ما را به سخت جانى خود این گمان نبود واقعا
نشستهام در کافهى سر خیابان که رو به روى مهدکودک آیه است. آیه را ساعت ٧:٥٠ گذاشتم که راس ساعت ٨ امتحان را شروع کنم. ایمیلم را رفرش کردم، خبرى از سوالها نبود هنوز، آمدم قهوه و نان بیگل گرفتم و نشستهام منتظر که ٤ سوال امتحان جامع نازل شود و دو تایشان را انتخاب کنم و در عرض ٤ روز ٤٠ صفحه بنویسم و این یک سال تحصیلى به هر ترتیب تمام شود.
طی چهار روز گذشته سعى کردم همه ى منابع را یک دور دوره کنم، شد؟ نه.
---
تصمیم گرفتم این پست را دنبالهدار بنویسم. چون امروز، سهشنبه، هوا سرد و ابری و کمی برفیست و من هیچ خوش ندارم روز هفتم اردیبهشتم اینشکلی باشد. شاید. نوشتن مثل همیشه بهتر کند حالم را.
اولین سوالی که انتخاب کردم برای امتحان، دربارهی پروسهی تولید علم و نقش سیاست و فرهنگ و رسانه بر آن است. از نوشتههای رکسانا ایوبن شروع کردم بخصوص کتاب سفر به سواحل دیگر اش که راجع به سفر و تولید علم در مسیر تبادل فرهنگها نوشتم. بعد با ادوارد سعید و شرقشناسی ادامه دادم که راجع به شکلگیری علم تحت تاثیر هژمونی و قدرت مسلط توضیح بدهم. بعد رسیدم به هارولد اینیس که بیشتر بر نقش فرم رسانهها بر محتوا بنویسم. امروز در ادامهی فرم، باید کمی دربارهی نظرات جان دورام پیترز با تاکید بر کتاب جدیدش ابرهای شگفتانگیز بنویسم. بعدش میروم سراغ پراکتر و تاریخ جهالت و نادانی مهندسی شدهی تاریخ علم آکادمیک.
فردا باید سوال دوم را بنویسم که دربارهی نظریهی جدید مدرنیته است؛ جامعهی شتاب. باید هرچه از مارکس، وبر، دورکایم، و زیمل بلدم را با تاکید بر نقش سرعت و پساانسان، یکجا در ۱۵ صفحه بنویسم. کاش فردا افتابی باشد.
----
دیروز ۱۴ صفحه را تمام کردم و اینقدر انرژیم تمام شده بود که هیچ چای و قهوهای خستگیم را در نکرد. ساعت ۸ آیه مسواک زد، لباسش را عوض کردم، دوتا کتاب برایش خواندم و قرار شد بخوابد. هنوز غروب نشده بود. خودم منتظر شدم تا اذان را گفتند و بعدش را دیگر یادم نیست. فقط فهمیدم یکبار آیه آمد گفت میترسم همانطور خواب و بیدار بغلش کردم بوسیدمش و گفتم چراغ اتاقت را روشن کن. چراغ را روشن کرد در اتاقش را هم بست. من ساعت ۵ امروز که بیدار شدم جرئت نکردم بروم در اتاق را باز کنم چون خوابش سبک است ولی میدانستم سردش میشود و میپرد از خواب که همینطور هم شد و ساعت ۶ آمد توی تخت من خوابید دوباره.
از همان ساعت که بیدار شدهام توی ذهنم دارم سعی میکنم تحلیلهایم را دربارهی تاثیر سرعت بر زندگی پستمدرن را از طریق نظریهی تئوری نئومارکسیزم شکل بدهم و طبقه بندی کنم. چون سوال دوم درباره اضافه شدن دو عنصر جدید در عصر شتاب به مبحث بیگانگی مارکس است: بیگانگی از زمان و مکان و تاثیر این دو بر باقی بیگانگیها؛ از خود، از طبیعت، از کار، از تولید، و از انسان.
----
ساعت ۱۱:۲۸ شب هشتم اردیبهشت است و من نوشتن صفحهی ۲۱ را تمام کردهام و دارم فکر میکنم اگر امتحان جامع برای این بود که ما بفهمیم هیچی نمیدانیم، که خب میدانستیم وگرنه اینجا چه میکردیم. اگر برای این بود که استادها بفهمند ما چقدر میفهمیم، که خب از آنهمه ارائهی سرکلاسها و مقالهها و نقد کتابها اگر نفهمیده باشند، در این ۴۰ صفحه چطوری بفهمند؟ علت سوم و از همه مهمتر البته گرفتن زهر چشم است و اینکه مجبور باشی در یک وقت محدود هر چه در چنته داری رو کنی، که خب واویلا.
در ضمن امروز از منشی دانشکده ایمیل آمد به عنوان یکی از ملزومات پیاچدی بیا امتحان زبان دوم، ترجیحا فرانسه، را بده که مدارکت کامل شود. حالا بیا و درستش کن. نه اینکه من خیلی وقت بیکاری دارم، اینها هم کم نمیگذارند از بار اضافی.
