مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

تولدت مبارک بچه!

هرچه فکر می‌کنم از تولد سه‌سالگیت تا امروز، انگار خیلی بیش از یک سال گذشته. یعنی منطقا این‌همه اتفاق در یک سال جا نمی‌شود. شد و گذشت. بر هر سه‌مان سخت گذشت ولی من خوش‌شانس بودم که تو را داشتم کنارم تا در تمام آن روزها، چشم‌هایت بدرخشد و بخندی که من دوام بیاورم.

حالا چهار سال گذشته از آن روزی که آن موجود لاغر موسیاه چشم‌درشت را گذشتند توی بغلم و من از نگاهش ترسیدم و در عین حال بی‌نهایت دوستش داشتم، انگار خودم را بغل کرده بودم! با هم بزرگ شدیم آیه! 


---

نشسته‌ام به عکس‌های دیروز نگاه می‌کنم که برنامه‌ی صبحانه‌‌ی پارک گذاشتیم با زهرا و سلمی و مطهره و نسیم و قرار شد کیک تولدت را هم ببریم همان‌جا که شمع ۴ سالگیت را فوت کنی با سوال تکراری‌ای که همه‌ی مامان‌های عالم می‌پرسند در این لحظه از خودشان «تو کی این‌قدر بزرگ شدی بچه؟». این‌روزها من مدام باید هزار جواب برای یک میلیون سوالت در آستین داشته باشم. سوال‌های پیچیده‌ای که گاهی باید برایشان بروم سراغ کتاب‌ها و گوگل. و کتاب‌هایت این‌قدر زود زود دارند با خودت بزرگ می‌شوند که من مدام باید لغت‌های تازه یاد بگیرم، اسم حیوان‌های جدید، غذایشان، جای زندگی‌شان، اندازه‌ی بچه‌هایشان. یا باید بنشینم بازی‌ها را با قواعد تازه‌ای که تو وضع می‌کنی بازی کنم. یا باید ساعت‌ها به قصه‌ی نقاشی‌هایی که می‌کشی و حجم‌هایی که با لگو می‌سازی گوش کنم و سوال‌های مرتبط بپرسم و مدام شگفت‌زده شوم از فوران خلاقیتت. یا باید بنشینم نگاه کنم به دست‌خطتت که رفته‌ای مجله‌ای را سر خود برداشته‌ای و خط به خط از روی کلماتش نوشته‌ای و حالا من باید جمله‌ها را بخوانم برایت. یا این‌که یاد گرفته‌ای کارهای یواشکی بکنی، دنبال شکلات‌ها بگردی، در اتاقت را ببندی که من نبینم با قیچی کاردستی، جوراب‌ها و شلوارهایت را تکه‌تکه کردی یا در ایوان را باز کنم ببینم تمام کف‌ش را با آب‌رنگ سیاه کرده‌ای. خوش می‌گذرد باهات بچه!



۰۲ آبان ۹۵ ، ۰۲:۱۸ ۴ نظر

به زور و زحمت جا باز کرده‌ام برای یک ساعت و نیم یوگا، سه روز در هفته، بعد از چهار سال. یعنی حتی آن روزها که آیه توی دلم بود هم یوگا را رها نکرده بودم بس که ورزش محترمی‌ست. این‌قدر که شبیه خود زندگی‌ست و ضرباهنگش طوری آهسته و پیوسته تند می‌شود که خودت هم نمی‌فهمی کی رسیده‌ای به همچین حرکت پیچیده‌ای که اگر تنفست را قطع کنی یک لحظه، به بد مخمصه‌ای دچار می‌شوی. عین خود زندگی کم‌کم یاد می‌گیری، آگاه شوی به حرکاتت، به نفس کشیدنت، به توانایی‌ها و ضعف‌هایت، به پذیرفتن شرایطی که شاید بتوانی با تلاش تغییرشان دهی یا نتوانی. 


خلاصه همین چیزها بود که باز پای من را کشاند به استدیوهای یوگا. یکی دو ماهی می‌شود از این کلاس رفتم سراغ آن یکی، آنلاین و حضوری، یوگی‌ها را پیدا کرده‌ام و حرف زده‌ام و توی کلاس‌ها سرک کشیده‌ام و هی به خودم غر زده‌ام که چرا این سال‌ها پی‌اش نرفتی باز؟ حیف شد که. الان خودت باید درس می‌دادی توی یکی از همین موسسه‌ها. به هرحال (هنوز) پیدا نکردم جایی را که کلاس‌های مخصوص خانم‌ها داشته باشد. استدیویی که کانادا می‌رفتم سال‌ها، فقط مخصوص خانم‌ها بود. گزینه‌ی دوم این بود که جایی را پیدا کنم که خلوت باشد و در عین حال، کیفیتش پایین نباشد. این استدیو را که پیدا کردم چند بار در ساعت‌ کلاس‌ها سر زدم که هم مربی‌ها را نگاه کنم حین کار، هم آمار تعداد مردها دستم بیاید که ظاهرا ساعت‌های صبح خبری ازشان نیست ولی به هرحال ریسک هم نمی‌شود کرد. این‌قدر مشتاق شروع دوباره بودم که کنار بیایم با حجاب یوگا کردن را.  


