مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

آه که اگر مناجات شعبانیه نبود

این شبها حتما جان من را گرفته بود

 

 

الهى انا عبد اتنصل الیک ....

الهى  انا عبد اتنصل الیک ...

 

الهى انا عبد اتنصل الیک ...

الهى  انا عبد اتنصل الیک ...

۲۹ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۲۷ ۰ نظر
از دست خودم شاکی بودم که چرا دیگر وبلاگ نمی‌خوانم. دوران طلایی وبلاگ‌خوانی من دوران گوگل‌ریدر فقید بود. هنوز ناله و نفرینم پشت سر گوگل است بابت این عمل خبطی که انجام داد و ریدر را فنا کرد. سطحی از تجمع فکر داشت تویش اتفاق می‌افتاد که حداقل در دنیای مجازی فارسی‌زبان بی‌سابقه بود. خلاصه که من آن دوره زیاد وبلاگ می‌خواندم. وبلاگ‌های خوبی را هم می‌خواندم. مردم هم خوب می‌نوشتند. هنوز همه استتوس نویسیشان این‌همه پیش‌رفت نکرده بود. هنوز توئیترشان نشده بود منبع خبر پراکنی به این شدت و حدت. نه که بد باشد ها. من آدمش نیستم. یعنی فکر کنم حداقل سه بار اکانت توئیتر باز کرده‌ام و بعد از جو اش شاکی شده‌ام. چه خبر است آنجا؟ خودم البته می‌دانم که دنیای تولید محتوای ژورنالیستی را در فضای مجازی چند صد متر به جلو پرتاب کرد. ولی یک‌طوری برایم جذابیت ندارد. نه این و نه آن فیس‌بوک که قبلا صدبار میزان شاکی بودنم را ازش نوشته‌ام. 

داشتم می‌گفتم دیگر وبلاگ نمی‌خوانم آن‌طور‌ها و می‌انداختم گردن گوگل این قصه را. ولی امروز دیدم دلیلش انگار این نیست. داشتم InoReader ام را زیر و رو می‌کردم دنبال ویلاگی می‌گشتم. یک‌هو فهمیدم آها! این آرشیو وبلاگی‌ای که من دارم مال دهه‌ی 80 است. و ما الان در دهه‌ی 90 هستیم. کاری با عدد و رقمش ندارم ها ولی مدل آدم فرق می‌کند. حوزه‌های علاقه‌ و فکرش هم. باید یک خانه‌تکانی عظمی راه بیندازم. شاید افاقه کند و باز برگردم به وبلاگ‌خوانی. 

۲۲ خرداد ۹۳ ، ۰۹:۰۸ ۱ نظر
من خیلی خسته‌ام از سیستم بلاگفا و هم‌چنان بابتش دارم غر می‌زنم. 1657 بار هم تلاش کردم که کل آرشیو این‌جا را منتقل کنم یک‌جای دیگر. همه‌ی تلاش‌ها نصفه و نیمه رها شد چون مشکلاتش زیاد بود و گاهی پست‌ها می‌رفت و کامنت‌ها نمی‌رفت، گاهی نظم تاریخی وارونه بود، و گاهی فلان. چرا رها نمی‌کنم همین‌طوری نمی‌روم یک‌جای جدید؟ چون روند تکاملی نوشته‌های این‌جا باید جلوی چشمم باشد. مرض است دیگر. آرشیو کردن را می‌گویم. مرض دنیای مدرن. 

این چند هفته به مناسبت این‌که هوا خوب شده و من هم حالم بهتر است سعی کردیم از لاک خودمان بیرون بیاییم. یعنی این‌که آدم فکر کند می‌تواند بچه را ببرد تا پارک سر کوچه یا بگذاردش توی حیاط بازی کند، برای امثال ما از آن آرزو آمال‌های دور است که چند ماه در سال تجربه‌اش می‌کنیم. این شده برنامه‌ی هر روز و بلکه روزی دوبارمان. با آیه می‌رویم پارک کوچه‌ی روبه‌رو یا آن یکی که سر خیابان است یا آن‌یکی دیگر که پشت فرشگاه نزدیک خانه است. آیه تاب سوار نمی‌شود. سرسره را هم دو سه بار ازش سر می‌خورد. بیش‌تر دوست دارد از پله‌های سرسره برود بالا و آن‌جا از این میله‌ها آویزان شود یا هی بالا پایین برود. گاهی هم الاکلنگ را امتحان می‌کند. من هم تازگی کشف کرده‌ام گاهی می‌شود از فرصت استفاده کرد و هدفن را چپاند توی گوش و سخن‌رانی‌ای پادکستی چیزی گوش داد؛ نه زیاد البته. چون بچه گیر است به آدم. 

سفر رفتیم دو هفته‌ی پیش؛ با دوستانمان. سفرهای بچه‌دارانه هم فرق می‌کند. ولی فکر می‌کردم سخت‌تر از این حرف‌ها باشد با ماشین رفتن تا آن مقصد دور با آیه. ولی نبود. راه آمدیم با هم. رفتیم تا ساحل اقیانوس اطلس شمالی. هوایش هنوز سرد بود و این‌قدر باران آمد که برنامه‌های ما را به هم ریخت ولی ما از رو نرفتیم و دوچرخه سواریمان را کردیم و حتی ساحل ماسه‌ای هم بردیم بچه‌ها را که بازی کنند. خوش گذشت. 

