از آن روزها که نباید تمام شود
گرچه دو هفته ایست هوا از منفى بیست بهتر نشده و مدام ابرى و برفى است ولى گاهى اینقدر اتفاق هاى خوب کوچک از در و دیوار براى آدم مى بارد که اصلا یادش مى رود چقدر از سرما متنفر است. اتفاق هاى خوبى که تجربه هاى خوبى بودند براى من ولى لزوما نتایجشان با خواست من یکى نیست.
با دو استاد از دو دانشگاه مختلف از دو رشته ى مختلف حرف زدم. اولى خودش مى خواست با من صحبت کند، دومى را من خواستم که طرحم را برایش توضیح دهم. صحبت هاى اولى من را هیجان زده کرد. هم به این علت که آدم خوش خلقى بود - استادها را دیده اید اغلب خسته و بى انرژى اند؛ این یکى اینطور نبود- هم به این علت که رفته بود ریز ریز هر چه مقاله نوشته بودم و هر دو تا پایان نامه ام را و خلاصه هر چه از من گیر آورده بود خوانده بود (حالا شاید حتى یک طورى این جا را هم بخواند چون آخر حرفهایش به فارسى از من پرسید تو وبلاگ مى نویسى؟ خودش ایتالیایى است). ما اینقدر حرف علمى داشتیم با هم بزنیم که من مانده بودم چطور جمع کنیم بحث را. یک علت سومى هم داشت: من خیال کرده بودم این دو سال دور شدن از محیط علمى باعث عدم انسجام فکریم شده ولى امروز فهمیدم این طور نیست به لطف خدا. مقاله ها و منابعى را ازشان حرف مى زد که من شاید ٥ ٦ سال پیش خوانده بودم ولى خیلى خوب یادم بود و مى توانستم بحث را پیش ببرم. حرف هایمان به سه زبان داشت اتفاق مى افتاد: هشتاد و پنج درصدش انگیسى، ده درصد فارسى و باقى عربى. همین هم تجربه ى جالبى بود. براى بار اول در این ده سال وقتى درباره ى طرح پروژه ام حرف زدم احساس کردم طرف واقعا مى فهمد که چه مى گویم نه به خاطر زبان، بلکه چون زمینه و تاریخ را تا حد خوبى مى شناسد. به هر حال حتى اگر قرار هم نباشد من با این آدم کار کنم همین تجربه، به من فهماند که بی جهت نباید خودم را به در و دیوار دپارتمان هاى نچسب بکوبم که کسى حرفم را بفهمد؛ باید جاى درست خودم را پیدا کنم.
عصر با استاد دیگرى قرار داشتم؛ او هم آدم جالبى است در رشته اش. زمینه را هم کمابیش دارد ولى در عین خوش اخلاقى، خسته بود. دیگر مقاله ها و کتاب هایش را نوشته و نشسته بود پشت میزش؛ البته هنوز تولید محتوا مى کند ولى انرژیش رو به انتها بود- شاید هم امروز خسته بود. نمى دانم. ایده هایم را برایش گفتم و او از کارهایى که تا به حال انجام داده ام پرسید و از اینکه اینقدر دقیق مى دانم مى خواهم چه کار بکنم خوشش آمده بود. مى خواستم برایش توضیح بدهم که آدمها اینقدر ها هم در زندگى فرصت ندارند که خودشان مدام معطل موج ها و ایده هاى بقیه کنند. دیگر حال نداشت. خداحافظى کردم و رفتم چاى با مافین میوه اى خوردم.
سومین اتفاق خوب این بود که رفتم آیه را از مهدکودک بردارم (معمولا وحید این کار را مى کند)، مدیر مهد را دیدم. دالیا خانوم مصرى محجبه ایست که خودش ٥ بچه دارد و تخصصش ادبیات عرب است. البته هزار تا مدرک تربیت کودک و این ها هم دارد. نشستیم با هم به حرف زدن درباره ى مدارس عمومى و خصوصى و روش هاى تربیتى. یک ساعت حرف زدیم و من بیشتر از همیشه خدا را شکر کردم که این آدم را سر راه ما گذاشته از بس اطلاعات و تجربه هاى مفید و خوبى دارد.