مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

خیلی سال است با وحید دلمان می‌خواسته یک ورزش دو نفره را شروع کنیم. این‌جا معمولا امکانات خیلی خوبی برای انواع ورزش‌ها وجود دارد که هزینه‌ی زیادی هم نمی‌طلبد. مخصوصا در فصل سرما که همه می‌خواهند از افسردگی فرار کنند حتما پی چند مدل ورزش را می‌گیرند. ما هنوز بعد از این‌همه سال هیچ ورزش زمستانی‌ای را انجام نمی‌دهیم این‌جا؛ مگر کارهای تفریحی مثلا تیوب‌سواری روی پیست‌های مخصوص و این‌چیزها. گمانم علت اصلیش هم این است که من اصلا انگیزه‌ی چند ساعت در سرما بودن زیر سوز برف و بوران را ندارم. چه‌کاریست خب.

حالا این به کنار، به علت شرایط کاری و زمانی، من و وحید هر کدام جدا به ورزش خودمان مشغول بودیم. من که ایران زیاد شنا می‌کردم،‌ این‌جا چندبار استخر‌هایی که برای خانوم‌های مسلمان رزرو می‌شد را رفتم و کلا عطای شنا کردن را به لقایش بخشیدم بس که افتضاح بود کیفیت آب و بهداشت و فضای استخر‌ها. مثلا این‌که تعداد زیادی از خانوم‌های مسلمان با لباس می‌آمدند توی آب (البته معمولا بچه‌هایشان را می‌آوردند) و کسی کلاه شنا سرش نمی‌گذاشت و دوش گرفتن قبل از ورود به استخر اجباری نبود و چیزهای دیگر که برای من اصلا قابل قبول نبود. بنابر این رو آوردم به کلاس‌های یوگا و سالن‌های به قول این‌ها gym. وحید هم پی فوتبال خودش بود که خیلی هم منظم برگزار نمی‌شد جلساتش و گاهی شنا می‌رفت و همیشه هم دنبال کسی بود که پایه‌ی پینگ‌پنگ باشد (در حد قهرمانی ملی بازی می‌کرده)‌.

خلاصه ما چندبار تلاش کرده بودیم با هم شروع کتیم ورزشی را و نشده بود و همیشه هم یک علت و توجیهی برای به تاخیر انداخته شدن این قصه وجود داشت. مثلا یک‌بار که - بعد از هزار جور پرس و جو و جوگیری بعد از المپیک زمستانی ونکوور - تصمیم گرفتیم در کلاس‌های کرلینگ شرکت کنیم، دیدیم نصف جلسه‌هایش را به خاطر سفر حج از دست می‌دهیم و بی‌خیال شدیم. 

امسال که من وقت و فرصت بیش‌تری دارم توی خانه، تصمیم گرفتیم حتما این تصمیم را عملی کنیم. یک کامیونیتی سنتری هم هست سر کوچه‌مان که کلاس‌های ورزشی - هنری زیادی برگزار می‌کند. خلاصه که اسممان را نوشتیم در شیفت آخر یک‌شنبه‌شب‌های بدمینتون. اولش فکر کرده بودیم که کلاس است. بعدا که رفتیم دیدیم تفریحی‌است. البته مربی می‌آید و بازی می‌کند و اشکالاتت را اگر بخواهی برطرف می‌کند ولی نفسش تفریحی است. آدم‌های دیگری هم که می‌آیند البته خیلی آماتور نیستند. چهار تور است و حدود 16 نفر بازیکن. 

امشب چهارمین جلسه‌ای بود که دوتایی رفتیم. از همان جلسه‌ی اول می‌خواستم بیایم این‌جا از این یک‌ساعت حس خوبی که در این زمستان لعنتی دارم بنویسم. مدت‌ها بود که یادمان رفته بود فعالیت دوتایی چقدر زنده‌مان می‌کند مخصوصا که حالا با آیه رسما فرصت صحبت کردن دوتایی هم نداریم حتی. یعنی آیه از صبح که با من دارد بازی می‌کند و مدام با هم حرف می‌زنیم (کلی دایره‌ی لغاتش بزرگ شده. فقط کلمه می‌گوید البته. خیلی هم غلط غلوط و بامزه ادا می‌کند حروف را ولی به هر حال تلاشش را می‌کند و من زبانش را خوب بلدم). عصر هم که وحید می‌آید آیه دیگر از گِل گردنش آویزان است و یک‌بند توقع دارد وحید باهاش بازی کند (یعنی حتی فرصت نمی‌کند لباس‌هایش را عوض کند گاهی) و بعد اگر ما دوتا با هم حرف بزنیم، آیه اخم می‌کند و یک دادی سر من می‌کشد که یعنی ساکت شوم چون وحید را تازه گیر آورده. 

همین. می‌خواستم بگویم این یک ساعت آخر شب یک‌شنبه‌های ما برای خودش عالمی شده جدای از فعالیت بدنی. باید بیش‌تر از این فرصت‌ها بتراشیم برای خودمان. 

این‌که آیه را چه‌کار می‌کنیم در این یک‌ساعت هم بماند چون حال و حوصله‌ی کامنت‌هایی به سبک «کاسه‌ی داغ‌تر از آش شدن» را ندارم. 

۱۳ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۵۲ ۸ نظر
این سومین باری بود که غبطه خوردم که چرا از عکس‌العمل آیه فیلم‌برداری نکردم. خب لابد چون خیلی هم اعتقاد ندارم که باید همه‌ی لحظه‌ها را ثبت کرد و مدام دوربین دستم نیست. بار اول زمانی  بود که آیه چهار ماهه بود و من مدتی بود با شیشه، بهش شیر نداده بودم. یادش رفته بود که چطور شیشه را بمکد. به علاوه این‌که می‌خواستم شیرخشک بدهم بهش چون گرسنه بود و من شیر نداشتم و مزه‌‌ی شیر اصلا برایش آشنا نبود. همان‌طور که توی بغل من بود و من شیشه را دم دهانش نگه داشته بودم و قربان‌صدقه‌اش می‌رفتم و حرف می‌زدم باهاش، سیاهی چشم‌هایش را دوخته بود به چشم‌های من و ابروهایش را در هم کشیده بود و انگار داشت فحشم می‌داد. من ترسیده بودم. رسما دست و پایم را گم کرده بودم که اگر شیشه را نگیرد و واقعا من دیگر شیر نداشته باشم، چه خاکی بر سرم بریزم. این‌ها همه در همان چند ثانیه از ذهنم گذشت چون بعدش به هر حال طرف منطقی ذهنم شروع کرد به کار کردن که حالا این همه با شیرخشک بزرگ شده‌اند، اتفاقی افتاده؟ بماند. مهم آن نگاه آیه بود که تا ابد دل من را سوراخ کرد. 

 بار دوم وقتی بود که می‌خواستم پستانک را ازش بگیرم و چند هفته بود با خودم بگومگو داشتم که کی می‌رسد آن لحظه‌ی طلایی که من خودم را آماده کنم برای بهانه‌گیر شدن و بدخوابی بعد از خذف پستانک از زندگی بچه. من کلا آدم تصمیم‌های آنی ام. یعنی راجع به یک موضوع چند روز - چند هفته - یا حتی چند سال فکر می‌کنم ولی یکهو خودم را می‌اندازم داخلش. بی‌ هیچ مقدمه‌ای. ضربتی. با ریسک‌ بالا. حتی گاهی خودم را غافل‌گیر می‌کنم (مثل جریان ازدواج کردنم مثلا). خلاصه که قصه‌ی پستانک هم شامل همین سیستم تصمیم‌گیری شد. آیه مریض بود و دماغش گرفته بود و لجش می‌گرفت از این‌که وقتی پستانک را می‌مکد نمی‌تواند نفس بکشد. لچ کرده بود و نمی‌خوابید؛ عصر بود. مدام پستانک را از دهانش در می‌آورد و پرت می‌کرد بیرون تخت به طرف من که روی زمین خوابیده بودم و داد می‌زد که بهش برش گردانم.

