مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

برای خودم معلوم نبود من ساعت 11:15 شب در حالی که وحید و آیه خوابند چرا این‌جا نشسته‌ام و به هیچ چیز فکر نمی‌کنم. نه این‌که هیچ‌چیز، به یک‌جور وقت تلف کنی بیهوده دچار بودم و از این صفحه به آن صفحه می‌پریدم و چهار خط  از یک وبلاگ و دو خط از وبلاگ دیگر را می‌خواندم و سرسری می‌گذشتم تا رسیدم به یکی که نوشته بود:‌ عن محمد‌بن‌علی - باقرالعلوم - علیه السلام ... فردا روز شهادت است. ساعت را نگاه کردم. به ماه قمری، درست 100 دقیقه مانده بود تا آیه یک‌ساله شود (56 دقیقه‌ی بامداد 7 ذی‌الحجه). دلم فشرده شد. یاد آن‌شب افتادم. عملا دومین شبی بود که می‌دانستم دارد به دنیا می‌آید ولی یک‌جای کار گیر بود. حس‌های آسمانی مادرانه و پنبه‌ای و بچه‌ی لپ‌قرمزی را در این لحظه دور بریزید. من هنوز هم به آن سی و خرده‌ای ساعت درد که فکر می‌کنم اشکم در می‌آید، استعاری حرف نمی‌زنم‌ها؛ واقعا اشکم سرازیر می‌شود. و البته انتخاب خودم بود. واقعش این است که می‌خواستم ببینم ته «درد جسمی» کجاست و چیست. گرچه حتی همین درد هم وقتی تمام می‌شود یک هفته،‌ یک ماه، کمی بیش‌تر و کم‌تر که از رویش می‌گذرد اصلا یادت نمی‌آید چه بر سرت گذشته. حالا دوباره می‌توانید به آن حس‌های آسمانی مادرانه و پنبه‌ای و بچه‌ی لپ‌قرمزی باز گردید. و من هم می‌روم به این فکر کنم که اغتنموا الفرص فإنها تمر مرّ السحاب... 

پ.ن. همچنان شکر عشق می‌گویم 

۲۰ مهر ۹۲ ، ۱۱:۱۷ ۲ نظر
امروز را می‌خواهم اولین روز شیرینی‌پزی آیه و مامان نام‌گذاری کنم. یعنی از صبح برنامه‌ام این بود که این کرم کره‌ای سویسی را یک‌بار درست کنم ببینم آیا بیش‌تر از خامه دوستش دارم برای تزئین کیک یا نه. امتحانی. چندتا هم کاپ‌کیک از چند روز پیش درست کرده بودم و نگه داشته بودم برای امروز که تست پایپ کردن بزنم. بعد چون تا حالا از این قرطی‌بازی‌ها در نیاورده بودم از خودم، فکر می‌کردم وقتی آیه دم ظهر خوابید، دست به کار می‌شوم که وسط کار مجبور نباشم هی بروم اسباب‌بازی‌ای که انداخته زیر مبل را از آن‌جا در بیاروم و یا گورخرش را که خورده به بن‌بست از آن گوشه بکشم بیرون یا بدو بدو ببرم عوضش کنم و این‌ها. نشان به آن نشان که تا من سفیده‌های تخم مرغ را با شکر قاطی کردم و روی حرارت غیر مستقیم گذاشتم آیه از خواب بیدار شد. یک ربع بیش‌تر نخوابید. من هم دیگر کاری از دستم بر نمی‌آمد غیر از ادامه‌ی کار. سفیده‌ها را که ریختم در ظرف هم‌زن و گذاشتم به حال خودش هم‌ بخورد، آیه را هم نشاندم روی صندلی غذایش که چرخش پره‌های هم‌زن را ببیند. یعنی ایستاده بود پایین پای من به ظرف چرخنده اشاره می‌کرد و سر و صداهایی از خودش در می‌آورد که معنی‌ش این بود که بغلم کن ببینم. آن بالا که نشست توانست مسلط باشد به کار من. 

من همان‌طور که با سلام و صلوات مواد را اضافه می‌کردم، داشتم ناهار را هم درست می‌کردم. بعد از این‌که کره را اضافه کردم به ظرف، اولش قیافه‌ی کرم به خودش گرفت ولی بعد شروع کرد به آب انداختن؛ گرخیدم. ولی به روی خودم نیاوردم. چون چندتا ویدئو دیده بودم که می‌گفت این مدل کرم کره‌ای امکان ندارد خراب شود؛ باید این‌قدر هم بزنی که فرم بگیرد. خلاصه که آیه محو چرخش ظرف بود و من رفتم پی کارهای دیگرم. ظرف‌ها را شستم،‌ ایمیل‌هایم را چک کردم، فید ریدرم را بالاپایین کردم، حتی فیس‌بوک را هم چک کردم. با نفیسه هم چت کردم در ضمن. این وسط‌ها گاهی می‌رفتم و با لیسک مایع کرم را هم می‌زدم و غلظتش را چک می‌کردم. بریده بریده شده بود. اصلا محلش نگذاشتم و هم‌زن ادامه می‌داد. صدای آیه که درآمد از حرکت یک‌نواخت پره‌ها، کرم شکل گرفته بود. عالی. پس طرز تهیه‌اش این‌طور است که طبق دستور همه‌چیز را قاطی می‌کنید و می‌روید پی زندگی‌تان و هم‌زن همین‌طور هم‌می‌زند برای خودش. 

