‌رفتم مدرسه. گمان نکنم هیچ‌وقت باورم شود که دیگر نمی‌بینمشان. مثل همه‌ی آن‌های دیگری که رفتند و در ذهن من هنوز هستند و دارند زندگی‌شان را می‌کنند. 
۱۲ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۰۷ ۴ نظر

پریروز آیه صبحانه‌اش را که خورد با هم لگو بازی کردیم و بعد گفت می‌خواهد کارتون ببیند (یادم باشد درباره‌ی محتوای کارتون‌ها یک‌بار بنویسم). خودم رفتم سراغ پروژه‌ی جدیدی که با سازمان ملل گرفته‌ام. زیر نظر UNDP، انجمن جدیدی تاسیس شده چندسال پیش و حالا دارد شاخ و برگ می‌گیرد و پرونده‌ها و پروژه‌های جدید را پیش می‌برد. کار تقریبا جالبی‌ست کمی مرتبط به رشته‌ام. چند مطلب هم قول داده‌ام برای یک نشریه‌ی فارسی در کانادا بنویسم که هنوز تمام نشده.

جی‌میلم را که باز کردم ایمیلی داشتم از یکی از دانش‌گاههایی که اقدام کرده بودم برای ادامه‌ی درسم. خبر پذیرش بود با آب و تاب اضافه. تیتر ایمیل را که خواندم خوشحال شدم. برایم عجیب بود که این‌قدر زود جواب داده‌اند. وقتی کمیته‌ی تصمیم‌گیری می‌خواهد پذیرش بدهد، معمولا متقاضی‌ها را اولویت‌بندی می‌کند و بر اساس اولیت بهشان پذیرش می‌دهد. اگر کسی پذیرش را رد کرد با اولویت‌های بعدی تماس می‌گیرند. این‌که هنوز یک‌ماه از اپلای کردن من نگذشته، جواب‌ها آمده برای من نشانه‌ی خوبی‌ست چون رقابت زیاد است. معمولا برای مقطع دکتری حدود 50 متقاضی هست که از بینشان 5 6 نفر انتخاب می‌شوند. این را استادهایی که باهاشان حرف زده بودم این مدت گفتند. من هم راستش دلم را خیلی خوش نکرده بودم. چون قصه‌ی کلنجار رفتنم با استاد راهنمای قبلی که برایم توصیه‌نامه ننوشت می‌توانست نقطه‌ی منفی و ضعیفی برای پرونده‌ام باشد. گرچه استادهایی که باهاشان درس‌ها را گرفته بودم همه خوش‌حالانه برایم نامه نوشتند. به هر حال همان موقع هم من توی دلم به استاده گفتم آینده و تقدیر و ادامه‌ی درس خواندن من دست تو نیست که خودت را این‌قدر مهم فرض می‌کنی و گذشتم. 

حدود دو ماه وقت گذاشتم و طرح تحقیق خوبی نوشتم. تمام روزهایى که آیه مهدکودک بود در چندماه اخیر من داشتم مقاله و کتاب مى خواندم که بتوانم طرحم را معنى دارتر بنویسم. از طریق مهرناز وصل شده بودم به کتابخانه‌ى کارلتون و همه‌ى مقاله‌هاى این سال‌های اخیر مرتبط با کارم را در آوردم؛ همه را طبعا نرسیدم که بخوانم ولى حداقل چکیده‌هایشان را خواندم و چارچوب نظرى و روش تحقیقشان را نگاه کردم. خیلی سعی کردم که واضح و حرفه‌ای توضیح بدهم که چه‌کار می‌خواهم بکنم و برنامه‌ام دقیقا چیست. هنوز خودم راضی راضی نبودم از چیزی که نوشته بودم ولی مهلت‌ها داشت می‌گذشت که فرم‌های را پرکردم و فرستادم. 

امروز پذیرش دیگری هم آمد از دانش‌گاهی دورتر. فکر نمی‌کردم از هر دو پذیرش بگیرم. حالا باید انتخاب کنم. وارد شدن به هرکدامشان من را وارد عرصه‌ای متفاوت می‌کند و آینده‌ی شغلی تقریبا متفاوتی هم دارد. برای چند دپارتمان دیگر هم اپلای کرده‌ام باید ببینم جواب آن‌ها چه می‌شود ولی برایم همین دو تا مهم بود. بقیه را برای خالی نبودن عریضه اقدام کرده بودم.

چیزی که این‌روزها برایم جالب است حال خودم است و نوع نگاهم به این قصه. سال‌ها پیش خیلی برایم مهم بود که پذیرش بگیرم حتما و ادامه بدهم و فلان. حالا ولی دیگر زندگیم حول محور آموزش رسمی نمی‌چرخد. نمی‌گویم اگر جواب مثبت نمی‌گرفتم از این دانش‌گاه‌ها ناراحت نمی‌شدم، حتما بهم بر می‌خورد مخصوصا به خاطر وقت زیادی که برای نوشتن طرح تحقیق و فرم‌های مربوط گذاشته بودم. ولی زندگیم تیره و تار نمی‌شد. آرامشم به هم نمی‌خورد. می‌رفتم سراغ امتحان کردن راه‌های دیگر، کارهای دیگر. 

به هر حال آدم در سی و سه سالگی باید یک فرقی با بیست و سه سالگی‌اش داشته باشد از لحاظ عقل‌رس بودن و هدف برای زندگیش تعریف کردن. 

شکر خدا. 

۰۱ اسفند ۹۳ ، ۰۰:۱۸ ۲ نظر

من این متن را دو بار نوشته‌ام و پریده. داشتم کم‌کم بی‌خیالش می‌شدم که نگاهم به آرشیو بهمن‌ماه‌های پیش افتاد، نظرم عوض شد. خوب است که آدم یادش بیاید هر سال داشته به چه چیزهایی فکر می‌کرده و حدس می‌زده کجای دنیا و زندگی‌ست. 

