مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

براى این‌که کنار استخر بى‌کار نمانم، چند تا کتاب برداشتم از کتاب‌خانه و ورق زدم. چقدر بد است که یادم نمى‌آید کدام‌ها را خوانده‌ام کدام‌ها را نه. خانه‌ى قبلى قفسه‌ى کتاب‌هاى نخوانده را جدا کرده بودم. حواسم بود. الان همه‌چىز قاطى است. من هم که حافظه‌ام بعد از زایمان کلا به فنا رفته. این هفته مدام کتاب‌ها را ورق زده‌ام و چند صفحه از اول و وسط و آخرشان خوانده‌ام که ببینم داستان به نظرم آشناست یا نه؛ روش خوبی‌ نیست چون گاهی اول نقد‌ کتاب‌ را خوانده بودم بعد کتاب را خریده‌بودم و حالا ممکن است به خاطر نقد فکر کنم کتابه را خواندم. خلاصه امروز صبح کتاب صورتى جیغ داستان خرس‌هاى پاندا به روایت ساکسیفونیستى که دوست‌دخترى در فرانکفورت دارد را برداشتم- مطمئن بودم نخوانده‌امش.


من آدم نمایش‌نامه خواندن نیستم. کم نخوانده‌ام ولى حال بخصوصى هم نمى‌کنم با نمایش‌نامه - به غیر از کرگدن اوژن یونسکو گمانم (الان چیزی دیگری به ذهنم نمی‌آید). ولى این یکى نه صحنه‌هاى پر رنگ و لعاب و پر توضیح و حاشیه داشت و نه روایتش اجازه می‌داد دو دقیقه مغزت رها شود از فکر کردن به ادامه. از همان جمله‌ى اول گول نویسنده را خورده‌اى و افتاده‌اى در چاهى که برایت کنده است. مرده‌اى به روایتش؛ هم‌راه مرد و زن داستان. فقط خودت آرام‌آرام می‌فهمی که اولش تبدیل شده‌ای به دیوانه‌ای که نویسنده می‌خواهد بعدش هم یواش‌بواش می‌میری. همان‌طور که مرد داستان با حرف‌ها و سکوت زن از جسمش و زمین فاصله می‌گیرد تو هم نمی‌فهمی دور و برت دارد چه اتفاقی می‌افتد؛ همان‌طور که می‌خوانی، از انتزاعی بودن ملموسات خنده‌ات می‌گیرد. 


آیه چی؟ با وحید در آب جیغ و ویغ می‌کرد و زیر بار حرف مربی نمی‌رفت و نقش یک شورشی تمام‌وقت را بازی می‌کرد. 



۱۰ مهر ۹۳ ، ۰۰:۲۰ ۳ نظر
حالا دیگر نصف چایم تمام شده. ادویه‌اش زیاد بود به نظرم؛ در عوض ترشی‌ پرتقالیش خوب بود. نشسته‌ام دارم برای روزهایم برنامه‌ریزی می‌کنم. نمی‌توانم بیش از این حال معلقم را تحمل کنم. باید برنامه داشته باشم. ولی حواسم پرت گل‌های روز میز است. دیشب وحید یک بسته‌ی بزرگ گل برایم خریده‌بود. ذوق کردم. خیلی وقت بود برای هم گل نخریده بودیم. اصولا در این دو سالی که آیه را داریم فرصت رسیدگی به گل و گل‌دان نداریم. من فقط دو گلدان برگ سبز کوچک خریدم - که دیگر وقتش است گل‌دان‌هایشان را عوض کنیم؛ جایشان تنگ شده طفلک‌ها - و سه گل‌دان کاکتوس که یکیشان نازنازی بود و همان چند هفته‌ی اول خشک شد. به همین‌ها هم نمی‌رسم آب بدهم گاهی. این گل‌های رزی که دیشب وحید خریده ولی یک روح تازه‌ای دارند. ترکیبی از رنگ‌های سرخ و نارنجی و سرخابی‌اند. حس خوبی به خانه داده‌اند. البته امشب کلا شب خوبی‌‌ست برای من. شب تولد آیه است به ماه قمری. امشب آیه دو ساله می‌شود. و چقدر این دو سال مثل برق و باد گذشت؛ مخصوصا این سال دوم.

امروز روز مهدکودکش نبود ولی چون برنامه‌ی سیب‌چینی در مزرعه داشتند، فرستادمش برود. خودم درگیر هزار کار اداری و نامه‌ای و فرمی شدم. عصر که با وحید آمد، خسته بودیم هرسه‌مان. زود شام خوردیم و آیه را آماده کردم که بخوابد. هر شب برایش کتاب می‌خوانم؛ و این از لذت‌بخض‌ترین کارهای دنیاست برایم. همان‌طور که نشسته توی تختش و از پشت نرده‌های چوبی تخت با آن چشم‌های براق سیاهش زل زده به صفحه‌ی کتاب، من کتاب‌ها را ورق می‌زنم. صدایم را زیر و بم می‌کنم. خودم را جای شخصیت‌های داستان می‌گذارم و برایش داستان یا شعر را می‌خوانم. شبی دو کتاب جیره‌اش است. چون در طول روز همه‌ی کتاب‌هایش را حداقل سه چهار بار برایش می‌خوانم و آن‌وقتِ شب، برای این‌که دیرتر بخوابد مدام با صدای یواش و زیر لب می‌گوید «مامان یکی دیگه، یکی دیگه هم بوخون». برای همین فقط دوتا می‌خوانم و می‌بوسمش و بیرون می‌آیم از اتاقش. امشب ولی با این‌که خیلی خسته بودم و انگار از صبح کوه کنده باشم، برایش 4 کتاب خواندم. یکیش را (از میان کتاب‌های فارسی) بیش‌تر از همه دوست داریم، «با این‌که شب سیاهه | خیلی قشنگه، ماهه». از میان کتاب‌های انگیسی هم سه کتاب Oliver Jeffers (+، +، +) را بسیار دوست داریم. خلاصه که خودم هم دلم می‌خواهد تا صبح همان‌جا کنار تختش برایش کتاب بخوانم ولی نمی‌شود که. 