پودر وانیل و بعد قطره قطره رنگ سبز و آبی قاطی کردم و همین‌طور هم برای آیه توضیح می‌دادم که دارم چه‌کار می‌کنم؛ با دقت گوش می‌داد. پایپ را آماده کردم و سری ستاره‌شکلش را گذاشتم و سعی کردم کرم را همان‌طور صاف و صوف دورانی روی کیک‌ها بکشم. خوب شد. فقط رنگش لوس شده بود. باید تیره‌تر می‌شد. مزه‌اش هم خوب بود. یعنی اگر مزه‌ی کره را دوست داشته باشید، چیز خوش‌مزه‌است. شیرینی‌اش مثل کرم‌ کره‌ای معمول (مدل امریکایی) زننده نبود اصلا. همه‌ی این‌ها را برای آیه که زل زده بود به حرکت دست من هم گفتم. حتی کرم را دادم چشید. بچه‌ مثل خودم است؛ مزه‌ی شیرین دوست ندارد.

پ.ن. ما، دختران این نسل، یاد نگرفته‌ایم از خانه ماندن لذت ببریم. همیشه یا درس خوانده‌ایم یا کار کرده‌ایم. خیلی خوب است‌ها. خودم هم معتادم به درس خواندن و حالا هم دغدغه‌ی کار دارد می‌کشدم. ولی من یک‌روز انتخاب کردم که یک‌سال، بیش‌ترک یا کم‌ترک، خانه بمانم تا بچه‌ام از آب و گل در بیاید. حالا که دارد یک‌سال می‌شود، تازه بعد از درگیری‌های بسیار، دارم به خودم یاد می‌دهم از خانه لذت بردن را. به این‌ فکر می‌کنم که سال‌ها برای شام و ناهار وقت نداشته‌ام، برای مهمان و مهمانی و تفریح وقت نداشته‌ام برای خرید وقت نداشته‌ام برای رسیدگی به باغ‌چه و سبزی کاشتن وقت نداشته‌ام. بدتر ازهمه، برای زنانه‌گی وقت نداشته‌ام. از صبح می‌نشستم سر کارم - یا در خانه یا در اتاق کار دانش‌گاه یا کتاب‌خانه و این اواخر کافی‌شاپ - تا شب بشود و من هلاک راهی تخت خواب شوم. عقده‌ی یک‌سری کارها همیشه روی دلم مانده بود. مدام هم از ذهنم می‌گذشت «مرا پناه دهید ای زنان ساده‌ی کامل»*. نمی‌گویم این‌ها با هم جمع نمی‌شود. لابد من بلد نبوده‌ام یا نخواسته‌ام در ناخودآگاهم که بتوانم. این روزها دارم تند تند کارهایی را که دلم می‌خواسته - و فرصت انجامش پیش نمی‌آمده یا وقت بوده و اعصاب و حوصله‌اش نبوده - انجام می‌دهم. یکیش همین مدل‌های شیرینی‌پزی و این‌هاست. یکیش گردش رفتن با آیه‌است؛ از این فروش‌گاه به آن‌یکی. یکی‌ش همین عصرهای پاییزی‌ست که هوا هنوز خوب است می‌رویم با هم روی چمن می‌نشینیم و برگ‌ها را خرد می‌کنیم و توپ‌بازی گاهی. یکیش همین‌است که تولد آیه است و من بعد سال‌ها دارم سر صبر به مهمانی فکر می‌کنم.

* عنوان فرعی پست «کدام قله کدام اوج؟» است.

۱۸ مهر ۹۲ ، ۰۶:۱۱ ۵ نظر
هر سال ماه ذی‌القعده به نیمه نرسیده، شروع می‌کردیم برنامه‌ریزی هیئت محرم را.

سال 2006، وقتی همیلتون بودیم، 4 خانواده‌ی ایرانی را می‌شناختیم که پایه‌ی هیئت بودند. ما در یک آپارتمان کوچک زندگی می‌کردیم آن‌سال. همان چند نفر را گفتیم آمدند ده شب خانه‌مان. سیاهی و کتیبه نداشتیم. یک پرچم کوچک داشتم که آن‌یکی نفیسه برایم فرستاده بود. همان را زدیم بالای نشیمن. سخنران و مداح هم که نداشتیم. دور هم می‌نشستیم و زیارت عاشورا می‌خواندیم بعد سی‌دی سخنرانی کسی را می‌گذاشتیم با هم گوش می‌کردیم. بعد هم چای آخر روضه. آن روز‌ها دل من از این‌که چند نفر آمده‌اند خانه‌ام روضه بال در می‌آورد. 