چند خط متن اولی که نوشته بودم این‌طور بود:‌ سال پیش برای من از 17 بهمن 92 شروع نشد، بلکه از 4 بعد از ظهر روز اول فروردین شروع شد؛ همان موقع که رفتیم دیدن حضرت مفسر. سال‌ها بود ندیده‌بودمش. شاید ده سال. از همان روزی که خطبه‌ی عقدمان را خواند و اول قرآن برایمان دعا نوشت. به نظرم مهترین روز سال گذشته‌ی‌ من همان‌روز بود. هم‌نشینی با آدم‌هایی که خط زندگی تو را کاملا عوض می‌کنند. 

متن دومی که داشتم می‌نوشتم این‌طور بود: شب تولدم از دوستم پرسیدم به نظرت چه‌کار کنم فردا که هیجان‌انگیز باشد و پیشنهادهای خوبی هم گرفتم. صبح روز جمعه ولی از خواب که بیدار شدم فهمیدم که باید یک مدرک را بفرستم برای چند تا دانشگاه و افتادم در گیر و گور کارهای اداری تا ساعت 2 عصر؛ هنوز صبحانه هم نخورده بودم. در این دو ساعت باقی‌مانده از تنهایی‌م حتی دیگر نمی‌رسیدم بروم در کافه‌ای بنشینم قهوه و کیک بخورم و یک داستان آبکی بخوانم چه برسد به سینما و ایده‌های دیگر. 

با مامان‌این‌ها حرف زدم و بعد همان‌طور که داشتم یک ناهار سرهم بندی برای خودم درست می‌کردم زنگ زدم به نفیسه. چند ماه پیش داشتیم باهم حرف می‌زدیم که مهمان‌های من رسیدند و من مجبور شدم صحبت‌هایمان را قطع کنم. دیگر فرصت نشده بود حرف بزنم باهاش تا همین جمعه که گفتم حالا که به هیچ‌کاری نرسیدم اقلا لذت حرف زدن و چرت و پرت گفتن با دوست را ازش نگذرم. خدایی هم خوب بود جز یک خبر دردآور از یکی از هم‌کلاسی‌های لیسانسمان. 

بعدش دیگر وحید و آیه با کیک پنیر و یک دسته گل رز گل‌بهی و سه جعبه‌ی ریز و درشت کادو رسیدند و آیه مدام گفت تولدت شده؟ تولدت شده؟ پس کیک بخوریم. پس کیک بخوریم. کیک را هنوز شمع نگذاشته و فوت نکرده برایش بریدم که بخورد بس‌که دلش کوچک است و طاقت صبر ندارد. بعد هم به زور باهم چند تا عکس انداختیم. 

سالی که گذشت به نظرم صلح‌آمیزترین سال زندگی من بود. من هرشب و هر روز از کنار آیه و وحید بودن احساس خوشی کرده‌ام. شاید این به خاطر آیه است که بزرگ‌تر می‌شود و سهم بزرگ‌تری را در اتفاقات روزمره‌ بازی می‌کند. بچه قابلیت این را دارد که زندگی را هیجان‌انگیزتر و شادتر کند و تو را هم با خودش هم‌راه می‌کند در این مسیر. به نظرم می‌آید که زندگیم یک هدف‌مندی بی‌سابقه‌ای پیدا کرده که فاکتور سن البته درش نقش جدی‌ای بازی می‌کند. گرچه هنوز ریتم و سرعت پیش رفتن کارهایم به قبل از آیه نرسیده و انتظار هم ندارد که برسد ولی همین که می‌بینم پیش می‌رود خوب است. تغییر دیگر این یک‌سال برگشتن هورمون‌ها و عکس‌العمل‌های احساسی‌م به حالت اولیه است. دیگر از آن‌ دل‌نازکی فجیع بعد از مادر شدن خبری نیست؛ یا لااقل خیلی کم‌تر شده. به هر حال سی دو سالگی برایم سال خوبی بود؛ خیلی خوب. 

۱۹ بهمن ۹۳ ، ۱۶:۳۵ ۶ نظر

گرچه دو هفته ایست هوا از منفى بیست بهتر نشده و مدام ابرى و برفى است ولى گاهى اینقدر اتفاق هاى خوب کوچک از در و دیوار براى آدم مى بارد که اصلا یادش مى رود چقدر از سرما متنفر است. اتفاق هاى خوبى که تجربه هاى خوبى بودند براى من ولى لزوما نتایجشان با خواست من یکى نیست.

با دو استاد از دو دانشگاه مختلف از دو رشته ى مختلف حرف زدم. اولى خودش مى خواست با من صحبت کند، دومى را من خواستم که طرحم را برایش توضیح دهم. صحبت هاى اولى من را هیجان زده کرد. هم به این علت که آدم خوش خلقى بود - استادها را دیده اید اغلب خسته و بى انرژى اند؛ این یکى اینطور نبود- هم به این علت که رفته بود ریز ریز هر چه مقاله نوشته بودم و هر دو تا پایان نامه ام را و خلاصه هر چه از من گیر آورده بود خوانده بود (حالا شاید حتى یک طورى این جا را هم بخواند چون آخر حرفهایش به فارسى از من پرسید تو وبلاگ مى نویسى؟ خودش ایتالیایى است). ما اینقدر حرف علمى داشتیم با هم بزنیم که من مانده بودم چطور جمع کنیم بحث را. یک علت سومى هم داشت: من خیال کرده بودم این دو سال دور شدن از محیط علمى باعث عدم انسجام فکریم شده ولى امروز فهمیدم این طور نیست به لطف خدا. مقاله ها و منابعى را ازشان حرف مى زد که من شاید ٥ ٦ سال پیش خوانده بودم ولى خیلى خوب یادم بود و مى توانستم بحث را پیش ببرم. حرف هایمان به سه زبان داشت اتفاق مى افتاد: هشتاد و پنج درصدش انگیسى، ده درصد فارسى و باقى عربى. همین هم تجربه ى جالبى بود. براى بار اول در این ده سال وقتى درباره ى طرح پروژه ام حرف زدم احساس کردم طرف واقعا مى فهمد که چه مى گویم نه به خاطر زبان، بلکه چون زمینه و تاریخ را تا حد خوبى مى شناسد. به هر حال حتى اگر قرار هم نباشد من با این آدم کار کنم همین تجربه، به من فهماند که بی جهت نباید خودم را به در و دیوار دپارتمان هاى نچسب بکوبم که کسى حرفم را بفهمد؛ باید جاى درست خودم را پیدا کنم. 