هفته‌ی پیش آیه را گذاشتم پیش وحید و سه روز رفتم کنگره‌ی علوم انسانی-اجتماعی کانادا که امسال در St. Catharines برگزار می‌شد. مقاله‌ام را باید در جلسه‌ی Media/Internet and society: A critical perspective  انجمن جامعه‌شناسی ارایه می‌کردم؛ روز سه‌شنبه صبح خروس‌خوان. دوشنبه باید راه می‌افتادم. شب قبلش که داشتم رزرویشن هتل را پرینت می‌گرفتم دیدم روزها را جا به جا رزرو کرده‌ام (وقتی ایران بودم اتاق را آنلاین گرفته بودم در حالت گیجی نیمه‌شبانه). هرچه هم زنگ زدم کسی جواب نداد. چاره‌ای نداشتم جز این‌که بروم ببینم آن‌جا چه پیش می‌آید. کمی ریسک داشت البته چون به خاطر کنفرانس همان چندتا هتل آن شهر کوچک کنار آبشار نیگارا هم پر شده بود لاید.

بعد از 7 ساعت رانندگی و ترافیک سنگین حاشیه‌ی تورنتو، قصه‌ی هتل به خیر گذشت و آن شب اول هم‌خانه‌ی دو دختری که از انجمن ادبیات فرانسه بودند شدم. چندین‌بار با وحید حرف زدیم بابت آیه و احوالاتش. نگرانش نبودم. صبح‌ها می‌رفت مهد، عصرها هم با وحید می‌آمد خانه و شب هم زود می‌خوابید. ساعت 9 شب نشستم اسلاید‌هایم را ادیت کردم و مقاله را یک‌بار ساعت گرفتم و خواندم برای خودم که زمانش تنظیم باشد. اصلا فرصت این‌کار را پیدا نکرده بودم در خانه. بعد هم مثلا خوابیدم. بماند که تا نصف شب، دخترها مهمان داشتند و سرشان گرم شده بود و من رسما از سر و صدایشان خوابم نبرد تا دم اذان صبح. 

در عوض گمانم به‌ترین ارائه‌ی این‌سال‌هایم بود. خوب و منطقی. این را از سوال‌هایی که بعدش پرسیدند فهمیدم. قبلش به خودم بد و بیراه گفته بودم که چقدر کار بیهوده‌ای دارم می‌کنم و که چی بشود و از این مدل گزاره‌های پوچ‌گرایانه. مخصوصا که از زمان‌های با آیه بودنم زده بودم و به هزار سختی مقاله را سر هم کرده بودم. ولی به هر حال خوب بود. حتی رانندگی زیاد تنهایی‌ش. مامان‌ها نیاز دارند گاهی این‌طوری بزنند بیرون از زندگی‌شان. 

برنامه ریخته بودم که عصر همان روز بیست دقیقه‌ی دیگر رانندگی کنم تا آبشار. دو سال است ندیده‌امش. دلم تنگ شده. ولی این‌قدر خسته بودم که نای رفتن نداشتم. از صبح که رفته بودم جلسه تا ساعت 5 یک‌بند پای مقاله‌ی این و آن نشسته بودم، همه‌ی نشست‌های حوزه‌ی Digital Media را. شبش Her دیدم. نمی‌دانستم موضوعش را. طبعا خیلی مرتبط بود با چیزهایی که از صبح شنیده بودم و این سال‌ها خوانده بودم. دلم می‌خواست همان‌جا بنشینم و درباره‌اش بنویسم. نشد. عوضش در مسیر برگشت حین رانندگی، هرچه به ذهنم می‌آمد را صوتی ضبط کردم روی مبایلم. حالا یک فایل نقد فیلم دارم که فقط خودم ازش سر در می‌آورم بس که فارسی انگلیسیش قاطی‌است و هزار جور نظریه‌ی مختلف را تکه تکه گفته‌ام کنار هم. 

از وقتی برگشته‌ام و هزار و خرده‌ای کار برای خودم تراشیده‌ام. روزهایی که آیه نیست برای آن 7 ساعت یک‌طوری برنامه می‌ریزم که انگار 47 ساعت مفید وقتم آزاد است بی‌خستگی. بعد به دوتا از آن کارها اگر برسم عالی‌ست. یک واحد درسی تابستانی هم برداشته‌ام که امیدوارم برسم بخوانمش. جلسه‌ی قرآن اتاوا را هم راه انداخته‌ایم. کار می‌برد پاگرفتنش. خدا کمک کند. 

همین که هوا خوب است، خوبیم. 

۱۴ خرداد ۹۳ ، ۱۰:۲۹ ۵ نظر
اصلا این چند روزه در دل من خبری‌ست که می‌دانم و نمی‌دانم. امروز ولی بهانه‌ برای عاشقی زیاد بود. 

نوشته‌ بودم که آیه را دو روز در هفته می‌‌گذارم مهدکودک. دو هفته تمام شد و آیه هنوز وقت خداحافظی از من گریه می‌کند. یعنی کلا اخلاقش این‌طوری‌ست که روزهای اول خوب کنار می‌آید و سرگرم بچه‌ها و اسباب‌بازی‌ها و کشف و شهود می‌شود، بعد که می‌بیند قرار است کلاه گشادی سرش برود شروع می‌کند به کولی‌بازی درآوردن. البته زود هم آرام می‌شود. وقتی می‌گذارمش و گریه می‌کند صبر می‌کنم همان‌جا - بی‌این‌که ببیندم - بعد می‌بینم زود سرش گرم شعر‌خواندن مربی و پازل‌های و غیره می‌شود و گریه‌اش آرام می‌گیرد. چون فقط دو روز در هفته می‌رود، طول می‌کشد ولی عادت می‌کند. در عوض من 14 ساعت در هفته وقت آزاد پیدا می‌کنم. فعلا که دارم مقاله‌ی کنفرانس آخر ماه را می‌نویسم و کتاب‌های ناخوانده را می‌خوانم.