دیروز کلاس مبتدی‌ها را رفتم. دست‌گرمی. مربی اسمش پم بود، چشم‌بادامی طبعا. قبل کلاس خوش و بش کردیم. یوگی‌ها حال خوبی دارند بیشترشان، آرامند و چشم‌هایشان برق می‌زند. باقی آدم‌های کلاس، خانم‌ها‌ی هندی و چینی بودند. روزم ساخته شد از بس خوب کلاس را پیش برد. 


امروز رفته‌ام کلاس یوگای داغ؛ از آن کارهای هرگز نکرده! با هزارلایه لباس و روسری در دمای ۹۰ درجه (۳۳ درجه‌ی خودمان). ۴۵ دقیقه‌ی دوم کلاس که وین‌یاسای پیچیده و نفس‌گیر بود از مژه‌هام حرارت می‌چکید. چاره‌ای هم نیست انگار. کلاس‌های گرم این‌جا طرف‌دار بیشتری دارد و سه چهارم برنامه‌ی هفتگی در اتاق‌های گرم و یا داغ اجرا می‌شود. مربی اسمش می‌ بود، و سعی می‌کرد لبخند ما موقع کشش‌ها حفظ شود که یادمان برود وضعیت سخت آن ۵ ثانیه‌های آخر هر حرکت را. 


خلاصه این‌که «زندگی هنوز خوشگلیاش رو داره»! همین.

۲۹ مهر ۹۵ ، ۱۸:۰۰ ۲ نظر
رزق روضه‌ی دهه‌ی‌ اول محرم هرسال با سال پیشش متفاوت است، بخصوص شب و روز عاشورا، حتی برای ما که فرسنگ‌ها دوریم.  

روز تاسوعا الهام زنگ زد که برای شب، در کلاس بچه‌های سه تا پنج‌ سال مربی کم دارند و بروم کمک. این یعنی کل سخنرانی و مداحی را در سالن نباید می‌بودم. باید سر بچه‌ها را گرم می‌کردیم و سرود تمرین می‌کردیم تا پایان مراسم. گفتم می‌آیم. ولی شب و ظهر عاشورا معمولا حال آدم سرجایش نیست. پیش خودم فکر کردم این‌هم‌ یک‌طورش است. 

بعد از نماز و شام (به قول خودشان «تبرک») با آیه رفتیم سمت کلاس بچه‌ها که هر چه می‌گذشت تعدادشان بیشتر می‌شد. جمعیت شب عاشورا و ظهر فردایش بیشتر از ظرفیت ساختمان به آن عظمت مرکز فرهنگی بود، حتی توی راه‌روها پر از آدم بود. آن شب ۴۵ بچه بهمان ملحق شدند که کنترلشان طبعا سخت بود. به غیر از من و الهام، ۵ مربی دیگر هم بودند. با اثر دستهایشان و رنگ قرمز، پرچم درست کردیم، با رنگ سبز روی تی‌شرت‌های سیاه «یا حسین» نوشتیم، داستان خواندیم و آخرش سرود «لبیک یا حسین» را دوباره تمرین کردیم. ساعت ۹:۳۰ تی‌شرت‌ها را تنشان کردیم، سربند‌ها را بستیم، پرچم‌ها را دادیم دستشان و مثل دسته، ردیفشان کردیم. با ۶ نفر دیگر از مامان‌ها، نوارهای زرد را گرفتیم دور بچه‌ها که از خط بیرون نزنند و دسته را راه انداختیم سمت راه‌رو. هرچه گریه‌هایمان را نگه داشته بودیم، آنجا دیگر خود روضه بود. 

سه دسته‌ی بزرگ مردانه که گمانم هر کدام حداقل ۴۰۰ نفر بودند، از داخل سالن‌ها راه افتادند به سمت بیرون ساختمان با پرچم و علم. خوجه‌ها، پرتعدادتر از همه، با آن ریتم تند شعرها و سینه زدنشان، اولین گروه بودند. پشت سرشان فارسی‌زبان‌ها با «امشبی را شه دین در حرمش مهمان است»، و بعد عرب‌ها با جمعیت کم‌تر و با ذکر «یا ابوفاضل دخیلک» از ساختمان بیرون می‌آمدند و وارد فضای باز مسجد می‌شدند. خانم‌ها همه وارد دسته‌ی چهارم می‌شدند و عقب‌تر از سه دسته‌ی جلویی حرکت می‌کردند. دسته‌ی بچه‌ها را یک دور گرداندیم و تک‌تک تحویل خانواده‌هایشان دادیم و قاطی دسته‌ها شدیم. خوبی جای مرکز این است که ساختمان‌های اطرافش، هیچ‌کدام مسکونی نیستند و اداری‌اند و فضای پارکینگ‌های بیرون، مشترک استفاده می‌شود و آن موقع شب همه‌جا تعطیل بود. هر سه گروه به ترتیب برنامه اجرا کردند به علاوه‌ی مداحی انگلیسی و صحبت‌های حاج‌آقای مسجد. من آیه را تحویل وحید داده بودم که برود روی کولش و در صف یکی از کوچه‌های سینه‌زنی بایستند و مراسم را ببیند. خودم ایستاده بودم از کنار به قاب ماه و درختان نخل و حرکت دست‌ها نگاه می‌کردم. 

شب غریبی بود. 