عصر با استاد دیگرى قرار داشتم؛ او هم آدم جالبى است در رشته اش. زمینه را هم کمابیش دارد ولى در عین خوش اخلاقى، خسته بود. دیگر مقاله ها و کتاب هایش را نوشته و نشسته بود پشت میزش؛ البته هنوز تولید محتوا مى کند ولى انرژیش رو به انتها بود- شاید هم امروز خسته بود. نمى دانم. ایده هایم را برایش گفتم و او از کارهایى که تا به حال انجام داده ام پرسید و از اینکه اینقدر دقیق مى دانم مى خواهم چه کار بکنم خوشش آمده بود. مى خواستم برایش توضیح بدهم که آدمها اینقدر ها هم  در زندگى فرصت ندارند که خودشان مدام معطل موج ها و ایده هاى بقیه کنند. دیگر حال نداشت. خداحافظى کردم و رفتم چاى با مافین میوه اى خوردم.

سومین اتفاق خوب این بود که رفتم آیه را از مهدکودک بردارم (معمولا وحید این کار را مى کند)، مدیر مهد را دیدم. دالیا خانوم مصرى محجبه ایست که خودش ٥ بچه دارد و تخصصش ادبیات عرب است. البته هزار تا مدرک تربیت کودک و این ها هم دارد. نشستیم با هم به حرف زدن درباره ى مدارس عمومى و خصوصى و روش هاى تربیتى. یک ساعت حرف زدیم و من بیشتر از همیشه خدا را شکر کردم که این آدم را سر راه ما گذاشته از بس اطلاعات و تجربه هاى مفید و خوبى دارد. 

۱۴ بهمن ۹۳ ، ۲۲:۴۶ ۳ نظر

آیه آنفولانزای شکم گرفته بود. نمی‌دانم ترجمه‌ی درستی‌ست یا نه. رفته بودیم مونترال پیش عمو این‌ها. بار اول بود که می‌رفتیم از وقتی آمده‌اند. من اصلا یادم رفته که آدم چطور می‌رود خانه‌ی فک و فامیلش شب می‌ماند. بامزه بود. یاد بچه‌گی‌هایم افتادم. فکر کنم تنها باری که خانه‌ی عمو مانده بودم هنوز دبیرستانی هم نبودم. آن‌ها تازه ازدواج کرده بودند و من و خواهر زاده‌ی زن‌عموم هم‌سن بودیم؛ ما را دعوت کردند دوتایی شب بمانیم آن‌جا که دوست شویم با هم.

خلاصه آخر هفته قرار بود خانه‌ی عمو باشیم. آیه از وسط شب توی خواب به خودش می‌پیچید، بیدارش کردم که ببرمش روی تخت پیش خودمان که گفت مامان دلم درد می‌کنه. اولین بار بود که می‌گفت جاییش درد می‌کند. بغلش که کردم حالش به هم خورد. تا صبح 5 6 باری بدو بدو بردمش توی دستشویی. ناهار روز بعد مهمانی بود؛ دو تا از دوستان دبیرستان من (با خانواده‌هایشان) و دوستان خانوادگی‌مان. هر کس از در وارد شد یک کیک خامه‌ای دستش بود. بعد از ناهار، میز دسر پر و پیمانی داشتیم چون چند نوع کرم و ژله هم افسون درست کرده بود. 

چند ساعت بعد از ناهار برگشتیم اتاوا. آیه هم‌چنان دلش درد می‌کرد. چیزی هم نمی‌خورد. معده و روده‌اش بدجور به هم ریخته بود. همیشه هم این اتفاق‌ها در بدترین شرایط جسمی مادر می‌افتد. در بدترین روزهای ماه، وقتی خودش دارد از کمر درد می‌میرد مثلا. 

روز بعد وحید هم مریض شد. سه‌شنبه بود. آیه را مهد نبردیم. خیلی بی‌حال بود. تمام مدت بغل من بود. اصلا تحمل نداشت از کنارش تکان بخورم. البته این از حسن‌های مریض شدن آیه است؛ بچه‌ای که مادرش عقده‌ی بغل کردنش را دارد. ولی باید مدام توی حمام می‌شستمش یا از پله‌ها بغلش می‌کردم و بالا می‌بردم. مهر‌ه‌های کمرم رسما کم آورده بود؛ یاد روزهای اول زایمانم افتاده بودم و جای آمپول اپی‌دورال. به هر حال می‌ارزید به این‌که شب‌ها روی مبل ولو شویم باهم و او بخزد توی بغلم و من برایش شعر و لالایی بخوانم؛ اتفاقی که در حالت عادی از محالات است. 

امروز همه به‌تر بودند ولی وحید باز خانه مانده بود. بعد از ناهار رفتم در اتاق وسطی که آفتاب افتاده بود روی موکتش دراز کشیدم. انقدر فشار مریضی آیه رویم زیاد بود که یک ساعت مثل سنگ خوابیدم. سابقه نداشت در این دو سال وقتی آیه بیدار باشد (حتی اگر وحید پیشش باشد) من خوابم ببرد. وقتی بیدار شدم صدای آیه نمی‌آمد فکر کردم خوابیده ولی بعد صدایشان از حمام آمد. توی وان داشتند آب‌بازی می‌کردند. من یاد روز‌های نوجوانیم افتاده بودم. شیرینی‌ مزه‌ی یک خواب سنگین را انگار بعد سال‌ها باز چشیده بودم. آن‌سال‌ها که تابستان‌ها می‌رفتیم باغ افجه و من می‌رفتم توی آن اتاق پشتی که از ویلای اصلی جدا بود و کتاب می‌خواندم و سنگین می‌خوابیدم. 

