گاهی وقتها حسودیام میشود به آدمهایی که دغدغه و علاقهی فیلم دیدن و داستان خواندن ندارند. آدمهایی که خودشان را درگیر هزار مدل شخصیت و زندگی آدمهای توی قصه نمیکنند و در عوض احتمالا دنیایشان کوچک میماند و اطلاعات عمومیشان معمولا کم است و هوش ارتباط جمعیشان هم در حد بخور و نمیر است - شاید هم نباشد. من چه میدانم. همهی آدمهای دنیا را که ندیدهام. در ضمن اینکه حالا اینترنت کلا معادلهها را به هم زده و گوگل - خداگونه - جواب همهچیز را میداند و برای هر مشکلی هزار راه حل پیش پایت میگذارد. بنابر این به حرف متخصصان دهههای پیش آنقدرها هم نمیشود اعتماد کرد دیگر. بماند.
داشتم میگفتم حسودیم میشود به آدمهایی که سرشان به کار و تخصص خودشان است و تعریفشان از دنیا و چیزهایی که میخواهند معلوم است و مدام دنبال تنوع و تجربهی مزهها و حسهای تازه نیستند. قانعاند به دانستهها و محدودیتهایشان. چند ساعت است دارم به اینچیزها فکر میکنم. آیه را سپردم دست وحید و آمدم در استارباکس سرکوچه که چند صفحه متن علمی بنویسم ولی فقط چند خط نوشتم. علت همینچیزها بود. همین که درگیر رودابهی «به هادس خوشآمدید» بودم و داشتم مدام توی ذهنم برایش توضیح میدادم که فایدهای ندارد اینطور برخورد کردن با مشکل. که چرا خودش را اسیر و عبید نگاه مردانه کرده و فریاد نمیکشد. یا کاراکترهای جون هریس و دان دریپر و بتی «مد من» که دارند روی اعصاب من راه میروند این روزها. حالا بماند که چند روز پیش یک برنامهی رادیویی در سیبیسی راجع به ازدواجهای خارج فرهنگی گوش میکردم که آدمها زنگ میزدند راجع به اینکه چطور با پارتنرشان که از فرهنگ و دین و ملیتی دیگر است آشنا شدهاند و آیا خانوادههایشان پذیرفتهاند این انتخاب را و غیره. بعد یکبند دارم توی ذهنم زندگیها و تجربههای آنها را تحلیل میکنم. اینها که هیچ. اگر برای آیه کارتونی چیزی بگذارم هم دانه دانهی شخصیتها را زیر و رو میکنم که مطئن شوم ویژگی منفیای منتقل نشود به بچه از این طریق؛ دنیا به قدر کافی گرگ دارد.
من آدم کلمهام، به حرفهای آدمها و مخصوصا نوشتههایشان گیر میکنم. قصهی خوب که بخوانم، فیلم و سریال خوب که ببینم تا مدتها ارتباطم با شخصیتهای داستان حفظ میشود. مشغولشان میشوم. حالا نه به این شوری که تعریف کردم شاید. ولی به هر حال گاهی آدم به تمرکز بیشتری نیاز دارد.
نشستهام اینجا به ایمیلهای اطلاعیهی دانشگاههایی نگاه میکنم که در گرایشی که دوست دارم کار کنم- درس بخوانم، دانشجو میگیرند. خیلی دورند همهشان. نزدیکترینشان 10 ساعت رانندگیست. چرا اینقدر سخت میشود زندگی از یک سنی به بعد. چرا آدم باید با حساب و کتاب و حل کردن هزار معادله تصمیم بگیرد؟ دارم با خودم بلند بلند حرف میزنم البته. نصف شبی اطلاعیهها را دیدهام و آه از نهادم برآمده. من هنوز خیلی آرزوهای طول و درازی دارم برای زندگیم. واقعا نمیدانم چطور میشود بین زندگی خانوادگیای که استقرار و استواری نسبیای پیدا کرده با ایدههای ذهنیم، ارتباط برقرار کنم. دنیا زیادی بزرگ و عریض شده به نظرم. بر عکس گذشته؛ مخصوصا قبل از آیه. دنیا کوچک بود. همهچیز به هم میرسید. همه کار آسانتر بود. بین فکر کردن به چیزی و به دست آوردنش - عملی شدنش، فاصلهای نبود خیلی وقتها. سخت شده دنیا این روزها برایم. دوست دارم فضا را برای خودم باز کنم. نمیشود. گیر کردهام.