سال بعدش، 2007، که برگشتیم واترلو، خانه را تازه تعمیر کرده بودیم که قرار شد بر و بچه‌های دور و بر بیایند شب یلدا خانه‌مان. بعد از جلسه قرآن بود. از آن شب‌های تاریخی دوستانه‌ی دور همی. زهرا.م یک کاسه‌ی بزرگ انار دان کرده بود با گل‌پر آورده بود. معصومه هندوانه آورده بود. آجیل و لواشک و آلبالو خشکه و دیگر مخلفات را من گذاشته بودم. کیک هم داشتیم. شام را هم فکر کنم زنگ زدیم پیتزا آوردند. تا اذان صبح مافیا بازی کردیم. نماز خواندیم و متفرق شدیم. ولی اتفاقی که آن شب افتاد فراتر از جریان یک یلدای معمولی بود برای ما. آن شب من برای دوستان گفتم که می‌خواهیم ده شب هیئت بگیریم. و طبعا مقدار زیادی کمک نیاز داریم. جلسه قرآن خودش سه شب آخر را برنامه می‌گرفت ولی جا و مکان درست و حسابی نداشت. یا در کلاس‌های دانشگاه می‌گرفتیم برنامه را یا در سالن اجتماعات آپارتمان‌هایی که بچه‌ها ساکنشان بودند. مزه نمی‌داد. هیئت خانه‌گی چیز دیگری بود و هست. 

دعای خیر کی پشت سرمان بود را نمی‌دانم. فقط می‌دانم که هیئت پا گرفت و هر سال به‌تر از سال پیشش برگزار شد. تا همین سال پیش 2012، در حالی که آیه 20 روزش بود هیئت را برقرار کردیم. چه شب‌هایی که باورمان نمی‌شد این‌همه جمعیت جا شود در آن خانه و شام برسد به همه. چه دوستان عزیزتر از جانی که آن ده روز از همه‌ی زار و زندگی‌شان می‌زدند که هیئت سر پا بماند. چه دوستان عزیزتر از جانی که می‌آمدند و برایمان حرف می‌زدند، برایمان نوحه می‌خواندند. چه روزها و چه شب‌ها که در یاد حضرت حسین طی شد. 

امسال اما خانه‌‌ی‌مان خبری نیست. ماه ذی‌الحجه شروع شده و دل من آرام نیست. تا کی بشود باز دلمان مهیای روضه‌اش شود. 

۱۶ مهر ۹۲ ، ۰۹:۰۶ ۸ نظر
- این روزها در خانه‌مان آدم کوچک دوپایی داریم که لق‌لق می‌خورد و راه می‌رود و مختصات کنجکاویش به دلیل همین ایستادن متفاوت شده‌است. نه تنها راه می‌رود که اگر چیزی جلوی پایش باشد شوتش می‌کند. نه تنها راه می‌رود که درجا شروع می‌کند به پریدن و می‌تواند تعادلش را حفظ کند و این‌ها برای ما که این‌روزها مدام یاد ناتوانیش در روزهای اول به‌دنیا آمدنش می‌افتیم هیجان‌انگیز است. به همان نسبت انرژی بیش‌تری ازمان می‌گیرد. چون آیه بدو، من بدو. آیه بدو، وحید بدو. بله. 

- آیه سبب ایجاد یک سطح جدید از روابط اجتماعی ما با جامعه شده‌است. مثلا ما خرید که می‌رفتیم، پیاده‌روی که می‌رفتیم یا هرجای دیگر، سرمان به کار خودمان گرم بود و بقیه هم سرشان به کار خودشان گرم بود. با آیه همه‌چیز فرق می‌کند. آدم‌ها از دیدنش معمولا ذوق می‌کنند و او هم باهاشان وارد تعامل می‌شود. بعد طرف جلو می‌آید حال و احوال می‌کند سن آیه را می‌پرسد و ابراز احساسات می‌کند و مدام یادآوری می‌کند که قدر این لحظات و روزهای بچه را بدان که زود می‌گذرد و چشم روی هم بگذاری می‌رود کالج- این‌ها را معمولا مسن‌ترها می‌گویند. جوان‌تر‌ها اگر خودشان بچه هم‌راهشان باشد سعی می‌کنند با آیه گرم بگیرند تا به بچه‌هایمان یاد بدهیم که دوست پیدا کنند و مهربان باشند و غیره. همین‌طوری می‌شود که مهاجر‌های نسل اولی مثل ما، به خاطر بچه‌هایشان چه بخواهند چه نخواهند باید با جامعه قاطی شوند. زیر و بم آدم‌ها و محیط‌ها را بشناسند. دیگر نمی‌شود مثل قبل نقش خودشان را در حاشیه بازی کنند. مجبورند بیایند وسط گود. باید دنبال دوست خوب و مدرسه‌ی خوب و مهدکودک خوب و بازی‌های خوب باشند. باید سوراخ سنبه‌های شهر را و پستی بلندی‌های شهر را بلد باشند. همین می‌شود که آدم با بچه‌اش بزرگ می‌شود. 