۰۸ بهمن ۹۳ ، ۲۳:۴۹ ۴ نظر

من درباره‌ی نقاشی کشیدن بچه‌ها چیز زیادی نمی‌دانم. یعنی مثلا هنوز نرفتم بخوانم که چه سنی نقاشی بچه‌ها معنی‌دار می‌شود و رنگ‌ها چه معنی‌ای می‌دهند و این چیزها. شاید به این ‌خاطر که خودم از دوره‌ی مدرسه و بعد هم چندسالی طرح کشیدن ساده و آموزش ابتدایی همان سال‌های دبیرستان (پیش خاله‌ام که نقاش است) هیچ‌وقت پی‌گیر نقاشی کردن نبوده‌ام. علاقه‌ی زیادی دارم به کاردستی ساختن و زیاد هم خنزرپنزر می‌سازم. ایده‌های طراحی فضا و دکور و رنگ‌بندی این‌ها هم زیاد دارم ولی نقاشی هیچ‌وقت هنری نبود که من را به خودش جذب کند. بر عکس عکاسی مثلا یا خطاطی یا موسیقی تا حدی. 

شاید برای همین وقتی ده دوازده روز پیش آیه صدایم کرد که بیا ببین چی کشیدم کلی جا خوردم از این‌که دیدم چند دایره کشیده و وسطش چیزهایی شبیه مثلث‌های دنباله‌دار که اگر توضیح هم نمی‌داد برایم کاملا می‌فهمیدم دریا و ماهی‌است. انگار مثلا چند حوض کشیده باشد که توی هر کدام یک ماهی دارد شنا می‌کند. ازش پرسیدم خودش هم همین جواب را تحویلم داد. البته حوض را نمی‌داند. گفت چند تا آب کشیدم و ماهی‌ها شنا می‌کنند. 

از آن روز به بعد دقت کردم که چشم‌چشم‌ دو ابرو‌هایی که می‌کشد حالا دیگر چشم‌ها داخل دایره‌ی صورت است، دماغ زیر چشم‌هاست. ابروها بالای چشم‌ها و دهن‌های خندان سر جای خودش. امروز داشت شکل دایی‌اش را می‌کشید و حسین داشت به صورت زنده (فیس‌تایم) می‌دید نقاشی را. بهش گفتم موهای دایی کو پس؟ یک دقیقه با دقت خیره شد به چهره‌ی حسین توی مبایل من‌ بعد شروع کرد موهای صورتک نقاشی را کشید. برایم جالب بود که فهمیده باید نگاه کند به چیزها و بکشدشان. کار وحید است. وحید نقاشی‌اش از من خیلی به‌تر است. وقتی می‌نشیند یا آیه نقاشی می‌کشد بیش‌تر از این‌که از تخیلش استفاده کند (کاری که من می‌کنم) از امور واقعی و لمسی استفاده می‌کند. مثلا دست آیه را می‌گذارد روی کاغذ و دورش را می‌کشد یا پایش را همین‌طور. یا عروسک را و نقاشی کتاب را می‌گذارد جلویش و می‌کشد. 

چند وقت پیش که وحید از سفر برگشت برای آیه یک‌ بسته حاوی مداد رنگی و 3 تا استمپ رنگی به همراه چند مدل مهر استمپ سوغاتی آورد. آیه خیلی خوشش آمد از این بسته. یکی از چیزهایی که باعث شد جای درست چشم و ابرو را یاد بگیرد فکر کنم همین مهرها بود. چون مهر چشم و ابرو را می‌زند و دورش صورت و مو و گوش و دست و پا می‌کشد. بعد دیگر بدون مهر هم خودش همین‌ها را شروع کرد به کشیدن. 

(معرفی می‌کنم:‌ هشت‌پای پدر و هشت‌پای بچه)

آیه از خیلی قبل‌، با ترکیب کلماتی که شنیده و موسیقی شعرهایی که گوش کرده، شعرهای جدید -گاهی با معنی گاهی بی‌معنی- می‌سازد ولی نقاشی راه کاملا جدیدی‌ست برای بروز خودش و دانسته‌هایش. 

خلاصه جالب است که یک‌هو از یک‌روزی بچه شروع می‌کند معانی دور و برش را قالب می‌زند به شکل نقاشی یا شعر یا کاردستی یا هرچیز دیگری که بشود خلقش کرد و از یک‌روزی این خلق کردن، هدف‌مند می‌شود. 

۰۱ بهمن ۹۳ ، ۱۴:۰۰ ۴ نظر

چهارشنبه بعد از ناهار که آیه خوابید خودم را راضی کردم که وقتی بیدار شد برویم بیرون. خودم خسته بودم از خانه نشستن. هوای سرد منفی 30 انرژی آدم را تخلیه می‌کند. مخصوصا که ساعت 8 صبح خورشید طلوع می‌کند، قبل از 5 عصر هم غروب. یعنی تا به خودت بجنبی هوا تاریک است. خلاصه بیدار که شد گفتم بیا برویم کتاب‌خانه با هم، سر راهمان هم می‌رویم تیم‌هورتونز چای و دونات می‌خوریم. ذوق کرد. البته باز پروسه‌ی 8 لایه لباس پوشیدن یک ساعت طول کشید. من هم بودم کلافه می‌شدم. یاد تابستان می‌افتم که با یک‌لا لباس سریع می‌گذاشتمش توی کالسکه و روزی دوبار می‌رفتیم پارک، اعصابم خرد می‌شود از سرما. مگر چقدر آدم در زمستان می‌تواند بیرون برود از خانه؟ چقدر می‌شود کاردستی و بازی ساخت در خانه. بالاخره تسلیم روزی یک ساعت تلویزیون و کارتون شده‌ام. نیم ساعت قبل از ناهار، نیم ساعت هم عصر.