یک‌هو به ذهنم رسید همین حالا موقعش است. تا آیه حواسش به غر زدن بود من سر پستانک را با قیچی چیدم و دادم دستش. دقیقا دلم می‌خواست همان لحظه را فیلم می‌گرفتم. بس‌که نگاه آیه عجیب بود. چون تا پستانک را دادم دستش بدون این‌که نگاهش کند گذاشتش توی دهنش و یک‌هو تعجب کرد. بیرونش آورد و نگاهش کرد. نمی‌فهمید چه بلایی سرش آمده. باز امتحان کرد. دید نمی‌تواند بمکدش. با چشم‌های گرد شده به من نگاه کرد و پستانک را داد دستم که یعنی درستش کنم برایش. گفتم پرتش کردی بیرون سرش شکسته و اوخ شده؛ دیگه خوب نمی‌شه. باز دادمش دستش. هزار تا مقاله خوانده بودم که زیر یک‌سال به‌تر است پستانک را حذف کنم از زندگیش که بیش‌تر از این وابسته‌ نشود. یازده ماهش بود. و همیشه هم توصیه می‌کنند که همان پستانک خراب دست بچه باشد که کم‌کم خودش را عادت دهد. یا عروسکی چیزی را جایگزین شود توی تخت خوابش. سه روز طول کشید تا عادت کرد به وضعیت جدید و قصه تمام شد. ولی آن نگاه ماند در ذهن من. 

امروز بار سوم بود. از میان اسباب‌بازی‌هایش یک ماشین بسیار ساده‌ی کنترلی داشت که من هیچ‌وقت برایش باطری نینداخته بودم که حرکت کند. با دست باهاش بازی می‌کرد. امروز سرنماز که ایستاده بودم و آیه مدام از سر و کولم بالا می‌رفت و وسط جانمازم می‌نشست و من 642 بار جای سجده‌ام را عوض کردم، به ذهنم رسید باطری بیندازم توی این ماشین که راه برود، شاید آیه دو دقیقه من را رها کند. خلاصه که باطری را انداختم و کنترل را گرفتم دستم و دکمه‌اش را فشار دادم و ماشین کمی رفت جلو. آیه از جایش پرید. با چشم‌های گرد شده من را نگاه کرد و دست‌هایم را. فکر کنم کمی ترسیده بود. برایش توضیح دادم که این دکمه را می‌زنیم ماشین حرکت می‌کند می‌رود جلو این یکی را می‌زنیم می‌آید عقب. باز با چشم‌های گرد شده به ماشین و دست‌های من نگاه می‌کرد. دلم داشت ضعف می‌رفت برای این حس سادگی بچگیش. بعد کنترل را از من گرفت و شروع کرد امتحان کردن دکمه‌ها. کمی باهاشان ور رفت تا توانست ماشین را حرکت دهد. تا چرخ ماشین صدا کرد و چند سانت جلو رفت آیه با یک حال هیجان‌زده‌ای نگاه کرد به من و گفت:‌ دّیدی؟ گفتم آفرین. آره دیدیم. سوت و دست و هورا. دوباره زد گفت: دّیدی؟ باز من تشویق. خلاصه که قصه ادامه پیدا کرد. من رفتم سر نماز دوم و آیه همین‌طور دکمه‌ها را می‌زد و ماشین کمی جابه‌جا می‌شد آیه می‌گفت: دّیدی؟. انقدر حالت چشم‌هاش هیجان داشت که دوست داشتم برای خودش ثبتش کنم. 

پ.ن. امروز با هم نشسته بودیم داخل خانه‌ی پارچه‌ایی که تازگی برایش خریده‌ام و داشتیم برای عروسک‌ها چای می‌ریختیم و هویج و گوجه‌فرنگی می‌دادیم بخورند و چند تکه هم لگو داشتیم که مثلا عروسک‌ها سرگرم شوند. بعد آیه شروع کرد با لگو‌ها چیزی ساختن. ازش پرسیدم آیه چی می‌سازی؟ گفت ابر. فکر کردم اشتباه شنیده‌ام. دوباره پرسیدم ابر می‌سازی؟ سرش را با قطعیت تکان داد و گفت ابر. بار اول بود که برای خودش تصور کرده بود چی بسازد. یا حداقل اولین باری بود که من می‌فهمیدم. داشتم پس می‌افتادم از خوشی.

۱۰ بهمن ۹۲ ، ۰۸:۵۲ ۶ نظر
این یک لینک است درباره‌ی سرمای این چند وقت در کانادا؛ درش توضیح می‌دهد که دمای سطح مریخ -29 است در حالی که دمای وینیپگ -31 بوده و با باد سر -53. این فاکتور باد سرد موضوع مهمی‌ست. یعنی این‌طور نیست که شما هوا را چک کنید و بگویید -10 و با شادی بیرون بروید از خانه؛ با فاکتور باد می‌شود -20 (بسته به سرعت باد و این‌ها) و این اصلا خوش‌حالی ندارد. 

قصه‌ این‌جاست که نه ما در وینیپگ زندگی می‌کنیم و نه من سال اولی‌ست که زمستان این‌جا را تجربه می‌کنم. البته واقعیتش این است که واترلو و همیلتون را سردتر از -30 ندیده بودم که به مدد سرمای قطبی امسال واترلو هم امروز دمای -40 را تجربه می‌‌کند. و البته اتاوا شهر سردتریست. کلا هم گمانم همیشه بر این بوده که از -20 سردتر دیگر چه فرقی می‌کند؟ سرما استخوان‌سوز است. این موضوع را هم باید در نظر بگیریم که پوست من در برابر سرما کلفت شده این 9 سال. یعنی این‌طور است که دقیق اندازه گرفته‌ام تا دمای -6 می‌توانم با یک‌لا ژاکت پِرپِری بیرون بروم. نه که سردم نشود. می‌شود ولی ارزشش را دارد چون من تنفر خاصی از رو هم روی هم لباس پوشیدن و کاپشن و پالتو پوشیدن دارم. وای به حال دستکش و شال‌گردن و کلاه و این جفنگیات. خلاصه که این متن را باید می‌نوشتم چون آدم‌های زیادی هیچ تصوری از دمای این‌قدر پایین ندارند و من خودم را موظف می‌دانم برای همه توضیح بدهم بعد از این‌همه سال که دمای فریزر خانه‌ی شما در سردترین حالت -18 است (برای دل خودم دیگر). 

امروز که قرار بود با آیه برویم خرید، دو تا لباس روی هم پوشاندمش و یک پالتوی سرهمی و کلاه و دستکش. خودم چی؟ پالتو را پوشیدم روی همان لباس‌هایی که تنم بود و زدیم بیرون. در فاصله‌ی بین در خانه تا در گاراژ که تقریبا 4 قدم است، احساس کردم هیچ چیز تنم نیست از فرط انجماد پوست. نشستیم در ماشین و همان‌طور که استارت زده بودم موتور ماشین گرم شود، روی مبایلم درجه‌ی هوا را چک کردم. -31 با فاکتور باد سرد -41. یعنی ببینید دمای خانه‌ی ما +21 است وقتی در خانه را باز می‌کنیم و دما همین حدود‌های -40 است، مثل این‌که از دهان آدم بخار آب خارج می‌شود حین تنفس در هوای سرد، همان اتفاق می‌افتد جلوی در. یعنی یک بخار غلیظ سفید یک‌هو همه‌جا را می‌گیرد در ثانیه. و خود هوا این‌قدر سرد است که انگار شیشه است، می‌ترسی بخوری بهش و بشکند خرد شود روی سر و صورتت. یا اسفالت خیابان کاملا یخ زده. نه این‌که رویش یخ بسته باشد و لیز بخوری (آن پدیده‌ی دیگری است که بهش می‌گویند Black ice) خود اسفالت رنگش سفید شده بی‌این‌که برفی رویش باشد. 

حالا این‌ها بماند، رادیو را روشن کردم داشت می‌گفت این از هواهای بی‌سابقه‌ی چند سال اخیر است و فلان. یعنی طول مدتش بیش‌تر مد نظر بود. چون به هر حال هرسال هوا این‌‌قدر سرد می‌شود ولی یکی دو هفته شاید طول این مدل سرما باشد. امسال همین‌طور ادامه دارد این حال. بعد رادیو داشت هشدار می‌داد که کلاه و دستکش داشته باشید حتما. چکمه و جوراب پشمی بپوشید و این‌ها. چرا؟ چون از شدت سرما ممکن است قطع عضو شوید و گوشتان یا انگشتتان کنده شود از شدت سرما. راه حلی هم که پیشنهاد می‌داد این بود که اگر این‌طور گوشتان کنده شد، بگذاریدش در دهانتان و به سمت اولین کلینیک حرکت کنید. من هم هارهار داشتم می‌خندیدم. 

