مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

در سه‌ هفته‌ی گذشته خودم را آویزان کرده‌ام به داستان‌ها. راه حل تازه‌ام برای فاصله انداختن بین خودم و دلتنگی‌ها و دنیای پیرامونم که کمتر برایم قابل فهم است (یا شاید زیادی قابل فهم‌ است) داستان است. هیچ‌وقت این‌طور نگاه نکرده بودم به ادبیات. از وقتی آیه به دنیا آمده، رمان خواندن برایم یک لذت تشریفاتی دور از دست‌ به حساب می‌آمده. داستان کوتاه نه، می‌شد خواند. ولی رمان تمرکز می‌خواهد و فرصت. که من نداشته‌ام. حالا هم البته ندارم. گرچه آیه روزها نیست ولی درس‌هایم زیاد است و کارهای دیگر. 

این چند ماه چیزهای مختلفی را امتحان کردم برای برآمدن از پس خودم در شرایط حساس کنونی. یک ماه پیش ولی کشف جدیدی کردم؛ OverDrive. اپلیکیشنی که با شماره‌ی عضویت کتاب‌خانه‌ات واردش می‌شوی و همه‌ی محتوای دیجیتال کتاب‌خانه را وصل می‌کند به کیندل و مبایلت. به همان سبک کتاب‌خانه، نسخه‌ی کتبی/ شفاهی/ تصویری را امانت می‌گیری و خودت را غرق می‌کنی در داستان. 

نسخه‌ی صوتی Gone Girl را گرفتم که گوش کنم. یک چیزی می‌خواستم که جذاب باشد. دنبالش بدوم. بخواهم بقیه‌ی داستان را بخوانم. نثر درخشان و داستان فوق‌العاده نمی‌خواستم. فقط کشش لازم داشتم. و gone girl با آن موضوع جنایی پلیسیش، این مشخصه را داشت. گرچه از همان اواسط فصل اول، اخر قصه را حدس زدم - آخرش را که نه، ولی این‌که دختره چه‌کاره‌ است، پسره چه‌کاره‌ است را. باهوشانه نبود. شرلوک هولمز نبود. پیچیده نبود. ولی کشش داشت. چون یک‌جاهایی خیلی روان، پستی و بلندی زندگی مدرن را ترسیم می‌کرد. شخصیت‌ها جنبه‌های مثبت و منفی در هم تنیده‌ای داشتند. داستان سوال‌های پیش‌ پا افتاده‌ی بی‌جواب روزمره را خوب می‌پرسید؛ انگار که آینه گذاشته باشد روبه‌رویت. یک‌بار وسط پیاده‌روی دیگر پاهایم راه نمی‌رفت از جمله‌های پسره درباره‌ی موقعیت و تغییرات آدم‌ها در خانواده‌ در سال‌های بعد از ازدواج. حداقل برای خواباندن آتش کنجکاوی که چقدر حدس‌هایم درست بوده، ادامه دادم و به هدفم رسیدم. خط داستان که بر مدار شخصیت دختره می‌چرخد، حواسم را پرت کرده بود از اخبار و دلتنگی. حین رانندگی و دویدن، به وقت آشپزی و مرتب‌ کردن هزارباره‌ی اسباب‌بازی‌ها و پازل‌ها و تکه‌های ریز لگو، داستان گوش کردم و به چیزهای دیگر فکر نکردم.

