آدمهای مهاجر هم ریشه دارند
سختترین قسمت این ده سال همین حس دوریاست. من تازگیها فهمیدهام اینکه مادربزرگم میگفت من توی غربتم و کسی را ندارم یعنی چه. مادربزرگ من اهل زنجان بوده. ازدواج میکند و میآید تهران. همیشه بزرگترین غصهاش دوری از پدر و مادرش بود.
سختترین قسمت این دهسال دوری من از مامان و بابا و حسین و نگار بوده. سختترین روزها. حتی در بهترین و خوشحالانهترین لحظات، سوراخی توی قلب آدم هست که نمیگذارد خندهات عمیق شود.
حالا که بچهدارم بیشتر این را میفهمم. حالا که فکر میکنم اگر یک روزی قرار باشد آیه را نبینم، نداشته باشمش، نه برای یک روز و دو روز، برای ده سال ... همین حالا هم دارم گریه میکنم و اینها را مینویسم. واقعا چطور مامان توانسته من را نداشته باشد این همه سال؟ جوابش این است که نتوانسته. نه بابا توانسته نه مامان. هیجکس نمیتواند. تعادل زندگی آدمها به هم میخورد با مهاجرت، چه آنها که میروند چه آنها که میمانند. هیچچیز دیگر به جای اولش بر نمیگردد؛ تعادل جدیدی ساخته میشود که شکننده و فرسایشیست.
سختترین قسمت این ده سال همین است که من برادر و خواهرم را ده سال است نداشتهام.