آیه هنوز با کارتون‌های داستان‌دار طولانی ارتباط نمی‌گیرد. مثلا برایش lion king گذاشتم که عکس‌العملش را ببینم. از همان اولش شروع کرد به ثانیه‌ای هزار و پانصد سوال پرسیدن؛ سرگیجه گرفتم از بس یک‌نفس جواب دادم. فهمیدم هنوز درک نمی‌کند داستان را. برایش از همین کارتون‌ها یا برنامه‌های عروسکی می‌گذارم که شعر می‌خوانند یا داستان‌های خیلی کوتاه دارند. چندبار هم برایش کلاه قرمزی گذاشتم؛ از همین برنامه‌ی‌های نوروزیش. خوشش نیامد ولی یکی از دوستانم از ایران برایش فیلم کلاه قرمزی و پسرخاله آورد و من یک‌‌بار با اصرار خودش برایش گذاشتم. به طرز عجیبی باهاش ارتباط برقرار کرده. یک عروسک کلاه قرمزی هم دارد که مدام بغش است و دارد باهاش بازی می‌کند. البته شخصیت محبوبش پسرخاله‌ است.

به سنی رسیده که نقش دیگران را بازی می‌کند و برای خودش خیال‌بافی می‌کند از چیزهایی که وجود ندارد. مثلا می‌رود در نقش پسرخاله و اگر بخواهد بخوابد کلاه روی سرش را باید بردارد (طبعا کلاهی روی سرش نیست) و کلاه را می‌دهد دست من و من اگر درست نگیرم خیلی جدی تذکر می‌دهد که افتاد کلاه؛ زود برش دارد لطفا. یا می‌رود در نقش نگار - خواهر من - که دندان‌هایش را تازه ارتدنسی کرده و آیه سیم‌ها را دیده و ادای خاله نگار را با سیم‌های دندانش درمی‌آورد و مدرسه می‌رود و راجع به دوستانش حرف می‌زند. 

خلاصه پریروز برای این‌‌که باز نخواهد کارتون ببیند بردمش بیرون. برای اولین‌بار بهش اجازه دادم دونات انتخاب کند. یک دونات وانیلی که رویش پر از تزئینات رنگی بود انتخاب کرد و از دم ویترین شیرینی‌ها تکان نخورد تا خانمه دونات را بدهد دستش (مثلا انگار دونات‌ها فرار می‌کنند). برایش شیرکاکائو هم گرفتم. برای خودم هم چای و دونات شکلاتی. یک کم نشستیم آن‌جا، آیه خیلی خوش‌حال بود. بعدش با هم رفتیم کتاب‌خانه. 

مدتی بود کتاب‌خانه نبرده بودمش چون واقعا سختم است دنبالش بدوم در جاهای عمومی. آیه اصلا از این‌که بدود و از ما دور شود یا این‌که ما را در جدید گم کند نمی‌ترسد؛ فکر می‌کند بازی است مثلا. چندین‌بار توی فروشگاه‌های بزرگ دویده و من گمش کرده‌ام و اتفاقی دوباره پیدایش کرده‌ام. یک‌بار هم در فرودگاه همین بلا را سر وحید آورد و وحید از ترس رنگش شده بود رنگ گچ دیوار. برای همین بیرون که می‌رویم فقط روی چرخ‌های خرید می‌نشانیمش یا مدت خیلی کوتاهی اجازه دارد دستش را به چرخ بگیرد و کنار ما راه برود چون بعد از چند دقیقه با سرعت برق و باد شروع به دویدن می‌کند. خلاصه کتاب‌خانه هم همین است. خودم می‌روم برایش کتاب می‌گیرم. ولی نمی‌برمش زیاد. آن‌روز هم این‌قدر دنبالش دویدم و تذکر و توضیح دادم که از نفس افتادم. گیر داده بود که یک پسر 7 8 ساله و دنبالش راه افتاده بود هرجا می‌رفت. من به مامان پسر گفتم آیه خیلی دوست دارد با بچه‌های بزرگ‌تر از خودش بازی کند. مامانه کلی عذر‌حواهی کرد که پسرش بلد نیست با بچه‌های کوچک ارتباط بگیرد چون هیچ بچه‌ی‌ کوچکی دور و برشان نیست. 

به هر حال می‌خواستم بگویم بیرون هم می‌رویم خوش می‌گذرد ولی باید مدتش خیلی کوتاه باشد. در زمستان توی خانه انگار راحت‌تریم هر دو. هنوز چیزهای زیادی برای کشف و شهود داریم با هم. 


* دونات رنگی خیلی مهیج است قیافه‌اش. ولی نمی‌توانی تا ته بخوریش چون زیادی شیرین است. 

۲۶ دی ۹۳ ، ۱۱:۵۴ ۲ نظر

خدا روی زمین برای آدم‌ها نشانه‌هایی گذاشته. نشانه‌هایی از جنس اتفاق‌ها، طبیعت، آدم‌ها و چیزهای دیگر. مثلا این‌که چند روز پیش آیه زمین خورد و صورتش کوبیده شد به لبه‌ی سنگی تیز پنجره‌ی قدی و من در آن چند صدم ثانیه که بغلش کردم فکر می‌کردم چشم‌هایش یا کل فکش به فنا رفته. ولی بالای بینیش ضربه خورده بود. روی بینیش زخم و کبود شده بود و دور چشم‌هایش. بردیمش بیمارستان بچه‌ها. تا شب نشستیم تا نوبتمان شد. دکتره سوال‌های عادی‌ش را پرسید: از دماغش خون آمد؟ نه. از هوش رفت؟ نه. تعادل حرکتی دارد؟ بله. دماغش را با یک وسیله‌ای نگاه کرد. گفت نشکسته. ولی حتی اگر شکسته باشد هم کاریش نمی‌شود کرد. این‌‌قدر استرس ناگهانی سنگینی بر من وارد شده بود که بدنم عکس‌العمل پیش‌بینی نشده‌ای نشان داد. برگشتیم خانه. آیه انگار نه انگار. بهش تایلنول دادم چون دکتره گفته بود حتما سردرد دارد. حالا که تقریبا یک هفته گذشته زخم‌هایش به‌تر است. ولی من حس می‌کنم استخوان یک سمت بینی‌اش کمی برجسته‌تر شده. شاید هم هنوز ورم دارد. شاید هم اصلا خیال می‌کنم. برایم مهم نیست. برایم این مهم است که می‌شد اتفاق خیلی بدتری برایش بیفتد اگر فائزه برای همه صدقه کنار نگذاشته بود. 