آیه هم مهارت‌های زیادی یاد گرفته که اولینش زبان انگلیسی‌ست. طبعا چون در خانه فارسی حرف می‌زنیم، معنی خیلی چیزها را به انگلیسی نمی‌فهمید. حالا بعد از دو هفته باید دقت کنیم روی لغت‌ها و حرف‌ زدنمان چون به شدت و سرعت نور زبانش تغییر کرده. مثلا دیگر «نه» نمی‌گوید فقط No می‌گوید. یا اگر خوراکی‌ای را بیش‌تر بخواهد می‌گوید more. به ماه که علاقه‌ی زیادی دارد و همیشه چه عکسش را، چه خودش را نشانم می‌داد و می‌گفت «ماه» حالا می‌گوید moon و چیزهای دیگر. البته الان فقط در فارسی جمله می‌سازد. بیش‌ترش را هم من باید ترجمه کنم برای دیگران. در انگلیسی فقط کلمات را دارد به کار می‌برد. شعر‌هایی که خودم برایش خوانده بودم و حالا در مهد هم برایش می‌خوانند را هم تکرار می‌کند. گرایش بچه‌های دو زبانه به زبان جامعه و گروه هم‌سالانشان بیش‌تر است تا زبان مادری چون می‌دانند که پدر و مادر خوب حرف‌هایشان را می‌فهمند. بنابر این در به کاربردن زبان مادری تنبل می‌شوند. خلاصه که پروژه‌ی جدید داریم برای زبان‌‌آموزی. 

امروز رفتم دنبالش که با هم برویم خرید برای مهمانی فردا. من را که دید زد زیر گریه (انگار یادش افتاد که من نبوده‌ام این چند ساعت) پرید بغلم. مربی گفت Happy mother's day (روز مادر کانادایی‌است این ایام). و دو تا کاردستی‌ای را که آیه درست کرده بود داد دستم. از ذوق داشتم پس می‌افتادم. حتی با این‌که می‌دانستم خودش هنوز نمی‌تواند تنهایی کاغذ‌ها را کنار هم مرتب بچسباند. حتی موهایش چسبی شده بود وقتی بغلش کردم. حتی با این‌که می‌دانستم از این ده تا قلبی که چسبانده روی این کارت، 22 تا قلب عکس‌برگردانی را هم چسبانده به دست و پا و لپ خودش. ولی حس خوبی بود. 

این‌روزها در خانه هم کارهای جدید دوتایی زیاد انجام می‌دهیم. به سنی رسیده که کاردستی‌ها ساده درست می‌کند. یا نقاشی‌های معنی‌دار می‌کشد (یعنی خودش می‌گوید که مثلا ستاره یا خانه یا ماهی، از شکله که چیزی پیدا نیست). کشف جدیدمان هم جعبه‌های حسی‌است. باید یک بار مفصل راجع به ایجاد شناخت و خلاقیت از طریق جعبه‌های حسی بنویسم. ابزار ساده‌ایست که با کمی تغییر روزانه در آن می‌شود هم بچه را سرگرم نگه‌داشت و هم چیزهای زیادی بهشان یاد داد. مثلا ما کف یک جعبه را پر از برنج سیاه کردیم و کف یک جعبه را پر از برنج سفید برای آموزش شب و روز. ماه و ستاره و مسواک و وسایل خواب را گذاشتیم در جعبه‌ی شب و خورشید و اسباب‌بازی و خوراکی‌ها را گذاشتیم در جعبه‌ی روز (بیش‌ترشان را با مقوا درست کردیم با هم). این‌طوری که عروسک‌ها در آن جعبه شام خوردند و مسواک زدند و کتاب آخر‌شبشان را خواندند و خوابیدند و در آن‌یکی بیدار شدند و صبحانه خوردند و بازی کردند و قصه‌ی زندگی و این‌ها. آخر سر هم با کاسه و قاشق از این برنج‌ها ریختیم توی آن یکی و از آن‌یکی به این‌یکی (در واقع قسمت هیجان انگیز ماجرا برای آیه همین کاسه کاسه کردن برنج‌ها بود- مثل شن‌بازی). واقعش این است که با این‌که تمام وقت من -بی اغراق - به بازی و حرف زدن و سر و کله زدن با آیه می‌گذرد و گاهی خیلی خسته و بی‌انرژی می‌شوم، کودک درونم به شدت فعالیتش زیاد شده و خوش‌حال و هیجان‌زده‌است.

من مادر شده‌ام و هر روز انگار بیش از روز پیش این نقش را باور می‌کنم. و هم این‌که آدم خیال می‌کند بچه را همان اول که به دنیا می‌آید چقدر دوست دارد و چه حس غریبی‌ست که موجودی را که کاملا جدید است و نمی‌شناسی‌اش این‌قدر دوست دارد. بعد هر روز می‌گذرد می‌بینی باز دوست‌ترش داری. و این قصه همین‌طور ادامه پیدا می‌کند و تو مدام بیش‌تر دوستش می‌داری. دیوانه‌کننده‌است اصلا. بهش فکر هم نکنید. 

