مرا که عزلت عنقا گرفتمی همهعمر
يكشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۴، ۰۸:۰۹ ب.ظ
کارهاى دنیا همیشه برعکس است مخصوصا کار بچهها. مثلا اینکه روزهای شنبه و یکشنبه که تعطیل است و طبعا آیه میتواند بیشتر بخوابد، صبح علیالطلوع، حدود ساعت 7، چشمهایش باز است و دوان دوان میآید سرک میکشد به اتاق کار من که معمولا دارم درس میخوانم یا یادداشت مینویسم. در این یکماهی که من دوباره درسم را شروع کردهام، هر روز بعد از نماز صبح رفتهام دانشگاه. چارهای نیست یعنی. خانه به مرکز شهر دور است و ترافیک صبح و عصرش وحشتناک است. من برای اینکه بتوانم ساعتهای مفیدتری را درس بخوانم، باید خیلی زود راه بیفتم چون از آنطرف هم باید آیه را ساعت 5 از مهد بگیرم. حالا که هنوز وحید هست، صبحها آیه را میبرد. قصه همین است که روزهای هفته آیه حداقل تا 8 میخوابد و وحید هیچوقت نمیتواند زودتر از 9 از خانه بیرون برود.
طول میکشد که آدم زندگیش را با شیوهی جدید وفق دهد. در این یک ماه، تا امروز به خاطر حجم زیاد خواندنی و نوشتنی، اصلا فرصت نشده بود درست و حسابی با آیه باشم. البته تا هفتهی پیش که مامان و بابا و نگار پیشمان بودند، آیه خیلی نبودن من را حس نمیکرد. هفتهای که گذشت ولی هفتهی وحشتناکی بود. آیه مریض شد و تمام شبها تب داشت و من هیچ شبی درست نخوابیدم و درسهایم تلنبار شد. یک روز هم مهد نرفت که وحید ماند پیشش چون من کلاس داشتم. میتینگهای بعد از کلاس را کنسل کردم و برگشتم خانه، آیه را بردم دکتر. برای دومین بار در این سه سال برایش آنتیبیوتیک تجویز کرد.
امروز، بعد از نماز داشتم نوشتههای دیشب را بازنویسی میکردم که آیه با آن لباسخواب سفید سرهمی و موی آشفته آمد در اتاق را باز کرد. بعد از سلام و بوس و بغل، رفت وسایل کیفم را ریخت بیرون و یک بستهی کامل کاغذ نوتبرداری را ورقورق کرد و پخش اتاق. بعد جعبهی گیرههای کاغذ را باز کرد و همهی اتاق را پر از گیرهی رنگی کرد. من همچنان داشتم از گوشهی چشم نگاهش میکردم ولی نوشتنم را نمیتوانستم قطع کنم. بعد بهش گفتم برگههای پستایت را بچسباند روی دیوار که شاید بعدا باز بتوانم استفادهشان کنم. یک کم تلاش کرد ولی بیفایده بود. چسبهایشان شل شده بود. من هم یادداشتم تمام شد و فرستادم برای استاد.
وحید هنوز خواب بود. صبحانه خوردیم و لباس ورزشیهایمان را پوشیدیم و دوان دوان راه افتادیم به سمت مسیر جنگلی نزدیک خانه. اگر عادی راه بروی، بیست دقیقهای میرسی به یک مرکز خرید. نقشهام این بود که با هم بدویم تا آنجا چون قهوهی صبح را نخورده بودم و سرم هنوز گیج بود. دو قدم که دویدیم آیه کفشهایش را در آورد گفت با جوراب میخواهم بدوم. درختهای سیب کوچک قرمز را پیدا کردیم ولی سیبها تلخ بودند. دو دقیقهی بعد گفت بغلم کن خستهام. به بهانهی مسابقه و پارک وسط راه حاضر شد راه بیاید. یک کم دیگر که راه رفت، جورابهایش را درآورد و میخواست پابرهنه بدود، به هزار کلک، کفشها را پایش کردم. کمی بغلش کردم رسیدیم به تاب و الاکلنگها. بازی کردیم. بعد باز ادامه دادیم تا رسیدیم به مرکز خرید. برایش آب و کوکی خریدم، برای خودم هم قهوه. زنگ زدم به وحید که بیاید دنبالمان چون آیه خسته بود. هنوز خواب بود و تلفنش هم بسته. برایش پیغام گذاشتم. نه تاکسی آن دور و بر پیدا میشد نه کارت اتوبوس همراهم بود. کمی چرخیدیم، برای آیه گوشوارهی چسبی و کیف خریدم تا وحید زنگ زد.
خانه که برگشتیم آیه خوابید. من آشپزخانه را تمیز کردم. غذای امروز و فردا را پختم. آیه که بیدار شد ناهار خوردیم. بردمش حمام. حالا ساعت 7 شب نشستهام سر کتاب ثقیل Social Acceleration. یعنی هفتههای اول فکر کردم مشکل من و سطح زبان و عقب افتادن از مسیر درس است که روی هر صفحهی این کتاب باید نیمساعت وقت بگذارم. با همکلاسیهایم که حرف زدیم فهمیدم آنها هم همین مشکل را دارند. کتاب ایدهی خوبی دارد. نظریهی جدید «تئوری تسریع» را برای تحلیل مباحث اجتماعی بر اساس نظریات وبر و دورکایم و زیمل و بسیاری از متاخرین مطرح میکند. ولی توضیحاتش پیچیده و غامض است. یعنی اینقدر که کل این ترم ما فقط همین کتاب را میخوانیم!
باید هفتهای یک روز را اینطور بیخیال شوم و با آیه بچرخیم فقط. نمیدانم چقدر عملیست ولی تلاشم را خواهم کرد. بیش از او من نیاز دارم به این ساعتها.
۹۴/۰۷/۰۵