سالها پیش براى دوستى نوشته بودم «مى دانى؟ هر سال همینجا مینشینم؛ روی پلههای جلوی در، درست روبهروی دو ردیف کتیبهى سفید و پرچم سیاه. دیشب مدام نوشتهی کسی در ذهنم میچرخید: "ز مصحف تنت این آیههای ریخته را| چگونه جمع کنم، سوی خیمهها ببرم؟" آخرهای سخنرانی بود که ذکر کار خودش را کرد. نقش کتیبهی روبهرویم جان گرفته بود؛ "زخم از ستاره بر تنش افزون، حسین توست". غرق شده بودم.»
پ.ن. همیشهی خدا در آن اوج شور نوحهخوانی، دارم به این فکر میکنم که من دارم برای چه گریه میکنم؟ برای خودم؟ برای مصیبت؟ برای حاجت و نیاز؟ برای تخلیهی هیجانهای کاذب؟ برای دلتنگی و غربت و سختیهای زندگی؟ برای آیندهی نامعلوم (دنیوی و آخروی)؟ پیچیدگیهای روانی؟ واقعا برای چه گریه میکنم؟ معمولا جوابش را خیلی زودپیدا میکنم. خیلی زود. من اصلا رویم نمیشود برای خودم و درگیریهای شخصیم گریه کنم یا حتی دعا کنم. بسکه همهچیز حقیر به نظر میآید در برابر این اتفاق.
تا شب اول محرم نیاید و تو بعد از یک سال دوباره روى حسینیه ى سیاه پوش و کتبیه ها را نبینى، یادت نمى آید که دلت چقدر مرده است. هر چقدر هم در طول سال مراسم عید و عزا شرکت کرده باشى، محرم چیز دیگرى است در زنده کردن دل. هر چقدر هم که مجبور باشى دنبال بچه ى دو ساله ات مدام بدوى و اصلا نفهمى سخنران چه گفت و کى عزادارى شروع شد. هرچقدر هم که بنشینى قاطى بچه ها نقاشى بکشى و حرص بخورى از حجم شکلات و شیرینى و آب نبات چوبى اى که نصیب بچه مى شود این شب ها از دست خاله ها و عموهاى مهربان. همه ى اینها مهم نیست. اسم امام حسین همه ى معادلاتت را به هم مى زند؛ همه را. هر چه براى خودت نقشه و هدف کشیده اى و بافته اى را. درست و غلطت را. معیارهایت را. سرت را مى آورى بالا مى بینى هزار سوالت به جواب رسیده از صدقه سر این سیاهى ها و کتیبه ها.
روزهایی که استخر میرویم، سانس بعد از کلاس آیه، یک گروه پسر سندروم دان میآیند برای شنا با یک یا دو مربی. اغلبشان شنا بلدند و کمی در بخش استخر آب گرم که کمعمق است بسکتبال آبی بازی میکنند و بعد به استخر اصلی میروند و در منطقهی کمعمق شنا میکنند. کلاس آیه نیم ساعت است. بعدش کمی بیشتر میایستیم که بازی کند یا خودمان (اگر وحید بیاید) نوبتی شنا کنیم. آیه در این چند جلسه با این پسرها دوست شده. اسباببازیهای آبیش را و توپهایش را باهاشان شریک میشود و وقتی میخواهیم بیرون برویم باهاشان خداحافظی میکند و دست تکان میدهد برای تکتکشان. بچههای سندرم دان را هم که دیدهاید چقدر مهربانند. تا یک اشارهی کوچک از آیه میبینند یکطور لطیف با محبتی بهش لبخند میزنند ولی همیشه شک دارند که میتوانند باهاش بازی کنند یا نه. به هر حال اینجا فضای شخصی آدمها محدودهی وسیعی را در بر میگیرد و نزدیک شدن و لمس کردن کسی - مخصوصا بچهها - اصلا رفتاری عادیای نیست. این پسرها هم یاد گرفتهاند این را. برای همین وقتی اولینبار آیه به سمت یکیشان دوید و اردک اسباببازی را بهش تعارف کرد، پسر اول کمی فاصله گرفت بعد یواش دستش را دراز کرد و لبخند من را که دید اردک را از آیه گرفت. از آن روز هربار پسره میآید استخر با چشمش آیه را دنبال میکند و لبخند میزند. من برای این پسرها خیلی خوشحالم. احساس میکنم زندگیشان خوب است، خوشحالند. کلی مهارت بلدند. نمیدانم تحت نظر موسسهای خصوصیاند یا دولتی یا پدر مادر دارند یا نه. فقط از اینکه در این شرایطند خدا را شکر میکنم.