پ.ن. متن وسط کارت هم خیلی خوب است در ضمن.  

۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۸:۵۲ ۷ نظر
امروز از آن روزها بود که من از صبح تا وقت خواب، ده - دوازده‌بار ماشین رخت‌شویی را روشن کردم. از کل خانه هرچه می‌شد در ماشین شسته شود را جمع کردم و شستم و ریختم در خشک کن. همه‌اش هم یا چارتار برایم خواند یا همایون. دو تا کمد هم بود که باید مرتب می‌شد. یعنی عین این یک‌سال و خرده‌ای که ما آمده‌ایم به این خانه تصور به‌هم ریختگی این دو تا کمد که یکیش مملو از رخت‌خواب‌های اضافه و جانمازهایمان است و یکی ظرف و ظروف مهمانی، روی اعصابم بود ناخودآگاه. دیروز با این‌که مثل همه‌ی این روزهای دیگر باران می‌آمد - این‌جا هفت‌سال است که باران قطع نشده - و من از سر صبح طبق معمول بقیه‌ی روزهای بارانی با سردرد از خواب بیدار شده بودم، تصمیم گرفتم از فرصت خانه بودن وحید استفاده کنم و تا با آیه مشغول است کمدها را بریزم بیرون و مرتبشان کنم.

همین‌طور که سری سری ملافه و روبالشی و حوله و پتو و می‌شستم، جانمازها را هم ریختم بیرون. می‌دانید آدم گاهی شهوت داشتن بعضی‌ چیزها را دارد. مثلا برای من روسری جزو این مقولات است (البته با نادیده گرفتن کتاب). من نه‌ تنها هیچ روسری و شالی را بیرون نمی‌دهم و دور نمی‌اندازم بلکه کلا باید جلوی خودم را بگیرم که وارد روسری‌فروشی نشوم وقتی ایران هستم. چون اصولا قوه‌ی حساب و کتابم کور می‌شود و فقط محو طرح و رنگ و پارچه می‌شوم و همین‌طور بی‌نهایت خرید می‌کنم. یکی دیگر از این مقولات برای من سجاده و جانماز و چادر نماز است. مگر آدم در زندگیش چند دست جانماز لازم دارد؟ دو دست برای خودش و فوقش دو دست برای مهمان کافی‌است دیگر. مخصوصا این‌جا که اصولا چادر نماز به کار کسی نمی‌آید. یعنی معمولا با همان لباسی که حجابت است نماز می‌خوانی. کسی دنبال چادر مقنعه نمی‌گردد. من هم معلوم نیست دقیقا به چه علتی این‌همه سجاده و جانماز و چادر نماز آورده‌ام این‌طرف دنیا. هربار هم مکه و مشهد و بقیه‌ی جاهای زیارتی رفته‌ام باز سجاده و جانماز خریده‌ام. 

دیشب که همه‌ی چادر مقنعه‌ها را هم شسته بودم‌، فکر کردم این دو دست جانماز دم‌دستی خودم را هم عوض می‌کنم محض تنوع. نشد آخرش. تمام این نه سال و خرده‌ای روی همین سجاده‌ی سبزرنگ با آن مفاتیح جلد سرمه‌ای گذشته. کسی چه می‌داند که بعضی از دوستان آدم چطور به ذهنشان می‌رسد هم‌چین هدیه‌های جاودانی بدهند به رفقایشان. 

۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۶:۳۲ ۵ نظر
مادری کردن پر از حس متضاد و بعضا متناقض است. مثلا این‌که بچه چیزی می‌‌خواهد و برایش خوب نیست که بخورد. از همین مثال‌های پیش پا افتاده‌ی دم دستی. آدمی که مادر باشد دلش ریش ریش می‌شود هزار بار باید توی سر دل خودش بزند که ندهد آن خوراکی را به بچه‌اش. حالا من از فردا می‌خواهم آیه را ببرم مهدکودک؛ دو روز در هفته. لازم دارم و لازم دارد که برود بیرون از خانه. برای من که چند ماه است احساس خفگی می‌کنم از خانه ماندن، لازم است که چند ساعت در هفته بدون بچه باشم تا به کارهایم برسم. برای آیه که حالا یک‌ سال و نیمش کامل شده لازم است یاد بگیرد با بچه‌ها بازی کند، مهارت‌های اجتماعی را بچشد. ولی به هر حال جانم بالا می‌آید وقتی بهش فکر می‌کنم. یعنی ساعتی سه بار به خودم می‌گویم ولش کن فردا انصراف می‌دهم. بعد یاد حال خودم می‌افتم و پشیمان می‌شوم. 

من که این‌قدر دوست داشتم بچه‌دار شوم و تمام برنامه‌های زندگیم را هم طوری چیده بودم که دو سال کامل خانه بمانم پا به پای او، اعتراف می‌کنم که کم آوردم. یعنی نمی‌شود آدمی که تا دیروز آن‌طور بدو بدو می‌کرده یک‌باره همه‌چیز را بگذارد کنار. البته که من برنامه‌های کوتاه مدت و بلند مدت هم داشتم در ذهنم برای این دوسال که می‌توانم بگویم حتی 10 درصدش هم اتفاق نیفتاد. نه به خاطر این‌که من نمی‌دانستم بچه چقدر وقت می‌گیرد یا زندگی چطور عوض می‌شود. برای این‌که هزار و یک فاکتور دیگر به ابعاد شخصیتی آدم اضافه می‌شود که تازه باید بگردد خودش را پیدا کند از میان آن‌ها یا با خود جدیدش یک‌طوری کنار بیاید. 

