آهنگ واژهها دل از او برد ناگهان*
پنجشنبه, ۲۲ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۵۸ ب.ظ
رزق روضهی دههی اول محرم هرسال با سال پیشش متفاوت است، بخصوص شب و روز عاشورا، حتی برای ما که فرسنگها دوریم.
روز تاسوعا الهام زنگ زد که برای شب، در کلاس بچههای سه تا پنج سال مربی کم دارند و بروم کمک. این یعنی کل سخنرانی و مداحی را در سالن نباید میبودم. باید سر بچهها را گرم میکردیم و سرود تمرین میکردیم تا پایان مراسم. گفتم میآیم. ولی شب و ظهر عاشورا معمولا حال آدم سرجایش نیست. پیش خودم فکر کردم اینهم یکطورش است.
بعد از نماز و شام (به قول خودشان «تبرک») با آیه رفتیم سمت کلاس بچهها که هر چه میگذشت تعدادشان بیشتر میشد. جمعیت شب عاشورا و ظهر فردایش بیشتر از ظرفیت ساختمان به آن عظمت مرکز فرهنگی بود، حتی توی راهروها پر از آدم بود. آن شب ۴۵ بچه بهمان ملحق شدند که کنترلشان طبعا سخت بود. به غیر از من و الهام، ۵ مربی دیگر هم بودند. با اثر دستهایشان و رنگ قرمز، پرچم درست کردیم، با رنگ سبز روی تیشرتهای سیاه «یا حسین» نوشتیم، داستان خواندیم و آخرش سرود «لبیک یا حسین» را دوباره تمرین کردیم. ساعت ۹:۳۰ تیشرتها را تنشان کردیم، سربندها را بستیم، پرچمها را دادیم دستشان و مثل دسته، ردیفشان کردیم. با ۶ نفر دیگر از مامانها، نوارهای زرد را گرفتیم دور بچهها که از خط بیرون نزنند و دسته را راه انداختیم سمت راهرو. هرچه گریههایمان را نگه داشته بودیم، آنجا دیگر خود روضه بود.
سه دستهی بزرگ مردانه که گمانم هر کدام حداقل ۴۰۰ نفر بودند، از داخل سالنها راه افتادند به سمت بیرون ساختمان با پرچم و علم. خوجهها، پرتعدادتر از همه، با آن ریتم تند شعرها و سینه زدنشان، اولین گروه بودند. پشت سرشان فارسیزبانها با «امشبی را شه دین در حرمش مهمان است»، و بعد عربها با جمعیت کمتر و با ذکر «یا ابوفاضل دخیلک» از ساختمان بیرون میآمدند و وارد فضای باز مسجد میشدند. خانمها همه وارد دستهی چهارم میشدند و عقبتر از سه دستهی جلویی حرکت میکردند. دستهی بچهها را یک دور گرداندیم و تکتک تحویل خانوادههایشان دادیم و قاطی دستهها شدیم. خوبی جای مرکز این است که ساختمانهای اطرافش، هیچکدام مسکونی نیستند و اداریاند و فضای پارکینگهای بیرون، مشترک استفاده میشود و آن موقع شب همهجا تعطیل بود. هر سه گروه به ترتیب برنامه اجرا کردند به علاوهی مداحی انگلیسی و صحبتهای حاجآقای مسجد. من آیه را تحویل وحید داده بودم که برود روی کولش و در صف یکی از کوچههای سینهزنی بایستند و مراسم را ببیند. خودم ایستاده بودم از کنار به قاب ماه و درختان نخل و حرکت دستها نگاه میکردم.
شب غریبی بود.
* برقعی
۹۵/۰۷/۲۲