دوم آبان تولد آیه است و من خیلی فکر کردهام به این یکسال دیگری که با آیه گذشت. به نظرم میآید که* «شکر» بزرگترین ثمرهی این یکسال بوده برای من. شکر بر همهی چیزهایی که دارم و داشتهام. آیه طبعا یکیشان است. شکر اینکه هر روز از خواب بیدار میشود و سالم و خوشحال و بسیار پرانرژی است. شکر اینکه من و وحید را دارد. شکر اینکه امکانات خوبی دارد برای یادگیری و بزرگ شدن. شکر اینکه آدمهای خوبی دور و برش هستند که دوستش دارند که محبتشان را از راه دور و نزدیک بهش ابراز میکنند. اینکه آیه منشاء نزول نعمتهای ریز و درشت خدا شد برای ما. سر رشتهی همهاینها را که بگیری میرسی به چیزهای دیگری؛ همان که گفت: هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است و چون بر میآید مفرح ذات. پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمت شکری واجب (که همیشه هانیه با لحن و صدای خانوم شیخمونسی میخواند و ما هارهار میخندیدیم). امسال برای من سال خوبی بود با آیه. حالا دیگر بزرگ شده. مثل بلبل (بلکه هم بیشتر و بهتر) حرف میزند و استقلال شخصیتی و ورووجکبازیش بیش از بچههای همسن و سالش است. هنوز تنهایی با اسباببازیهایش بازی نمیکند و کاردستی درست کردن انتخاب اولش است و فعالیتهای پرتحرک و بپربپر را دوست دارد. بچهی خجالتیای نیست و خیلی زود ارتباط برقرار میکند با آدمها. با بچهها سریع دوست میشود و یادگرفته اسباببازیهایش را شریک شود با بقیه و خیلی مهارتهای دیگر که حالا که فکر میکنم میمانم که واقعا یک بچه، چقدر توانایی و مهارت کسب میکند در دوسال - عکسهای روز تولدش را که نگاه میکنم هنوز همچنان تعجب میکنم.
*هر وقت جملهام را با «به نظرم میآید که» شروع میکنم یاد دکتر صدیق میافتم. این تکهکلامش ارث رسید به من
شنبهای که گذشت برای آیه تولد گرفتیم. تولدش یک هفته بعد است ولی میشد شب اول محرم؛ زودتر گرفتیم. امسال طبعا خیلی خوب میفهمید تولد چیست. از هفتهها قبل میپرسید پس کی تولدم میشود. یعنی جریان را از آنجا فهمید که بابا مامان برایش آنلاین یک آشپزخانهی اسباببازی عظیم خریده بودند و من و آیه رفتیم مغازه که تحویلش بگیریم. برایش توضیح دادم که تولدش نزدیک است و مامانی و باباجونی براش کادو فرستادهاند. دوزاریش افتاد که حالا مثل تولد آوا (تنها جشن تولدی که رفته بود چند ماه پیش) مامان برایش کیک درست میکند و شمع فوت میکند و کلاه بوقی سرش میگذارد و برایش دست میزنند و شعر تولد تولد میخوانند. هر روز صبح از خواب که بیدار میشد میپرسید تولدم شده؟ بعد دانه دانهی کسانی را که دلش میخواست توی مهمانی باشند اسم میبرد.
از یک هفتهی قبل من شروع کرده بودم به فکر کردن که چه کار هیجانانگیزی میشود کرد برای بچهی دو ساله که از تولدش لذت ببرد. آیه توجه زیادی به ماه و ستارهها و خورشید میکند. با تغییر ساعات روز مدام جلوی پنجره دارد نگاه میکند که خورشید یا ماه و ستارهها را پیدا کند. از همین چیزها، طرح ذهنی من از تولد داشت شکل میگرفت. شبها بعد از اینکه آیه میخوابید من مینشستم با پانچ ستارهای برایش ستارههای مقوایی درست میکردم که ریسه بسازم. ستارههای آبی و زرد و طلایی و چند ماه بزرگ سرمهای. سه شب طول کشید. شب قبل از مهمانی با وحید ریسههای ستارهای و ماهها را از سقف آویزان کردیم. یک سریاش هم مال دیوار پشت میز تولد بود که چسباندیم. از طرح و اجرا خیلی ذوق کردیم هردو. خوب شده بود همهچیز. صبحش که آیه بیدار شد و ماه و ستارهها را دید گفت دیدی تولدم شد؟ چشمهاش برق میزد.