۱۵ مهر ۹۲ ، ۰۱:۵۲ ۴ نظر

دقیقا 11 روز دیگر آیه یک‌ساله می‌شود. دو ماهی‌ست دارم فکر می‌کنم راجع به این‌که چطور تولد بگیرم برایش که زیاد سختش نباشد. بچه‌ها معمولا روز تولدشان خسته و کسل‌اند در این سن. چون مامانشان چند روز درگیر کارهاست و روز تولد هم توجه بیش‌تر به مهمانی و مهمان‌هاست تا بچه‌ی متولد شده. فکر می‌کردم بچه چه گناهی کرده که ما می‌]خواهیم برایش به زور خاطره بسازیم. خاطره‌ای که یادش نمی‌ماند و فقط عکس و فیلم‌هایش را پس‌فردا می‌بیند و کیف می‌کند احتمالا. تصمیم گرفته‌ام یک‌طوری برگزار کنم مهمانی را که همه‌چیز را روزهای قبل آماده کرده باشم وقتی آیه پیش پرستارش است و روز خود مهمانی بیش‌تر پیش آیه باشم. امیدوارم بشود. 

برای کادو هم خیلی فکر کردم. دوست داشتم چیزی برایش آماده کنم که یادگاری بماند از سال اول تولدش. به این نتیجه رسیدم که یک کتاب‌چه‌ی عکس درست کنم و خودم و وحید حاشیه نویسیش کنیم. با گل و بلبل و تزئینات. باید همین حالا بلند شوم تا آیه نیست بروم خرید و خنزپنزهای مربوطه را بخرم. عکس‌ها را انتخاب کنم از میان میلیان تا عکسی که در این یک‌سال ازش گرفتیم و غیره. همین حالا نشسته بودم فایل عکس‌ها را نگاه می‌کردم چند تا فیلم روز تولدش را دیدم و هورهور گریه کردم. چرا واقعا آدم این‌قدر احساساتی می‌شود در این لحظات؟

*You Are My Sunshine My only sunshine. You make me happy When skies are grey. You'll never know, dear, How much I love you. Please don't take my sunshine away.

۱۱ مهر ۹۲ ، ۲۳:۲۱ ۶ نظر
با هزارجور هماهنگی و مرارت، بعد از گذر از ترافیک غیر روان و کمی دیر رسیدن، رفتیم Blue Jasmin را دیدیم. به غیر از من و مهرناز همه‌‌ی سالن - حالا همچین فکر نکن یک سالن پر آدم‌ بود، همان ده بیست نفر - هم‌سن و سال خود وودی آلن بودند. قصه‌ی نه‌چندان نوی ورشکستگی مالی و احساسی یک خانواده بود و طبق معمول شکل‌گیری رابطه‌های جدید. همان سبک شخصیت‌پردازی‌های آلن در تحلیل زیر و بم‌ها و توجه به جزئیات و تفاوت‌ روحیات و حالات روانی آدم‌های مختلف. البته به هم‌راه یک‌جور متبهرانه‌ای مسخره و لوث کردن کل لحظات دراماتیک زندگی. فیلم هنوز ته‌نشین نشده انگار که راجع بهش چیزی بنویسم. فقط همین‌که از خل‌خلیت‌های جزمین وقت حمله‌های عصبی و عکس‌العمل‌هایش و چشم‌های خیس و ریمل پس‌داده‌اش که گاهی با اشک تا زیر چانه‌اش را سیاه می‌کرد،‌ خیلی‌ها خنده‌شان می‌گرفت. برای آن‌ها جوک بود برای من خاطره. همین. 

۱۰ مهر ۹۲ ، ۰۹:۵۹ ۰ نظر
خب من ظاهرا از آن مادرهایی شده‌ام که نسبت به این‌که بچه‌ام به مواد شیمایی یا صنعتی دست بزند یا خوراکی‌هایی که مواد افزودنی دارد بخورد و غیره حساسیت - نه خیلی شدیدی - پیدا کرده‌ام. سخت‌گیری نمی‌کنم ولی تا جایی که بتوانم غذاها و میان‌وعده‌ها را خودم درست می‌کنم، وسایل بازی‌ش را هم چک می‌کنم و مواد شوینده و پاک کننده‌ی شیمیایی را خیلی کم استفاده می‌کنم (عملا همه‌چیز را با سرکه یا جوش شیرین تمیز می‌کنم). 

دیروز که حوصله‌ی آیه سر رفته بود و من هم حال بیرون رفتن از خانه را نداشتم، شروع کردم برایش خمیر بازی درست کردم. البته هنوز کمی زود است برایش خمیربازی ولی همین که بافت‌های مختلف را حس کند و بتواند با انگشت‌هایش خمیر را ورز بدهد کافی‌ست در این مرحله. فکر کردم حالا که مامان‌های دیگر هم این‌جا را می‌خوانند دستورش را بنویسم که شما هم درست کنید شاید. از این خمیر‌های مصنوعی به‌تر است، کم‌هزینه‌تر است و هم اگر بچه هوس چشیدنش را بکند لازم نیست خیلی نگران باشید.