---
۹ اردیبهشت. همین حالا حساب کردم در سههفتهی گذشته، ۸۰ صفحه متن علمی نوشتهام. صدای من را از کنار دو صفحهی آخر امتحان میشنوید که نمیدانم چرا ۴ ساعت است هیچ خطی بهش اضافه نمیشود. البته تا همین حالا مشغول رتق و فتق امور آیه بودم. حالا که ساعت ۹ است باید این دو صفحه را بنویسم. فردا صبح تا عصر باید ویرایش کنم. قبل از ۴ باید تحویل بدهم.
----
۱۰ اردیبهشت. دیشب آیه را دیرتر خواباندم که صبح بیشتر بخوابد چون فکر میکردم خودم خیلی خسته خواهم بود. یک بار ساعت ۲ شب بیدار شد آمد کنار من خوابید و وول خورد که من تا خوابش سنگین شد برش گرداندم به تخت خودش. ساعت ۵:۳۰ باز بیدار شد آمد سر و صدا و صبح به خیر. من اصلا چشمهام باز نمیماند. بغلش کردم تا یک ساعت سعی کردم ادای خوابها را دربیاورم که بخوابد، نشد. ساعت ۷ رفت توی اتاقش در را بست نیم ساعت بازی کرد. من ولی خواب از سرم پریدهبود دیگر.
از استادم ایمیل آمده بود که قبل از ۴ امتحانها را ایمیل کنید. یک نسخهی پرینت شده هم بیاورید تحویل من بدهید تا قبل از ۵. گبریلا پیغام داد پرینترهای دانشگاه تا ساعت ۳ کار نمیکند - فحش ملایم.
دیدم خانه نمیتوانم بمانم. خیلی خستهام از این یکهفته، یکبند نوشتن در اتاق سبز. آمدم استارباکس سر کوچه. حواسم نبود جمعه است و شلوغ. لاته و کراسان را گرفتم هدفنها را چپاندم در گوشم با وایتنویز باران تند دارم وسط ادیت سوال اول اینها را مینویسم. جمعیت اطرافم در حرکت و خروش است. هوا سرد و افتابیست و باران در گوش من میبارد فقط.
----
ساعت ۱۲ از استارباکس برگشتم خانه چون تمرکزم نابود شده بود از مدل نمایشی حرف زدن سهتا خانوم کناری که عضو فرقهای مسیحی بودند- این را از گردنبندهای صلیبی و دعا خواندن پیش از قهوهشان فهمیدم. ولی چون صدای باران در گوشم بود نمیفهمیدم چه میگویند که اینهمه ادا اطوار نیاز دارد. خلاصه ساعت ۱ جواب سوال اول را برای استاد خودم فرستادم. و رفتم سراغ ویرایش قسمت بعدی. ساعت ۳:۱۵ آن را هم فرستادم برای آن استاد دیگر. باید قبل از ۵ خودم را میرساندم دانشگاه که نسخهی پرینت شده را تحویل بدهم ولی کاغذ نداشت پرینتر خانه (مورفی چرا اینکار را با بشریت میکنی؟)، از زیر سنگ ولی پیدا کردم ۲۰ ورق.
حساب کردم اگر بروم دانشگاه این ساعت، برگشتنه به ترافیک میخورم و دیر به آیه میرسم. دوست هم داشتم آیه را به استادم معرفی کنم. چه فرصتی بهتر از این؟ ساعت ۳:۳۰ آیه را از مهد برداشتم برایش بیسکوئیت و آبمیوه آورده بودم که بهانه نگیرد. و رفتیم سمت دانشگاه. این سومینبار بود که با هم میرفتیم. آیه همیشه ذوق میکند از محیط آنجا. از قطار قرمز و رودخانه و مجسهها ، ساختمانها و اتاق کار من. امروز از کنار رودخانه که رد میشدیم گفت woow look at the ocean! (آخه اقیانوس بچه؟ حالا خوبه هم اقیانوس آرام رو دیده هم اطلس رو).
استاد تازه رسیده بود که ما وارد شدیم و کمی خوش و بش کردیم و من به خاطر ترمی که گدشت تشکر کردم چون کلاس فوقالعاده خوبی طراحی و برگزار کرد. داشتیم حرف میزدیم که ملودی و بتانی هم رسیدند. همه به استاد یادآوری کردیم که این نوشتهها واقعا ویرایش جدی میخواهد. گفت نگران نباشید. آرامش و انرژی مثبتی که این آدم منتقل میکند به مخاطب از چیزهای کمیاب دنیاست.
اسکات میشل امشب مهمانی آخر ترم گرفته بود. خودش همکلاسی ماست، مادرش یک سال بالاتر از ما. گفته بودم نمیآیم. هم خانهشان خیلی به من دور بود هم باید میرفتم از اول تا آخر آب پرتقال میخوردم و زود هم بر میگشتم تا هنوز حالشان سرجا بود. ملودی پرسید امشب میآیی؟ گفتم نه، با آیه میخواهیم برویم بستنی بخوریم. استادم گفت ایمیل بزن هفتهی بعد همدیگر را ببینیم برای ترم بعد برنامهریزی کنیم.
تمام شد.
شام را بیرون خوردیم و بعد از دو ماه رفتیم جلسه قرآن.