همان حین ریسه ساختن، فکر کیکش هم بودم. کیک کرهای خامهای با فوندانت زرد و آبی و ستاره و ماه. دو روز مانده به مهمانی کیک پختم؛ 1 قالب بزرگ، 3 تا متوسط و دو تا کوچک. فوندانت را هم همان روز رنگ کردم و ماه بزرگ روی کیک را هم ساختم چون باید چند روز هوا میخورد که خشک شود.
روز قبل از مهمانی، پروسهی خامه مالیدن و فوندانت چسباندن و سوار کردن کیکها روی هم بود. فوندانت را روی باترکریم میچسبانند. من دوست ندارم مزهی باترکریم را. همه را خامه کار کردم. روز تولد فهمیدم دلیل استفاده از باترکریم را. چسب خامه برای تحمل وزن فوندانت کم است و زود خودش را ول میکند. این میشود که اگر کیکتان بیرون از یخچال باشد، فوندانت شروع به ریزش میکند. بنابر این به طرز تهیهها، وفادار بمانید و از خودتان ایدههای این مدلی ندهید.
حالا همهی اینها را تعریف کردم که به اینجا برسم. چندتا عکس برای دوستانم فرستاده بودم از ستاره درست کردن و کیک پختنم. یکیشان گفت از همهی این کارهایی که میکنی مرحله به مرحله عکس بگیر که پسفردا آیه ببیند چقدر وقت و انرژی گذاشتی برایش. در حین مهمانی و بعدش هم مدام از اینجور کامنتها میشنیدم که چرا خودت را اینقدر خسته کردی؟ حالا این بچه که بزرگ شود یک هزارم اینکارهایی که کردی را جبران نمیکند و قدر نمیداند و فلان.
خب من اصلا نگاهم این نیست. من دوست دارم مهمانی خوشگل برگزار کنم. با کاردستی درست کردن و در و دیوار را تزئین کردن عشق میکنم. اصلا با آیه هم که مینشینیم کاردستی درست میکنیم، من بیشتر هیجان دارم و کیف میکنم از چسب و کاغذ و قیچی - یکبار دیگر هم گفته بودم که کودک درون بسیار فعالی دارم برای اینجور کارها و کشف بازیهای جدید. خلاصه که من اینکارها را نمیکنم که پسفردا به آیه بگویم ببین چقدر برایت زحمت کشیدم. حتما برایش تعریف خواهم کرد که با چه ذوق و شوقی اینکارها را کردم ولی توقع ندارم او اصلا بفهمد این را یا قدردانی خاصی بکند. مثل خود من که تا وقتی آیه را نداشتم یک بند انگشت از حسهای مامانم را نمیفهمیدم (البته خیال میکردم میفهمم و بچهی قدر ندانی نبودم). برای دل خودم است. برای اینکه ذوق میکنم از اینکه حالا که نشستهام اینها را تایپ میکنم یک طرف سقف نشیمن پر از ستاره و ماه است. از اینکه آیه هر بار که از اتاقش میآید پایین میگوید دیدی تولدم شد. از اینکه خاطرهی خوش آب و رنگی ساختم براش. قصد کردهام چند روز دیگر بردارم این ماه و ستارهها را ببرم از سقف اتاق خودش آویزان کنم. این خانه که آمدیم هنوز فرصت نکردهام اتاق آیه را آنطور که دلم میخواهد رنگ و تزئین کنم.
خلاصه که مهمانی خوبی بود برای من و وحید و آیه. مهمانی که خوب باشد آدم خسته نمیشود.
از صبح که وحید و آیه بیدار شدند من دم گرفتم که یالا عیدى من را بدهید. هر کدامشان از کنارم رد شدند یکبند گفتم عیدى من چى شد؟ آیه که با چشمهاى متعجب براق من را نگاه مىکرد، زیر لب مىگفت «عیدى ... عیدى» و راهش را مىکشید مىرفت. وحید هم پرسید حالا عید کی هست که عیدی مىخواى؟ گفتم من نمىدانم من عیدى مىخواهم. بعدش با هم رفتند که آیه برود مهد کودک و وحید هم سر کار.
