چه حاجت که زیادت طلبیم؟
هفتهای که گذشت مدارس اینجا شروع شد. آیه هم رفت پیشدبستانی یک. از بین پیشدبستانیهایی که برایش رفتم تحقیق و تفحص، هرکدامشان یک سیستم جداگانهای بودند با فلسفهها و روشهای آموزشی و بازی متفاوت و امکانات تفریحی و ورزشی متفاوت. یکی درس را از همین سالهای اولیه جدی میگرفت، یکی فقط بازی بود؛ یکی امکاناتش در حد چند هکتار زمین بازی و مزرعه و آزمایشگاههای پیشرفته بود؛ یکی مانتسری بود، یکی رجیو، یکی استرتفورد و خلاصه حکایتی. و گاهی چقدر سخت است بفهمی که دقیقا چه میخواهی و چه آیندهای را داری برای بچهات نقشه میکشی ـ از آن حرفهاست که من را گیج میکند چون انگار خودم را چیزی بیش از وسیله نمیبینم در تربیت و رشد آیه و کاش خدا کمک کند که من یکی اصلا بلد نیستم تشخیص صواب را از ناصواب - قواعد ذهنی و تجربی محدود خودم را دارم که طبعا نمیتوانم آنقدرها بهش اعتماد کنم.
سر آخر به این نتیجه رسیدم که بگذارمش مدرسهای که کمی تعالیم مذهبی داشته باشد. ساعتها با مدیر مدرسهی شیعهی اینجا که از دوستان سالهای دور کانادایمان است صحبت کردم. سر کلاسهایشان نشستم. با معلمها حرف زدم. از دوست و آشنا که بچههایشان دورهای آنجا رفته بودند پرس و جو کردم. سخت بود تصمیم برایم. خوشبین نیستم به این گروههای مذهبی که بچههایشان را منفک از جامعه بار میآورند آنهم در این اوضاع رعبآور بینادگرایی. مخصوصا که کمبود امکانات تفریحیشان در برابر مدارس دیگر، توی ذوق میزند.
روز اول که آیه رفت توی کلاس، من به الهام گفتم خودت را آماده کن که از در و دیوار میخواهم ایراد بگیرم؛ نه برای اینکه وضعیت را به نفع خودم تغییر دهم، برای اینکه من و تو مسئولیم در برابر این بچهها. شاید من چیزهایی را ببینم که شما برایتان عادی شده باشد. برخوردش خیلی خوب بود.
این چند روز که رفتهام دنبال آیه، هر روز از روز پیش خوشحالتر بوده. کمی بینظمی دارند که امیدوارم حال اول سال باشد و بگذرد ولی کلا فهمیدهام از آن جدیت و سختگیری مدارس معمولی در نظم خبری نیست. نمیدانم، شاید من زیادی وسواس نظم دارم.
روز اول که راهیش کردم برایش چهارقل خواندم و آیهالکرسی؛ دعا کردم خدا آدمهای خوب سر راهش بگذارد و آیه سبب خیر و صلح در دنیا باشد. آمین!