دو قاشق چای‌خوری پودر کرم تارتار (که قاعدتا لوازم شیرینی فروشی‌ها دارند) را با یک لیوان آرد مخلوط کنید و بگذارید کنار. یک لیوان آب را با یک قاشق غذاخوری روغن مایع و یک‌چهارم لیوان نمک (شاید بشود کم‌ترش هم کرد، دفعه‌ی بعد امتحان می‌کنم) قاطی می‌کنیم و می‌گذاریم روی حرارت که داغ شود و حل شوند مواد در هم. وقتی جوش آمد زیرش را کم می‌کنیم و مخلوط آرد را می‌ریزیم داخل آب. هم می‌زنیم تا همه‌ی مواد کاملا مخلوط شود و به شکل توپ در بیاید. زیادی حرارت ببیند سفت می‌شود خمیر، همین که مخلوط شود کافی‌ست. بعد می‌گذاریم کمی که خنک شد ورزش می‌دهیم که به نرمی بافت خمیر بازی برسیم. اگر می‌خواهید رنگی باشد خمیرتان می‌توانید از رنگ‌های خوراکی استفاده کنید یا از رنگ طبیعی میوه‌ها استفاده کنید (یک‌بار دیگر باید توضیح بدهم که از میوه‌ها و سبزی‌جات چطور رنگ بگیرید؛ البته توی گوگل هم سرچ کنید صدتا لینک پیدا می‌کنید). کل پروسه 10 دقیقه هم طول نمی‌کشد. باید در ظرف دربسته نگه‌داریش کنید که خشک نشود. 

۰۹ مهر ۹۲ ، ۰۰:۳۶ ۵ نظر
دیروز باهم بودنمان 9 ساله شد. پیش از ازدواج هر وقت کسی می‌گفت 10 سال است که باهم زندگی می‌کنند پیش خودم فکر می‌کردم: او-وه؛ پیر شدند که. حالا خودم باورم نمی‌شود که نه سال با وحید زندگی کرده‌ام. اصلا انگار هیچ زمانی نبوده که من مجرد بوده باشم. نه این‌که لحظات پیش از ازدواجم کم‌رنگ باشد یا تجربه‌هایش به چشم نیاید. صرفا از این لحاظ که پیمودن مسیر دو نفره، پیچیدگی‌های خاص خودش را دارد که آدم را تغییر می‌دهد.

دیروز که نه من فرصت کیک درست کردن داشتم و نه حال خانه نشستن داشتیم، رفتیم به یکی از مزرعه‌های اطراف شهر که آخر فصل توت‌فرنگیش بود و اول فصل کدو حلواییش. چون هالوین و عید شکر گذاری نزدیک است و هوا هم رو به سردی‌ست، مزرعه‌دارها آخرین تلاش‌هایشان را برای فروش محصولاتشان می‌کنند. این مزرعه‌ای که ما رفتیم، هم کدو حلوایی‌هایش رسیده بود هم توت‌فرنگی‌هایش هنوز به بوته بود، هم زمین بازی برای بچه‌ها درست کرده بود، هم حیوانات مزرعه را به نمایش گذاشته بود. فضای بزرگی را هم به تزئینات هالوین اختصاص داده بود. پای و شیرینی و کیک هم به بازدید کننده‌ها می‌داد که از محصولات خودشان درست کرده بودند. یک‌سری گاری هم وجود داشت که آدم‌ها را می‌چرخاند در قسمت‌های مختلف مزرعه. مثلا می‌بردمان تا ماز ذرت‌ها که برویم تویش و سرکار بمانیم و گم شویم تا یک‌ساعت بعد پیدایمان نشود یا می‌بردمان لب زمین کدو حلوایی‌ها که خودمان آن کدویی را که می‌خواهیم انتخاب کنیم و بچینیم و هم زمین توت‌فرنگی‌ها. یکی از هدف‌های من البته عکس انداختن از آیه وسط کدوهای نارنجی قلقله‌زن بود. کدوهایی که گاهی اندازه‌ی خودش بودند. 

خانواده‌های زیادی آمده بودند با بچه‌هایشان و چه ذوقی می‌کردند بچه‌ها از این‌که هزارپاها و کرم‌های پشمالوی روی زمین‌ را برمی‌داشتند؛ احساس شجاعت خاصی می‌کردند توی دلشان. یک پسر 4 5 ساله وقتی ازش پرسیدم: واو این چیه توی دستت؟ گفت این هزارپای سمی و خطرناکیه که هر کسی نمی‌تونه بهش دست بزنه.

خلاصه که دنیایی دارند این بچه‌ها. آیه هم از این‌که در فضای باز باشد طبعا لذت می‌برد و هم این‌ 4 قدمی را که یاد گرفته بدون کمک راه برود را در چمن و خاک و گل و آسفالت و ماسه و تپه و چاله‌ی آب و غیره اجرا می‌کند و کیف می‌کند.