فائزه هم برای من یکی از همان نشانه‌هاست. یادم بود بارهای پیش هم که رفته بودیم آتلانتا و فائزه را دیده بودم چقدر خوش شده بود حالم ولی میزانش را یادم نبود. قبل از تعطیلات کریسمس چندبار بهش وایبر زدم که بیایید پیش ما. اولین عکس‌العملش این بود که ما لباس نداریم برای سرمای کانادا. من کلی خندیده بودم بهش ولی بالاخره راهی شده بودند. یک پسر سه ساله دارد. یعنی تولد سه سالگیش را با هم جشن گرفتیم روز اول ژانویه. آدم حظ می‌کرد از این بچه.

من مهمان‌های زیادی داشته‌ام در زندگی. مهمان‌هایی که روزهای زیاد و کمی با ما زندگی کرده‌اند. از بعد از به دنیا آمدن آیه، وقت مهمان‌داری طبعا من باید حواسم به آیه و نیازهایش هم باشد. گاهی مهمان‌هایی داشته‌ایم که اعتقادی به عدالت رفتاری و تربیتی نداشته‌اند و احساس پدری-مادری‌ بر همه‌چیزشان غلبه می‌کند و ما که میزبانیم می‌مانیم با بچه‌ای که یک‌بند دارد رفتارهای خشونت‌آمیز می‌کند با آیه و پدر مادرش معتقدند دختر ما باید آب‌بندی شود چه بر‌خوردی انجام بدهیم. از این مدل رفتارها تا بخواهید زیاد است و البته هیچ ادعایی هم ندارم که روش تربیتی ما یا نتیجه‌ای که داریم می‌بینیم در آیه و رفتارهایش چیز ایده‌آلی‌ست. ولی به هر حال وقتی مهمان بچه‌دار داریم، مدام خودمان را و تربیت خودمان را مقایسه می‌کنیم و گاهی فقط حرص می‌خوریم از نوع برخوردها. این‌ها را گفتم که بگویم چقدر محمدمهدی خوب بود و خوب تربیت شده بود و چقدر مادر و پدر مسئول و آگاهی داشت. 

اصولا تازگی‌ها به این نتیجه رسیده‌ام که چقدر ارزش‌های نهادینه شده‌مان بر تربیت بچه تاثیر گذار است. نه این‌که نمی‌دانستم این را؛ به چشم ندیده بودم. الان خیلی واضح دارم می‌بینم که چقدر با دوستان دبیرستانی‌م که بچه‌هایی در رده‌ی سنی آیه -کمی بزرگ‌تر و کوچک‌تر - دارند، احساس نزدیکی می‌کنم چون روش‌های تربیتی‌مان و ارزش‌ها و اولویت‌های اخلاقی‌مان بسیار به هم شبیه است. انگار تازه دوستانم را شناخته‌ام. آن موقع که مدیر و ناظم‌های مدرسه بهمان می‌گفتند رفتارها و اخلاق‌های شما نشانه‌ی تربیت خانوادگی شماست ما بد می‌خندیدیم بهشان. الان این واقعیت مثل پتک می خورد توی صورتم؛ البته قطعا هر بچه‌ای ویژگی‌های شخصیتی خودش را و انتخاب‌های خودش را دارد ولی این‌ها در این سن آن‌قدرها هم پررنگ نیستند. پررنگ‌تر از همه‌ی این‌ها عمل‌کرد پدر مادرها و عکس‌العمل‌هاشان بر رفتار بچه‌هاست.

۱۳ دی ۹۳ ، ۲۳:۱۲ ۴ نظر

زنگ زدم به مبایل وحید. جواب نداد. می‌خواستم بگویم گوشت چرخ‌کرده بخرد برای شام ماکارونی درست کند. یعنی هرچه فکر کرده بودم عقلم به جایی قد نداده بود که آیه شام چه بخورد. خودمان از دیشب چیزهایی داشتیم برای خوردن ولی غذای مانده به آیه نمی‌دهم معمولا.

آیه را صبح برده بودم کلاس شنا و خیلی خسته شده بودم از بس‌ جنبیده بود و من هم به دنبالش. مثل همیشه وقتی لباس‌هایش را پوشاندم، در سالن رو به استخر نشستیم و ناهارش را خورد. آمدیم خانه دیگر وقت خوابش بود ولی داشت مقاومت می‌کرد. نا نداشتم باهاش یکه به دو کنم. گذاشتمش توی تختش و خوابید. خودم روی مبل هال دراز کشیدم. ایمیل‌ها را خواندم و پیغام‌های وایبر مامان از کربلا را چک کردم بعدش عکس‌های اینستاگرام را نگاه کردم. چند روز پیش، یک جفت از این پتو‌های خیلی سبک پشم‌شیشه خریدم که وقتی می‌اندازی رویت انگار زیر کرسی خوابیده‌ای. دیگر دوست نداری بیرون بیایی. چشم‌هایم داشت گرم می‌شد که آیه شروع کرد به صدا کردن. من انگار از آسمان چهارم پرت شده باشم پایین. سردرده شروع شد. به امید این‌که دوباره بخوابانمش رفتم توی اتاق و گفتم هنوز وقت بازی نیست باید بخوابی. ولی چشم‌هاش داشت برق می‌زد و اصلا خوابش نمی‌آمد. گمانم فقط نیم ساعت خوابیده بود. آوردمش بیرون و گفتم مامان سرش درد می‌کند برو بازی کن من بخوابم. این گزاره‌ی کاملا دور از ذهنی‌ست که با بچه‌ی دوساله‌ی بیدار، بتوانی بخوابی. خلاصه که سردرده مدام عمیق‌تر شد. 