خلاصه رفتیم خرید. آیه را زدم زیر بغلم بدو رفتیم توی فروشگاه. خریدمان که تمام شد و آمدیم بیرون آیه را نشاندم روی صندلیش داخل ماشین و شاید 5 دقیقه طول کشید که کیسه‌های خرید را جا بدهم در صندق عقب. در این چند دقیقه پوست انگشت‌های دستم کامل یخ زد و درد عجیبی گرفت و اصلا انگشت‌هایم تکان نمی‌خورد. هر لحظه فکر می‌کردم همین‌ حالاست که انگشت‌هام کنده شوند و به راه‌حل‌هایی فکر می‌کردم برای نجات آیه؛ همان‌طور که پشت فرمان نشسته بودم دستم‌هایم را نمی‌توانستم تکان بدهم که ماشین را روشن کنم و بخاریش به کار بیفتد. شیشه‌های ماشین هم از داخل کاملا یخ زده بود. چطور از داخل؟ این‌طور که بخار آب تنفس آدم توی ماشین حبس می‌شود و روی شیشه‌ها یخ می‌بندد در عرض چند دقیقه. (دیشب که از بطری آب کنار دستم کمی آب ریخت دور و بر دنده و روی صندلی، در عرض 5 دقیقه تبدیل به تکه‌های یخ شد جلوی چشم خودم). 

کمی گذشت تا من توانستم انگشت‌هایم را تکان دهم و ماشین را روشن کنم ولی اصلا دست‌هایم و انگشت‌های سیخکیم مال خودم نبودند. گمانم یک ربعی طول کشید تا درد وحشتناک یخ‌زدگی به‌تر شد و من توانستم راه بیفتم سمت خانه. قصه البته همین‌جا تمام نشد. تا روزهای بعد نوعی فراست‌بایت را روی پوست صورتم تجربه کردم که خیلی دردناک بود. فراست‌بایت یعنی وقتی سرما پوستت را گاز بگیرد. دیده‌اید اگر گوشت را در فریزری که بیش‌ از حد سرد است بگذارید می‌سوزد؟ یعنی رنگش و بافتش تغییر می‌کند، مثل سوختگی با آتش. اگر پوست آدم هم در برابر سرمای پایین قرار بگیرد همان می‌شود. البته این فراست‌بایت انواعی دارد. که مال من خفیف بود. ولی پوست گونه‌هایم انگار گُله گُله در مجاورت آتش قرار گرفته بود و خشک شده بود و حس درد و سوزش افتضاحی داشت. بیش از یک هفته* طول کشید که با انواع ماسک‌های عسل و روغن زیتون و کرم‌های ضد التهاب و آب‌رسان و غیره کمی بهتر شد اوضاعش. (آن گزارش اول متن را اگر نگاه کنید می‌گوید در دمای -40 تا -47 پوست در عرض 5 دقیقه یخ می‌زند). 

من که گمان نمی‌کنم خدا این تکه از زمین را برای اسکان آدم‌ها خلق کرده باشد و من چقدر به خودمان بد و بیراه گفتم که در یک هم‌چین شرایط مسخره‌ای زندگی می‌کنیم. این‌جا مال پنگوئن‌ها و خرس‌های قطبی‌است. حالا هی مهاجرت کنید کانادا. 

* این متن در عرض سه هفته نوشته شده است. 

۰۱ بهمن ۹۲ ، ۰۰:۴۶ ۸ نظر

زیارت عاشورا زیارت پر عاطفه و بلندی‌است. برخلاف فرازهای پر لعن و نفرینش که عده‌‌ای را باز می‌دارد از خواندنش و شبهه‌ی مخدوش بودن سندش را به جانشان می‌اندازد،* جمله‌هایش بندبندت را می‌لرزاند اگر دل بدهی بهش. از سلام‌هایش گرفته تا دعاهایش. سند شیعه‌گی است اصلا. نه به خاطر لعن این و آن. به خاطر این‌که راه را از چاه نشانت می‌دهد. ردیابی این‌که این لعن‌ها به کدام آدم‌ها و طایفه‌ها بر می‌گردد گرچه کار شاقی نیست، ولی مهم‌تر از آن سمت و سوی صراط مستقیم است که برایت روشن می‌کند. چراغ است اصلا. اینقدر می‌شود حرف‌های قشنگ زد درباره‌ی این زیارت که تمامی‌ نداشته باشد... بماند فعلا. 

می‌خواستم بگویم هیچ به این جمله‌‌اش توجه کرده‌اید؟ «لَعَنَ اللَّهُ اُمَّةً اَسْرَجَتْ وَ اَلْجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِکَ» ... «آن‌ها که مرکب‌ها را زین کردند و لگام زدند و به راه افتادند براى پیکار با تو». چه تصویر هول‌ناکی‌است. برای خودمان می‌گویم ها وگرنه آن‌ها که کردند آن‌چه کردند. برای خودمان می‌گویم که صبح تا شب معلوم نیست چه می‌کنیم و چه حقی را ناحق می‌کنیم با گام‌هایمان و جمله‌هایمان و قلم‌هایمان و نگاه‌هایمان و نیت‌هایمان ...   

*قال الباقر علیه‌السلام من الله علی‌الاعلی

پ.ن. فرصت کردید «شرح زیارت عاشورا»ی سید احمد میرخانی را بخوانید. باز هم فرصت کردید «شرح مهربانی» موسوی گرمارودی - زندگی‌نامه‌ی سید احمد - را هم بخوانید؛ گرچه دومی را من هم پیدا نکرده‌ام که بخوانم.  

۰۴ دی ۹۲ ، ۲۲:۴۷ ۷ نظر
خب بله! مادر که شدی نباید منتظر معجزه‌ای باشی که یک‌شبه عادت‌ها و رفتارهایت را تغییر دهد (اصلا مگر قرار است تغییر دهد؟ نمی‌دانم. به هر حال چون شرایط آدم فرق می‌کند لابد یک‌چیزی‌هایی خواهی نخواهی عوض می‌شود یا توقع داری عوض شود). ولی یک‌چیزهایی هم بدون آن‌که تو توقع داشته باشی تغییر می‌کند. مثلا این‌که تو تا به حال کی آدم این‌همه دل‌رحمی بودی که حالا شده‌ای؟ یا مثلا همین وقتی که برای کسی غیر از خودت می‌گذاری و تقریبا تمام روزت را پر می‌کند. 

بعد من خیال می‌کردم که آدم بچه که داشته باشد مخصوصا که بچه به سن دوان‌دوان برسد، این‌قدر خسته می‌شود در طول روز که شب‌ها سرش به بالش نرسیده خوابش برده. خب راجع به من که صادق نبوده حداقل. با همه‌ی دوان‌دوانی در طول روزها و انواع و اقسام بپر بپر کردن‌ها و بازی و جمع و جور و غیره، مثل گذشته بعد از ناهار تازه ذهن من شروع به بیدار شدن می‌کند و از غروب به بعد تازه زندگیم جریان پیدا می‌کند. هرچند که جسمم خسته باشد ذهنم فعال عمل می‌کند و سرحال‌تر می‌شود. 