روز خوبی بود. حالا نشسته‌ام فکر می‌کنم با این کدو حلوایی‌ه که از سر زمین آوردیم چه‌کنم.

پ.ن:

این درخت دل ما را برده. هر فصلی یک نوع دل‌بری کردن بلد است. همین حالا که من نشسته‌ام رو‌به‌رویش این‌ها را می‌نویسم سرشاخه‌های دو رنگ شده‌اش در هوا تکان می‌خورد و حواس من بیش‌ از دکمه‌های کی‌برد به برگ‌های اوست. 

۰۸ مهر ۹۲ ، ۰۱:۱۸ ۵ نظر
واقعیتش این است که بدجور درگیرم با خودم. یعنی چند هفته‌ است در این فکرم که آیه را دو روز در هفته بگذارم یکی از این مهدهای خانه‌گی یا پرستار بگیرم برایش یا بگذارمش مهدکودک. نیاز دارم به چند ساعت در هفته برای خودم باشم. شاید تصمیم بگیرم اپلای کنم برای دانش‌گاه باز. شاید بخواهم کار کنم یک مدتی؛ کارهای نیمه‌وقت یا پروژه‌ای. ولی حتی نمی‌رسم رزومه‌ام را دوباره نگاه کنم و بازنویسی کنم. طبعا با آیه هم نمی‌شود بلند شد رفت به این سازمان و آن شرکت سر زد که ببینم جای خالی دارند برای کار یا نه. یا مثلا بروم با چند استاد صحبت کنم برای کمک به پروژه‌هایشان؛ آیه به بغل. آدمی که خانه‌نشین نبوده هیچ‌وقت، هرچقدر هم از خانه نشستن و به کارهای بچه رسیدن لذت ببرد، نیاز دارد گاهی بی‌دغدغه بلند شود برود کتاب‌خانه مثلا یا یک مشغولیتی غیر از روزمره‌هایش برای خودش درست کند؛ آن هم آدمی که روحش به شدت ساییده شده این چند مدت.  

خب غربت این چیزها را هم دارد. یعنی هیچ‌کس را نداری که بچه‌ات را یک نصف روز - نه! دو ساعت - بگذاری پیشش بروی به کارهای واجبت برسی؛ دکتر بروی مثلا. یا مثلا یک سر خرید اگر بخواهی بروی، باید بچه را به نیشت بکشی از این مغازه به آن‌یکی. بعد بچه اول ذوق کند، بعد غر بزند و تنقلات بخواهد و بعد داد و هوارش دربیاید. از طرفی دلت هم نمی‌آید بچه‌ای که هنوز جز چند کلمه چیزی نمی‌تواند بگوید را بسپری دست یک آدم غریبه. عادت‌هایش به هم می‌خورد، خلقش عوض می‌شود. بلایی سرش نیاید یک‌وقت؟ آدم‌ها چطور اعتماد می‌کنند به هم‌دیگر؟ من اصلا یادم رفته آدم‌ چطور باید اعتماد کند به دیگران، بس‌که ضربه خورده‌ام سر این موضوع. 

حس‌های من راجع به آیه تعادل ندارد متاسفانه. من حتی شب‌ها که می‌خوابم چندبار از ترس این‌که بچه‌ام به هر علتی دیگر پیشم نباشد از خواب می‌پرم. انعکاس فشارهایی است که بهم آمده؛ می‌دانم. حس این‌که عزیزترین موجود را، کسی را که بیش‌ترین وابستگی را بهش داری ازت بگیرند حس بدی‌ست. بیمار می‌کند آدم را. البته یک‌ماهی است با هزار فن و کلک، مدام مچ خودم را گرفته‌ام که:‌ هی! زیادی داری تند می‌روی؛ آرام باش. خدا خودش مواظب است. فکر کنم باز باید یک دوره‌ی دیگر بروم مشاوره. جای این زخم‌ها کی خوب شود، نمی‌دانم. 

۰۳ مهر ۹۲ ، ۰۷:۴۸ ۵ نظر

این، دوست من است. چند روز پیش عروس شده. همین‌ور دنیا که من هستم. با یک پسر یهودی. دوستم نقاش است. ما از سوم دبستان تا سوم راهنمایی با هم هم‌کلاسی بودیم در یکی از مذهبی‌ترین مدارس دخترانه‌ی تهران. عکس‌های عروسی‌اش را که دیدم، یاد بچه‌گی‌مان افتادم. یاد این‌که یک گروه بودیم که شیطنت می‌کردیم؛ به قدر سن و سالمان. ولی همین دوستم (هـ) بچه‌ای بود که خوب از دنیای بزرگ‌ترها سر در می‌آورد؛ از همه‌چیزشان. دوستم با ماها متفاوت بود. به خاطر جو و مدل فرهنگی خانواده‌شان. مثلا مامانش جوان که بود تنهایی رفته بود انگلیس درس خوانده بود و یک روز که من رفته بودم خانه‌شان دیدم روی چند مجله‌ی مد آن سال‌های قدیم، عکس مامانش بود توی لباس‌های مختلف؛ خوش‌گل و خوش‌تیپ. هـ نقاشی خواند همان دانش‌گاه تهران و بعد از من آمد این‌سر دنیا. 

