زندگی شده شبیه همان دونات رنگی*
چهارشنبه بعد از ناهار که آیه خوابید خودم را راضی کردم که وقتی بیدار شد برویم بیرون. خودم خسته بودم از خانه نشستن. هوای سرد منفی 30 انرژی آدم را تخلیه میکند. مخصوصا که ساعت 8 صبح خورشید طلوع میکند، قبل از 5 عصر هم غروب. یعنی تا به خودت بجنبی هوا تاریک است. خلاصه بیدار که شد گفتم بیا برویم کتابخانه با هم، سر راهمان هم میرویم تیمهورتونز چای و دونات میخوریم. ذوق کرد. البته باز پروسهی 8 لایه لباس پوشیدن یک ساعت طول کشید. من هم بودم کلافه میشدم. یاد تابستان میافتم که با یکلا لباس سریع میگذاشتمش توی کالسکه و روزی دوبار میرفتیم پارک، اعصابم خرد میشود از سرما. مگر چقدر آدم در زمستان میتواند بیرون برود از خانه؟ چقدر میشود کاردستی و بازی ساخت در خانه. بالاخره تسلیم روزی یک ساعت تلویزیون و کارتون شدهام. نیم ساعت قبل از ناهار، نیم ساعت هم عصر.
آیه هنوز با کارتونهای داستاندار طولانی ارتباط نمیگیرد. مثلا برایش lion king گذاشتم که عکسالعملش را ببینم. از همان اولش شروع کرد به ثانیهای هزار و پانصد سوال پرسیدن؛ سرگیجه گرفتم از بس یکنفس جواب دادم. فهمیدم هنوز درک نمیکند داستان را. برایش از همین کارتونها یا برنامههای عروسکی میگذارم که شعر میخوانند یا داستانهای خیلی کوتاه دارند. چندبار هم برایش کلاه قرمزی گذاشتم؛ از همین برنامهیهای نوروزیش. خوشش نیامد ولی یکی از دوستانم از ایران برایش فیلم کلاه قرمزی و پسرخاله آورد و من یکبار با اصرار خودش برایش گذاشتم. به طرز عجیبی باهاش ارتباط برقرار کرده. یک عروسک کلاه قرمزی هم دارد که مدام بغش است و دارد باهاش بازی میکند. البته شخصیت محبوبش پسرخاله است.
به سنی رسیده که نقش دیگران را بازی میکند و برای خودش خیالبافی میکند از چیزهایی که وجود ندارد. مثلا میرود در نقش پسرخاله و اگر بخواهد بخوابد کلاه روی سرش را باید بردارد (طبعا کلاهی روی سرش نیست) و کلاه را میدهد دست من و من اگر درست نگیرم خیلی جدی تذکر میدهد که افتاد کلاه؛ زود برش دارد لطفا. یا میرود در نقش نگار - خواهر من - که دندانهایش را تازه ارتدنسی کرده و آیه سیمها را دیده و ادای خاله نگار را با سیمهای دندانش درمیآورد و مدرسه میرود و راجع به دوستانش حرف میزند.
خلاصه پریروز برای اینکه باز نخواهد کارتون ببیند بردمش بیرون. برای اولینبار بهش اجازه دادم دونات انتخاب کند. یک دونات وانیلی که رویش پر از تزئینات رنگی بود انتخاب کرد و از دم ویترین شیرینیها تکان نخورد تا خانمه دونات را بدهد دستش (مثلا انگار دوناتها فرار میکنند). برایش شیرکاکائو هم گرفتم. برای خودم هم چای و دونات شکلاتی. یک کم نشستیم آنجا، آیه خیلی خوشحال بود. بعدش با هم رفتیم کتابخانه.
مدتی بود کتابخانه نبرده بودمش چون واقعا سختم است دنبالش بدوم در جاهای عمومی. آیه اصلا از اینکه بدود و از ما دور شود یا اینکه ما را در جدید گم کند نمیترسد؛ فکر میکند بازی است مثلا. چندینبار توی فروشگاههای بزرگ دویده و من گمش کردهام و اتفاقی دوباره پیدایش کردهام. یکبار هم در فرودگاه همین بلا را سر وحید آورد و وحید از ترس رنگش شده بود رنگ گچ دیوار. برای همین بیرون که میرویم فقط روی چرخهای خرید مینشانیمش یا مدت خیلی کوتاهی اجازه دارد دستش را به چرخ بگیرد و کنار ما راه برود چون بعد از چند دقیقه با سرعت برق و باد شروع به دویدن میکند. خلاصه کتابخانه هم همین است. خودم میروم برایش کتاب میگیرم. ولی نمیبرمش زیاد. آنروز هم اینقدر دنبالش دویدم و تذکر و توضیح دادم که از نفس افتادم. گیر داده بود که یک پسر 7 8 ساله و دنبالش راه افتاده بود هرجا میرفت. من به مامان پسر گفتم آیه خیلی دوست دارد با بچههای بزرگتر از خودش بازی کند. مامانه کلی عذرحواهی کرد که پسرش بلد نیست با بچههای کوچک ارتباط بگیرد چون هیچ بچهی کوچکی دور و برشان نیست.
به هر حال میخواستم بگویم بیرون هم میرویم خوش میگذرد ولی باید مدتش خیلی کوتاه باشد. در زمستان توی خانه انگار راحتتریم هر دو. هنوز چیزهای زیادی برای کشف و شهود داریم با هم.
* دونات رنگی خیلی مهیج است قیافهاش. ولی نمیتوانی تا ته بخوریش چون زیادی شیرین است.