حالا باید بروم نمازم را بخوانم و کتاب خودم را بیاورم همین‌جا کنار گل‌دان روی میز بخوانم.
۰۹ مهر ۹۳ ، ۲۲:۱۵ ۲ نظر

سخت‌ترین قسمت این ده سال همین حس دوری‌است. من تازگی‌ها فهمیده‌ام این‌که مادربزرگم می‌گفت من توی غربتم و کسی را ندارم یعنی چه. مادربزرگ من اهل زنجان بوده. ازدواج می‌کند و می‌آید تهران. همیشه بزرگ‌ترین غصه‌اش دوری از پدر و مادرش بود. 

سخت‌ترین قسمت این ده‌سال دوری من از مامان و بابا و حسین و نگار بوده. سخت‌ترین روزها. حتی در به‌ترین و خوش‌حالانه‌ترین لحظات، سوراخی توی قلب آدم هست که نمی‌گذارد خنده‌ات عمیق شود. 

حالا که بچه‌دارم بیش‌تر این را می‌فهمم. حالا که فکر می‌کنم اگر یک روزی قرار باشد آیه را نبینم، نداشته باشمش، نه برای یک روز و دو روز، برای ده سال ... همین حالا هم دارم گریه می‌کنم و این‌ها را می‌نویسم. واقعا چطور مامان توانسته من را نداشته باشد این همه سال؟ جوابش این است که نتوانسته. نه بابا توانسته نه مامان. هیج‌کس نمی‌تواند. تعادل زندگی آدم‌ها به هم می‌خورد با مهاجرت، چه آن‌ها که می‌روند چه آن‌ها که می‌مانند. هیچ‌چیز دیگر به جای اولش بر نمی‌گردد؛ تعادل جدیدی ساخته می‌شود که شکننده و فرسایشی‌ست. 

سخت‌ترین قسمت این ده سال همین است که من برادر و خواهرم را ده سال است نداشته‌ام. 

۰۸ مهر ۹۳ ، ۱۷:۰۵ ۳ نظر

از هفته‌ی پیش فکر این ده سال بودم. مدام داشتم دوره می‌کردم روزهایش را. یک عکس بزرگ از روز عروسی داریم که روی بوم نقاشی‌است و هنوز جایی برای نصبش در این خانه پیدا نکرده‌ام و توی کمدم است. مخصوصا رفتم زل زدم به چشم‌های خودم. به آن سایه‌ی سبز و طلایی ملایمی که برایم زده بود. به لبخند واقعی توی عکس. شوخی نمی‌کنم؛ واقعا خوش‌حال و بی‌استرس بودم آن‌روز - اصلا در کل پروسه‌ی جشن عروسی من یک حال بی‌قید و هرچه پیش‌آید خوش‌آیدی بودم. به نظرم ارزشش را نداشت. من یا گرفتن جشن عروسی با تمام مخلفاتش مخالف بودم. به نظرم کارهای بهتری با آن پول می‌شد کرد. وقتی دیدم مقاومت فایده‌ای ندارد‌، زدم به دنده‌ی بی‌خیالی. کم‌ترین وقت و انرژی را صرف کردم برایش. عکسه را می‌گفتم. خوب یادم هست باید از آتلیه می‌رفتیم سالن و همه منتظر بودند و ما دیر کردیم و سر شام رسیدیم. ولی به هر حال تمام شد آن دور تند مهمانی‌ها و خرید‌ها و بقیه‌ی چیزها و من چند ماه بعدش آمدم کانادا. از شما چه پنهان حس متناقضی به من می‌دهد عکسه. غمگینم می‌کند از طرفی، خوشحالم می‌کند از طرف دیگر. خودم می‌فهمم چقدر زمان گذشته از آن روز و چقدر نیروی جوانی‌م تحلیل رفته. هنوز نمی‌دانم قیمتی که برایش پرداخت کرده‌ام می‌ارزیده یا نه. به هر حال کارهایی را که فکر می‌کردم بهتر است انجام داده‌ام. باقیش هم احتمالا در حیطه‌ی قدرت من نبوده. 

از طرفی، کماکان خودم را دختری نهایتا 23 ساله می‌بینم که تازگی‌ها ازدواج کرده و همه‌چیز این زندگی برایش جدید است. اصلا انگار به چشمم نیامده که ده سال است زندگیم را با یک‌نفر دیگر (و به تازگی با دو نفر دیگر) شریک شده‌ام. این‌قدر که این زندگی منعطف بوده و این آدم سازگار بوده با روحیات و شرایط من، که خودم مانده‌ام چطور می‌شود این‌طور بود. 

همه‌ی زندگی‌ها روزهای خوب و بد زیادی دارد. روزهای خنده و گریه، روزهای عصبانیت تا مغز استخوان، روزهای قهقه از ته دل. همین که این‌قدر همه‌چیز روی روال است حالا، خوش‌حالم. برای روی روال انداختنش زیاد زحمت کشیدیم. 

شنبه و یک‌شنبه‌‌ای که گذشت را به همین مناسبت رفتیم یک سفر کوتاه. دهکده‌ایست همین‌ نزدیکی‌ها که چند سال است مدام اسمش را شنیده بودیم ولی ندیده بودیمش. این‌بار مهرناز پیشنهاد داد برویم. زینب هم هم‌راهمان شد. هوا به طرز خوش‌آیندی خوب بود. برگ‌ها قرمز و نارنجی و زرد و خلاصه انگار منظره‌ها را نقاشی کرده باشند جلوی چشم‌هایمان. 



