مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی



بهار شد. خوشگلی‌اش این بود که روز عید هوای اینجا هم بهاری بود و حتی سه‌تا از سنبل‌های باغچه از زیر برف و خاک سرک کشیده بودند. البته آن‌هوا دوامی نداشت و طوفان برفی و باران یخی باز شروع شد.

هفته‌های آخر کلاس‌هاست و همه‌ی هم‌کلاسی‌ها با هم، احساس در‌گل‌ماندگی شدیدی داریم. ولی آن‌روز که عید شد من راستش ترسیدم. از این‌که چقدر زود همه‌چیز دارد می‌گذرد. حتی همین روزهایی که حداقل ۱۵ ساعتش را درس می‌خوانم بلکه برسم به تحویل به‌موقع پروژه‌ها. زود می‌گذرد. اصلا همین حالا هم گذشته و حیف است خیلی. لابد آینده روشن‌است و باید امیدوار بود ولی واقعا به تغییر پیش‌رو که فکر می‌کنم نفسم بند می‌آید. 

دیروز که ایمیل مهدکودک آیه آمد برای ثبت‌نام ترم جدید، دلم گرفت. آیه و من هردو از این مهد خیلی راضی و خوش‌حال بودیم. حالا باید در کشور جدید، شهر جدید، با سیستم آموزشی تازه‌ای کنار بیاییم که بلد نیستیمش. همه‌چیز باز از سر نو شروع می‌شود برای همه‌مان. از مدارک شهروندی و یاد گرفتن راه و چاه تا سیستم اداری و آموزشی تا رفتار آدم‌ها و تعاملات جدید. مهاجرت سخت است، حتی اگر انتخابش کرده باشی. 

کاش سال اتفاق‌های خوب و سلامتی جسمی و روانی‌ باشد برای همه‌مان.


*حافظ خواند برایمان همان روز اول



۰۱ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۴ ۱ نظر

بعد از دو روز مداوم باران، بیشتر برف‌ها آب شد. امروز آفتاب هم بود حتی. 

وحید صبح رسید. رفتیم آن کافه‌ی گیاهی که همیشه دلم می‌خواست ببرمش. با آن آقای موحنایی با عینک سبز خوش و بش کردیم؛ گمانم صاحب کافه‌ است. بعد رفتیم سمنو و شیرینی و سنجد خریدیم از مغازه‌ی ایرانی. نصف هفت‌سینمان جور شد با این حساب. 

آیه صبح به عشق این‌که وحید می‌رود دنبالش رفت مهدکودک. 

حالا من نشسته‌ام این‌جا به چمن‌هایی که از زیر برف‌های حیاط سرک می‌کشند نگاه می‌کنم و چای سبز و بیسکوئیت نوتلا می‌خورم و قرار است مقاله‌ام را بنویسم ولی دنیا کلا به بند کفشم نیست. این را البته دیروز که گبریلا مدام از استاد می‌پرسید سوالات امتحان جامع یک ماه دیگر «دقیقا» چه ساعتی برایمان ایمیل می‌شود فهمیدم. حق داشت البته. من و او تنها بچه‌دار جمع ۷ نفره‌ی دانشجوهای دکتری هستیم. برای نوشتن امتحان جامع اول ۵ روز وقت خواهیم داشت. البته آن بقیه ۵ روز ۲۴ ساعته وقت دارند ولی من و گبریلا ۵ روز ۷ ساعته؛ تازه اگر بچه‌هایمان سالم و سلامت و کم ادا باشند. ما از ۹ صبح تا ۴ عصر که بچه‌ها مهدکودک‌اند، وقت نوشتن داریم، باقیش را بچه‌داریم. خلاصه گبریلا کلا اضطراب افتاده به جانش. من؟ نمی‌دانم شاید از شدت استرس است که زده‌ام به بی‌خیالی یا شاید هم فکر می‌کنم همین است که هست؛ مگر چه‌کار می‌شود کرد؟ فوقش درخواست وقت اضافه می‌کنیم؛ شاید قبول کردند.

 این‌قدر بهار است که آدم رویش نمی‌شود به چیز دیگری فکر کند. 

۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۰۹ ۲ نظر

زمستان امسال از مزخرف‌ترین زمستان‌هایی بود که در کانادا تجربه کرده‌ام. هرچه فکر می‌کنم دو تا خاطره‌ی قشنگ از زمستان پیدا کنم، کم‌تر به نتیجه می‌رسم. بس‌که از هر چیز سردی بدم می‌آید؛ آب سرد، میوه‌ی سرد، هوای سرد، لمس پوست سرد و حتی بستنی. تنها خاطره‌ی خنده‌دار امسال برای من آن روزی بود که از صبح برف گرفت و تا عصر رسید به ۷۰ سانتی‌متر. رکورد بارش برف در یک روز در اتاوا زده شد. آن‌روز از خانه کار می‌کردم. عصر که رفتم آیه را بردارم، ماشین گیر کرد و با مرارت زیاد با کمک هم‌سایه‌ها درش آوردیم. ماشین‌های برف روب آن‌روز اصلا کار نکرده بودند و ماشین من باز نمی‌توانست آن همه برف را رد کند. خلاصه با آیه مدت زیادی برف پارو می‌کردیم که بتوانیم ماشین را بگذاریم در پارکینگ. 

بدی زمستان امسال البته این نبود. زمستان به نسبت گرمی بود که مدام برف و باران یخی از آسمان می‌ریخت و دما افت می‌کرد و همه‌ی خیابان‌ها تبدیل به پیست پاتیناژ می‌شد و مصیبتی بود صبح زود مهدکودک بردن آیه و آن مسافت طولانی رانندگی کردن تا دانشگاه. 

این چند روز ولی هوا بهتر شده. زمستان کوتاهی بود امسال. و من مدام دارم فکر می‌کنم یک زمستان دیگر جان - تقریبا سالم - به در بردیم. خیلی جدی خیال می‌کنم، هرسال سرما و حس‌های بد زمستانی‌م، من را بیش از یک‌سال پیر می‌کند، چه برسد که امسال وحید هم نبود و هر روزش برای من سنگین و پراضطراب‌گذشت، با چند دور مریضی آیه و خودم. ولی دارد تمام می‌شود. هم سرما، هم دوری. زنده ماندیم انگاری. 

 

۲۴ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۵۱ ۰ نظر

نشسته‌ام کتاب Agnotology را گذاشته‌ام رو به رویم به ۲۰۰ صفحه‌ای نگاه می‌کنم که باید هفته‌ی بعد ارائه کنم سر کلاس. ولی فکرم پیش آن نوشته‌ی چند سال پیش است که گفته بودم دوستی‌های کهنه، مست می‌کند آدم را. همه‌اش البته این نیست. انگار همین که بدانی در یک گوشه‌ای از این عالم کسی برایش مهم است که حالت خوب باشد بدون این‌که قضاوتت کند یا نصیحتت کند یا بخواهد نتیجه‌ی معقول و حساب‌شده بگیرد از اتفاقات روزگار، راحت‌تر می‌توانی نفس بکشی و از سنگینی بارهایت کمی کاسته می‌شود. 

این، آن روی هیجان‌انگیز زندگی‌ست. آن روی پیچیده و مه‌آلودش که گاهی از پسش خورشید را می‌بینی و گاه نه.


پ.ن. گاهی حتی دوستان نزدیک هم با زیادی منطقی و معقول نگاه کردن به معادلات زندگی، بعد احساسی آدم را نادیده می‌گیرند - یا کم ارزش‌تر جلوه می‌دهند - و شاید همین باعث زخم زدن‌های ناخودآگاه است و سستی بند دوستی‌ها. و امان از «دانای کل» بازی

۲۱ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۰۰ ۲ نظر

به سیاق هرسال امشب دارم خودم را مجبور می‌کنم به نوشتن. نه این‌که دوست نداشته باشم یا فرصت نوشتن نباشد. هر دو هست ولی این دنیای شیشه‌ای عناصر مستتری در خودش دارد که کم‌کم تبعاتش در زندگی روزمره ظاهر می‌شود. بماند. 