* برقعی
۲۲ مهر ۹۵ ، ۱۷:۵۸ ۰ نظر
دیشب از مسجد که برگشتیم هرچه گشتم دیگ‌ بزرگه‌ی هیات را پیدا نکردم. هنوز در یکی از جعبه‌های اسباب‌کشی مانده بود ولی نمی‌دانستم در انباری ایوان باید دنبالش بگردم یا انباری راه‌رو. نصفه شبی خسته بودم. پنج‌تا از جعبه‌ها را گشتم همه‌اش کتاب و ورقه و گلیم بود. بی‌خیال شدم. لابد فردا پیدا می‌شد که من برای شب بساط شله‌زرد علم کنم. لباس‌های آیه را عوض کردم، مسواک را کمکش کردم که زودتر بخوابد ولی از کتاب آخر شبش نگذشت. 

آیه این‌قدر شب‌های هیات دیر می‌خوابد و خسته‌ است که صبح‌ها به زور بیدار می‌شود برای مهد. مسجد اصلی سن‌حوزه، شش برنامه‌ی هم‌زمان برگزار می‌کند هرشب. زیارت عاشورا و نماز و شام برای همه در سالن اصلی مسجد برقرار است و حدود ساعت ۸:۱۵ برنامه‌ها تقسیم می‌شود به زبان‌های اردو، فارسی و عربی در سالن‌های جداگانه، به علاوه‌ی برنامه‌ی کارگاه محرم برای نوجوان‌ها به انگیسی، برنامه‌ی سرگرمی و مداحی و سخنرانی به انگیسی برای بچه‌های ۵ سال به بالا و برنامه‌ی بازی برای بچه‌های زیر ۵ سال. سخنرانی فارسی که می‌خواهد شروع شود، آیه را می‌سپارم دست مبینای ۸ ساله که با هم بنشینند در کلاس ۵ ساله‌ها. هر شب کاردستی درست می‌کنند و سرود عربی تمرین می‌کنند ولی وقتی سیستر سبیکا می‌خواهد حرف بزند برایشان، آیه حوصله‌اش نمی‌کشد و به مبینا می‌گوید که بیاوردش پیش من. همان‌ موقع‌هاست که مداحی سالن فارسی شروع شده و همه‌جا تاریک است. آیه هم با یک‌جا نشستن میانه‌ای ندارد. می‌رود می‌ایستد کنار سن که مداح دارد شعرش را می‌خواند و یک نور کم قرمزی روی پرچم «یا حسین» پشت سرش روشن است. آن‌جا هم دوام نمی‌آورد، می‌رود از کنار پرده‌ی بین خانم‌ها و آقایان رد می‌شود و وحید را پیدا می‌کند. بعد هی می‌رود آن‌طرف، هی می‌آید پیش من یک‌پر نارنگی یا یک‌دانه انگور یا یک تکه بیسکوئیت می‌گذارد گوشه‌ی لپش، می‌رود و دوباره بر می‌گردد؛ بی‌نهایت بار، تا چراغ‌ها روشن شود. بعد تازه یادش می‌افتد که می‌تواند تاخت و تاز را شروع کند چون مجلس تمام شده. مثل فشنگ شروع می‌کند کل راه‌روها و سالن‌ها را دویدن، آن وسط دوستانش را هم ببیند، ترغیب می‌کند و ولوله می‌شود. همه‌ی این‌ها در حالی‌ست که چشم‌هایش از خواب، اندازه‌ی نخ هم باز نمی‌ماند. 

دیشب که وسط تاریکی، کشتی‌ کوچک قهوه‌ای که با کاغذ فومی درست کرده بود و روی بادبانش نوشته بودند Hussain is like a boat, rescued Whoever boarded را نشانم داد، یاد روزهای هیات واترلو افتادم. همان هیاتى که دوست داشتم آیه هم باشد درش. سال آخر را بود البته، ٢٠ روزش بود فقط. آن‌سال من از اتاق خواب همه‌چیز را رصد می‌کردم. گاهی آیه را می‌گذاشتم توی آغوش می‌رفتم بین جمعیت. هیات سال‌های پیش را هم خیلی خوب یادش نمانده. حالا ولى دارد کشف مى‌کند مناسبات و اتفاق‌ها را یکى‌یکى. گمانم این مسجد و این کتیبه‌ها و کاردستى‌سازی و دورهمی‌ و بدوبدو‌ها مى‌شود همان خاطرات بچه‌گیش از محرم. 

برنج شله‌زرد به قل‌قل افتاده بود و حسین فخری داشت نوحه می‌خواند که روی مبایلم ریمایندر آمد فردا کنفرانس فاطمه مرنیسی‌ست در دانشگاه برکلی. فراموش کرده بودم. مینو معلم دعوت کرده بود بروم هم سیما را ببینم هم شیخا را. اسپیوک هم سخنرانی داشت. از آن اتفاقا‌هایی‌ست که نفیسه هم باید می‌بود با هم می‌رفتیم. فکر کردم صبح اگر ۹ از خانه بزنم بیرون (که نمی‌شود چون احتمالا آیه هنوز دارد کش و قوس می‌آید از خستگی دیشب) به ترافیک مسیر برکلی می‌خورم و یک‌ساعت راهش می‌شود دوساعت. برگشتنه‌اش ولی بدتر می‌شد حتما. چون در زمان پیک ترافیک باید راه می‌افتادم که به برنامه‌ی شب هیات برسم. رفتم صفحه‌ی کنفرانس را باز کردم ببینم ترتیب سخنرانی‌ها چطور است که دیدم اسپیوک نمی‌آید و پیغامش را فرستاده که کسی بخواند. بی‌خیال این‌‌همه برنامه‌ریزی و مسیر شدم و فکر کردم بار دیگری هم هست حتما که محرم نباشد لااقل. 