۰۷ مهر ۹۳ ، ۱۶:۳۹ ۳ نظر

‌جمله‌ى نصف فارسی - نصف انگلیسى بالا شاه‌کار زندگى قورباغه‌اى بچه‌هاى مهاجران نسل اول است (قورباغه‌ها موجودات دو زیست‌اند). بچه‌هایى که جامعه باهاشان به یک زبان صحبت مى‌کند و خانواده به زبانی دیگر. دویست نظریه هم راجع به زبان‌آموزى کودک و این‌که در هر سنى چند زبان بیاموزد، وجود دارد که عملا با این سبک زندگى خیلى هم دانستنشان مهم به نظر نمى‌رسد مگر به فکر زبان سوم یا چهارم باشى. که البته براى امثال ما، زبان سوم -فرانسه- هم به هر حال خودش را خیلی زیزیرکى وارد ذهن بچه مى‌کند و باز ما کاره‌اى نیستیم برای تصمیم‌گیری. 

من البته ناراضی نیستم طبعا از این‌که آیه الان به دو زبان و گاهی سه زبان حرف می‌زند ولی مى‌دانید یک وقتى هست شما نگرانى پیشرفت و آینده و درس و فلان را دارید و به بچه زبان دیگر یاد مى‌دهید، یک وقت است که شما مى‌خواهید به هر وسیله‌اى آویزان شوید که بچه راه ارتباطیش با خانواده قطع نشود و خود را عنصر خارجى از بحث‌ها و حرف‌ها و اتفاقات به حساب نیاورد به علت زبانى که دیگران به کار مى برند و برای او نامفهوم‌تر از زبان جامعه‌اش است. 

فروان نمونه‌هاى این منفعل شدن بچه از جمع خانوادگى فارسی‌زبان را اینجا دیده‌ام. تعداد کمى را هم دیده‌ام که بچه‌ها کاملا فارسى را مى‌فهمند و حرف مى‌زنند - گیریم با لهجه‌ى انگلیسى. تعداد بسیار نادرى هم هستند که الفباى فارسى را بلدند و مى‌نویسند و مى‌خوانند. 

این‌که ما چقدر دسترسى داریم به محصولات فرهنگى آموزشى فارسى خودش یک مسئله است و این‌که اصلا چقدر تولیدات با کیفیت در این زمینه داریم مسئله‌ى دیگرى‌ست. مثلا همین کتاب‌ها و سى‌دى‌هاى موسیقى و تصویرى‌اى که من هر بار از ایران با خودم مى‌آورم. انصافا محصولات رو به پیشرفت است از همین راه دور و محدودى که من مى‌بینم ولى معمولا از بین بسته‌اى که من دارم، هربار فقط چندتایش خوب است. باقى را باید جایى مخفى کنم که فعلا در دست‌رس آیه نباشد. بیشترش به علت محتواست کمى هم به خاطر نوع بسته‌بندى یا صحافى - که براى بچه امن نیست؛ لبه های تیز دارد یا تکه‌هاى کوچک قابل بلع دارد و غیره. 

صحبتم بیشتر سر محتواست. محتوای کارهای موسیقی‌ای که موسسه‌ی نظر انجام می‌دهد معمولا خوب است. شعرهایی که از زمان کوکی خود ما بوده و بیش‌تر راجع به حیوانات و دنیای کودکانه‌است. یک محصول دیگری هست به نام «پنج تا انگشت بودند که ...»؛ شاعرش رحمان‌دوست است (دمش گرم واقعا که اگر نبود این ادبیات کودک فارسى به فنا رفته بود). سازهاى ایرانى و دستگا‌ه‌ها و گوشه‌هاى موسیقى را معرفی می‌کند به علاوه‌ى محتواى آموزشى درباره‌ى مراسم و شغل‌ها و غذاها و غیره. من بسیار دوست دارم این کار را. ولى شعرها طبق سنت‌هاى ایرانى سروده شده و گاهی کلیشه‌هاى فرهنگى غیرقابل قبول دارد. مثلا راجع به عروس و جهاز آوردنش و این‌که «عروس که جهاز نداره این‌همه ناز نداره». یعنی گمانم این است که این‌ مدل حرف‌ها و نگاه‌ها و ضرب‌المثل‌ها، این‌قدر جا افتاده است که حتی کسی فکر نمی‌کند این ابیات چه‌چیزی را به ذهن کودک وارد می‌کند و چه کلیشه‌هایی برای او می‌سازد. 

یا همین «سبزه‌ی ریزه میزه» که باز شعرهایش از رحمان‌دوست است با صدای عزیز جبلی. من رسما عاشقش شدم از همان بار اولی که گوش کردم و آیه هم بسیار دوستش دارد. ولی این‌هم کلی کلیشه‌ی جنسیتی را بازتولید می‌کند در ذهن بچه‌ها. مثلا همیشه قصه این است که پدر بیرون خانه کار می‌کند و مادر توی خانه است. یا پسر بچه قرار است بزرگ شود و باشگاه برود و بازی کند ولی دختر نازی نازی توی خانه است و قربان صدقه‌اش می‌روند. 

یک محصول دیگر هست به اسم «قصه‌های من و مامان» من فقط سی‌دی اولش را شنیده‌ام. قصه‌طور است و کمی موسیقی. بسیار بسیار کار خوبی‌است. هم خلاقیت دارد و هم قصه‌هایش خوب است. اگر بخواهم به چیزی تشبیهش کنم از محصولات غربی به نظرم شبیه کایو است. داستان‌های کوتاه از اتفاقات روزمره‌ی یک بچه و نوع نگاهش به دنیا.