سالی بود که با خوشی مطلق برایم شروع شد و ادامه پیدا کرد. سال در مسیر تحقق قرار گرفتن یکی از اهداف بلند مدتم؛ به سرانجام رساندن درسم در رشته و دانشگاهی که از ته ته دلم احساس رضایت می‌کنم ازش و استاد راهنمایی که از بی‌نظیر ترین اساتید سال‌های دانشجوییم است. هیچ چیز در این‌دنیا من را خوش‌حال‌تر از این نمی‌کند که بدانم امکان یادگیری چیزهای جدیدتر و پیچیده‌تر دارم. 

یک‌سوم آخر سال ولی غریب گذشت. برای دوستم نوشتم «دیده‌اى این کاراکترهاى بازى‌هاى کامپیوترى را که مثلا ١٠ تا جان دارند بعد که مى‌خورند به در و دیوار، جانشان تمام می‌شود؟ من امسال حداقل دو تا از جان‌هایم تمام شد.» واقعا حس همان آدمک‌ها را دارم که با هر ضربه‌ای، یک قلب قرمزشان توخالی می‌شود. به سال‌های سختی نزدیک شده‌ام. سال‌های از دست دادن‌. امیدوارم آخر قصه‌‌ی‌مان قشنگ باشد. 


زیارت امسال طلبمان ماند. حسرتش بغض شده بیخ گلو. 

۱۶ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۴۲ ۲ نظر
خدا همیشه چیزى برای غافلگیر کردن من یکى دارد؛ بقیه را نمى دانم. 

پ.ن. حالا چى مى شه؟
۲۴ دی ۹۴ ، ۲۲:۰۵ ۱ نظر

امروز دیگر دوام نیاوردم. بعد از هزار روز کلنجار بالاخره تا دیدم در اتاق استاد راهنما باز است پریدم داخل و شرح اتفاقات این مدت و رفتن وحید و رفتن خودم بعد از امتحان جامع اول را تعریف کردم. خیلی حمایت‌گرانه حرف زد. از پیشنهادهایی که مطرح کردم استقبال کرد؛ فقط گفت با یکی از خطوط هواپیمایی هم باید قرارداد ببندی یا هلی‌کوپتر بخری. دلم سوخت که باید از راه دور باهاش کار کنم و نمی‌توانم آن موقع که در کوران پروژه‌ام این گرمی حضورش را حس کنم. راستش ناراحت شدم از تصمیم رفتنمان. در طول همه‌ی این‌سال‌های درس خواندن، هیچ‌وقت این‌قدر دلبستگی به محیط و درس‌ها و استادها پیدا نکرده بودم. این دانش‌کده یک‌طور خاصی دل‌پذیر است. 

بعدش سر کلاسی باید می‌نشستم که تا ساعت ۴:۳۰ طول کشید. فاصله‌ی دانشگاه تا مهدکودک نیم ساعت است معمولا، ترافیک باشد یک ساعت. مهد ساعت ۵:۴۵ تعطیل می‌شود. بعد از کلاس سریع رفتم سمت ماشین. از پارکینگ که آمدم بیرون دیدم تمام راه‌های داخلی دانشگاه به خیابان‌های کناری بسته است به علت تصادف و شکستن چراغ راهنمایی. برف هم شروع شده بود. ۴۵ دقیقه طول کشید تا از دانشگاه بیرون بیایم. طوفان برف بود و خیابان‌‌ها سفید و لیز. پشت هر چراغی باید یک ربع می‌ایستادم. همه مثل حلزون حرکت می‌کردند. زنگ زدم به یکی از دوستانم که خانه‌اش نزدیک مهد آیه است. گفتم شاید بتواند برود دنبال آیه. او هم گیر کرده بود در خیابان. زنگ زدم به مهد. عذر‌خواهی کردم که دیر شده. تمام راه به سرما و برف فحش دادم و فکر کردم خیلی هم تصمیم خوبی گرفتیم برای رفتن. 

به مهد که رسیدم آیه با دو تا مربی ایستاده بود منتظر. بهم گفت این‌ معلما هم منتظرن ماماناشون بیان دنبالشون؛ فقط ما سه تا مونده بودیم. 

