آببازى و دیگر هیچ
هوا هنوز خوب است. رنگ درختها قرمز و طلایى شده. هنوز آفتاب هست. صبح آیه را براى اولین بار بردم کلاس شنا. تصورى نداشتم که چطور به بچههاى این سن شنا یاد مىدهند. یک مجتمع ورزشى بزرگ تازگى باز شده است نزدیک شرکت وحید؛ همانجا اسمش را نوشتهایم. وقتى رسیدیم از پنجرهى رو به استخر دیدم که بچههاى کوچکتر از آیه با مامان باباها توى آباند و مربى دارد آموزش مىدهد و آنها اجرا مىکنند براى بچهها. زنگ زدم به وحید گفتم بیاید با آیه برود توى آب چون مایوى حجابى که من سفارش دادهام هنوز نرسیده دستم.
بچه اینقدر ذوق کرده بود که مىدید بچههاى دیگر هم قرار است آببازى کنند که. کلاسهایشان ١٢ نفره است؛ امروز ٩ نفر بودند. مربى یک سرى شعر مىخواند و با بازى یاد مىدهد که مثلا چطور توى آب فوت کنند یا چطور دست و پا بزنند. یک سرى هم ابزار بود مثلا چیزهایى شبیه وزنه که ابرى بود و بچهها مىگرفتند دستشان و حرکات دست مربى را تقلید مىکردند. یک سبد بزرگ حیوانات عروسکى و توپ هم بود. جلیقهى نجات اندازهى بچهها و ابرهاى قایقىشکل که روى آب شناور بود براى اینکه رویش بنشینند و بازى کنند.
البته آیه کلا زیر بار آموزش نرفت و فقط براى خودش بازى و بپر بپر کرد.
بعدش که آمدیم خانه دو ساعت و نیم خوابید از بس خسته شده بود. کمتر بهانه گرفت. بیشتر سرش گرم اسباببازىهایش شد. کلا مدتىست به این نتیجه رسیدهام که روزهایى که خانه است حتما یک برنامه تخلیهى انرژى قبل از ناهار باید داشته باشیم بیرون از خانه. هم من آرامتر مىمانم هم او.
ای جاااانم
حتی تصورشم قشنگه :) انقدر روون و راحت مینویسین که به آسونی میشه با نوشته هاتون همراه شد :)