بهار شد. خوشگلیاش این بود که روز عید هوای اینجا هم بهاری بود و حتی سهتا از سنبلهای باغچه از زیر برف و خاک سرک کشیده بودند. البته آنهوا دوامی نداشت و طوفان برفی و باران یخی باز شروع شد.
هفتههای آخر کلاسهاست و همهی همکلاسیها با هم، احساس درگلماندگی شدیدی داریم. ولی آنروز که عید شد من راستش ترسیدم. از اینکه چقدر زود همهچیز دارد میگذرد. حتی همین روزهایی که حداقل ۱۵ ساعتش را درس میخوانم بلکه برسم به تحویل بهموقع پروژهها. زود میگذرد. اصلا همین حالا هم گذشته و حیف است خیلی. لابد آینده روشناست و باید امیدوار بود ولی واقعا به تغییر پیشرو که فکر میکنم نفسم بند میآید.
دیروز که ایمیل مهدکودک آیه آمد برای ثبتنام ترم جدید، دلم گرفت. آیه و من هردو از این مهد خیلی راضی و خوشحال بودیم. حالا باید در کشور جدید، شهر جدید، با سیستم آموزشی تازهای کنار بیاییم که بلد نیستیمش. همهچیز باز از سر نو شروع میشود برای همهمان. از مدارک شهروندی و یاد گرفتن راه و چاه تا سیستم اداری و آموزشی تا رفتار آدمها و تعاملات جدید. مهاجرت سخت است، حتی اگر انتخابش کرده باشی.
کاش سال اتفاقهای خوب و سلامتی جسمی و روانی باشد برای همهمان.
*حافظ خواند برایمان همان روز اول