سخت دلبستهی این ایل و تبارم
از صبح که وحید و آیه بیدار شدند من دم گرفتم که یالا عیدى من را بدهید. هر کدامشان از کنارم رد شدند یکبند گفتم عیدى من چى شد؟ آیه که با چشمهاى متعجب براق من را نگاه مىکرد، زیر لب مىگفت «عیدى ... عیدى» و راهش را مىکشید مىرفت. وحید هم پرسید حالا عید کی هست که عیدی مىخواى؟ گفتم من نمىدانم من عیدى مىخواهم. بعدش با هم رفتند که آیه برود مهد کودک و وحید هم سر کار.
من نشسته بودم سر کارهاى خودم ولى فکر عیدیه رها نمىکرد. یعنى یک ایدهاى بیخ ذهنم مانده بود نمىدانستم چیست. بعد که آمدم تمرکز کنم روى کار خودم یادم آمد - همیشه همینطور است. کارهایم تمام شده نشده، شال و کلاه کردم رفتم خرید. آیه باید امشب در جلسه قرآن به همه عیدى بدهد. اینطورى کم کم مىفهمد اینروز با روزهاى دیگر فرق دارد. براى او بیشتر فرق دارد. فکر ته ذهنم همین بود. البته هیچ ایدهاى هم نداشتم که براى جمعیت سى و چند نفرهمان چى بخرم که هزینهاش زیاد نشود ولى هیجانانگیز باشد.
براى آخر هفتهی بعد که تولد آیه است باید مىرفتم مغازهى کاردستى فروشى براى ابزار کیک و تزئین. گفتم لابد همانجا چیزى پیدا مىکنم که سر همش کنم. همان هم شد. یک سرى قوطى کوچک فلزى خریدم و شکلات و روبان رنگارنگ.
خانه که آمدم همانطور که غذایم داشت گرم مىشد، تند تند شکلاتها را ریختم توى قوطىها و رویشان روبان بستم. این شکلى شد.
آیه که از مهد رسید برایم دو تا کاردستی پاییزی، یک تارت سیب یکنفره و یک کاپکیک سیب آورده بود در کیسههای کوچک نارنجی. بهش گفتم امروز به خالهها و عموها عیدی میدهی. گفت: چون تولدمه؟ گفتم: نه، چون عید غدیره. خلاصه جلسه قرآن که تمام شد و همه داشتند چای و کیک میخوردند آیه هم کادوها را تعارف کرد. با اینکه به شدت خوابش میآمد هیجانزده شده بود.
برایم مهم بود - همین.