بگو آ یهجورى انگار که مىخواى بپرسى چرا دیر اومدى
براى اینکه کنار استخر بىکار نمانم، چند تا کتاب برداشتم از کتابخانه و ورق زدم. چقدر بد است که یادم نمىآید کدامها را خواندهام کدامها را نه. خانهى قبلى قفسهى کتابهاى نخوانده را جدا کرده بودم. حواسم بود. الان همهچىز قاطى است. من هم که حافظهام بعد از زایمان کلا به فنا رفته. این هفته مدام کتابها را ورق زدهام و چند صفحه از اول و وسط و آخرشان خواندهام که ببینم داستان به نظرم آشناست یا نه؛ روش خوبی نیست چون گاهی اول نقد کتاب را خوانده بودم بعد کتاب را خریدهبودم و حالا ممکن است به خاطر نقد فکر کنم کتابه را خواندم. خلاصه امروز صبح کتاب صورتى جیغ داستان خرسهاى پاندا به روایت ساکسیفونیستى که دوستدخترى در فرانکفورت دارد را برداشتم- مطمئن بودم نخواندهامش.
من آدم نمایشنامه خواندن نیستم. کم نخواندهام ولى حال بخصوصى هم نمىکنم با نمایشنامه - به غیر از کرگدن اوژن یونسکو گمانم (الان چیزی دیگری به ذهنم نمیآید). ولى این یکى نه صحنههاى پر رنگ و لعاب و پر توضیح و حاشیه داشت و نه روایتش اجازه میداد دو دقیقه مغزت رها شود از فکر کردن به ادامه. از همان جملهى اول گول نویسنده را خوردهاى و افتادهاى در چاهى که برایت کنده است. مردهاى به روایتش؛ همراه مرد و زن داستان. فقط خودت آرامآرام میفهمی که اولش تبدیل شدهای به دیوانهای که نویسنده میخواهد بعدش هم یواشبواش میمیری. همانطور که مرد داستان با حرفها و سکوت زن از جسمش و زمین فاصله میگیرد تو هم نمیفهمی دور و برت دارد چه اتفاقی میافتد؛ همانطور که میخوانی، از انتزاعی بودن ملموسات خندهات میگیرد.
آیه چی؟ با وحید در آب جیغ و ویغ میکرد و زیر بار حرف مربی نمیرفت و نقش یک شورشی تماموقت را بازی میکرد.