به هر حال من فردا آیه را می‌برم مهد. قرار است این هفته دست‌گرمی باشد. یعنی هر روز ببرمش که محیط را بشناسد و خودم یک ساعت پیشش باشم و بعد تنها بماند. امیدوارم تجربه‌ی سختی نباشد چون واقعا توان تجربه‌ی سخت را ندارم. یک زمان حداقلی برای خودم نیاز دارم که مثلا این مقاله را که آخر این ماه باید در کنفرانس انجمن جامعه‌شناسی پرزنت کنم، بنویسم. یا برسم جلوی بعضی از موارد این لیست بلند بالایی که روبه رویم به دیوار است یک تیک «انجام شد» بزنم. ولی می‌دانم وقتی آیه نباشد انگار چیزی را گم کرده‌ام. مدام دلم برای یک جفت چشم درشت سیاه کنجکاو که خیره خیره من را و رفتارهایم را نگاه می‌کند تنگ و فشرده می‌شود. 

۰۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۷:۴۹ ۱ نظر
یک‌بار دیگر باید این جمله‌ی سوم اسفند گذشته را بنویسم برای خودم؛ این‌بار لحنش متفاوت است اما. یقینی درش مستتر است نگفتنی:‌ «با همه‌ی این‌ها، شاید آرامش حرم امام رئوف دل آدم را سرجایش بنشاند. خدا را چه دیدی؟»(+)

----

باران می‌بارید. مشهد روزهای شهادت غمگین است. باران هم که ببارد خدا فقط عالم است که آدم دلش چقدر می‌گیرد. قبل از نماز ظهر با بقیه‌ی فک و فامیل راه افتاده بودم سمت حرم، پیاده. آیه در کالسکه. باران تند شد تا رسیدیم به درهای ورودی. بازرسی که تمام شد به بقیه گفتم صبر می‌کنم تا باران کم شود که آیه خیس‌تر از اینی که هست نشود. بقیه رفتند. آیه خواب بود. هرچه ایستادم باران تندتر شد. صحن جامع خیس خیس. آدم‌ها دوان دوان. راهی نداشتم که همان‌جا بایستم چون اذان گفته بودند و می‌دانستم درهای رواق‌ها بسته‌است. برای آیه غذا آورده بودم، بیدار که شد غذایش را خورد و شروع کرد بهانه گرفتن. نگاه کردم به گنبد گوهرشاد و گنبد حرم. از همان دور سلام دادم و برگشتم. باران تندتر شده بود. نه تاکسی می‌توانستم سوار شوم نه اتوبوس. همه از باران تند فرار می‌کردند و ماشین‌ها و اتوبوس‌ها پر از آدم بودند. همان‌طور پیاده مسیر را برگشتم. همه‌ی راه از باران لجم گرفته بود. همه‌ی راه احساس خسران می‌کردم که چرا نتوانستم بروم زیارت.

ولی گمانم همان دقیقه‌ها چیزی در دل من تکان خورده بود. نتیجه‌اش را هفته‌ی بعدش، حین جلسه‌ام با دکتر عاملی دیدم. چیزهایی گفتم که هیچ‌وقت به ذهنم هم خطور نکرده بود. بعدش هم راهم را کشیدم و از امیرآباد شمالی تا انقلاب پیاده رفتم. بس‌که باید فکر می‌کردم به حرف‌های خودم.

-----

سفر عجیبی بود برای منی که به زور رضایت داده‌ بودم به ایران رفتن. برکاتش زیاد بود یعنی. 


*من باید پست جداگانه‌ای راجع به آلبوم آخر همایون شجریان بنویسم. ولی می‌ترسم آخرش فرصت نکنم و حرفم در گلویم بماند. فکر می‌کنم اگر موسیقی سنتی ایران را یک عمارت مجلل قدیمی در نظر بگیریم،‌ همایون با «نه فرشته‌ام نه شیطان» یک نردبام گذاشته روی پشت بام خانه و ایستاده روی پله‌های وسطیش. انتخاب شعرها عالی‌ست و تم‌ها و دستگاه‌های انتخابی هم عالی.

۳۱ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۰۴ ۶ نظر


لابد هرکس مسئول مینی‌مال‌نویسی خودش است

۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۱۸ ۵ نظر
دیشب داشتم فراید رایس درست می‌کردم. یاد یاسی سعادت‌آباد افتادم که غذای چینی درست می‌کرد. یاد لیلای مهرجویی افتادم که باز هم لیلا تویش غذای چینی درست می‌کرد. البته که لیلا و مکث‌هاش و حرکات چشم‌ها و چانه و دست‌هاش حتی نقش‌های ضعیف را هم در ذهنت ثبت می‌کند ولی سعادت‌آباد روایت و شخصیت‌پردازی به یادماندنی‌ای داشت. 

کلا چند وقت است رفته‌ام در بحر این‌که کدام یک از شخصیت‌های داستان‌ها و فیلم‌ها در طول روز هم‌راهیم می‌کنند. عجیب است تاثیر این آدم‌ها و فضا‌ها بر زندگی روزمره‌. 