حدود ساعت 9 که آیه می‌خوابد و گاهی وحید هم همان حول و حوش می‌خوابد تازه فصل تازه‌ای برای من شروع می‌شود. ساعت‌های خودم. هر شب البته قرار می‌گذارم که حداکثر تا 11 بخوابم ولی ذهن بیدار نمی‌گذارد. تازه شروع می‌کنم به فکر کردن به ایده‌ی آن متن‌ها که قرار است بنویسم، آن کتاب‌ها. سایتی که باید بالاخره یک‌روزی درست شود. دسته‌بندی متن‌های ترجمه‌‌شده و آن‌هایی که باید ترجمه شود. ایمیل‌هایی که باید به آدم‌های مختلف بزنم مخصوصا آن‌هایی که به استاد‌ها قرار است بزنم. تازه فکرم شروع می‌کند به چرخیدن بین کلمات کلیدی رزومه‌ام - این‌که کجاهای دیگر می‌توانم دنبال کار بگردم. این‌که ادامه‌ی این سریاله را برای خودم حدس بزنم یا برای کارهای آخر سال برنامه ریزی کنم. و گاهی هم یک متر می‌گیرم دستم از این سر خانه می‌روم آن‌سرش مدام دیوار‌ها را سانت می‌زنم که ببینم بالاخره روی کدام دیوار باید قفسه بزنیم و مبل وسط را چند در چند بگیریم و دیوار را چه رنگی کنیم. این‌ها البته همه در حالی‌است که لباس‌ها را ریخته‌ام در ماشین لباس‌شویی و ماشین ظرف‌شویی را هم روشن کرده‌ام و فقط دلم می‌خواست یک جاروی بی‌صدا وجود داشت که تا آیه وسط دست و پا نیست همه‌ی خانه را تمیز کنم. 

از غروب به بعد تازه فهم من بیجک می‌گیرد (به قول درویش مصطفیِ امیرخانی). درس هم که می‌خواندم همین بود اوضاعم. وای به روزی که صبحش کلاس داشتم یا جلسه داشتم یا باید می‌رفتم سر کاری. وقت کتاب‌خانه رفتن و درس خواندن من عملا از  2 عصر بود تا شب و ادامه‌ی کار - بعد از شام و چند ساعت فمیلی‌تایم - تا خود اذان صبح. تازه آفتاب که می‌زد من می‌رفتم در تاریک‌ترین و کم‌صداترین اتاق خانه، چشم‌بندم را می‌بستم، زنگ تلفن‌ها را خفه می‌کردم و می‌خوابیدم تا ظهر. اصلا شب و سکوت و روشنی ذهنی چیز دیگری‌ست برای من. ولی این سیستم نمی‌خواند با بچه‌داری. چون دیر خوابیدن کار بدی‌است که آدم را کسل می‌کند در طول روز، چون طبعا نمی‌شود خوابید با بچه‌ی دونده. و مامان کسل اصلا مامان خوبی نیست طبق تجربه‌ی من. حالا کلی کش‌مکش دارم با خودم که آیا باید یک‌طوری این ساعت بدنم را تغییر دهم به هر ضرب و زوری که هست یا این‌که کمی صبر کنم که این بچه بزرگ شود و من باز بتوانم به زندگی جغدانه‌ی خودم ادامه دهم (یعنی چقدر باید صبر کنم؟). 


۲۷ آذر ۹۲ ، ۱۱:۵۶ ۴ نظر
کتاب‌های من هنوز قفسه و جا و مکان درست و حسابی ندارند در این خانه‌ی جدید. یعنی یکی از اتاق‌ها از زمین تا نزدیک سقفش همین‌طور کتاب چیده‌ایم روی هم؛ افقی و عمودی. فقط یک تکه‌جا باقی مانده که میز اتو را گذاشته‌ایم و فضای جلوی درش هم خالی‌ست برای عبور و مرور. من که هیچ از این وضعیت خوش‌حال نیستم. ولی هنوز فرصت نشده قفسه بخریم و نصب کنیم و این‌ها. فکر کرده بودم شاید همه‌ی دیوار‌های بیس‌منت را قفسه بزنم که آن پایین بشود کتاب‌خانه. یک‌سری میز و صندلی هم بچینم وسطش که اصلا بشود همان تصویر خیالی سال‌های دور من از کتاب‌خانه‌ی ایده‌آل. ولی حالا دو‌دل‌ شده‌ام. فکر می‌کنم شاید پایین جای خوبی برای بازی بچه‌ها باشد. آیه و دوستانش کمی که بزرگ‌تر شوند جایی بزرگ‌تر از اتاق آیه می‌خواهند برای بریز و بپاش و تاخت و تاز. و شاید معقول باشد که بیس‌منت را خالی بگذارم برای این منظور. علت دیگر شکم هم این است که با این سرعت تکنولوژی و کتاب‌های الکترونیک و متن‌های پی‌دی‌اف و غیره، شاید دیگر خیلی کم پیش بیاید آدم کتاب واقعی بخرد. واقعا هم چه بیچاره‌ای شدم من سر اسباب‌کشی به خاطر این کتاب‌ها. آدمی که کتاب زیاد دارد یا می‌خواهد زیاد داشته باشد یا باید قید جابه‌جا شدن را بزند و یا رو بیاورد به همین کتاب‌های بی‌وزن جدید. به هرحال این متن راجع به چیز دیگری‌ست. 

می‌خواستم بگویم من به سختی کتاب‌هایی را که می‌خواهم می‌توانم پیدا کنم این‌روزها از بین این بی‌نظمی مطلق. ولی هفته‌ی پیش که دیگر عرصه برم تنگ شده بود از بی‌داستانی، رفتم و کتاب‌ها را پس و پیش کردم و بسته‌ی کتابی که یکی از دوستان هدیه داده بود بار آخر که ایران بودم را باز کردم. دوستان نادیده که برای آدم کتاب می‌فرستند و برای بچه‌ی آدم هم لباس‌های رنگی و هیجان‌انگیز، می‌دانید؟ کم‌یابند. گاهی هم آدم بلد نیست چطور جواب لطفشان را بدهد. مثل همین حالای من. خلاصه یکی از بسته‌ها دو جلد کتاب بود با عنوان «هشتاد سال داستان کوتاه ایرانی»؛ انتشارات کتاب خورشید. قصه این است که من چون ذائقه‌ی سخت‌گیری دارم در مورد انتخاب داستان و کتاب، هیچ‌وقت سراغ کتاب‌هایی که این‌طوری داستان‌ها را دسته‌بندی و انتخاب کرده‌اند نمی‌روم. مخصوصا که بدانم یک‌جور نقد و تحلیل هم پشت این انتخاب هست. حس است دیگر. فکر می‌کنم آدم باید خودش قوه‌ی تحلیلش را به کار بیندازد در برخورد با یک اثر ادبی-هنری ... نه این‌که کسی پیش‌پیش برایت تحلیلش کند و جای تو فکر کرده باشد و ذهنت را قالب بزند بعد بفرستدت سراغ اصل مطلب.

با یک هم‌چین دیدگاهی رفتم سراغ این دو جلد کتاب. ولی واقعیتش این است که این‌بار حظ وافری دارم می‌برم از داستان کوتاه‌های منتخب این مجموعه. شاید به علت این‌که یک‌سری داستان‌ها را برای بار چندم است می‌خوانم و کاملا می‌توانم تفاوت میزان فهم و تحلیل خودم را از داستان با قبل مقایسه کنم. شاید هم به این علت است که از بعضی از این نویسنده‌ها تا به حال چیزی نخوانده‌ام و فقط اسم‌هایشان را شنیده بودم و الان فهمیده که (هعی؛) چه دیر پیدا کردم این آدم‌ها را (مثلا بهرام صادقی و منوچهر صفا). بعد یک‌هو فهمیدم که اصلا من از کارهای نویسنده‌های آن نسل فقط عده‌ی کمی را واقعا خوانده‌ام؛ هدایت، ساعدی، آل‌احمد،‌ دانشور، علوی، گلشیری، چوبک ... بقیه‌ی نویسنده‌ها را فقط نقد کارهایشان را این‌طرف و آن‌طرف خوانده‌ام؛ آن‌هم مناسبتی. چه بد. 

بعد آخر هر داستان، یک تحلیل ضمنی هم ارائه شده. من چه می‌کنم؟ من که این روزها فرصت ندارم برای چیزی وقت جدا و سر فرصت بگذارم، باید همان لحظه که داستان را می‌خوانم در چند دقیقه، تندتند ذهنم را مرتب کنم، آدم‌های قصه را و خط داستان را و فضاها را یک‌بار به هم بریزم و دوباره از سر نو بچینمشان کنار هم و این‌گوشه آن‌گوشه‌اش را جستجو کنم که به یک خط تحلیل قانع‌کننده برسم که اگر آن چند خط توضیح آقای میرعابدینی را خواندم حس تنبلی مغزی بهم دست ندهد بعد بپرم سراغ داستان بعدی. شبیه کارگاه داستان‌خوانی شده‌است برایم. 