شله‌زردها را که ظرف می‌کردم به آدم‌ها فکر می‌کردم، به درگیری‌ها و دغدغه‌هایشان. به دوست مرضیه که پسرش همین دیروز داشته با ماهان بازی می‌کرده و امروز فهمیده‌اند سرطان دارد، اشک‌هام می‌چکد. به آدم‌های عزیزی که دورم ازشان، به دغدغه‌های این‌روزهایشان، به سردرگمی‌هایمان. به نعمت‌ها و آزمایش‌ها و ابتلا‌هایی که از در رحمت خدا بهشان دچاریم. دوستی از آن‌سر دنیا برایم می‌نویسد «طوبی للغربا». 

پ.ن.
حسین پیغام داد:‌ می‌گفت خیال نکنین خبریه، هزارهزار گریه‌کن امام حسین هنوز نیومدن تو دنیا. 
۱۵ مهر ۹۵ ، ۱۵:۱۲ ۲ نظر

هفته‌ای که گذشت مدارس این‌جا شروع شد. آیه هم رفت پیش‌دبستانی یک. از بین پیش‌دبستانی‌‌هایی که برایش رفتم تحقیق و تفحص، هرکدامشان یک سیستم جداگانه‌ای بودند با فلسفه‌ها و روش‌های آموزشی و بازی متفاوت و امکانات تفریحی و ورزشی متفاوت. یکی درس را از همین سال‌های اولیه جدی می‌گرفت، یکی فقط بازی بود؛ یکی امکاناتش در حد چند هکتار زمین بازی و مزرعه و آزمایش‌گاه‌های پیشرفته بود؛ یکی مانتسری بود، یکی رجیو، یکی استرتفورد و خلاصه حکایتی. و گاهی چقدر سخت است بفهمی که دقیقا چه می‌خواهی و چه آینده‌ای را داری برای بچه‌ات نقشه می‌کشی ـ از آن حرف‌هاست که من را گیج می‌کند چون انگار خودم را چیزی بیش از وسیله نمی‌بینم در تربیت و رشد آیه و کاش خدا کمک کند که من یکی اصلا بلد نیستم تشخیص صواب را از ناصواب - قواعد ذهنی و تجربی محدود خودم را دارم که طبعا نمی‌توانم آن‌قدرها بهش اعتماد کنم. 

سر آخر به این نتیجه رسیدم که بگذارمش مدرسه‌‌ای که کمی تعالیم مذهبی داشته باشد. ساعت‌ها با مدیر مدرسه‌ی شیعه‌ی اینجا که از دوستان سال‌های دور کانادایمان است صحبت کردم. سر کلاس‌هایشان نشستم. با معلم‌ها حرف زدم. از دوست و آشنا که بچه‌هایشان دوره‌ای آن‌جا رفته بودند پرس و جو کردم. سخت بود تصمیم برایم. خوش‌بین نیستم به این گروه‌های مذهبی که بچه‌هایشان را منفک از جامعه بار می‌آورند آن‌هم در این اوضاع رعب‌آور بینادگرایی. مخصوصا که کمبود امکانات تفریحی‌شان در برابر مدارس دیگر، توی ذوق می‌زند. 


روز اول که آیه رفت توی کلاس، من به الهام گفتم خودت را آماده کن که از در و دیوار می‌خواهم ایراد بگیرم؛ نه برای این‌که وضعیت را به نفع خودم تغییر دهم، برای این‌که من و تو مسئولیم در برابر این بچه‌ها. شاید من چیزهایی را ببینم که شما برایتان عادی شده باشد. برخوردش خیلی خوب بود. 


این چند روز که رفته‌ام دنبال آیه، هر روز از روز پیش خوشحال‌تر بوده. کمی بی‌نظمی دارند که امیدوارم حال اول‌ سال باشد و بگذرد ولی کلا فهمیده‌ام از آن جدیت و سخت‌گیری مدارس معمولی در نظم خبری نیست. نمی‌دانم، شاید من زیادی وسواس نظم دارم.

   

روز اول که راهیش کردم برایش چهارقل خواندم و آیه‌الکرسی؛ دعا کردم خدا آدم‌های خوب سر راهش بگذارد و آیه سبب خیر و صلح در دنیا باشد. آمین!

۰۶ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۰۲ ۵ نظر

...


دیشب (The Little Prince (2015 را دیدم حیفم آمد ذوقم را قسمت نکنم. بازى کردن با ایده‌ها و متن‌هاى تکرارى، هرچند زیبا و بدیع، جسارت مى‌خواهد. شاهزاده کوچولو هم از همان قصه‌هاست ولى تصویرسازى بى‌نظیر و آن لایه‌ى دوم قصه و بخصوص موسیقى متنش، ترکیب شگفت‌انگیزى را به وجود آورده. حال من را خوش کرد بعد از این بیست روز قبض مدام.