من نشسته بودم سر کارهاى خودم ولى فکر عیدیه رها نمىکرد. یعنى یک ایدهاى بیخ ذهنم مانده بود نمىدانستم چیست. بعد که آمدم تمرکز کنم روى کار خودم یادم آمد - همیشه همینطور است. کارهایم تمام شده نشده، شال و کلاه کردم رفتم خرید. آیه باید امشب در جلسه قرآن به همه عیدى بدهد. اینطورى کم کم مىفهمد اینروز با روزهاى دیگر فرق دارد. براى او بیشتر فرق دارد. فکر ته ذهنم همین بود. البته هیچ ایدهاى هم نداشتم که براى جمعیت سى و چند نفرهمان چى بخرم که هزینهاش زیاد نشود ولى هیجانانگیز باشد.
براى آخر هفتهی بعد که تولد آیه است باید مىرفتم مغازهى کاردستى فروشى براى ابزار کیک و تزئین. گفتم لابد همانجا چیزى پیدا مىکنم که سر همش کنم. همان هم شد. یک سرى قوطى کوچک فلزى خریدم و شکلات و روبان رنگارنگ.
خانه که آمدم همانطور که غذایم داشت گرم مىشد، تند تند شکلاتها را ریختم توى قوطىها و رویشان روبان بستم. این شکلى شد.
آیه که از مهد رسید برایم دو تا کاردستی پاییزی، یک تارت سیب یکنفره و یک کاپکیک سیب آورده بود در کیسههای کوچک نارنجی. بهش گفتم امروز به خالهها و عموها عیدی میدهی. گفت: چون تولدمه؟ گفتم: نه، چون عید غدیره. خلاصه جلسه قرآن که تمام شد و همه داشتند چای و کیک میخوردند آیه هم کادوها را تعارف کرد. با اینکه به شدت خوابش میآمد هیجانزده شده بود.
برایم مهم بود - همین.
اگر دم غروب در بزرگراه به سمت غرب رانندگی کرده باشید و مخصوصا تمام راه ترافیک باشد و بدتر اینکه روزتان به آن خوبی که فکر میکردید پیش نرفته باشد، حتما میدانید که آدم بد و بیراه گفتنش میگیرد. یعنی از صبح که از خواب بیدار شده باشید عصبهای حسیتان با فکر کردن به کوبانی - کوبانی - کوبانی ساییده شده. از آن بدتر فکر کردن به کارکردهای صلحآمیز و رحمانی دین است که هر روز تحققش غیر عملیتر میشود.
اینها به کنار، چند روز است کارهایم قفل شده. آن چند ایمیلی که منتظر بودم جوابشان برسد، نرسیده و روی اعصاب است. پریروز قرار بود دکتر خانوادگیم را عوض کنم - چون اینی که الان پیشش میرویم به نظر خیلی متخصص نمیآید. بعد از هزار مدل جستجو یک دکتر دیگر پیدا کردم (سیستم پزشکی اینجا اصلا یک وضعیست). جمعه صبح تماس گرفتم گفت مریض جدید قبول میکند. همانروز دقیقا به خاطر ترافیک یک وقتی رسیدم که منشی داشت در مطب را قفل میکرد. دیروز صبح علیالطلوع آیه را زدم زیر بغلم پریدم پیش دکتره. گفت دیگر مریض قبول نمیکنیم. گفتم من جمعه با شما حرف زدم. گفت همان جمعه عصر دکتر گفت دیگر مریض قبول نمیکنیم. آمدم توی ماشین از عصبانیت نمیتوانستم حرکت کنم. گفتم به درک.
هفتهی پیش تلفنی از یکی از مراکز عمومی کلاس زبان فرانسه وقت گرفتم برای تعیین سطح. وقت که نداشت به این زودیها، من هم که به خاطر آیه فقط سهشنبهها و جمعهها وقتم آزاد است. اینقدر تقویم را بالا پایین کردیم تا یک کنسلی پیدا کرد که من را جا بدهد تویش - که امروز بود. آدرسش وسط شهر بود. جای پارک هم که امکان ندارد پیدا کنی در ساعت اداری آن دور و بر. خلاصه که هر طور بود خودم را رساندم آنجا سر ساعت 1. میگوید مدرک اقامت؟ میگویم من سه بار با این مرکز تماس گرفتم هیچکس به من نگفت مدرک بیاور. خیلی خونسرد گفت متاسفم لابد یادشان رفته. چارهای نبود. یک وقت دیگر گرفتم. گفت اگر میخواهی میتوانی روزها بیایی اینجا اگر کنسلی داشتیم بروی امتحان بدهی. گفتم آها! لابد تصور کردی مهمترین وظیفهی کنونی زندگی من یادگیری زبان فرانسهاست. گفت خود دانی.