به زودی باید پیشنهاد جلسات داستان‌خوانی کافه‌ای را عَلَم کنم برای دوستان این دور برم. یک‌کم که بچه‌هایشان از آب و گل در بیایند، فکر کنم از پیشنهادم استقبال کنند. 

۲۵ آذر ۹۲ ، ۰۲:۱۴ ۷ نظر
روزهای آخر دهه‌ی اول محرم مهمان‌های خیلی عزیزی داشتیم که سال‌هاست هم‌دیگر را می‌شناسیم ولی بیش‌تر از سالی یکی دوبار هم‌دیگر را ندیده‌ایم. البته این بُعد جغرافیایی سبب نشده که خیلی احساس دوری بکنیم نسبت به هم، حداقل از جانب ما این‌طور نبوده و خیلی حس نزدیکی و دوستی داشتیم با هم. چند سال گذشته هم روزهای دهه‌ی اول محرم را با هم بودیم و گاهی ماه رمضان‌ها. من همیشه حس خسران می‌کردم که چرا بیش از این هم‌دیگر را نمی‌بینیم ولی نمی‌شد ظاهرا. به هر حال در دو شهر مختلف زندگی می‌کردیم و زندگی دانش‌جویی و کاریمان شاید اجازه نمی‌داد. نمی‌دانم. شاید هم چیزهای دیگر. 

ولی واقعیت این است که امسال، فردای عاشورا که با هم خداحافظی کردیم بغض عمیقی در گلوی من جاماند. علتش را هم باید خیلی کنکاش کنم تا بفهمم. شاید یکیش این باشد که فکر می‌کنم ممکن است از این‌ هم دورتر شویم از هم. یا شاید هم به خاطر مرضیه‌ است که کلا راحت باهاش می‌شود ارتباط گرفت و هم‌نشین و هم‌صحبت و هم‌فکر خوبی‌است. حساسیت‌های آدم‌ها را مراقبت می‌کند و خیلی شفاف و آینه‌وار است. یا شاید هم به خاطر مریم است. دخترشان. یک شرینی ویژه‌ای دارد این بچه برای من. سال پیش که آیه به دنیا آمد، خیلی از دوستان دور و بر من هم بچه‌دار شدند، کمی زودتر یا دیرتر از ما. من نسبت به همه‌ی این بچه‌ها حس نزدیکی خاصی دارم. انگار همه‌شان بچه‌های خودم هستند ولی مریم گمانم جایگاه خاصی دارد با این‌که کلا چند بار بیش‌تر ندیدمش. مدام پیش خودم فکر می‌کنم اگر پیش هم بودیم چقدر بچه‌هایمان خوب باهم بزرگ می‌شدند. چقدر خیال آدم راحت است وقتی یک خانواده‌ی دیگری هستند که شیوه‌های تربیتیشان کمابیش شباهت دارد به محیط خانوادگی ما. حالا امیدم به مهرناز است و دخترش. هرچند مانا یک سال و خرده‌ای کوچک‌تر از آیه خواهد بود ولی یک کم که بزرگ‌تر شوند احتمالا این فاصله‌ی سنی دیگر به چشم نمی‌آید. (حالا هیچ معلوم نیست تا سال بعد ما کجاییم و آن‌ها کجا، ولی به هر حال آدم به امید زنده‌است دیگر). 

از همان روز بعد از عاشورا این بغضِ نشسته در گلویم را نمی‌توانم قورت دهم، نمی‌توانم هم نادیده‌اش بگیرم. احساس خسران می‌کنم.  

مریم توپ کوچک بنفش‌رنگی داشت که خانه‌ی ما جامانده. هر روز صبح آیه توپ را برمی‌دارد و دور خانه بلند بلند مریم را صدا می‌کند (یَیَم) و صداهای دیگر از خودش در می‌آورد که یعنی بیا با هم بازی کنیم و این‌ها. چون از روزی که مریم رفت من توپ را به آیه نشان دادم و گفتم مال مریم است و باید یک‌بار که دیدیمش بهش پس بدهیم. همین حرکت آیه هم باعث می‌شود من اصلا یادم نرود بغضم را. 

۲۰ آذر ۹۲ ، ۰۷:۵۷ ۱ نظر
واقعیتش این است که قبل از این‌که آیه به دنیا بیاید برایش یک وبلاگ (که نه یک دامنه‌) ثبت کردیم که برایش بنویسیم (بنویسم). تا یک مدت هم در یک وبلاگ دیگر می‌نوشتم حال و هوای پیش از تولد و بعد از تولدش را ولی باز دیدم آدم دو جا نویسی نیستم. بعد از یک مدت دیگر نه این‌جا را می‌نوشتم نه آن‌جا را. بنابر این با خودم گفتم برای آیه هم همین‌جا می‌نویسم. 

حالا وقتی فاصله می‌افتد بین نوشته‌ها عذاب وجدان می‌گیرم. این را وقتی فهمیدم که آیه دراز کشیده بود روی زمین برای خودش آواز می‌خواند و من در یک لحظه متوجه شدم که آهنگی که دارد می‌خواند را در ذهن خودش ساخته، چیزی نبوده که قبلا شنیده باشد. بعد ذوق زده شدم آمدم این‌جا بنویسم که دیدم اصلا ننوشته‌ام که آیه از حدود 10 ماهگی آهنگ هر شعری که برایش خواندیم را بعد از دو سه بار شنیدن تکرار می‌کند. و این دایره‌ی آهنگ شعر‌ها هر روز بزرگ‌تر می‌شود. فکر کنم استعداد موسیقایی وحید را به ارث برده. وحید گوش و هوش موسیقایی خوبی دارد. هر چه را بشنود می‌تواند همان‌ لحظه با پیانویی ارگی چیزی بنوازد. باید یک فکری به حال استعداد آیه بکنیم. خلاصه که در آن لحظه هرچه فکر کردم یادم نیامد اولین بار کی فهمیدم آیه دارد آهنگ را تقلید می‌کند و حالا هم یادم نیست و این خیلی لجم را درآورد. اگر نوشته بودمش حالا می‌دانستم.

یادم است آیه را برده بودم دکتر و در اتاق انتظار، منتظر نوبتمان بودیم. آیه با اسباب‌بازی‌های آن گوشه بازی می‌کرد و برای خودش آهنگ «ای زنبور طلایی» و «the wheels on the bus go round and round» و چیزهایی دیگر می‌خواند که من دیدم همه نگاهش می‌کنند و لبخند ملیح می‌زنند. یک مادربزرگی که نوه‌اش را آورده بود پرسید آیه چند ماهش است گفتم هنوز 11 ماهش نشده گفت حواست به حرکات و استعدادهایش باشد. من تازه دوزاریم افتاد که آیه خوب تقلید آهنگ می‌کند. 

سه روز در هفته هم می‌برمش گروه‌ بازی و کتاب‌خانه که برای بچه‌ها برنامه دارند. وقتی در خانه هستیم هم لگوبازی می‌کنیم یا خودش بازی می‌کند یا کتاب‌هایش را ورق می‌زند و بعد که از عکس‌ها خسته شد می‌آورد که من بخوانم برایش. 100 تا توپ رنگی کوچک دارد که دارم سعی می‌کنم رنگ‌ها را از روی آن‌ها یادش بدهم حین بازی و یک سری تکه‌های چوب رنگی که می‌تواند روی هم بچیندشان. میانه‌اش با عروسک‌های نرم و پشمالو اصلا خوب نیست. یک عروسک پسر سیاه پوست دارد و یک عروسک بچه‌ی نوزاد که گاهی باهاشان بازی می‌کند در حدی که به من چشم و گوش و دماغ و این‌هاشان را نشان می‌دهد و سر و صدا در می‌آورد و بوسشان می‌کند. 