۲۱ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۲۱ ۱ نظر

باز گشته‌ایم از ایران. کلمه‌ی «گیجی» حق مطلب را ادا نمی‌کند، بس‌که خیلی چیزها تکان خورد در این سفر. پیش از این هم بارها گفته‌ام که خدا برای غافل‌گیر کردن من راه‌های زیادی بلد است؛ که اگر بلد نبود، عجیب بود. 

باید بنشینم سر نوشتن چکیده‌ی این فصلی که دارم برای کتاب دوتا استاد آلمانی می‌نویسم. اسم‌هایشان را نشنیده بودم پیش از این‌که ازم دعوت به هم‌کاری کنند. حوزه‌ی کاریشان همین دین و فضای مجازی‌ست. بخش دنیای اسلام- ایران را به من پیشنهاد دادند که بنویسم. یک طرح کلی نوشتم برایشان همان شب‌های ماه مبارک که ایران بودم و خوششان آمد. حالا باید چارچوب و روشش را دقیق‌تر تعریف کنم. امیدوارم تا چند روز آینده نظریه‌خوانی‌ام تمام شود. 


عنوان دیگر پست: جان من است او! مثل ندارد. 


۰۴ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۴۴ ۴ نظر
این‌که سفر ایران من بیفتد به ماه مبارک خواست من نبود. به هزار و یک علت مجبور شدم بلیطم را اینطور بگیرم. عادت کرده‌ام به به‌جا آوردن مناسک مسلمانى در غربت، مخصوصا ماه رمضان که هرچه تنهاتر بهتر؛ آدم مگر بهترین رفیقش را با بقیه شریک مى‌شود؟ نه. لااقل من یکى نمى‌شوم.

چند روز از روزه گرفتنمان گذشته بود که رسیدیم تهران. در به در دنبال مجلس خوب مى‌گشتم، سرگشته‌ى حضور در حرم بودم. اینقدر خودم را به در و دیوار زدم تا شب سوم قدر را تا صبح مهمان امام رضا شدم. 

ولی این تمام ماجرا نبود. از آنجا که رحمت خدا بى‌پایان است، رزقى که نصیب من شد بیش از این حرف‌ها بود. همان چندساعت بالاى سر امام رضا کار خودش را کرد. یک‌بار دیگر هم مشهد رفتم، این‌بار با آیه و وحید. شبهاى این‌ماه براى من بى‌بدیل بود و حکمش همان مروح کردن دل و جان. بگذریم که یک روز چشم‌هایم را باز کردم دیدم هر بار مشهد رفتنم به تحقق آرزوهاى بلند و دور از دست‌رس، کمک کرده. نفسم بند مى‌آید این‌ها را که مى‌نویسم. ماه مبارک باز آن روى اعجاب انگیزش را به سمت من چرخاند. رفاقت به همین مى‌گویند. عجب لطف بهارى تو!
۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۱:۱۴ ۵ نظر

بین خواب و بیداری پریشب، شب که نبود، پریشب هم نبود، هنوز ماه رمضان شروع نشده بود و دم صبح بود، یک‌باره به ذهنم آمد دیگر نخواهم نوشت، نه که تصمیم شخصی‌ام باشد، انگار داشتم به خودم اخطار می‌دادم که اگر رها کنی آن مرتب نوشتن را و آن تاب به کلمه درآوردن حال و روز را، دیگر نخواهی نوشت. ترسیدم.


حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم در هواپیما نشسته‌ام به سمت فرانکفورت که از آنجا بیایم ایران. آیه نشسته کنارم خسته و خواب‌آلود روی آیپد کارتون می‌بیند. خسته‌تر از آن بودم که سرش را با کتاب و کاردستی گرم کنم. شاید هم بهانه می‌خواستم که کمی ساکت بنشیند من این‌ها را بنویسم. انگار دو بال مدت‌ها بسته و خاک گرفته‌ام خود به خود باز شده‌اند و قصد اوج  گرفتن دارند. تقصیر کسی همین دور و بر است. از معدود بلاگرهایی که هنوز می‌نویسد و منبع انرژی خورشیدی‌است ... که گردون را بگرداند گاهی چند جمله‌اش.

 

از فروردین ۹۳ تا به حال ایران نبوده‌ام. تو بگو یک عمر. سفر ایران همیشه هیجان خاصی دار. برنامه‌ریزی قبلش، بلیط خریدنش، سوغاتی جور کردنش، هزار نقشه کشیدن برای دیدن آدمهایم و زیارت و کوچه‌ها. ولی من این‌بار به هیچ کدام این‌ها حتی فکر نکردم. شاید کمی به زیارت فقط. این سال اخیر اینقدر زندگیم بالا و پایین داشته و من یک میلیان‌بار چمدان بسته‌ام و راهی شده‌ام و باز بار انداخته‌ام و دوباره از سرنو که رمقی برای هیجان سفر ایران نماند. و خستگی این ماههای اخیر و ضعف جسمی مزمن، انگار هنوز روی شانه‌هایم سنگین است.

 

دل کندن از کانادا، با آن‌همه غری که درباره‌ی هوای سردش زدم، سخت‌تر از آن بود که فکرش را می‌کردم. خانه‌ام شده بود. کشور زیبای سرد و مهربان و غریب‌نواز. در خانه را که بستم و نشستم توی ماشین مهرناز که برویم فرودگاه حتی برنگشتم نگاهش کنم دوباره. حتما می‌زدم زیر گریه ولی توانش را نداشتم از خستگی. در فرودگاه تورنتو هر لحظه فکر می‌کردم همین حالاست که زیر پایم خالی شود از بی‌خوابی‌های مدام و آن همه کاری که انگار تمامی نداشت. مجبورم بنویسم این‌ها را. دلم پر است و دستم نمی‌رود چیز دیگری بنویسم.