از این‌ها که بگذریم من هیچ اصراری ندارم که آیه حروف الفبا را (چه انگیسی چه فارسی) به این زودی یاد بگیرد یا توانایی خواندن و نوشتن پیدا کند به این زودی‌ها (خلاف نظریه‌ی دومان که حرف‌های دیگرش را بسیار قبول دارم). ولی به هر حال این جامعه‌ دارد خودش را، ادبیاتش را و الفبای خودش را توی چشم و ذهن بچه‌ی من می‌چپاند. آیه خیلی وقت است الفبای انگیسی را می‌خواند و شکل و صداهایشان را بلد است، بدون این‌که من یادش داده باشم. از کتاب‌ها و اسباب‌بازی‌هایش و حالا در مهد کودک یاد گرفت. چند وقت پیش شروع کردیم حین نقاشی و خمیربازی الفبای فارسی را یادش بدهیم. سخت است. به نسبت الفبای ساده‌ی انگلیسی، الفبای فارسی واقعا حوصله‌سربر است. چندین تا صدای س با شکل‌های متفاوت، چندین تا صدای ز، صدای ق. بعد شکل‌های شبیه به هم ب پ ت ث، ج چ ح خ الی آخر. یعنی خیلی باید خلاقیت به خرج دهی که بچه یادش بماند. به ذهنم رسید شهرک الفبا بگذارم گاهی. فکر نمی‌کردم جذاب باشد برایش هنوز، ولی بود. چون آیه هنوز خیلی محدود اجازه‌ی تلویزیون دیدن دارد، گاهی که می‌خواهد چیزی ببیند می‌گوید عمو فردوس. برایم جالب است که چرا. شاید از موسیقی‌اش خوشش می‌آید یا از حضور بچه‌ها. نمی‌دانم. هرچه هست دوست دارد. 

تازگی‌ها دیدم بلاک‌های چوبی فارسی (مثل همین‌ها که الفبای انگیسی را از طریق بازی یاد می‌دهد) تولید کرده‌اند. قیمتش البته خیلی بالاست به نظرم ولی کار جالب و قطعا مفیدی‌ست.   

۰۴ مهر ۹۳ ، ۱۰:۱۸ ۲ نظر

هوا هنوز خوب است. رنگ درخت‌ها قرمز و طلایى شده. هنوز آفتاب هست. صبح آیه را براى اولین بار بردم کلاس شنا. تصورى نداشتم که چطور به بچه‌هاى این سن شنا یاد مى‌دهند. یک مجتمع ورزشى بزرگ تازگى باز شده است نزدیک شرکت وحید؛ همانجا اسمش را نوشته‌ایم. وقتى رسیدیم از پنجره‌ى رو به استخر دیدم که بچه‌هاى کوچک‌تر از آیه با مامان باباها توى آب‌اند و مربى دارد آموزش مى‌دهد و آن‌ها اجرا مى‌کنند براى بچه‌ها. زنگ زدم به وحید گفتم بیاید با آیه برود توى آب چون مایوى حجابى که من سفارش داده‌ام هنوز نرسیده دستم. 

بچه این‌قدر ذوق کرده بود که مى‌دید بچه‌هاى دیگر هم قرار است آب‌بازى کنند که. کلاس‌هایشان ١٢ نفره است؛ امروز ٩ نفر بودند. مربى یک سرى شعر مى‌خواند و با بازى یاد مى‌دهد که مثلا چطور توى آب فوت کنند یا چطور دست و پا بزنند. یک سرى هم ابزار بود مثلا چیزهایى شبیه وزنه که ابرى بود و بچه‌ها مى‌گرفتند دستشان و حرکات دست مربى را تقلید مى‌کردند. یک سبد بزرگ حیوانات عروسکى و توپ هم بود. جلیقه‌ى نجات اندازه‌ى بچه‌ها و ابرهاى قایقى‌شکل که روى آب شناور بود براى اینکه رویش بنشینند و بازى کنند.

البته آیه کلا زیر بار آموزش نرفت و فقط براى خودش بازى و بپر بپر کرد. 

بعدش که آمدیم خانه دو ساعت و نیم خوابید از بس خسته شده بود. کمتر بهانه گرفت. بیشتر سرش گرم اسباب‌بازى‌هایش شد. کلا مدتى‌ست به این نتیجه رسیده‌ام که روزهایى که خانه است حتما یک برنامه‌ تخلیه‌ى انرژى قبل از ناهار باید داشته باشیم بیرون از خانه. هم من آرام‌تر مى‌مانم هم او.

۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۵:۴۹ ۱ نظر

یک انیمیشن کوتاهی بود که یارو از طبقه‌ی هزارم به قصد خودکشی خودش را پرت می‌کرد پایین. بعد همین‌طور که پایین می‌آمد از پنجره‌ی خانه‌ها، زندگی و مشکلات باقی همسایه‌ها و مردم را می‌دید و وسط راه فهمید که خیلی هم زندگی بدی نداشته. هرچه فکر می‌کنم اسم و نشانی از انیمیشن یادم نمی‌آید. شاید هم جایی خوانده‌ام یا شنیده‌ام و بعد در ذهن خودم به انیمیشن تبدیلش کرده‌ام. هیچ ازم بعید نیست. 

خلاصه می‌خواستم بگویم بعضی روزها خیلی شبیه آن آدم می‌شوم. دیروز رفته بودم پیش مشاور. چیزیم نبود البته. درگیری جزئی‌ای با خودم دارم که تمام نشدنی‌ست. ولی به هرحال بعد از یک ساعت حرف زدن از در که آمدم بیرون، خوش‌حال‌تر بودم انرژی مثبت داشتم و این‌ها. امروز قرار بود ادامه‌ی همان روز باشد ولی یک چیزی شده بود که نمی‌فهمیدم چیست. انگار مغزم ورم کرده باشد مثلا و نتوانم حجمش را تحمل کنم. سرم را با کاردستی آیه گرم کردم. روی چوب برایش شکل شیر جنگل بریدیم و چسبانیدم و رنگ کردیم و عکس‌برگردان چسباندیم و وصلش کردیم به دسته‌ی چوبی و شد صورتک نمایش. ولی سر سنگین با این چیزها خوب نمی‌شود. منتظر شدم آیه خوابید و تند تند لوبیا پلو دم کردم و نشستم پای اپلیکیشنی که صبح استاده برایم فرستاده بود. باید سریع تمامش می‌کردم و برایش می‌فرستادم تا آیه خواب بود. تمام شد ولی هنوز ادیت می‌خواست بعضی جاها که آیه بیدار شد و از سر و کول من می‌رفت بالا من هم داشتم تمام تلاشم را می‌کردم که سردرد درسته قورتم ندهد و تند با آیه رفتار نکنم از بس می‌خواستم متمرکز باشم و نمی‌شد. آیه نشسته بود کنارم و بلند بلند کتابش را می‌خواند و ازم سوال می‌پرسید و اصلا هم بیخیال نمی‌شد برود بازی دیگری کند. اصولا بچه‌ها همین‌طوریند. کاملا متوجه‌اند که تو کی نیاز شدید به تمرکز داری و همان لحظات خرخره‌ات را می‌چسبند. آیه هم مدام می‌گفت درس داری؟ داری درس می‌خونی؟ کتاب داری؟ داری چی می‌نویسی؟ بیام ببینم؟ منم بنویسم؟ می‌خوام منم بنویسم... و به همین منوال من فرم را فرستادم برای استاده. (پس‌فردا بزرگ می‌شود می‌رود توی اتاقش در را به روی من و خودش می‌بندد، حسرت یک لحظه گیر دادنش را می‌کشم. می‌دانم)