چند ساعت بعد را در یک کافه نشسته بودم و کار میکردم؛ پر کردن اپلیکیشنهای طولانی بیمصرف. و دنبال پرستار برای آیه میگشتم؛ ایمیلی.
سوار ماشین که شدم همان دم غروب و رانندگی به سمت غرب بود. سیدی تفسیر آقای ضیاءآبادی را در آوردم (یعنی دیگر حال درگیری با انواع خوانشهای تفسیری را نداشتم در آن لحظه با همهی آن اتفاقاتی که در سوریه و عراق و ترکیه و ایران و غیره میافتد)، اتفاقی وکاپلای 2 دم دستم بود گذاشتم. مثل همیشه آهنگ متن پدرخوانده و پاپیلون را دو سه بار گوش کردم و باز پیش خودم گفتم به زودی دوباره باید ببینمشان. ترَک 5 سیدی، دلشدگان است. همایون خوانده اینبار. صدبار گوش کردم... یکی از بزرگترین اشتباههای من در زندگی (که شده حسرت مدام)، رها کردن سهتار است. من سالها شاگرد قشنگ کامکار بودم در موسسهی سراج (حالا دیگر اسمش را هم یادم نیست). موسیقی یک انرژی زندهکنندهای به آدم میدهد. شبیه ورزش است. یکهو حالت را عوض میکند، دنیا زیبا میشود، همان خورشیدی که تا حالا داشت کورت میکرد، میشود قشنگترین پدیدهی هستی. اصلا ترافیک را نمیفهمی کی تمام شد،کی سرعت گرفتی، کی رسیدی خانه. ذهنت باز آرام شده با ذکر «ما از دو جهان غیر تو ای عشق نخواهیم» ...
آمدم اینجا همین کلمههایی را که وول میخورد توی ذهنم بنویسم ولی الان یادم نمیآید چه بود. یکیش را که یادم است این بود که پریروز که آیه از مهدکودک آمد این کاردستی را درست کرده بود آورده بود خانه.
برای من خیلی چیز غیر عادیای نبود این کاردستی، چون تمام این سالها دیده بودم که مدارس همانقدر که به کریسمس و روز شکرگزاری و ایستر بها میدهند به حنوکا، روشهاشانا، عید قربان، ماه رمضان و عید فطر هم بها میدهند - البته طبیعیست که بروز نمادهای و رفتارهای کلیسایی بیشتر باشد چون احتمالا جمعیت مسیحیها بیشتر است. بچههای اینجامعه در معرض یادگیری و احترام به عقاید مختلفاند. حتی قانون مرخصی گرفتن برای این روزها برای معتقدین به این مناسک در شرکتها وجود دارد. میخواهم بگویم این پروپاگندای داخلی ایران که مدام همهی کشورهای غربی را محکوم میکند به بیدینی و فساد و غیره، عملا بسیار پرت است از ماجرا.
الان یاد این عکس دیگر افتادم که قبل از شروع ماه رمضان گذشته گرفته بودم. حراج مواد غذایی به مناسبت ماه مبارک در فروشگاههای بزرگ زنجیرهای.
اتفاقا یک روز هم که آیه را برده بودم کتابخانه در همان ایام ماه مبارک دیدم روی میزهایی که کتابهای مناسبتی میچینند، کتابهایی راجع به ماه رمضان و زندگی و مناسک مسلمانی گذاشتهاند برای بچهها و بزرگسالان. به نظرم برای هر جامعهای موفقیت بزرگیست که نترسد از آگاه کردن مردمش به عقاید و مناسک دیگر. اینکه نخواهد فقط یک مدل نگاه کردن به زندگی را تبلیغ کند (تبلیغ که هیچ، تحمیل کند). دانستن مهم است. ترس از دانستن از بدترین ترسهای عالم است.