 

ولی کالیفرنیا بهتر از چیزی‌ست که فکرش را می‌کردم. خوبی‌هایش از حجم ترس من بزرگ‌تر است انگار. بله؛ من برای اولین بار از ریسکی که در زندگی کردیم، ترسیده بودم، زیاد. ترس بی‌سابقه‌ای بود برایم. شاید مربوط به سن است، شاید مسئولیت آیه است، شاید هم تجربه‌ی درس خواندن از راه دور و دل‌شوره‌ی چه‌ می‌شودش. حالا ولی آرام‌ترم.  

 

دارم می‌روم ایران. فعلا همین خوشحالم می‌کند. گرچه باز باید چند هفته از وحید دور باشم و این دوری اعصاب هر دویمان را به فنا داده.

۲۴ خرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۸ ۵ نظر
صبح‌ها آیه را دیر می‌برم مهدکودک. باهم سر صبر بازی می‌کنیم. صبحانه می‌خوریم. حتی یک‌سر به حیاط می‌کشیم و کاردینال‌های قرمز و سینه‌سرخ‌ها را نگاه می‌کنیم بعدش رد سنجاب‌ها و چیپ‌مانک‌ها را می‌گیریم تا زیر زمین یا روی درخت گم شوند. بعد آیه می‌رود مهد و من می‌مانم با سه طبقه خانه که باید در چند جعبه جا شوند. خانه‌ی جدید اصلا جای این‌همه وسیله را ندارد. هرچه کم‌تر ببریم به نفعمان است. شنبه وحید می‌رسد. دوشنبه یکی از این شرکت‌های اسباب‌کشی می‌آید که وسایل را ببرد. من دوهفته وقت داشته‌ام وسایل را جدا کنم و حراج بزنم و ببرم خیریه و کارهای دیگر. 

حالا ۴ اتاق بالا تمام شده و رسیده‌ام به آشپزخانه. قسمت سخت ماجرا ولی زیرزمین است و تمام جعبه‌های پر از کاغذ و جزوه‌ کتاب‌های درسی، وسایل هیئت محرممان - پارچه سیاه‌ها و کتیبه‌ها، سیستم صوتی، قاب‌ها، پرچم‌ها و دیگ‌ها. 

من بسته می‌بندم آیه عصرها که می‌آید روی جعبه‌ها نقاشی می‌کشد - یک‌بار دید که من دارم می‌نویسم روی جعبه‌ها، ماژیکش را آورد و شروع کرد. می‌توانم شرط ببندم که ما بامزه‌ترین جعبه‌های اسباب‌کشی دنیا را داریم. 


همین روزهاست که یک مرثیه‌ی کامل درباره‌ی این فصل تمام شده بنویسم.

۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۳۱ ۱ نظر

نشسته‌ام در کافه‌ى سر خیابان که رو به روى مهدکودک آیه است. آیه را ساعت ٧:٥٠ گذاشتم که راس ساعت ٨ امتحان را شروع کنم. ایمیلم را رفرش کردم، خبرى از سوال‌ها نبود هنوز، آمدم قهوه و نان بیگل گرفتم و نشسته‌ام منتظر که ٤ سوال امتحان جامع نازل شود و دو تایشان را انتخاب کنم و در عرض ٤ روز ٤٠ صفحه بنویسم و این یک سال تحصیلى به هر ترتیب تمام شود.

طی چهار روز گذشته سعى کردم همه ى منابع را یک دور دوره کنم، شد؟ نه. 

---

تصمیم گرفتم این پست را دنباله‌دار بنویسم. چون امروز، سه‌شنبه، هوا سرد و ابری و کمی برفی‌ست و من هیچ خوش ندارم روز هفتم اردیبهشتم این‌شکلی باشد. شاید. نوشتن مثل همیشه بهتر کند حالم را. 


اولین سوالی که انتخاب کردم برای امتحان، درباره‌ی پروسه‌ی تولید علم و نقش سیاست و فرهنگ و رسانه بر آن است. از نوشته‌های رکسانا ایوبن شروع کردم بخصوص کتاب سفر به سواحل دیگر اش که راجع به سفر و تولید علم در مسیر تبادل فرهنگ‌ها نوشتم. بعد با ادوارد سعید و شرق‌شناسی ادامه دادم که راجع به شکل‌گیری علم تحت تاثیر هژمونی و قدرت مسلط توضیح بدهم. بعد رسیدم به هارولد اینیس که بیشتر بر نقش فرم رسانه‌ها بر محتوا بنویسم. امروز در ادامه‌ی فرم، باید کمی درباره‌ی نظرات جان دورام پیترز با تاکید بر کتاب جدیدش ابرهای شگفت‌انگیز بنویسم. بعدش می‌روم سراغ پراکتر و تاریخ جهالت و نادانی مهندسی شده‌ی تاریخ علم آکادمیک. 

فردا باید سوال دوم را بنویسم که درباره‌ی نظریه‌ی جدید مدرنیته است؛ جامعه‌ی شتاب. باید هرچه از مارکس، وبر، دورکایم، و زیمل بلدم را با تاکید بر نقش سرعت و پساانسان، یک‌جا در ۱۵ صفحه بنویسم. کاش فردا افتابی باشد. 