۲۲ دی ۹۴ ، ۲۱:۴۵ ۲ نظر

سفر تمام شد و مهاجرت دوباره آغاز. صبح ساعت ۱۰ گذشته بود که رسیدیم خانه. با آیه یک‌سر خوابیدیم تا ۳؛ جبران کل پرواز ۸ ساعته‌ی‌مان در طول شب. بعدش عدس‌پلویی را که مهرناز قبل از سفر آورده بود و گذاشته بودم فریزر گرم کردم خوردیم. امروز همه‌جا تعطیل است و یخچال هم خالی. باز خوب شد رفتنه چندبسته سبزیجات یخ‌زده خریده بودم. 

کمی که وسایل چمدان‌ را مرتب کردم سوپ دال عدس سر هم کردم. یک‌چهارم سینه‌ی مرغ را هم ریختم توش. بقیه‌ را برای آیه جوجه‌کباب تابه‌ای درست کردم و کمی هم لوبیای سبز و زرد و هویچ کنارش آب‌پز کردم. 

حین همه‌ی این‌کارها چندبار تصویری و صوتی با وحید حرف زدیم. ساعت ۸ وحید شروع کرد برای آیه کتاب قصه خواند و آیه چشم‌هاش باز سنگین شد. خواباندمش. 

حالا نشسته‌ام این‌جا یک لیوان چای به، کنار دستم و این‌ها را به سختی می‌نویسم چون هنوز به کی‌بورد این لپ‌تاپ عادت نکرده‌ام. 

از همان لحظه‌ که وارد خانه شدم، به طرز مسخره‌ای همه‌چیز بی‌معنی به نظرم رسید. من‌ای که خودم را آدم تنهایی‌طلب‌ای می‌‌دانم، به نظرم می‌آید این خانه‌ی چیده و به سامان، کلا ارزشش را  در برابر آن خانه‌ی تازه‌ی خالی نابه‌سامان - که دوهفته‌ای درش زندگی کردیم- ، از دست داده چون حضور فیزیکی یکی از ما را دیگر در خود ندارد. 

پس شب‌های بدون وحید این‌شکلی‌است. در و دیوار خانه غریبه می‌شوند انگار که تو هیچ‌وقت این‌جا زندگی نمی‌کردی پیش از این. 

چند روز دیگر ترم جدید شروع می‌شود و لابد این‌قدر باز سرم شلوغ می‌شود که نمی‌رسم برای خودم قصه ببافم از تنهایی. 

دوستم گفت وقتی خدا یک شرایطی را برای آدم به وجود می‌آورد، حتما راه و چاه را هم نشان می‌دهد و درهای مخفی را باز می‌کند...

۱۱ دی ۹۴ ، ۲۱:۱۶ ۲ نظر

من نمی‌دانم حالا آخر زمان است یا نه و یا این‌که تعریف ایمان چیست یا این‌که آیا این حجابی که دارم جزو  لاینفک دین است یا نه. چیزی که می‌دانم این است که بعد از اتفاق تیراندازی اخیر در کالیفرنیا، آن گلوله‌ی آتش کف دست دارد تا عمق استخوان‌هایمان را می‌سوزاند*. این‌که تمام سعی پوشش خبری بر سالم بودن و شهروند عادی بودن زوج حمله‌کننده بود و زن جوان محجبه‌ای که از بچه‌ی شش ماهه‌اش در راه عقیده‌اش گذشت، معادلات را برای زنان مسلمان تغییر داد. کمیت و کیفیت توهین به زنان محجبه به طرز عجیبی اوج گرفته و باز هم زنان گوشت قربانی بازی کثیف سیاست‌ رسانه‌ای شده‌اند. البته موضوع این‌بار فراتر از این حرف‌هاست... مقاله‌‌های آخر ترم تمام شود شاید فکر‌هایم نظم گرفت درباره‌اش نوشتم. 


یأتی على الناس زمان الصابر منهم على دینه کالقابض على الجمرة . مستدرک الوسائل، ج 12 ص 33.

۱۷ آذر ۹۴ ، ۱۰:۱۳ ۵ نظر

ساعت 6 صبح به وقت ما، حلما به دنیا آمد. 


عکسش را به آیه نشان دادم گفتم این دختر داییت است. تو دختر عمه‌اش‌ هستی. نوک دوتا انگشت‌های دستش را چسباند به هم گفت:‌ این‌قدر کوچیکه. 


مثل همه‌ی این سال‌ها، نبودم ببینم برادرم را وقتی برای اولین بار دخترش را بغل می‌کند. فقط از ذوق گریه کردم. 