شب با اسما قرار داشتم. اسما هندی است ولی این‌جا به دنیا آمده و بزرگ شده. مسلمان است. دانش‌گاه واترلو درس جامعه‌شناسی دین را با هم گرفتیم. بعد دیگر خبری نداشتم ازش تا هفته‌ی پیش که بهش پیغام دادم و گفت آمده این‌جا و وارد مدرسه‌ی حقوق شده. با هم قرار گذاشته بودیم یکی از رستوران‌های گیاهی. وقتی رسیدم اسما داشت بیرون رستوران را گز می‌کرد. علامت تعطیل است را  به در رستوران دیدم و صدایش کردم ولی ماشین را نمی‌توانستم نگه دارم چون شلوغ بود. وارد یک خیابان دیگر شدم و او آمد. ذوق کردم از دیدنش. کلی لاغر شده بود. خوشگلیش بیشتر شده بود. هنوز همان هدبند و شال سیاه و خط چشم دودی‌اش را داشت. حرفمان کشید به دانشگاه. پرسیدم دفاع کردی دکتری مطالعات ادیان را؟ شروع کرد از دانشکده و استادها به شدت انتقاد کرد و عصبانی بود. دقیقا همان مشکلاتی را که من سه سال باهاشان دست و پنجه نرم کردم او هم داشته و آخرش بعد از امتحان جامع اول رها کرده بود درسش را. از اتفاق عجیبی که برای امتحان جامع تیفانی (دخترک وقتی با هم کلاس داشتیم حامله بود) افتاده بود می‌گفت و تعریف می‌کرد همه‌ی دپارتمان دست به دست هم دادند که از دانشگاه بیرونش کنند (چون از آن چند نفری که آن دوره برای دکتری گرفته بودند دوتایشان باردار شده بودند و دانشکده چشم دیدن این‌ها را نداشت - یعنی تو روی دختره نگاه کرده بودند و گفته بودند اگر می‌خواهی بچه بزرگ کنی برای چه می‌خواهی دکتری ادیان بگیری. خیلی رک. از جامعه‌ی محافظه‌کار کانادا بسیار عجیب است این برخورد البته. تیفانی به فگر پی‌گیری قانونی حقوق بشری مسئله‌ است ظاهرا). دانشکده‌های علوم انسانی واترلو رفتار و جو غریبی داشتند. من فکر می‌کردم من باهاشان به مشکل برخورده‌ام، نگو این‌ها واقعا چیزی به مذاقشان خوش نیاید از هر راهی جلویش می‌ایستند. بعد هی حرف زدیم از تجربه‌های مشترکمان و فکر کردیم باید رهاش کنیم دیگر. اسما دقیقا بعد از پی‌اچ‌دی نیمه‌کاره، ازدواج کرده بود و سریع هم جدا شده بود. بعدش رفته بود در دفتر استان‌دار لیبرال اونتاریو کار کرده بود و خلاصه حالا از مدرسه‌ی حقوق اتاوا سر درآورده بود. 

ببینم 5 سال دیگر کجاییم هرکدام.  

۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۳:۳۸ ۱ نظر

سفر بودیم. بعد از مدت‌ها. یعنی سفر رفته بودیم ها ولی نه از آن نوع آرام دل‌اِی‌دل‌اِی. همین دو ماه پیش مثلا یک سفر رفتیم سن‌خوزه. وحید باید می‌رفت برای کاری من هم دیدم آن‌جا دوست و آشنا زیاد داریم و دل‌تنگشانیم بلیط گرفتیم و همه با هم رفتیم بی این‌که به طول مسیر فکر کنیم. همین‌قدر برایتان بگویم که مسیر شمال شرق به (تقریبا) جنوب غرب قاره‌ی امریکا دست کمی از سفر کانادا به ایران ندارد. باید با دو پرواز رفت، ترانزیت دارد، اختلاف ساعت دارد، اختلاف دمای هوا دارد و قص علی فلان. حالا گیریم کمی کم‌ترک از پرواز به ایران. بار اولمان البته نبود که می‌رفتیم این مسیر را ولی بار اولمان بود که با آیه می‌رفتیم آن سمت. بدیش این بود که سفر سه روزه بود. نرسیده باید بر می‌گشتیم. خوش گذشت البته. سال‌ها بود سمیه و لیلی را ندیده بودم. زهرا و علی را هم. سلمی را هم. ولی برگشتنه آیه واقعا خسته و نالان شده بود. 
یک ماه پیش که مدام خسته بودیم، تصمیم گرفتیم برویم فلوریدا. یعنی اولش به کوبا یا جامائیکا فکر کردیم ولی وقتی یک کمی راجع بهشان خواندم دیدم الان فصل طوفان‌هایشان است و باید صبر کنیم تا زمستان برسد و آن‌جا هوا خوب شود. بعد به فکر فلوریدا افتادیم. به خاطر ساحل اقیانوس و امکانات تفریحی بچه‌گانه‌ و هم پرواز مستقیم ارزان. به فائزه هم گفتم که نظرش چیست با هم برویم؛ استقبال کرد ولی گفت درس و امتحان دارد و شاید یک برهه‌ی ویکندی را بهمان ملحق شوند. دلم هم دیدن خودش را می‌خواست هم محمدمهدی‌اش را. بعدش یک‌هو برای وحید کار دیگری پیش آمد در پورتلند. اولش من گفتم بهتر است تنها برود اگر قرار است دو سه روزه برویم؛ چون می‌شد مثل همان قصه‌ی سن‌خوزه. ولی وحید پیشنهاد داد که فلوریدا را بی‌خیال شویم، یک هفته مرخصی بگیرد و از پورتلند برویم سن‌دیگو. قصه‌ی سن‌دیگو هم برای ما این‌طور است که من ده سال است آمده‌ام این سر دنیا، میلیان بار رفته‌ام امریکا (که نصف میلیان‌بار هم کلیفرنیا بوده‌ایم) ولی سن‌دیگو نرفته بودم. این‌که چرا این‌قدر حسابش دستم است برای این است که کلی فامیل درجه یک داریم آن‌جا که هربار نشده بود برویم دیدنشان. این‌بار شد. 
یک واقعیت کلی وجود دارد، آن‌ هم این است که کل دنیا فکر می‌کنند کلیفرنیا بهشت است. که البته خیلی هم بی‌راه فکر نمی‌کنند به لحاظ آب و هوایی. ولی جو این ایالت طور غریبی‌است که به دل من یکی نمی‌نشیند. آدم‌هایش از مریخ آمده‌اند انگار. این‌بار هم باز همین قصه فرو رفت توی چشمم. یعنی اگر ما این فامیل‌های پرمحبت عزیز را نداشتیم آن‌جا، اصلا انگیزه‌اش نبود که برویم آن‌سمت.
سفرمان از پورتلند یکی از شهر‌های بزرگ ایالت اورگون است شروع شد. اورگون ایالتی‌است بین کلیفرنیا و واشنگتن. از لحاظ آب و هوایی شبیه ونکوور و ویکتوریای کاناداست - سبز و بارانی شمالی. ایالت ارزانی‌ به حساب می‌آید چون مالیات خرید ندارد. مردمش به نظرم آرام و محترم‌ آمدند. عوضش سن‌دیگو. هوا 40 درجه داغ. پوشش گیاهی خشک و کاکتوسی. البته آخر تابستان است و خشک‌سالی بود و باران نیامده بود و ما هم کلا متخصص هوای افتضاحیم - یعنی کل سال آن‌جا هوا بهشت برین است و فقط روزهایی که ما بودیم خورشید قصد کرده بود همه‌چیز را مذاب کند. ما هم به روی مبارکمان نیاوردیم. ولی واقعیتش این است که بعد از ده سال زندگی در قطب شمال، آستانه‌ی تحمل گرمای بدنمان بسیار پایین‌تر از قبل آمده. مثلا دمای 35 درجه واقعا حس تبخیر بهم می‌داد (سی و پنج درجه چیه آخه؟ حالا خوبه همین کانادا هم دمای 40 درجه‌ی شرجی داریم ولی مدلش فرق می‌کند).
از خوبی‌های غرب امریکا این است که آدم کوه می‌بیند در افق دیدش. کوه خوب است. من مثل این ندید‌ پدید‌ها مدام به کوه‌ها اشاره می‌کردم به آیه می‌گفتم آیه این‌ها کوه است. خانه‌ی خاله‌جان توی گودی یک تپه بود که با خانه‌های اطراف فاصله داشت. یک استخر آبی‌تر از آبی هم داشتند که من و آیه خودمان را رسما هلاک کردیم توی آبش. زیر آن آفتاب سوزان البته من به صورت افتضاحی سوختم (می‌دانستم این بلا سرم می‌آید ها ولی نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم از ولع زیر آسمان شنا کردن). الان دارم مثل مار کبری پوست می‌اندازم. رنگم هم شده هم‌رنگ آیه. (حالا شما که من و آیه را ندیدید از این توضیح باید تفاوت رنگ پوست مادر و دختر را به وضوح فهمیده باشید). 
یک روز خیلی داغ،‌ آیه را بردیم Seaworld. فکر نمی‌کردم هنوز برایش جذاب باشد ولی بود. حرکات نمایشی دلفین‌ها و شیر‌های دریایی و وال‌ها برایش جالب بود و برایشان دست می‌زد و دنبالشان می‌گشت. یک قسمتی از پارک هم مخصوص شخصیت‌های Sesame Street بود که آیه از دیدن Elmo به شدت هیجان‌زده شد و بدون رعایت صف از لای زنجیرها خودش را رساند به Elmo و پرید بغلش. 
دو تا باغ وحش سن‌دیگو هم دیدنی‌است برای بچه‌ها معمولا. مخصوصا آن‌یکی که حیوانات وحشی دارد که گمانم اولین یا دومین باغ وحش جذاب و طبیعی و حیوان‌دوستانه‌ی دنیاست (100 هکتار با بیش از 650 نوع حیوان). آیه البته بیش‌تر از این‌که به حیوانات علاقه نشان دهد به اتوبوس‌هایی که تور می‌دادند سراسر پارک علاقه‌مند بود و مدام می‌خواست سوار اتوبوس شود. پاندا برایش جذاب بود کمی هم زرافه و شیر. از بین پرنده‌ها توکان را می‌شناسد (منظورم پرنده‌های غیر اهلی‌ست) چون پرنده‌ی بزرگی‌است و صدای عجیبی دارد ازش می‌ترسد. برای من دیدن ببر مهم بود که توفیق دست نداد. علتش هم این بود که ببر بسیار حیوان نجیبی‌است که 22 ساعت در شبانه روز می‌خوابد و فقط وقتی آفتاب رو به غروب است بیدار می‌شود غذایش را می‌خورد یک کم برای خودش می‌چرخد و باز می‌خوابد. در طبیعت این ‌طور است یعنی. آن‌جا هم یک جنگل چند هکتاری با چه تشکیلاتی برای یک عدد ببر درست کرده بودند با آبشار و دشت و دمن و پوشش گیاهی خاص. بعد طرف با آن ابهتش فقط 2 ساعت در شبانه روز رخ می‌نمود و بقیه‌اش را در غار خواب بود.  