----

دیروز ۱۴ صفحه را تمام کردم و این‌قدر انرژیم تمام شده بود که هیچ چای و قهوه‌ای خستگیم را در نکرد. ساعت ۸ آیه مسواک زد، لباسش را عوض کردم، دوتا کتاب برایش خواندم و قرار شد بخوابد. هنوز غروب نشده بود. خودم منتظر شدم تا اذان را گفتند و بعدش را دیگر یادم نیست. فقط فهمیدم یک‌بار آیه آمد گفت می‌ترسم همان‌طور خواب و بیدار بغلش کردم بوسیدمش و گفتم چراغ اتاقت را روشن کن. چراغ را روشن کرد در اتاقش را هم بست. من ساعت ۵ امروز که بیدار شدم جرئت نکردم بروم در اتاق را باز کنم چون خوابش سبک است ولی می‌دانستم سردش می‌شود و می‌پرد از خواب که همین‌طور هم شد و ساعت ۶ آمد توی تخت من خوابید دوباره. 

از همان ساعت که بیدار شده‌ام توی ذهنم دارم سعی می‌کنم تحلیل‌هایم را درباره‌ی تاثیر سرعت بر زندگی پست‌مدرن را از طریق نظریه‌ی تئوری نئومارکسیزم شکل بدهم و طبقه بندی کنم. چون سوال دوم درباره اضافه شدن دو عنصر جدید در عصر شتاب به مبحث بیگانگی مارکس است: بیگانگی از زمان و مکان و تاثیر این دو بر باقی بیگانگی‌ها؛ از خود، از طبیعت، از کار، از تولید، و از انسان.   

----

ساعت ۱۱:۲۸ شب هشتم اردیبهشت است و من نوشتن صفحه‌ی ۲۱ را تمام کرده‌ام و دارم فکر می‌کنم اگر امتحان جامع برای این بود که ما بفهمیم هیچی نمی‌دانیم، که خب می‌دانستیم وگرنه این‌جا چه می‌کردیم. اگر برای این بود که استادها بفهمند ما چقدر می‌فهمیم، که خب از آن‌همه ارائه‌ی سرکلاس‌ها و مقاله‌ها و نقد کتاب‌ها اگر نفهمیده باشند، در این ۴۰ صفحه چطوری بفهمند؟ علت سوم و از همه مهم‌تر البته گرفتن زهر چشم است و این‌که مجبور باشی در یک وقت محدود هر چه در چنته داری رو کنی، که خب واویلا. 

در ضمن امروز از منشی دانشکده ایمیل آمد به عنوان یکی از ملزومات پی‌اچ‌دی بیا امتحان زبان دوم، ترجیحا فرانسه، را بده که مدارکت کامل شود. حالا بیا و درستش کن. نه این‌که من خیلی وقت بی‌کاری دارم، این‌ها هم کم نمی‌گذارند از بار اضافی. 

---

۹ اردیبهشت. همین حالا حساب کردم در سه‌هفته‌ی گذشته، ۸۰ صفحه متن علمی نوشته‌ام. صدای من را از کنار دو صفحه‌ی آخر امتحان می‌شنوید که نمی‌دانم چرا ۴ ساعت است هیچ خطی بهش اضافه نمی‌شود. البته تا همین حالا مشغول رتق و فتق امور آیه بودم. حالا که ساعت ۹ است باید این دو صفحه را بنویسم. فردا صبح تا عصر باید ویرایش کنم. قبل از ۴ باید تحویل بدهم. 


----

۱۰ اردیبهشت. دیشب آیه را دیرتر خواباندم که صبح بیشتر بخوابد چون فکر می‌کردم خودم خیلی خسته‌ خواهم بود. یک بار ساعت ۲ شب بیدار شد آمد کنار من خوابید و وول خورد که من تا خوابش سنگین شد برش گرداندم به تخت خودش. ساعت ۵:۳۰ باز بیدار شد آمد سر و صدا و صبح به خیر. من اصلا چشم‌هام باز نمی‌ماند. بغلش کردم تا یک ساعت سعی کردم ادای خواب‌ها را دربیاورم که بخوابد، نشد. ساعت ۷ رفت توی اتاقش در را بست نیم ساعت بازی کرد. من ولی خواب از سرم پریده‌بود دیگر.

از استادم ایمیل آمده بود که قبل از ۴ امتحان‌ها را ایمیل کنید. یک نسخه‌ی پرینت شده هم بیاورید تحویل من بدهید تا قبل از ۵. گبریلا پیغام داد پرینترهای دانشگاه تا ساعت ۳ کار نمی‌کند - فحش ملایم. 

دیدم خانه نمی‌توانم بمانم. خیلی خسته‌ام از این یک‌هفته، یک‌بند نوشتن در اتاق سبز. آمدم استارباکس سر کوچه. حواسم نبود جمعه است و شلوغ. لاته و کراسان را گرفتم هدفن‌ها را چپاندم در گوشم با وایت‌نویز باران تند دارم وسط ادیت سوال اول این‌ها را می‌نویسم. جمعیت اطرافم در حرکت و خروش است. هوا سرد و افتابی‌ست و باران در گوش من می‌بارد فقط. 