اگر فرصت داشتم لابد همه را این‌جا برای خودم ردیف می‌کردم برای ثبت در تاریخ ولی فرصت نوشتن من همین یک ساعت خواب بعد از ظهر آیه است و من تا خودم را جمع و جور کنم و کلمات را کنار هم بچینم، یک ساعت تمام شده. 

خواستم به خودم یادآوری کنم که سال‌های دور دبیرستان و دانشجویی در ایران، به شدت مراقب ساید افکت‌های این مقولات فرهنگی بودم. گرچه شاید هنوز درست تجربه‌شان نکرده بودم. ولی ذائقه‌م را داشتم تربیت می‌کردم، خیلی آگاهانه. از یک‌جایی به بعد ولی شاید حس کردم تا تجربه نکنی چطور می‌توانی تربیت کنی؟

۲۳ اسفند ۹۲ ، ۰۱:۰۵ ۰ نظر
این زمستان که تمام شود من بیش‌ از یک‌سال پیر شده‌ام. بس‌که سرد و سخت بود و جان من یکی بالا آمد. شاید چون با بچه بیرون رفتن سخت بود و من نمی‌خواستم توی خانه بنشینم. امروز بعد از مدت‌ها، هوا خوب شده یک‌باره؛ منفی سه بود گمانم. همه ریخته بودند بیرون و آفتاب بود. باید می‌رفتیم خرید ولی اصلا حال این‌که آیه را به دندان بگیرم و دنبال خودم بکشم این‌طرف آن‌طرف نداشتم. با وحید ماندند خانه و من رفتم. در عرض 4 ساعت به 5 فروشگاه سر زدم. صف‌های خرید طولانی. آدم‌های بی‌کت و کاپشن و کلاه. 

در یکی از فروشگاه‌های مواد غذایی، خانم تبلیغات‌چی یک مدل نان نازک ترد با پنیر و خیار به مردم تعارف می‌کرد، ملت هم از طعمش شگفت‌زده می‌شدند. اصولا این‌ها خیلی خیار را درک نمی‌کنند. طبعا چون شیرین نیست. و هر چیز شیرین نباشد پس به چه درد می‌خورد در قاموس امریکای شمالی. یک‌بار کسی از ما که یک‌ سبد خیار خریده بودیم از شنبه‌بازار کشاورزها - تابستان بود - پرسید این همه خیار را چه‌کار می‌کنید. «این همه‌»‌ای هم نبود البته ولی گفتیم با نمک می‌خوریم مثلا، روی سالاد می‌ریزیم مثلا. گفت اِ چه جالب. گفتیم هوم. خودشان خیارشیرین درست می‌کنند مثل ما که خیارشور درست می‌کنیم (خیارشور هم دارند ولی به ذائقه‌یشان خیلی نمی‌سازد). 

آن یکی مغازه لباس‌های زمستانی‌اش را حراج کرده بود، آتش زده بود به مالش. اصلا نخریدم. با این‌که می‌دانم پشیمان می‌شوم سال دیگر. طبعا معقول بود برای آیه کاپشن و چکمه و این‌جور چیزها می‌خریدم  ولی این‌که فکر کنم سال دیگری هم هست که زمستانی دارد به مرز دیوانگی می‌رساندم. اصلا طرف لباس زمستانی‌ها نرفتم. عوضش جنون هوای گرم و آفتاب گرفتم، برای خودم سه تا پیرهن با دامن‌های بلند خریدم. خنک. تابستانی. از در فروشگاه بیرون آمدنه خانمه که تازه داشت وارد می‌شد پرسید شلوغ بود؟ فکر کردم با چه معیاری جواب بدهم؟ با معیار خیابان‌های تهران دم عید یا با معیار یک‌روز آفتابی نه‌چندان گرم شهرهای این‌جا؟ گفتم تقریبا شلوغ بود. بعد گفتم لابد تو که برود پیش خودش فکر می‌کند دختر دیوانه! این‌جا که جای سوزن انداختن نیست. گرچه این‌ها از جمعیت خوششان می‌آید بس‌که زمستان را چپیده‌اند توی خانه و کسی را ندیده‌اند. 

برا خودم شکلات لینت خریدم. موس شکلات تلخش را. دو تکه که بیش‌تر نمی‌شود خورد. سنگین است. 

خانه که برگشتم آیه تازه از خواب ظهرش بیدار شده بود و مثل همیشه این‌قدر با وحید بهش خوش گذشته بود که چشم‌هاش برق می‌زد. چتری موهایش را کوتاه کرده‌ام چشم‌ها و ابروهایش پیدا شده‌اند بیش‌تر. برق بازی‌گوشی توی چشم‌هاش هم. 

بساط اروماتراپی (رایحه درمانی؟) امروزم را عَلَم کردم؛ این‌بار لیمو و انیس و رزماری. یکی از شمعهای زیر کاسه ادا در آورد مدام و خاموش شد. بی‌خیالش شدم. آیه دستش را کرد توی کاسه‌ی آب و ستاره‌ی انیس را آورد بیرون و دنبال ماه می‌گشت در کاسه. از پیدا کردن ماه که ناامید شد، لیموها را هم زد و یکیش را آورد بیرون مشغول خوردن شد و رفت پی کارش. حالا یک کم بوی لیمو می‌آید و رزماری. بروم شمعش را  روشن کنم باز. 

