آدم از سفر توقع بازگشت دارد
روزی که دارید از ایران میروید با ذوق و هیجان غیر قابل وصف با هر مدل ویزایی اعم از دانشجویی، کاری، اقامت، و فلان، که قرار نیست حالاحالاها برگردید، یا اصلا برگردید، یک کاغذ بردارید یا فایل نوتتان را باز کنید و در همان مسیر طولانی پرواز، همهی آرزوها و ایدههایتان را بنویسید. حتی چیزهای کوچک را. مثلا اینکه میخواهید فلان مارک شکلات یا قهوه به راحتی و ارزانی در دسترستان باشد یا اینکه دلتان میخواهد با کفش قرمز و دامن سفید بروید توی خیابان و وقت برگشتن دامنتان خاکستری مایل به سیاه نباشد، یا موفقیت تحصیلی و مالی و آرامش روانی و جسمیای را که به دنبالش هستید. من اگر جای شما باشم حتی چیزهایی که ازشان فرار کردهام را هم مینویسم. روابط فامیلی روی اعصاب، ترافیک، قوانین شهروندی، اوضاع سیاسی، آب و هوا و درس، کار، اجاره خانه. همهچیز. تمام راه، ریز ریز بنویسید. هرچه به ذهنتان آمد. حتی هرچه نوشتنش برایتان سخت است یا بیمعنیاست. همه را بنویسید.
یک روز، ده سال، یازده سال، بیست سال بعد، وقتی آن حفرهی روی قلبتان با هیچ شکلات و دامن سفید و هوای تمیزی پر نشد، مینشینید لیستتان را میخوانید و جلوی دستآوردهای غرورآمیز و اهداف کوتاه و بلند مدتتان که محقق شدهاند، تیک میزنید و روی همهی آن گزارههای بیمعنی و روی اعصاب انگشت میکشید و گریه میکنید.
اقلا از بغض خفه نمیشوید.