کلمات جدید هم به دایره‌ی لغاتش اضافه شده. هفته‌ی پیش بعد از شیر خوردنش آمده جلوی من ایستاده می‌گوید «هومّا هومّا» طبعا من نمی‌فهمدیم چه می‌گوید. دست بردارد هم نبود. بغلش کردم روی میز ظرف خرما را نشان می‌دهد. کلا اولین بخش کلمات را تقلید می‌کند مثلا به بادکنک می‌گوید «با» به توپ می‌گوید «تو» به داغ می‌گوید «دا» الی آخر. وحید، بابای من و بابای وحید را بابا صدا می‌کند و من و مامان و مامان وحید را هم مامان. رابطه‌اش ولی با مردها به‌تر است کلا. با مامان این‌ها که با فیس‌تایم حرف می‌زنیم مدام دنبال بابا می‌گردد و تا بابا از صفحه کنار می‌رود با داد و بیداد بابا را صدا می‌کند. حالا هم که مامان بابای وحید مهمانمانند، مدام دارد از سر و کول بابای وحید بالا می‌رود و بازی می‌کند. از صبح که از خواب بیدار می‌شود هم ظاهرا نذر دارد یک بند من را صدا کند مخصوصا اگر من جلوی چشمش نباشم. 

یک مسئله‌ای که ذهنم درگیرش است مسئله‌ی زبان‌آموزی‌ست. یعنی روزهایی که می‌برمش گروه بازی و کتاب‌خانه همش حواسم هست که به خاطر این‌که من فقط فارسی حرف می‌زنم باهاش در خانه، آیا حرف‌های مربی و بچه‌ها را می‌فهمد یا نه. فکر کنم نمی‌فهمد. با شعر‌ها خوش‌حال می‌شود چون ریتمیک است و خیلی‌هایش را من در خانه هم برایش می‌خوانم ولی حرف زدنشان را نمی‌فهمد. بعد چون آن‌جا در جمع هستیم و در ارتباط با بقیه‌ی بچه‌ها، پیش می‌آید که من به انگلیسی برا آیه چیزی را توضیح دهم که بچه‌ی کناری و مادرش هم در جریا قرار بگیرند - مثلا در مورد تقسیم کردن اسباب‌بازی‌ها یا این‌که بچه‌ها هم‌دیگر را هل ندهند و مهربان باشند و غیره - بعد گمان نمی‌کنم که آیه خیلی می‌فهمد که من دارم چه می‌گویم، از روی حرکاتم می‌فهمد که منظورم چیست. حالا به مدد یک فیلمی که یکی در فیس‌بوک به اشتراک گذاشته بود، یک روشی را دارم پیاده می‌کنم ببینم آیا جواب می‌دهد یا نه. روشش این‌طور است که وقت مثلا کتاب خواند و بازی و این‌ها یک شخصیت انگلیسی زبان را به بچه معرفی می‌کنیم (من دورا را انتخاب کردم) بعد عکس کتاب‌ها را به هر دو زبان برای بچه توضیح می‌دهیم. مثلا مامان می‌گوید کتاب، دورا می‌گوید Book. باید بروم چیزهایی در این‌باره بخوانم ولی هنوز فرصت نکرده‌ام.  

باور سرعت میزان رشد و پیش‌رفت بچه‌ها در سال‌ اول تولدشان واقعا سخت است. جلوی چشمانت بچه‌‌ی ضعیف و ظریف، روز به روز تبدیل می‌شود به آدم مستقلی که باید کلی خلاقیت به خرج بدهی که رفتارهایت را با او تنظیم کنی و راه و چاه را نشانش دهی. عملا در شش ماه دوم یک‌سالگی بچه می‌نشیند، چهاردست و پا راه می‌افتد،‌ می‌ایستد، راه می‌رود، حرف زدنش شروع و از همه مهم‌تر این‌که درک و فهمش به شدت بالا می‌رود.   

۱۴ آذر ۹۲ ، ۲۳:۵۷ ۶ نظر
چند هفته پیش دوان‌دوان رفته بودم والمارت چند تکه چیز خوراکی بخرم لابد. حالا یادم نمی‌آید چه چیز‌هایی. فقط یادم است عجله داشتم. در قسمت میوه‌جات و سبزی‌ها دنبال لیست خریدم بودم و چند تا لیمو ترش‌ زرد بزرگ برداشته بودم. برخلاف میوه‌های این‌جا که معمولا بو ندارند، عطر خوبی داشت لیموها و تازه به نظر می‌رسید. من چیزهایی بر می‌داشتم و عجله‌عجله به سبد خریدم اضافه می‌کردم که از روبه‌رو خانوم عرب محجبه‌ای را دیدم که سر سبد لیموها بود. دانه‌دانه، قشنگ‌هایش را جدا می‌کرد و می‌گذاشت در کیسه. میخ شدم. به اندازه‌ی چند ثانیه لابد چشم دوخته بودم به حرکاتش و نوع لباس پوشیدنش و نگاهش که در آخر گره خورد به نگاهم. کت و دامن مشکی تنش بود و بلوز صورتی. سنش بالای 40 سال بود. پوستش سفید و شفاف بود. چشم‌هایش قهوه‌ای روشن بود. بینی‌اش تیز و کشیده بود یا یک برجستگی غضروفی. گونه‌هایش یک رنگ ملایم گل‌بهی داشت؛ آرایش نبود. همه‌ی رنگ‌ها مال خودش بود. یک لبخند غریب و لذت‌بخشی هم روی لبش بود؛ یک‌طور ملیح با وقاری راه می‌رفت. حرکت دست‌هایش هم آرام و با طمئنینه بود. انگار همه‌ی دنیا ایستاده باشد و تنها اتفاق مهم دنیا انتخاب کردن این لیموها باشد؛ این‌طور زمان و مکان برایش بی‌معنا به نظر می‌رسید. به اندازه‌ی یک کیسه‌ی بزرگ لیمو برداشته بود. شاید حدود 30 تا یا بیشتر. اصلا انگار فقط آمده بود لیمو بخرد.

چرا برای من جالب بود؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که این چند هفته مدام همین تصویر می‌آید جلوی چشمم. وسط کتاب‌خواندن. وسط فیلم دیدن. وسط ظرف شستن. وسط غذا دادن به آیه. وسط لگوبازی... چه‌کار می‌کنم با این تصویر؟ قصه می‌سازم. هربار قصه خانومه را از جایی شروع می‌کنم و البته همه را ناتمام رها می‌کنم که بار بعد ادامه دهم. مثلا یک‌بار این‌طور شروع می‌شود که خانومه تصمیم می‌گیرد برای مهمانی زنانه‌ی عصرانه‌ غذا و دسر و اسنک و نوشیدنی درست کند. بعد توی ذهنم خانه‌اش را تصور می‌کنم و آش‌پزخانه‌اش را و سبدهایش را که لیمو‌ها را ریخته درشان و یکی‌یکی را می‌شوید. مثل خانه‌ی خیلی از عرب‌ها، کمی نامرتب و کمی غیرتمیز. در خیالم چاقوها و ظرف‌های بزرگ سالادها را می‌بینم و برگ‌ موهای دلمه را و جعفری‌ها و زیتون و اسفناج و زعتر و پنیر و خمیر فطائر را و حرکت آرام دست‌های خانومه را. این یکی از تکرارشونده‌ترین تصویر‌هاست. بقیه‌اش را باید فکر کنم که یادم بیاید. 

این‌جا نوشتمش که یادم بماند لیمو جدا کردن از سبد لیموهای والمارت می‌تواند کار خاطره‌انگیزی باشد. نه برای آن‌کسی که دارد لیمو جدا می‌کند؛ برای کسی که برای چند لحظه از روبه‌رو این تصویر را دیده و خیالش رفته پی باغ‌های مرکبات لبنان و فلسطین و غذاهای عربی محلی و بوها و طعم‌های آن دیار. یک چیز دیگری هم در رفتار و سکنات این خانومه بود که نمی‌دانم چه بود. هرچه بود من را چند هفته‌ایست معلق در همان فضای بین زردی لیموها و لبخند محو و چین کنار چشم‌های قهوه‌ای نگه داشته. 

پ.ن. دارم هوم‌لند می‌بینم. یعنی مدام حرفش بود و من نمی‌دانستم اصلا جریانش چیست و قرار هم نبود که خودم را بیندازم در مخمصه‌ی یک سریال جدید؛ مخصوصا که هنوز تمام نشده فصل‌هایش. قسمت اولش را که دیدم جا خوردم. فکر کردم عمرا تحمل یک‌ همچین مسخره‌بازی‌ای را داشته باشم ولی امان از جذابیت قصه! چند روز بعدش پس از مقاومت بسیار، باز رفتم سراغش و قسمت بعدی را دیدم. غیرمعقول و توهین‌آمیز است و حرص‌درآر؛ موضوع و روابط و چیدمان قصه. چرا دارم ادامه می‌دهم؟ چون جنون عشقی ماجرا مسخم می‌کند؛ می‌فهممش. 