ساحل اقیانوس آرام البته حکایتی‌است. از رنگ آبش گرفته تا گیاهانی که آب با خودش می‌آورد تا حفر‌ه‌های ساحلی و انواع خرچنگ‌ها و ماهی‌ها و البته موج‌سوارها.  
سفر خوب است. چرا آدم‌ها تصمیم گرفتند یک‌جانشین شوند؟ من اگر دست خودم بود اصلا در سفر زندگی می‌کردم. 


۲۷ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۳۶ ۵ نظر
آن روزها که من روی مسئله‌ی جنگ سی‌ و سه روزه‌ی لبنان و تاثیر رسانه‌ها بر آن کار می‌کردم، هنوز تاثیر اینترنت و فضای مجازی این‌قدر عیان نبود که بشود رویش مانور داد. طی سا‌ل‌های بعدش محققین زیادی روی ابعاد و وجوه مختلف فضای مجازی و زندگی توامان انسان‌ها در دو فضای کار کردند. همین 4 سال پیش که من روی مسئله‌ی بروز اقتدار دینی بر دنیای مجازی کار می‌کردم هنوز به تعداد انگشتان دستهایم مقاله‌ی قابل استناد وجود نداشت. این روزها ولی از در و دیوار تحلیل و تحقیق می‌ریزد در این حوزه. خوب است. برای من که تخصصم این است ذوق دارد. این‌که دارم تاثیر شبکه‌های اجتماعی و قدرتشان را بر افکار عمومی می‌بینم جالب است.

از همان اولش وقتی شروع کردیم به تئوریزه کردن فضای مجازی برای تحلیل علمی‌تر، یک چیزی ته ذهنم بهم می‌گفت که این رسانه‌ی جدید می‌تواند بشریت را به سمت صلح بیش‌تر راهنمایی کند. چون تک‌صدا نیست و مخاطب، خود تولید کننده‌ی محتواست و امکان کنترلش به صفر مایل است. یا همین که افراد لزوما مجبور به بروز هویت حقیقی خود نیستند و همین باعث می‌شود که احتمال بروز و ظهورشان (در هر حیطه‌ای) بی‌سانسورتر و کم‌ترس‌تر باشد.

شبکه‌های اجتماعی آن‌لاین با همه‌ی کژکارکردهایی که بر زندگی فردی و بعضا اجتماعی آدم‌ها داشته، این‌قدر دارد قدرت‌مند عمل می‌کند که جنبش‌هایی مثل بایکوت‌ کردن خرید کالاها و مارک‌هایی که حامی اسرائیل بودند رسما سرمایه‌داران این شرکت‌ها را ترسانده. راست یا دروغ دارند راه و بیراه از خودشان دفاع می‌کنند که ما اسرائیل را حمایت نمی‌کنیم و غیره (مثلا کمپانی تولید قهوه‌ی استارباکس امروز در هافینگتن‌پست قسم و آیه آورده که ما به اسرائیل کمک مالی نمی‌کنیم. یا کمپانی محصولات بهداشتی- آرایشی گارنیه از این‌که بسته‌های لوازم بهداشتی‌اش به دختران ارتش اسرائیل هدیه شده،  عذرخواهی کرده و گفته این سیاست کلی کمپانی نیست و این تصمیم شعبه‌ی محلی بوده‌است). یعنی نفس همین ترسیدن نشان می‌دهد جنبش‌های فضای مجازی صد برابر بیش‌تر از تظاهرات‌ ضد جنگ و نشست‌ها و پیمان‌نامه‌ها کارکرد دارد. حداقلش این است که از این‌که ضرر مالی کنند به وحشت افتاده‌اند. در همین سال‌های گذشته حداقل دوبار دیگر (سر همان جنگ سی‌ و‌ سه روزه و هم بار پیش در جنگ غزه) کمپین‌های ضد جنگ راه افتاد ولی میزان تاثیر‌گذاری آن‌ها با جنبش‌های این چند هفته‌ی اخیر غیر قابل مقایسه‌است. علت‌های مختلفی هم دارد. یکی از علت‌ها میزان همه‌گیر شدن استفاده از اینترنت است و دست‌رسی آسان به اطلاعات. دست‌رسی آسان به اینترنت و عضویت در شبکه‌های اجتماعی آن‌لاین،‌ تصمیم‌گیری درباره‌ی اتفاقات و توافقات کلان دنیا را از سیطره‌ی یک‌سری ابرقدرت به سطح عمومی‌ مردم گسترش داده. این البته لایه‌ی بسیار سطحی‌ای از میزان تاثیرگذاری شبکه‌های اجتماعی است که این روزها رسما می‌تواند به عنوان «سرمایه‌» برای افراد و جوامع تعریف شود. 

بقیه‌اش باشد برای بعد - شاید مقاله‌ی‌ کنفرانس سال بعد را همین روزها نوشتم. 

۱۶ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۲۹ ۷ نظر
من آدم تصمیم‌های ناگهانی‌ام. به پشت سرم که نگاه می‌کنم همه‌ی تصمیم‌های مهم زندگیم را یکهو گرفته‌ام. نه این‌که بهشان فکر نکرده باشم. فکر کرده‌ام ولی در یک لحظه‌ی بخصوصی که لزوما لحظه‌ی مملو از احساساتی هم نبوده ناگهان تصمیم گرفته‌ام. می‌خواهم بگویم از این آدم‌هایی نیستم که ماه‌ها و سال‌ها طول بکشد تا وضعیتش را از چیزی که هست به چیزی که فکر می‌کنم باید باشد تغییر بدهد. یا مدام از این و آن نظر بخواهد. یک برهه‌ی سنگین فکری را رد می‌کنم بعدش خودم را غافل‌گیر می‌کنم. 

