مریضی بچه همهی انرژی مامانش را میخورد
آیه آنفولانزای شکم گرفته بود. نمیدانم ترجمهی درستیست یا نه. رفته بودیم مونترال پیش عمو اینها. بار اول بود که میرفتیم از وقتی آمدهاند. من اصلا یادم رفته که آدم چطور میرود خانهی فک و فامیلش شب میماند. بامزه بود. یاد بچهگیهایم افتادم. فکر کنم تنها باری که خانهی عمو مانده بودم هنوز دبیرستانی هم نبودم. آنها تازه ازدواج کرده بودند و من و خواهر زادهی زنعموم همسن بودیم؛ ما را دعوت کردند دوتایی شب بمانیم آنجا که دوست شویم با هم.
خلاصه آخر هفته قرار بود خانهی عمو باشیم. آیه از وسط شب توی خواب به خودش میپیچید، بیدارش کردم که ببرمش روی تخت پیش خودمان که گفت مامان دلم درد میکنه. اولین بار بود که میگفت جاییش درد میکند. بغلش که کردم حالش به هم خورد. تا صبح 5 6 باری بدو بدو بردمش توی دستشویی. ناهار روز بعد مهمانی بود؛ دو تا از دوستان دبیرستان من (با خانوادههایشان) و دوستان خانوادگیمان. هر کس از در وارد شد یک کیک خامهای دستش بود. بعد از ناهار، میز دسر پر و پیمانی داشتیم چون چند نوع کرم و ژله هم افسون درست کرده بود.
چند ساعت بعد از ناهار برگشتیم اتاوا. آیه همچنان دلش درد میکرد. چیزی هم نمیخورد. معده و رودهاش بدجور به هم ریخته بود. همیشه هم این اتفاقها در بدترین شرایط جسمی مادر میافتد. در بدترین روزهای ماه، وقتی خودش دارد از کمر درد میمیرد مثلا.
روز بعد وحید هم مریض شد. سهشنبه بود. آیه را مهد نبردیم. خیلی بیحال بود. تمام مدت بغل من بود. اصلا تحمل نداشت از کنارش تکان بخورم. البته این از حسنهای مریض شدن آیه است؛ بچهای که مادرش عقدهی بغل کردنش را دارد. ولی باید مدام توی حمام میشستمش یا از پلهها بغلش میکردم و بالا میبردم. مهرههای کمرم رسما کم آورده بود؛ یاد روزهای اول زایمانم افتاده بودم و جای آمپول اپیدورال. به هر حال میارزید به اینکه شبها روی مبل ولو شویم باهم و او بخزد توی بغلم و من برایش شعر و لالایی بخوانم؛ اتفاقی که در حالت عادی از محالات است.
امروز همه بهتر بودند ولی وحید باز خانه مانده بود. بعد از ناهار رفتم در اتاق وسطی که آفتاب افتاده بود روی موکتش دراز کشیدم. انقدر فشار مریضی آیه رویم زیاد بود که یک ساعت مثل سنگ خوابیدم. سابقه نداشت در این دو سال وقتی آیه بیدار باشد (حتی اگر وحید پیشش باشد) من خوابم ببرد. وقتی بیدار شدم صدای آیه نمیآمد فکر کردم خوابیده ولی بعد صدایشان از حمام آمد. توی وان داشتند آببازی میکردند. من یاد روزهای نوجوانیم افتاده بودم. شیرینی مزهی یک خواب سنگین را انگار بعد سالها باز چشیده بودم. آنسالها که تابستانها میرفتیم باغ افجه و من میرفتم توی آن اتاق پشتی که از ویلای اصلی جدا بود و کتاب میخواندم و سنگین میخوابیدم.