عکس‌های عروسی‌اش را که دیدم یادم آمد هـ آدمی بود که فروغ را به من شناساند. در خانه‌ی ما سعدی و حافظ و شعرهای مربوط به مراسم مذهبی پیدا می‌شد و یک‌کتاب‌خانه تفسیر المیزان که هر جلدش یک‌ رنگ بود و کتاب‌های تربیت کودک و گاهی رمان‌های تاریخی که مامان می‌خواند. فروغ و نیما و فریدون مشیری و سهراب را من از هـ یاد گرفتم. چه روزها که حیاط پشت مدرسه فروغ می‌خواندیم و الکی غم‌گین می‌شدیم؛ فکر هم می‌کردیم خیلی داریم می‌فهمیم شعر‌ها را. کار ممنوعی بود به هر حال؛ چون بردن کتاب غیر درسی (که به کتابخانه‌ی مدرسه تعلق نداشت) جرم بود و مجازاتش اعدام بود.

با مدرسه زیاد اردوها یک‌روزه و سفرهای چند روزه می‌رفتیم و چه مسخره‌بازی‌هایی که در نمی‌آوردیم. هـ شخصیت بسیار با نفوذ و تاثیرگذاری داشت و هرچه آتش بود نقشه‌اش را او کشیده بود از قبل و ما می‌سوزاندیم فقط. هفت‌خط روزگار هم بود در آن دوران. کار تا جایی پیش رفت که مامان‌های ما را خواستند مدرسه که به دخترهایتان بگویید با هـ دوستی نکنند (چه حرکت چندش‌آوری). فکر کنم سر جریان آن نواره بود. یکی از ما -که یادم نیست کداممان - واکمن برده بودیم مدرسه که صداهایمان را ضبط کنیم و بخندیم. کلی هم جک تعریف کردیم و هرهر خندیدیم. روز بعد دیدیم نواره روی میز دفتر مدیر جدی مدرسه‌است. و همه‌مان از دم توبیخ شدیم و از اردوی یک‌روزه‌ی بعدی محروم شدیم. 

خلاصه که این دوستم سرآغاز آشنا شدن من با دنیای خیلی غریبی بود که اگر صدسال با بچه‌های مثبت می‌پریدم، باهاش آشنا نمی‌شدم. دنیای موسیقی امریکایی مایکل جکسن و مجله‌های مد و شعرهای نو و فیلم‌ و سریال‌های هالیوودی (که او می‌دید و برای ما تعریف می‌کرد) و حتی رمان‌های دنیل استیل. دنیای عصیان از متن سنتی و مذهبی.

خوش باشی رفیق. 

*شعر فروغ است

۱۹ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۰۲ ۷ نظر
دیشب چندتا از پست‌های دو سال پیش را خواند؛ دلم لک زد برای آن‌‌طور نوشتن. چه از زندگی روزمره چه چیزهای دیگر. آدم گاهی خودش هم تعجب می‌کند از آدمی که بوده. می‌خواهم باز روزانه نویسی را شروع کنم تا جایی که فرصت داشته باشم. خواندن و نوشتن شاید تنها کاری است که جدی گرفته‌ام این سال‌ها. 

از هفته‌ی پیش افتادم دور شهر که برای آیه جایی را و برنامه‌ای را پیدا کنم که چند ساعت در هفته بیرون از خانه باشیم باهم. علت اصلیش شروع هوای سرد و پاییز است طبعا که دیگر نمی‌شود تند تند آیه را بگذارم در کالسکه و راه بیفتیم از این پارک به آن پارک یا خرید یا کوچه‌گردی. باید جایی را پیدا می‌کردم که چند ساعتی سرش را گرم کند و حوصله‌اش را سرجا بیاورد و هم به روند اجتماعی شدنش کمک کند. 

یک مهدکودک هست سرکوچه‌ی‌مان که رفتم سر زدم و گفتند از 2 سال و نیم قبول می‌کنند بچه‌ها را. چند موسسه‌ی آموزشی هم سراغ گرفتم که همه همین حدود سنی قبول می‌کردند. ولی شهرداری و موسسه‌های تربیت مربی، برنامه‌های بدون هزینه‌ای دارند برای بچه‌های زیر 6 سال که اغلب روزها برگذار می‌شود و البته بچه‌های زیر 2 سال باید با پدر یا مادرشان همراه باشند. فضای سربسته‌ی نسبتا بزرگی، پر از وسایل آموزشی و بازی برای بچه‌ها و حدود نیم ساعت هم شعر و سرود و کتاب‌خوانی دور هم. هفته‌ی گذشته رفتم سه تا شعبه‌ی مختلف را دیدم و امروز آیه را بردم نزدیک‌ترین شعبه که بازی کند. تجربه‌ی جالبی بود. آیه کلا راحت با آدم‌ها و بچه‌ها ارتباط برقرار می‌کند در حدی که اصلا یادش می‌رود من هم باید وجود داشته باشم دور و برش. برای خودش مستقل بازی می‌کند و دوست پیدا می‌کند و سر خودش را گرم می‌کند. 