۲۶ آبان ۹۴ ، ۱۱:۰۸ ۲ نظر

      من پاریس نیستم! من همان زنی هستم که وقتی با روسری از مرزهای هوایی عبور می‌کند، همیشه شانس‌ش به کنترل اضافه می‌خورد و تمام وسایلش چندباره جستجو می‌شوند. همان‌که جامعه‌‌ی غربی، به روسری‌ش با شک نگاه می‌کند و از روی آن، هم‌گام با جوسازی‌های رسانه‌ای قضاوتش می‌‌کند. جامعه‌ای که فرق بین ایران و عراق را نمی‌داند یا حتی نمی‌داند غزه و بیروت و دمشق کجای دنیاست. ولی به هر حال، من این سبک زندگی را انتخاب کرده‌ام و اجازه نمی‌دهم فشار نگاه بقیه، روشم را عوض کند. همان‌طور که آن‌ها به میل من، سبک زندگی‌شان را عوض نمی‌کنند. 

      من پاریس نیستم! ولی در این چند روز عکس‌های کشته‌های پاریس را که دیده‌ام، گریه کرده‌ام به خاطر لبنان و فلسطین و سوریه و عراق و افغانستان و پاکستان و بقیه‌ی کشورهایی که جمعیت مسلمانشان هم‌‌واره خون کم‌رنگ‌تری داشته‌اند از خون مردان سفیدپوست غربی. 

      من پاریس نیستم! و دوست دارم یک پاک‌کن دستم بگیرم و تمام استتوس‌های فیس‌بوکی و توئیت‌هایی را که مسلمان‌ها درباره‌ی محکوم کردن حملات تروریستی می‌نویسند، یک‌جا پاک کنم تا از شر اسلام‌ستیزی‌ای که رسانه‌ها در حلقوممان کرده‌اند و اینقدر برایمان درونی شده که خودمان را بخشی از آن می‌دانیم، راحت شوم. 

      من پاریس نیستم! برای کسی هم مهم نیست که من پاریس باشم یا نباشم؛ چون روسری‌ام، سکنات مسلمانی‌ام و حتی محل تولدم حاوی برچسب‌ها و  کلیشه‌های از پیش تعریف شده‌ایست که با رنگ کردن عکس پروفایلم به رنگ پرچم فرانسه و به اشتراک گذاشتن عکس ایفل زخمی، بازتعریف نمی‌شود. 

      من پاریس نیستم! چون پیش‌فرض انسانیت این است که از کشته شدن افراد بی‌گناه، دردمان بیاید. به دین و مذهب و رنگ و ملیت هم ربطی ندارد. چرا فکر می‌کنیم باید دم به دم این دیسکورس ناعادلانه و پر غرض مسلط بدهیم و یکی‌یکی اعلام انزجار کنیم؟ 

(+)

۲۳ آبان ۹۴ ، ۱۴:۳۷ ۸ نظر

دل آدم گاهى مى‌شود اسب ترکمن چموش رام‌نشده. آن سال‌هاى نوجوانى که تابستان‌ها سوارکارى مى‌رفتیم، خوب مى‌دانستیم نباید به اسب‌هاى رام نشده نزدیک شویم. چنان عکس‌العمل‌ شدیدى داشتند که آسیب جدى مى‌زدند به آدم ناشى‌اى که دور و برشان بود. دل آدم گاهى همان‌قدر نا آرام و وحشى مى‌شود. مخصوصا که خواب یک مسجد کرم رنگ به زیبایى تاج‌محل دیده باشد و در خواب به دلش آمده باشد در حرم است. مخصوصا که هم‌راهى در مسیر داشته باشد. رفیق سال‌های دور که دلش بد تنگش شده باشد.

حالا مى‌تواند انتخاب کند مثل روزهاى نوجوانى همان بیرون زمین بایستد تا اسب رام شود بعد برود سوارى، یا مى‌تواند دلش را بزند به دریا و اداى حرفه‌اى‌ها را در بیاورد ببیند چند مرده حلاج است. حالت سوم این است که بنشیند سر طرح تحقیقش. 

۱۷ آبان ۹۴ ، ۲۱:۳۳ ۱ نظر