۰۳ آذر ۹۲ ، ۰۷:۲۴ ۷ نظر

خب ببینید یک قانونی وجود دارد در زندگی مامان‌ها و آن این است که هر آینه آن‌گاه که تصمیم کبری بگیرند که مهمانی‌ای برگزار کنند یا برنامه‌ی خاصی دارند مثلا بعد از هزار سال دوست بسیار عزیزشان از آلمان آمده باشد و فقط دو روز فرصت دیدنش را داشته باشند و شرایط مشابه دیگر، بچه بی‌برو برگرد یا سرما می‌خورد یا گلودرد و گوش‌درد می‌شود یا دندانش شروع می‌کند به درآمدن یا ویروس وارد دل و روده‌اش می‌شود و غیره. یعنی اگر شما مامانی را پیدا کردید که با این شرایط مواجه نشد در روزهای خاص زندگیش من اسمم را لابد باید عوض کنم

با این مقدمه کاملا پیداست که تا دو روز قبل از مهمانی ما درگیر چرک گلو و گوش آیه بودیم و همه‌ی تعالیممان در باب دو روز در هفته پیش پرستار ماندن از دست رفته بود. یعنی من روز پنج شنبه و جمعه می‌خواستم بگذارمش پیش مینو که به کارهای خانه و مهمانی برسم که هر دو روز ظهر نشده مینو زنگ زد گفت آیه شیون به پا کرده و بروم دنبالش

حالا طرز تهیه‌ی کیک:

مزه‌ی این کیک اصلا یک چیزی می‌گویم یک چیزی می‌شنوید است. کیک سبک و خوب‌برش‌خورنده‌ایست که برای مهمانی‌ها آبرو داری می‌کند و طعمش با خامه عالی‌است و برای پایه‌ی کیک‌ تولد فوق‌العاده‌است. دستور اصلی روی سایت طیبه‌ است. دستور من حواشی دارد کمی

قبلش هم توضیح بدهم که کتاب «هزارپای خیلی گرسنه» را خوانده‌اید؟ من از تصویر‌سازی این کتاب به شدت خوشم می‌آید. یک‌بار هم در سایت کیک پزی یکی از آشپز‌های ونکووری دیده‌بودم که کیک تولد را ترکیبی از کاپ‌کیک و کیک گرد درست می‌کند. خلاصه این شد که تصمیم گرفته بودم تم تولد را شبیه آن هزارپای خیلی گرسنه بسازم؛ البته چون ترکیب رنگ سبز و قرمز به نظرم ترکیب تکراری‌ای آمد، رنگ‌های بنفش و سبز را انتخاب کردم. دو تا هزارپای غول‌پیکر ساختم برای این‌که از سقف آویزان کنم و یک‌سری هزارپای فسقلی روی چوب برای تزئین روی میز. به همین منظور من باید دوبار مایه‌ی کیک درست می‌کردم که یکی برای کله‌ی هزارپا باشد و یکی برای کاپ‌کیک‌ها.

حالا دیگر واقعا طرز تهیه‌ی کیک

لابد اگر تا حالا بچه داشته‌اید می‌دانید که باید برای مهمانی از خیلی روز پیش برنامه بریزید. و البته واضح است که طبق مقدمه‌ی اول متن برنامه‌ی شما هیچ‌وقت عملی نخواهد شد؛ حتی یک‌سر سوزنش. ولی شما نا امید نشوید و تا لحظه‌ی اخر سعی کنید از روی برنامه پیش بروید. مثلا برای مهمانی شنبه باید جمعه کیک را درست کنید. پس پنج‌شنبه شب باید درحالی که آش‌پزخانه‌ای مرتب و منظم و تمیز دارید به خواب بروید که صبح علی‌الطوع جمعه کیک را بپزید. صبح جمعه به بچه‌تان صبحانه بدهید و ببریدش پیش پرستارش و سریع برگردید تا دیر نشده و کارها روی زمین نمانده.

حالا با دلی آرام و قلبی مطمئن پنج عدد سفیده‌ی تخم مرغ را آن‌قدر می‌زنیم که از کاسه نریزد و کاملا سفت شود. آرد و نمک و بیکینگ پودر و شکر را در ظرفی جدا ویسک می‌کنیم تا مخلوط شوند و بعد کره و شیر نارگیل را اضافه می‌کنیم و هم می‌زنیم. بعد شیر و وانیل را اضافه می‌کنیم و هم می‌زنیم. بعد هم‌زن را می‌گذازیم کنار و در دو سه مرحله سفیده را اضافه می‌کنیم و فولد می‌کنیم (هم نمی‌زنیم ها). می‌ریزیم در دو قالب 23 سانتی و می‌گذاریم بپزد؛ با سلام و صلوات البته. حاضر که شد می‌گذاریم کاملا خنک شود بعد لای نایلون محافظ می‌پیچیمش و می‌گذاریم در فریزر. اصولا کیک‌هایی که درشان کره دارد را اگر بگذارید در فریزر مزه‌شان به‌تر می‌شود؛ مخصوصا اگر بخواهید خامه بمالید بهش

حالا می‌رویم سراغ یک‌بار دیگر مایه درست کردن. قصه‌ی ما از همین‌جا شروع شد که کیک قبلی را نایلون پیچ‌کرده بودم که بگذارمش در فریزر و مایه‌ی جدید را داشتم می‌ریختم در قالب‌های مافین که مینو زنگ زد که آیه اصلا بند نمی‌شود و یک‌بند دارد گریه می‌کند. من همان‌طور ملاقه‌ را وسط زمین و آسمان رها کردم، کیک قبلی را جپاندم در فریزر و کاپ‌کیک‌ها را گذاشتم در فر که بپزند تا من بر می‌گردم. خوبی‌ش این است که خانه‌ی مینو 5 دقیقه فاصله دارد تا خانه‌ی ما

مینو هم که حرف‌بزن، کلی قصه و خاطره تعریف کرده تا گفتم جان من ول کن کاپ‌کیک‌هام سوخت و پریدم سمت خانه. خب بچه که می‌آید خانه باید غذا بخورد باهاش بازی کنی تا خوابش بگیر و بخوابد. اصل قصه حضور اوست وگرنه مهمانی گرفتن نداشتیم که. بنابر این کارها را پاز کردم و رفتم با آیه غذا خوردیم و بازی و خنده تا خوابید.  

عصر که کیک اولی را از فریزر درآوردم چشم‌هام سیاهی رفت. در آن هول و ولایی که می‌خواستم بروم دنبال آیه، کیک را در یک جای ناهم‌وار فریزر گذاشته بودم و همان‌طوری کج و کوله شکل گرفته بود. یک کم نگاهش کردم و فکر کردم درست می‌شود لابد، بی‌خیال. مراحل بعدیش این است که باید خامه را بزنیم تا خوب شکل بگیرد. بعد روی یک‌لایه از کیک را خامه‌ی زیاد بمالیم بعدش مارمالاد پرتقال و لایه دوم را رویش سوار کنیم. یک لایه خامه روی کل کیک می‌مالیم و سعی می‌کنیم پستی‌بلندی‌ها را هم صاف و صوف کنیم. و می‌گذاریمش در یخچال تا خودش را بگیرد

خمیر مارزیپان را من قصد کرده بودم خودم درست کنم ولی اتفاقی در آی‌کیا پیدایش کردم به ثمن بخس و خریدم. این‌که چقدر ورز دادم خمیر را تا به رنگ و نرمی دل‌خواه برسد از حوصله‌ی خواننده‌ی متن خارج است پس می‌گذریم از رویش. ولی در همه‌ی این احوالات آیه به شدت هم‌کاری کرد و مدام دنبال بازی خودش بود. وحید هم زود آمد خانه که کمک کند

نتیجه‌ی نهایی کیک این شد. البته نمی‌دانم چرا از آن‌همه دوربین‌به‌دست، کسی پیدا نشد که از بالا از کیک عکس بگیرد که خوب سطح کار پیدا باشد. هرچند مهم هم نیست. همین که بهمان خوش گذشت و مزه‌ی کیکه خوب بود کافی بود به نظرم.