وحید که آمد گفتم زنگ زدم برنداشتی می‌خواستم گوشت بخری برای ماکارونی. کاپشن آیه را پوشاند رفتند خرید. من قهوه دم کردم برای خودم. یک تخم‌مرغ، چهار قاشق آرد، به همان‌اندازه شکر ، کمی بیکینگ‌پودر، کمی نمک، یک قاشق روغن، سه قاشق پودر کاکائو، و به همان اندازه شیر را ریختم توی مخلوط‌کن سه پالس که زدم ریختمش توی کاسه. رویش یک مربع دو سانتی شکلات تخته‌ای 70 درصد گذاشتم. یک دقیقه‌ و نیم در مایکرویو پخت، شد کیک شکلاتی که شاید حالم را به‌تر کند. نکرد. 

وحید و آیه که برگشتند، لپ‌تاپ و مداد دفترم را برداشتم رفتم اتاق بالا؛ انگار که بخواهم غار تنهایی درست کنم برای خودم. اعصاب نداشتم. بی‌خود ایمیل زده بودم به استاد‌های کمیته‌ی پایان‌نامه‌ام. جواب‌هاشان فقط پرتم کرد به همان‌سال‌های مزخرف و تصمیم‌های اشتباه. باید درِ مجموعه‌ی علوم انسانی آن‌دانشگاه را تخته کنند و گِل بگیرند. 

آیه از تلفن حرف زدن وحید استفاده کرد آمد سراغ من. چندبار در زد. در چفت نشده بود؛ هل که داد باز شد. عشوه‌ و کرشمه‌طور چندبار پرسید مامان می‌آیی بریم پایین؟ گفتم درس دارم. من را گرفت خودش را کشید بالا و نشست رو به روی لپ‌تاپ. فایل ورد را که دید گفت می‌خوام D بنویسم. گفتم الان وقتش نیست. هدفنم را برداشت گذاشت به گوشش گفت می‌خوام با مامانی حرف بزنم. گفتم مامانی خوابه الان. رفتیم پایین. 

برای خودم غذا و سالاد کشیدم. ته‌دیگ سیب‌زمینی‌اش دیگر نرم شده بود. داشتم به این فکر می‌کردم که کاش آدم‌ها در زندگیشان فرصت داشتند فقط یک‌بار، یک‌جایی را، یک تصمیمی را، یک زمانی را، یک عمل‌کردی را undo کنند. من به کجا بر می‌گشتم؟ یکی از انتخاب‌هایم حتما سال 2010 بود. وقتی مطمئن شدم که این استاده برای من استاد نمی‌شود - باید انصراف می‌دادم یا حداقل استاد را عوض می‌کردم. شاید هم باید برگردم به حول و حوش نوبل خانوم عبادی. به جلسه‌ی آخر کلاس جامعه‌شناسی پزشکی دکتر توکل؛ غروب کبود و صورتی آن روز. 

۲۰ آذر ۹۳ ، ۲۰:۵۲ ۱۲ نظر

من یادم رفته است چطور باید برایم خودم دعا کنم. زینب همیشه می‌گفت فلانی - که لابد آدم بزرگی بود و من الان یادم نمی‌آید که بود - می‌گفته نخود آش‌تان را هم از خدا بخواهید. درست. سال‌ها بلد بودم این‌طور دعا کنم. بعدش دیگر تمام شد. شاید از همان‌باری که کربلا رفتم، بعدشم هم حج؛ مواجهه با کوچکی خودم و درخواست‌هایم. شاید هم بعد از هزار اتفاق و جنگ این سال‌ها و درد بشریت. من دیگر بلد نیستم مثلا دعا کنم خدا کند این امتحانه را بیست بشوم. یا خدا کند بتوانیم فلان‌جا برویم سفر. یا خدا کند ... هرچه. هرچیزی که به خودم مربوط باشد دعا کردن برایش توی دهنم و توی ذهنم نمی‌چرخد.

روند معقول و منطقی قضایا البته بحث دیگری‌ست ولی این روحیه‌ی الخیر فی ما وقع، یک‌جایی یقه‌ام را چسبیده رها نمی‌کند؛ ذهنیت تقدیر گرا. این‌که فکر می‌کنم لابد همان که خوب باشد اتفاق افتاده و می‌افتد؛ من تلاشم را می‌کنم ولی دستم به دعا نمی‌رود. چه‌ می‌دانم که برایم خوب است که دعا کنم اتفاق بیفتد یا نیفتد. مرض «همین امروز و فرداست که دنیا تمام شود» گرفته‌ام. موفقیت‌ها بسیار برایم کسالت‌آور است، هم‌چنان که شکست‌ها.

این چند روز باز ایمیل‌های اعصاب‌ساینده گرفته‌ام. خدا می‌داند که این آدم‌ها عاقبتشان چه می‌شود با این‌طرز برخوردشان با دیگران. من هیچ. همان که یا رب مباد آن‌که گدا معتبر شود است قصه. آدم‌ها فکر می‌کنند کجای این عالم‌اند؟ دستشان به چی بند است با این‌همه تبختر؟ جدای از نگاه دین‌مدارانه می‌گویم. خودشان را محور کل کائنات می‌دانند و تعیین‌کننده‌ی سرنوشت تو (این‌جا یک جمع کن بابا بهشان بدهکارم). 

نشسته‌ام به نگاه کردن هرچه پیش می‌آید و می‌گذرد. و می‌گذرد. فقط گاهی به خودم نهیب می‌زنم که شاید تمام تلاشت را نکرده‌ای که این است وضعت. فرقی نمی‌کند به هر حال. آنچه پیش آمده، پیش‌ آمده ...