پ.ن. آیه برای خودش حرف می‌زند. مثل همه‌ی بچه‌ها به زبان خودش. فکر هم می‌کند که هرچه بلندتر حرف بزند و دهنش را کج و کوله‌تر کند من بیش‌تر حرفش را می‌فهمم. می‌رود روی صندلی می‌ایستد به خودش تذکر می‌دهد باگووم‌با (sit on your bum) - توی گروه بازی بهش گفته‌اند نباید روی صندلی بایستد، انگلیسیش را یاد گرفته - با همین حروف می‌گوید باگوم (بادوم) من پیش خودم فکر می‌کنم از کنار کدام خانواده‌ی افریقایی رد شده‌ام یعنی که بچه‌ام لهجه گرفته؟ 

*سعدی می‌گوید که «زمستان‌ست و بی‌برگی بیا ای باد نوروزم | بیابا‌ن‌ست و تاریکی بیا ای قرص مهتابم»


۱۷ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۰۹ ۲ نظر
زمستان که طولانی و سخت باشد باید برای خودت راه فرار باز کنی که سگ‌ سیاهت بزرگ نشود و زندگیت را اشغال نکند. من و وحید عملا از وقتی آمده‌ایم این شهر جدید فرصت سفر باهم نداشته‌ایم. سفر به معنای سفر تفریحی البته وگرنه چندباری این‌طرف آن‌طرف رفتیم. بعد از تعطیلات ژانویه که مهمان‌هایمان رفتند، فکر کردیم برویم سمت نقاط گرم‌سیر. چند روز وقت گذاشتم به سختی (چون جلوی آیه پای لپ‌تاپ نمی‌نشینم)، سرچ کردم راجع به گزینه‌های موجود برای اواسط فوریه که آخر هفته‌ی طولانی روز خانواده‌ی کانادا بود. بهترین گزینه به نظر فلوریدا-میامی می‌آمد. از فکر این‌که از این هوای سرد در برویم و یک هفته روی آفتاب گرم را ببینیم ذوق می‌کردم. تصور این‌که آیه بتواند توی طبیعت بدود و ببریمش کنار ساحل اقیانوس که شن‌بازی و آب‌بازی کند انرژی خوبی بهم می‌داد. یک واقعتی هم وجود دارد و آن این‌است که سفرهای دوتایی من و وحید به شدت سفرهای خوبی از آب درآمده تا به حال و من مدام پی فرصت برای ایجاد دوباره‌ی آن لحظه‌های خوب می‌گردم. ولی وحید به دلش نبود سفر امریکا. دو سال است ایران نرفته و دلش تنگ است.

با این‌که خانواده‌های هردویمان امسال آمدند پیشمان ولی شب‌های متمادی نشست با من حرف زد که راضیم کند به سفر ایران. نه این‌که من ایران رفتن را دوست نداشته باشم. حکایت چیز دیگری‌ست. سفر ایران برای ما که سالی-دوسالی یک‌بار ایران می‌آییم، یک سری حس متضاد خوب و ناخوب است. لذت ایران آمدن و خستگی - واقعا جان‌کاه - طول سفر و ضعف انرژی از اشتیاق دیدار دوست و آشنا، اختلال روحی غریبی برای آدم درست می‌کند. این‌که مدام باید بدوی که به همه‌ی کارهایی که در ذهنت داری برسی یا همه‌ی آدم‌هایی را که می‌خواهی ببینی در این فرصت کوتاه اجازه‌ی آرام بودن را بهت نمی‌دهد. 

این‌ها همه‌اش بهانه‌است البته. «وطن» واژه‌ی غریبی‌است برایم این روزها. تا چند سال پیش آدم‌ها را، فضاها را، کوچه‌ پس‌کوچه‌ها را می‌شناختم. حالا نمی‌شناسم. جامعه‌ی درحال گذار با این سرعت سرسام‌آور، حس ناشناخته‌ای به آن‌ها که ازش مهاجرت کرده‌اند می‌دهد. دلشان تنگ‌است ولی معلول‌های دلتنگی دیگر نیستند، یا به آن‌شکل گذشته نیستند. آدم هم که نمی‌تواند مدام گیر گذشته بماند، توی یک ماه و دو ماه هم نمی‌تواند خودش را با این جامعه‌ی جدید وفق دهد. یک حس از این‌جا مانده از آن‌جا رانده‌ای به آدم دست می‌دهد که خودش برای خودش درست کرده. و وقتی برگردد سر خانه‌زندگیش، ممکن است سگ سیاه درسته قورتش بدهد. 

با همه‌ی این‌ها، شاید آرامش حرم امام رئوف دل آدم را سرجایش بنشاند. خدا را چه دیدی؟

۰۲ اسفند ۹۲ ، ۲۳:۳۶ ۴ نظر
بنا همیشه این بوده که نوشته‌ی این یک‌شب از سال، رک و راست باشد. یعنی این‌طور باشد که نخواهم برای خودم چیزهایی را که در این یک‌سال گذشته خوش‌آیند یا بدآیند جلوه دهم. ننوشتن همیشه به‌تر از ناراست نوشتن است. 

1- واقعیتش این است که امسال سال سهمگینی بود برای من. چرا؟ چون عادت داده‌ام خودم را به حرف نزدن. به قضاوت نکردن (در حد توانم البته) به سوال نپرسیدن راجع به زندگی این و آن. به راجع به آب و هوا و فصل و ترافیک و این‌چیزها حرف زدن. این‌ها البته نتیجه‌اش یکهو خورد توی صورتم امسال. یعنی وقتی که «باید» سوالی را بپرسی، وقتی که «باید» توضیحی را بدهی، وقتی که «باید» حرفی را بزنی، خب بپرس، بگو. که یک روزی نشوی مثل امسال من که حس خسران همه‌ی مولکول‌های بدنت را بلرزاند که وقتی گفتی دیگر دیر بود، خیلی دیر.