----

ساعت ۱۲ از استارباکس برگشتم خانه چون تمرکزم نابود شده بود از مدل نمایشی حرف زدن سه‌تا خانوم کناری که عضو فرقه‌ای مسیحی بودند- این را از گردنبندهای صلیبی و دعا خواندن پیش از قهوه‌شان فهمیدم. ولی چون صدای باران در گوشم بود نمی‌فهمیدم چه می‌گویند که این‌همه ادا اطوار نیاز دارد. خلاصه ساعت ۱  جواب سوال اول را برای استاد خودم فرستادم. و رفتم سراغ ویرایش قسمت بعدی. ساعت ۳:۱۵ آن را هم فرستادم برای آن استاد دیگر. باید قبل از ۵ خودم را می‌رساندم دانشگاه که نسخه‌ی پرینت شده را تحویل بدهم ولی کاغذ نداشت پرینتر خانه (مورفی چرا این‌کار را با بشریت می‌کنی؟)، از زیر سنگ ولی پیدا کردم ۲۰ ورق. 

حساب کردم اگر بروم دانشگاه این ساعت، برگشتنه به ترافیک می‌خورم و دیر به آیه می‌رسم. دوست هم داشتم آیه را به استادم معرفی کنم. چه فرصتی بهتر از این؟ ساعت ۳:۳۰ آیه را از مهد برداشتم برایش بیسکوئیت و آب‌میوه آورده بودم که بهانه نگیرد. و رفتیم سمت دانشگاه. این سومین‌بار بود که با هم می‌رفتیم. آیه همیشه ذوق می‌کند از محیط آن‌جا. از قطار قرمز و رودخانه و مجسه‌‌ها ، ساختمان‌ها و اتاق کار من. امروز از کنار رودخانه که رد می‌شدیم گفت woow look at the ocean! (آخه اقیانوس بچه؟ حالا خوبه هم اقیانوس آرام رو دیده هم اطلس رو). 

استاد تازه رسیده‌ بود که ما وارد شدیم و کمی خوش و بش کردیم و من به خاطر ترمی که گدشت تشکر کردم چون کلاس فوق‌العاده خوبی طراحی و برگزار کرد. داشتیم حرف می‌زدیم که ملودی و بتانی هم رسیدند. همه به استاد یادآوری کردیم که این نوشته‌ها واقعا ویرایش جدی می‌خواهد. گفت نگران نباشید. آرامش و انرژی مثبتی که این آدم منتقل می‌کند به مخاطب از چیزهای کم‌یاب دنیاست. 

اسکات میشل امشب مهمانی آخر ترم گرفته بود. خودش هم‌کلاسی ماست، مادرش یک سال بالاتر از ما. گفته بودم نمی‌آیم. هم خانه‌شان خیلی به من دور بود هم باید می‌رفتم از اول تا آخر آب پرتقال می‌خوردم و زود هم بر می‌گشتم تا هنوز حالشان سرجا بود. ملودی پرسید امشب می‌آیی؟ گفتم نه، با آیه می‌خواهیم برویم بستنی بخوریم. استادم گفت ایمیل بزن هفته‌ی بعد هم‌دیگر را ببینیم برای ترم بعد برنامه‌ریزی کنیم. 

تمام شد.

شام را بیرون خوردیم و بعد از دو ماه رفتیم جلسه قرآن. 

۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۱۷ ۸ نظر

روزی که دارید از ایران می‌روید با ذوق و هیجان غیر قابل وصف با هر مدل ویزایی اعم از دانشجویی، کاری، اقامت، و فلان، که قرار نیست حالاحالاها برگردید، یا اصلا برگردید، یک کاغذ بردارید یا فایل نوت‌تان را باز کنید و در همان مسیر طولانی پرواز، همه‌ی آرزو‌ها و ایده‌هایتان را بنویسید. حتی چیزهای کوچک را. مثلا این‌که می‌خواهید فلان مارک شکلات یا قهوه به راحتی و ارزانی در دست‌رستان باشد یا اینکه دلتان می‌خواهد با کفش قرمز و دامن سفید بروید توی خیابان و وقت برگشتن دامنتان خاکستری مایل به سیاه نباشد، یا موفقیت تحصیلی و مالی و آرامش روانی و جسمی‌ای را که به دنبالش هستید. من اگر جای شما باشم حتی چیزهایی که ازشان فرار کرده‌ام را هم می‌نویسم. روابط فامیلی روی اعصاب، ترافیک، قوانین شهروندی، اوضاع سیاسی، آب و هوا و درس، کار، اجاره خانه. همه‌چیز. تمام راه، ریز ریز بنویسید. هرچه به ذهنتان آمد. حتی هرچه نوشتنش برایتان سخت است یا بی‌معنی‌است. همه را بنویسید.   


یک روز، ده سال، یازده سال، بیست سال بعد، وقتی آن حفره‌ی روی قلبتان با هیچ شکلات و دامن سفید و هوای تمیزی پر نشد، می‌نشینید لیستتان را می‌خوانید و جلوی دست‌آوردهای غرورآمیز و اهداف کوتاه و بلند مدتتان که محقق شده‌اند، تیک می‌زنید و روی همه‌ی آن گزاره‌های بی‌معنی و روی اعصاب انگشت می‌کشید و گریه می‌کنید.

 اقلا از بغض خفه نمی‌شوید. 

۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۰۰ ۱ نظر