خلاف آن‌ برنامه‌ریزی‌ای که اصلا بهش عمل نشد، جمعه شب تا ساعت 3 صبح من و وحید داشتیم در و دیوار تزئین می‌کردیم و غذا می‌پختیم. دیگر از این نمی‌گویم که تا نیم ساعت به آمدن مهمان‌ها هنوز خانه‌مان جارو هم نشده بود؛ بس‌که آیه بدو ما بدو. ولی خندیدیم کلی

روز مهمانی وقتی لباس‌های آیه را تنش کردم، فکر کرد که می‌خواهیم برویم بیرون و کلی ذوق کرد. وقتی دید مهمان‌ها آمدند، بهش برخورد که چرا بیرون نبردیمش. نیم‌ساعت بداخلاقی کرد ولی بعدش دید جریان بامزه‌است و خوش‌حال شد.



پ.ن. البته این متن بنا بود حدود 5 آبان نوشته شود. همان روزی که مهمانی تمام شد. ولی ما صبح فردای مهمانی رفتیم سفر؛ یک‌هفته. بعد محرم شد و دلم به نوشتنش نبود.
۲۵ آبان ۹۲ ، ۱۱:۰۸ ۱۱ نظر
حرف که زیاد می‌شود آدم گیج می‌شود که کدامش را بنویسد. جریان تولد آیه و سفر بعدش و این‌روزهای دهه‌ی محرم را قرار بوده که بنویسم ولی حالم سنگین است. من از آن آدم‌هایی هستم که مدام دارم لابه‌لای کار‌هایی که کرده‌ام و برخوردها و رفتارهایم را جستجو می‌کنم که ببینم کجایش ایراد داشته که تبعاتش حال این روزهایم است؛ خوب و ناخوب. همین چیزها حس نوشتن را ازم می‌گیرد. جریان مهمانی تولد را ولی به خودم قول داده‌ام که بنویسم؛ بس‌که خوب بود. 

اما این روزها؛

شب اول که رفتیم هیئت، آیه از شعاع پنج متری من تکان نخورد. می‌رفت تا وسط سالن، از دست آن چند نفری که باهاش حرف می‌زدند و شکلک درمی‌آوردند، بازیگوشانه فرار می‌کرد و می‌خندید و می‌دوید طرف من و خودش را مثل بچه‌گربه لوس می‌کرد و باز از اول تکرار همین ماجرا. همان شب هم فهمید که در ورودی کجاست و چندباری رفت سرک کشید ببیند چه خبر است آن بیرون ولی چون آشنایی ندید برگشت طرف من. ساعت 9 هم طبق عادت ساعت خوابش آمد کنار من روی ژاکتی که برایش پهن کردم روی زمین خوابید.

از شب دوم تعداد بچه‌ها بیش‌تر شد و فضای راه‌رو تبدیل شد به محل دویدن و بازی‌شان و آیه فهمید که میدان تاخت و تاز برایش آماده‌ست. فضا را هم شناخت و فهمید من همان دور و بر هستم و دیگر پیش من بند نشد. هر شب می‌رود آن‌جا بین بچه‌ها بدو بدو و کرکر خنده. من و وحید هم باید جلسه را تقسیم کنیم یک‌سری من مراقب آیه باشم یک‌سری او. بدیش این است که کفش‌ها و پله‌ها برایش جذابیت دارند و هنوز عادت دارد دستش را مدام توی دهانش بکند؛ طبعا ترکیب حرص‌دربیاری‌ست. 

یک‌شب که آیه عصرش درست نخوابیده بود و کلی بداخلاقی و جیغ و داد راه انداخت در مراسم، به وحید گفتم باید یک شب در میان بیاییم هیئت؛ یک شب من یک شب تو که آیه را خانه نگه داریم. ولی عملا دلم نیامد. دیشب هم رفتیم هیئت عراقی‌ها وسطش مجبورشدیم برگردیم خانه چون آیه به هیچ طریقی حاضر نبود کنار من بنشیند نه با خوراکی‌های جذاب نه با وسایل بازی‌ش نه حتی با مبایل من که هیچ‌وقت نمی‌دهم دستش ولی دیشب ناچار شدم. فقط می‌خواست بدود بین جمعیت و آن‌جا اصلا نمی‌شد این کار را کرد. چند بار هم دعوایش کردند ولی اصلا با مفهوم دعوا و بشین بچه آشنا نیست. نه که من نخواستم آشنا بشود؛ الان شوق دویدنش زیاد است و هنوز درکی از محدود شدن ندارد. 

۱۹ آبان ۹۲ ، ۲۰:۴۲ ۴ نظر
این یک جمله‌ی خشک و خالی و کلیشه‌ای نیست. حداقل برای من که به دنیا آوردمت اصلا کلیشه‌ای نیست. برای من که از همان روزهای اول درگیر شگفت‌انگیزترین اتفاق عالم در درون خودم بودم و هر روز هزار خط مطلب می‌خواندم درباره‌ی شکل‌گیری سلول‌هایت و رشد یک به یک اعضایت و هر روز هزار خیال می‌بافتم برای آمدنت، تولدت اصلا چیز معمولی و عادی‌ای به حساب نمی‌آمد و نمی‌آید. شاید برای همه‌ی مادرهای منتظر فرزند قصه همین باشد. 

دخترجان! من هیچ‌وقت یادم نمی‌رود که اولین بار که بغلت کردم از چشم‌های سیاه درشتت ترسیدم. انگار خودم به خودم خیره شده بودم ولی تو غریبه بودی برایم. نمی‌شناختمت. در عین حال دوست داشتنت در رگ و خونم بود. حس مادری اصلا این‌طوری‌ست. انگار چیزی شناور می‌شود توی سلول‌های بدن مادر که دیگر جزو بدنش است و حتی اگر بخواهد هم نمی‌تواند نادیده‌اش بگیرد. 

من دلم می‌خواست این روزها که تو مدام از دست من فرار می‌کنی و می‌خواهی من بدوم دنبالت که بازی کنی، یک جا، یک گوشه‌ای گیرت بیندازم و توی چشم‌هات نگاه کنم و بگویم آیه! من همه‌ی تلاشم را خواهم کرد که تو خوب آدمی بشوی و خوب زندگی کنی ولی ما آدم‌ها موجودات ناتوانی هستیم و این دنیا جای لعنتی‌ایست. خوب زندگی کن بچه. 

حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم هورهور گریه می‌کنم چون واقعا چیزی که می‌خواهم بگویم کلمه نمی‌شود، اشک می‌شود می‌چکد. مادری واقعا حس داغان کننده‌ای‌ست. بند‌های دل آدم می‌پاشد از شدت محبتی که به بچه‌ش دارد. 

پ.ن. تمام هفته‌ی پیش و این هفته را درگیر مریضی آیه بودم. اولین مریضی جدیش بود. گوش و گلویش چرک کرده بود و غذا هم نمی‌خورد و فقط گریه می‌کرد و داد می‌زد. شب‌ها هم تب داشت و ناله می‌کرد. بعد از یک هفته دکتر راضی شد برایش آنتی‌بیوتیک بنویسد. حالا کمی‌ بهتر شده. مریضی بچه‌ها سخت است. چون نمی‌توانند حالیت کنند که کجایشان درد می‌کند و دقیقا چه می‌خواهند. همه‌ی این‌ها به کنار یک چیز خوشایند داشت این دوران مریضیش برای من. آیه که کلا بچه‌ی توی بغل بمانی نیست و مدام دارد از بغلت می‌جهد بیرون و اصلا خودش را نمی‌چسباند به من که غریزه‌ی مادری آدم یک‌دم آرام بگیرد، این ده روز یک‌بند سنجاق سینه‌ی من شده بود. و سرش روی شانه‌ی من بود و وقتی ایستاده بود هم مدام دستش به دامن من بود. از امروز البته باز شروع به جهش و پرش کرده و دوباره اسباب‌بازی‌هایش برایش جذاب‌تر از من شده‌اند. شنبه هم برایش مهمانی تولدش را گرفته‌ام؛ اگر خوب نمی‌شد باید کنسل می‌کردم مهمانی را و آن‌وقت خیلی غم‌گین می‌شدم. 

۰۱ آبان ۹۲ ، ۱۲:۵۱ ۱۵ نظر