قصه‌ی ازدواجمان مثلا. حالا دیگر حسابش را ندارم که چند ساعت پشت‌سر هم حرف زدیم و حرف زدیم و حرف زدیم در آن ده روز. ولی این را یادم هست که همین‌طور که نشسته بودیم توی پارک جمشیدیه روی یکی از تخته سنگ‌های مشرف به دریاچه و بلال گاز می‌زدیم، داشتیم درباره‌ی مراسم عروسی و این‌ها نظریه‌پردازی می‌کردیم و این یعنی تمام بود قصه. یعنی تصمیمه گرفته شده بود در ذهنم. شب که داشتم بر می‌گشتم از قنادی سر فرشته، یک جعبه شیرینی مربایی گرفتم و بردم خانه. از در رفتم تو و به اعضای خانه اعلام کردم که دخترشان دارد عروس می‌شود.

می‌دانید از چه حرف می‌زنم؟ از این‌که گاهی آدم تصمیم‌های بزرگ زندگیش را در حین بلال گاز زدن می‌گیرد. در این‌باره داشتیم با زینب حرف می‌زدیم این‌بار که آمده بود پیشمان. همین‌طور که سامان و آیه همه‌ی خانه را گذاشته بودند روی سرشان، داشتیم می‌گفتیم فکرش را بکن نشسته‌ای و چای می‌نوشی و خیلی راحت داری درباره‌ی یک تصمیمی که قطعا زندگیت را زیر و رو خواهد کرد فکر می‌کنی و یک‌باره می‌رسی به آن لحظه‌ی اوج و تمام. 

درباره‌ی بچه‌دار شدن، درباره‌ی عوض کردن شغل و شهر، درباره‌ی سفرهای مهم، درباره‌ی دوستی‌هایم حتی یک‌باره و ساده تصمیم گرفته‌ام. در آن نقطه‌ای که فکر و خیال‌هایم نقطه‌ی اوج را رد کرده و من اتفاق را قطعی فرض کرده‌ام از آن به بعد. 

این روزها هم یکی از آن لحظات است باز. یادم باشد چند ماه دیگر رنگ قلم را سیاه کنم که فراموش نکنم درباره‌ی چی نوشته بودم. 

 

۱۸ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۳ ۱۵ نظر
از آن متن‌هاست که نمی‌دانم قرار است چه بنویسم. ولی می‌دانم که باید بنویسم.

... و روز ادامه‌ی همان روزها‌ست و هنوز جنگ هست و هنوز آدم‌ها آدم‌ نشده‌اند. به اسم عقیده می‌جنگند، به اسم دموکراسی می‌جنگند، به اسم صلح می‌جنگند.

... و روز ادامه‌ی همان روزهاست و من هنوز مثل این شاخه‌های نازک در طوفان، در هپروت سختی این دنیا سرگیجه دارم. 

... و روز ادامه‌ی همان روزهاست و سوال من هم‌چنان باقی‌است که چرا از بین همه‌ی این سال‌ها، دقیقا همین روزها باید گذارم بیفتد به سریال مدار صفر درجه. ندیده‌ بودمش و هزار نفر از دور و نزدیک مدام پیغام می‌دادند که ببین و منِ فراری از ژانر فیلم‌ها و سریال‌های تاریخی یک‌باره به دام دیدنش افتادم.

... و روز ادامه‌ی همان روزهاست و همه‌ی افلاک دست به دست هم داده‌اند که این بغض توی گلو مدام بالا پایین برود و تمام نشود و این شعر و صدا و موسیقی‌اش هم فرود بیاید روی اندوهم. 

... و روز ادامه‌ی همان روزهاست اگرچه ماه خداست و روزهایش مثل همیشه با همه‌ی سال فرق می‌کند.

غرق شده‌ام. 

* علی‌رضا بدیع

۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۹:۴۶ ۶ نظر
فصلی نامشخص از داستانی نامفهوم
 
سیزده سال بعد
گفته بود «دوری! خیلی دور. و به خاطر همین هر کاری برات راحته. نه دور جغرافیایی؛ از همه چی دور». این سخت‌ترین فحشى بود که در زندگیش شنیده بود. ولى آن‌وقت که گفته بود، او نفهمیده بود از کجاى حرف‌هایش ناراحت شده‌؛ فکر کرده بود لابد از کل قصه ناراحت است. ولى اینطور نبود. این را وقتى فهمید که می‌خواست سر خودش را با چهار تا مهره و سیم و بست فلزی گرم کند. راه که افتاد سمت فروشگاه و آقاى بنفش «دورهاى سخت» را خواند، همان‌جا دوزاریش افتاد که از کجا سوخته. دوزاری که نه، اشک‌هایش می‌ریخت مثل رگبار تابستان.
دور بودن برایش فحش بود؛ فحش بد. چون نخواسته بود دور باشد هیچ‌وقت. چون تمام تلاشش را کرده بود که نزدیک بماند. به قیمت گزاف. بی‌انصافی بود، سنگین بود این حرفش. 
حالا ولى گذشته. گذشته و با خودش انگیزه‌ را هم برده. دور بودن و دور شدن حالا دیگر خنثى است. بى‌حس شده در برابر کلمات، در برابر مفهوم پشتش حتی. انگار یک‌باره کسی جفت‌پا پریده روى آن قلعه‌ی شنى‌اى که به سختى لب ساحل درستش کرده بود. سست بود از اولش هم. باید می‌دانست حتی اگر  آدمی هم نباشد که قلعه‌ی شنی را خراب کند، قرص ماه که کامل شود، آب بالا می‌آید و همه‌چیز را می‌شوید و باخودش می‌برد. وَ یَبْقَىٰ وَجْهُ رَبِّکَ ذُو الْجَلَالِ وَالْإِکْرَامِ.
 
۰۴ تیر ۹۳ ، ۲۳:۴۶ ۱ نظر