شما نمی‌دانید من از چه حرف می‌زنم. راستش این متن مال خودم است. برای مخاطب ننوشته‌ام. فقط همین را بدانید که گاهی دیر می‌شود. گاهی خیلی دیر می‌شود. وقتی هنوز فرصت دارید، با آدم‌هایتان حرف بزنید. نظرتان را بگویید. گذشته را مرور کنید مخصوصا جاهای خوبش را. حس‌هایتان را بگویید. حرف بزنید. سوال کنید از زندگی آدم‌ها - فضولی نکنید. از ریزه‌کاری‌های تکراری بپرسید، شاید خود آدم‌ها بقیه‌ی زندگی را برایتان گفتند و آن‌وقت شما دریچه‌ای پیدا کردید که بیش‌تر دوستشان داشته باشید.

2- آیه طبعا برزگ‌ترین و پررنگ‌ترین جای‌گاه را دارد در امسال من. همین من‌ای که فهمیده‌ام چقدر آدم‌ها در تربیت‌کردن و تعلیم دادن بچه‌هایشان ناتوانند. چرا؟ چون خیال می‌کنند می‌توانند بچه تربیت کنند. درحالی که بچه‌ است که دارد آن‌ها را تربیت می‌کند. به همین سادگی. این دومین چیزی است که امسال یاد گرفته‌ام. این جمله را برای آیه می‌نویسم - اگر روزی این‌ها را خواند بداند که خیلی از پدر و مادرها همه‌ی تلاششان را می‌کنند که هوش و استعداد بچه‌هایشان هدر نشود، آن لوح سفید و دست‌نخورده‌ی طبع و روانشان بی‌لک بماند، ولی - جدای از تاثیر محیط - پدر و مادرها از آن‌چه در چنته دارند می‌توانند برای بچه‌هایشان خرج کنند نه بیش‌تر. می‌توانند تلاش کنند کیفیت و کمیت چنته را بالا ببرند ولی آن هم حدی دارد. بضاعت آدم‌ها محدود است. خیلی از پدر و مادرها هرچه در توان دارند خرج می‌کنند برای بچه‌شان. اگر بچه‌ای شرایطش را دوست ندارد، خوب است که بداند پدر و مادرش چیز بیشتری نداشته‌اند که برایش خرج کنند. همه‌ی بضاعتشان همان بوده - مادی و معنوی. 

این‌ها چیزهای مهمی بود که امسال یاد گرفتم. هزینه‌اش سنگین بود البته. 

3- آدم‌ها شغل‌های متنوعی دارند در دنیا. بعضی شغل‌ها واقعا حیرت‌انگیزند. نه به خاطر مثلا مقدار درآمدی که نصیب آدم می‌کنند یا به علت فوق تخصصی بودنشان، بلکه دقیقا به علت ساده بودنشان و در عین حال دست نیافتنی بودنشان. مثلا؟ یک‌روز در لابی یکی از این هتل‌های چیتان دبی نشسته بودم و زل زده بودم به آکواریم دیواری -پر از ماهی‌های بزرگ- رو به رو. یک‌باره آقایی با لباس غواصی آمد شروع کرد شیشه‌های آکواریم را از داخل تمیز کردن. همان‌طور که بین ماهی‌ها سر می‌خورد و باله و سر و دم ماهی‌ها به دست و پاش می‌خوردند، او چیزی شبیه جارو برقی دستش بود و کف آب و شیشه‌ها را پاک می‌کرد. بعد من مانده بودم که این آدم چه شغل هیجان‌انگیزی دارد و غیره. حالا شما فکر می‌کنید چرا این حرف را زدم؟ چون آدمی مثل من که صبح‌ها بعد از نماز یا باید می‌دوید -لیوان قهوه به‌دست- به کلاس و کار و درس و کتاب‌خانه می‌رسید یا از خستگی بیداری شبانه پای مقاله‌هایش از زور خواب غش می‌کرد، حالا ساعت 8 صبح باید کتاب خرگوشه را بخواند و صدای خرت‌خرت هویج خوردن از خودش در بیاورد و یا عروسک‌ها را ردیف از روی خانه‌ی پارچه‌ای سر بدهد پایین و خیمه‌شب‌بازی کند باهاشان یا باید شیشه‌ی مایع حباب را بردارد دور خانه حباب درست کند که دخترک دور و برش بدود و حباب‌ها را فوت کند و بترکاند و خوش‌حال شود که دو لقمه نان و پنیر بخورد. این هم شغلی‌است به هر حال. دل آدم قنج می‌رود اصلا از تصورش هم. 

پ.ن. دلم می‌خواهد یک روزی این کار سیروان را سرود ملی خانه‌مان اعلام کنم. هنوز نمی‌شود. خودم اول باید بهش اعتراف کنم، بعد. فعلا می‌گذاریمش با آیه بپر بپر می‌کنیم. 

*عنوان کتابی‌ست از ایتالو کالوینو که من هیچ‌وقت نتوانستم تمامش کنم. 

۱۶ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۲۸ ۸ نظر