این شاه کمسپاه
تا به حال زمان گرفتهاید چقدر طول مىکشد درى را باز کنید؟ رویتان را به در مىکنید و دستتان را روى دستگیره مىگذارید و احتمالا یا مىچرخانیدش یا مىکشید و هل مىدهید تا باز شود؛ همهاش زیر یک ثانیه اتفاق مىافتد. من از دیشب دارم همان یک ثانیه را مدام تکرار مىکنم توى سرم. با آیه رفتیم سمت در محل هیئت دستگیرهى فلزى سرد ورودى را گرفتم کشیدم تا باز شد، سرم را چرخاندم که دست آیه را بگیرم که وارد شویم. دیدم آیه دستش روى صورتش است و خون فواره مىکند. اصلا نمىفهمیدم در آن یکثانیه چه اتفاقى افتاد. دوست کناریم گفت با صورت افتاد روى جدول خیابان. خون از دماغش بود. براى بار سوم، دماغش اینطور آسیب دید. اینبار ولى شکسته انگار. بردیمش اورژانس. دکتر گفت باید تورمش بخوابد تا بفهمند آسیب چقدر است. منتظریم هفته شروع شود، ورم بخوابد که برویم پیش متخصص.
اینکه من چقدر حالم بد شد و الان از دیدن صورت آیه با این دماغ متورم بنفش و خطهاى سرخ رویش چه حالى مىشوم، حالى است که طبعا هر مادر و پدرى تجربه میکنند در مقابل بیمارى و آسیبى که به بچهشان وارد شده. ولى من تمام دیشب نشستم بالاى سر آیه با نفس هاى خسخسش به امام ظهر عاشورا فکر کردم. چطور مىشود واقعا؟ چطور مى شود همهى عزیزانت را، همهى داراییت را ببرى وسط میدان؟ ما چقدر کوچک و حقیریم در برابر این اتفاق.
عجیبترین ظهر عاشورا را امسال تجربه کردم. برایم تذکر غریبى بود. بعد از این همه سال ما هنوز هیچ از عاشورا نمىفهمیم، از عمق مصیبت و از اینکه چرا حضرت حسین همچین مصیبت عظیمى را به خود متحمل شد. ما هیچ نمىفهمیم.
حیف از حسین
حیف از حسین
---
پینوشت یک هفته بعد: دیروز (جمعه) وقت متخصص داشتیم برای بینی آیه. سهبار با دست و دستگاه معاینه کرد، گفت به نظر نمیآید شکسته باشد ولی اینقدر ضربه محکم بوده که هنوز ورم دارد و بنفش است. برایش عجیب بود. گفت اگر همینطوری ماند تا دو روز دیگر باز ببریمش. نشسته بودم جلوی دکتره اشکهام میآمد. اگر خدا مواظب بچهها نباشد، نسل بشر منقرض میشود در دم؛ از بس که معادلات دنیا را جدی نمیگیرند این بچهها.
حالا من ماندهام و یک کوه کارهای عقبمانده؛ دو پروژه که هنوز بسمالله اولش را هم ننوشتهام، دو سری مشقهای دانشجوها که باید نمره بدهم، و دو تا کلاسی که به شدت از خواندنیهایشان عقبم؛ خدا کمک میکند لابد.