امروز با یک مادر سیاه‌پوست با دو پسر 2 ساله و هشت‌ماهه، یک مادر چینی با پسر 1 ساله، یک مادر کانادایی با پسر 4 ساله و یک مادر نمی‌دانم کجایی با یک دختر یک‌ساله و نیمه‌ آن‌جا بودیم. یک مربی تپل خوش‌اخلاق هم گاهی حضور داشت و گاهی نبود. بچه‌ها بازی کردند و ما بعضا گپ زدیم و سعی کردیم با هم دوست شویم. مربی طرز درست کردن خمیربازی برای بچه‌ها را بهمان یاد داد که از این خمیرهای آماده‌ی شیمیایی نخریم. خودش قبلا در خانه‌اش مهدکودک داشته. تشویقمان کرد بچه‌ها را با بافت‌های مختلف در حین بازی آشنا کنیم. مثلا می‌گفت به‌جای اسباب‌بازی برنج خیلی شفته‌ی چسبناک بپزید برای بچه‌ها که بازی کنند باهاش یا حبوبات مختلف و از این نوع پیشنهادها. به نظرم برای روزهایی که آیه خیلی حوصله‌اش سررفته خوب است. دارم فکر می‌کنم یک‌سری فایل صوتی (کتاب و سخنرانی‌ و این‌ها) بریزم روی آیفون و ببرم با خودم، آیه که مشغول است من هم مشغول باشم. 

البته غیر از این، دنبال جایی می‌گردم که آیه را چند ساعت در هفته بگذارم و به کارهای عقب‌مانده‌ی خودم برسم. سیستمی وجود دارد این‌جا به نام مهدکودک‌های خانه‌گی که معمولا خانم‌ها اداره‌شان می‌کنند. یعنی یک قسمتی از خانه‌شان را برای نگهداری بچه‌ها اخصاص می‌دهند و می‌روند هزار تا مدرک و پروانه‌ی کار و عدم سوء پیشینه برای خودشان و خانه‌شان می‌گیرند و بچه‌ها را به تعداد خیلی محدود (مثلا 5 بچه به صورت هم‌زمان) نگه‌داری می‌کنند. خوبی این مهدکودک‌های خانه‌گی این است که خیلی زمان منعطفی‌ دارند و هم این‌که فضای امن و خانه‌مانندی دارند برای بچه‌های سن کم. خوبی دیگری که دارند این است که اگر مربی مهد زبان اصلی‌ش، چیزی غیر از انگلیسی باشد می‌توانی ازش بخواهی که با بچه با آن زبان صحبت کند و این موقعیت خیلی خوبی برای بچه فراهم می‌کند که زبان سومی یاد بگیرد (مثلا من دلم می‌خواهد عربی و فرانسه یاد بگیرد آیه غیر از فارسی و انگلیسی؛ البته اگر کنتنیز هم یاد بگیرد که عالی‌ست ولی دلم همراهی نمی‌کند با چینی هنوز). 

۱۹ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۳۵ ۰ نظر

پشت پنجره باد، برگ‌‌ها و شاخه‌های درخت چندین ساله‌ی افرا را تکان می‌دهد؛ آیه همان‌طور که ایستاده رو به روی پنجره، برای برگ‌ها دست تکان می‌دهد. 


من آمدم همین یک خط را منتشر کنم و بروم دنبال کارم ولی آیه این‌قدر داد و بی‌داد راه انداخت که یالا بریم ددر که من را از جایم بلند کرد. اصلا امان هم نمی‌دهد وقتی چیزی را می‌خواهد یعنی فرصت شال سرکردن هم به زور گریه فراهم شد. ولی خوب شد که رفتیم با هم. اصلا این روزهای و ساعت‌های دوتایی را من کجای دنیا دیگر می‌توانستم پیدا کنم؟ آن هم امروز که هوا عالی‌ست. البته یک‌چیزی ته ذهنم می‌گفت بادش سرد است، که بود. خوب شد به زور ژاکت را تنش کرده بودم. در کوچه، سنجاب‌ها برای روزهای زمستانی ذخیره جمع می‌کنند این روزها. هم‌سایه‌ها برای آخرین بارها دارند چمن‌هایشان را می‌زنند. مدرسه‌ی بچه‌ها شروع شده؛ دیگر در طول زود سر و صدایشان نمی‌آید. محله‌ی جدیدمان را دوست دارم. از محله‌های جا افتاده‌ی این منطقه‌است. آدم‌هایش هم سرشان به کار خودشان است و اکثرا جو خانوادگی است. دور و برمان پارک هم زیاد است. آیه را بردم تا community center سر خیابان و تاب بازی کرد و حالا برگشتیم. 

۱۳ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۴۰ ۵ نظر