ته ناامیدی‌ست؟ نه. کاملا برعکس. ته خوش‌بینی به خدا و تقدیر و باقی اوضاع و احوال است؛ فقط کمی روی اعصاب است چون با دنیای پیرامونم نمی‌خواند.  

۱۹ آذر ۹۳ ، ۱۸:۱۷ ۱ نظر

صبح زود وحید رفت؛ سفر کاری داشت. یادم افتاد وقت تعویض روغن ماشین و چک‌کردن کاور ضد زنگ‌زدگی‌ گرفته‌ام از نمایندگی. برف می‌آمد. آیه که بیدار شد بهش گفتم می‌خواهی از پنجره نگاه کنی برف آمده؟ گفت I'm not sure! یک چارپایه گذاشته‌ایم جلوی پنجره‌ی اتاق خوابمان که رو به کوچه است و گاهی اتوبوس از جلویش رد می‌شود. آیه می‌رود روی چارپایه، آدم‌ها و اتوبوس‌ها و گاهی سگ‌ها و سنجاب‌ها را نگاه می‌کند و گزارش می‌دهد. 

مثل هرروز با دلقک‌بازی لباس خوابش را عوض کردم و رفتیم صبحانه بخوریم. از همان لحظه‌ای که از تخت خوابش جدا می‌شود بازی را شروع می‌کند. با هزار دوز و کلک باید لباسش را عوض کنیم اگر بخواهیم از خانه بیرون برویم. امروز روی دنده‌ی نان و مربای آبی بود. مربای آبی، مربای بلوبری است - که بنفش است البته. بعضی روزها سفارش نیمرو با کره می‌دهد و بعضی روزها پنیر و گردو. گاهی هم شیربرنج و هلیم (نه از آن هلیم‌ها. از آن‌ها که با پرک جو دوسر و شیر درست می‌کنم) گرچه من آن‌قدر‌ها هم به دلش راه نمی‌آیم سر خوراکی. 

بعدش شال و کلاه کردیم و رفتیم. دما خوب بود. یعنی از دیروز که منفی 22 بود، خیلی بهتر بود. امروز چون برف می‌آمد هوا خیلی ملایم و حول و حوش منفی 4 بود. چون فکر کرده بودم کارم معطلی دارد در نمایندگی، خوب آیه را پوشانده بودم که اگر خواستیم پیاده بچرخیم سردش نشود. 

سر راه بنزین هم زدم. نفت ارزان شده، بنزین هم طبعا. همیشه درگیری منفعت جمع در مقابل منفعت فرد، با قیمت بنزین خودش را می‌کند توی چشم من. به هر حال این‌طور که پایین می‌رود یعنی درآمد نفتی ایران تحت تاثیر است و فلان و من اصلا اعصاب فکر کردن به این‌چیزها را دیگر ندارم. 

آن‌جا که رسیدیم دختر بی‌اعصابه گفت که شما ساعت 10 وقت داشتید الان 11:30 است. به تقویم مبایلم نگاه کردم. اشتباه نوشته بودم لابد. گفت دو ساعت معطل می‌شوی و اگر می‌خواهی با شاتل برسانیمت خانه یا جایی. اول گفتم برمی‌گردم خانه. بعد دیدم هوا خوب است تصمیم گرفتم همان دور و بر بمانم تا کارشان تمام شود. کالسکه بزرگه‌ی آیه را از ماشین درآوردم و روکش بارانی‌اش را نصب کردم. کلاه و دستکشش را پوشاندم و رفتیم که فروشگاه‌های دور و بر را گز کنیم. 

دختره از نمایندگی زنگ زد گفت تایرهای ماشینت باید عوض شود؛ یک قیمت نجومی‌ای هم گفت. گفتم باشد برای بعد. داشتم برای آیه کتاب‌ می‌خواندم در یک کتاب‌فروشی. حوصله‌مان که سر رفت، دفتر نقاشی و بیسکوئیتی که برداشته بودیم را حساب کردم رفتیم تیم‌هورتونز - کافه‌ی زنجیره‌ای کانادا. از آیه پرسیدم شیر کاکائو می‌خوری یا سوپ؟ گفت ساندویچ کاهو. منظورش ساندویچ تخم‌مرغ بود که آن‌ساعت دیگر سرو نمی‌شد. برای خودم هات‌چاکلت گرفتم. کافه شلوغ بود سرظهری. آیه بهانه گرفت که بنشیند روی صندلی ولی جا نبود. صبر کردیم تا یک میز خالی شد. برای آیه ته‌چین آورده بودم که اگر گرسنه شد ناهارش را بخود. نصف ظرف را که خورد گفت برویم. باز شال و کلاه کردیم رفتیم یک فروشگاه دیگر. برف تند شده بود. خوب شد روکش بارانی کالسکه همراهمان بود. آیه داشت درخت‌های -به‌قول خودش - کریسنس را نگاه می‌کرد که دختر بی‌اعصابه زنگ زد گفت ماشین حاضر است. برگشتنه باد تند شده بود مخلوط با برف. 

من تا به حال زیر برف آیه را با کالسه بیرون نبرده بودم. اصلا این ترس از سرما و برف در وجود ما نهادینه است. همیشه این مامان‌هایی را می‌دیدم که بچه‌هایشان را پیاده می‌برند مدرسه در حالی که یکی دو تا بچه‌ی کوچک دیگر در کالسکه دارند و لپ‌ها و دماغ‌های بچه‌ها از سرما رنگ لبو است، وحشت می‌کردم. امروز دیدم خیلی هم بد نیست. خوش هم می‌گذرد حتی؛ اگر باد کم باشد البته. 

کلا امسال به‌تر دارم با زمستان کنار می‌آیم. 

۱۲ آذر ۹۳ ، ۱۸:۲۶ ۱ نظر