بعد The Nightingale را شروع کردم. امروز دیدم ترجمه‌ شده دوبار، بلبل. یکی از زیباترین، روان‌ترین و جذاب‌ترین رمان‌های تاریخی‌ای‌ست که خوانده‌ام (شنیده‌ام البته). نثر درخشان و محققانه‌ای دارد. یعنی نویسنده رفته ریز‌ریز خوانده؛ از تاریخ تا وضعیت شهرها تا اتفاقات تا سبک پوشش تا مدل غذاها تا رستوران‌ها و فروشگاه‌ها و کافه‌های سال‌های جنگ را. چهره‌ی دیده‌ نشده‌ای از پاریس و شهرهای حومه‌اش و قسمتی از آشویتس به روایت یک زن. داستان زندگی دو خواهر (و البته مقداری هم زندگی دختربچه‌ی یکی از آن‌ها) است در جنگ جهانی دوم. سبک نویسنده اینقدر قوی‌ و تاثیر گذار است در توصیف اتفاقات و احساسات آدم‌ها که نمی‌شود جلوی بهت و اشک‌ را گرفت. به نکته‌های ظریف و بی‌نظیری اشاره می‌کند درباره‌ی عشق و از دست دادن آدم‌ها حین جنگ. افکارش را طوری در خلال کلمات شخصیت‌ها پر و بال می‌دهد که گاهی فقط باید چشم‌ها را ببندی و نفس عمیق بکشی از خلاقیت سبک روایتش آن‌جا که از آدم‌هایی می‌گوید که در طول عمرشان چندبار جنگ را تجربه می‌کنند مثل پدر این دو دختر که جنگ اول را دیده بود و بعد درگیر جنگ دوم شد یا آن‌جا که از بچه‌ها می‌نویسد ‌و این‌که از آن‌ها چه می‌ماند در طول جنگ و این‌که اتفاقات را چه‌طور می‌بینند، چه‌طور خودشان را و روابط دوستانه‌شان را تعریف می‌کنند در جنگ. و یا آن‌جا که از دوست داشتن می‌گوید، از روابط پدر و مادرها و بچه‌هایشان. آن‌ها که می‌جنگند. آن‌ها که می‌مانند، آن‌ها که بر می‌گردند، آن‌ها که دیر می‌فهمند چقدر آدم‌هایشان را دوست داشته‌اند. تجربه‌های هویت‌سازی که هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند حتی بعد از پایان آن دوران سهمگین. 

کتاب دیگری را هم‌زمان با بلبل شروع کردم که درباره‌اش حرف نمی‌زنم. رکورد یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های سال‌های اخیر را دارد. داستانش اصلا خوب نیست. نویسنده‌ (که نوشتن بلد نیست) ذهن بیماری دارد. دنبال چیزی می‌گردم بین نوشته‌هایش که دارم پیدا می‌کنم ولی به‌زور ادامه می‌دهم. 

چند شب پیش بین Gilead و  The inheritance of loss اولی را انتخاب کردم. از نویسنده‌اش چیزی نخوانده‌ام تا به حال. این کتابش پولیتز برده و تا این‌جا که دو سوم کتاب را گوش کرده‌ام شخصیت‌پردازی عالی‌ای دارد. باید دل بدهی بهش تا بفهمی این اول شخص راوی دارد کجا می‌بردت. روحانی مسیحی‌ست که دارد برای پسر بچه‌اش نامه می‌نویسد و خاطرات زندگیش را با کمی تحلیل تعریف می‌کند. داستان ارجاع‌های دینی و فرامتنی زیادی دارد؛ چندبار مجبور شده‌ام دست به دامن گوگل و ویکی‌پیدیا شوم. صدایی که کتاب را خوانده شبیه‌ترین صداهاست به سنتاکلاز. یعنی کاملا می‌توانی تصور کنی بابانوئل نشسته کنار شومینه با همان لباس قرمز و ریش‌های انبوه سفید دارد برایت قصه می‌گوید، قصه‌ی خودش را! گمانم بعدش All the light we cannot see را شروع کنم - انگار نه انگار که دو هفته‌ی دیگر دو کنفرانس باید شرکت کنم در کانادا که گرچه مقاله‌‌ام آماده‌ است ولی ارائه اصلا آماده نیست، ذهن من هم البته. واحد‌های درسی این ترم، تمامی ندارند انگار. هنوز پروژه‌ی آخر ترم روی هواست و من فعلا پیچیده‌ام به داستان‌ها و هم در به در دنبال پیش‌دبستانی برای سال بعد آیه می‌گردم.  

۰۲ اسفند ۹۵ ، ۱۴:۴۰ ۲ نظر

دیشب وحید دیر رسید خانه، آیه شامش را خورده بود. من صبر کرده بودم. آمد کنارمان نشست گفت برام کتاب بخونین لطفا. گفتم ما داریم غذا می‌خوریم. بعدش می‌خوانیم. اصرار کرد و دید فایده ندارد. کتاب‌ The bear who shared که امروز از کتاب‌خانه گرفته بود را باز کرد و ورق زد و عکس‌هاش را نگاه کرد. باز گفت خب بخونین دیگه. گفتم هنوز تمام نشده، ۵ دقیقه‌ی دیگر صبر کن. کتاب را آورد از اول. انگشتش را گذاشت روی کلمه‌ی اول آن جمله‌ی سه کلمه‌ای: N - o - r - r - i - s دست من با چنگال وسط زمین و هوا مانده بود و خیره شده بودم به لب‌هاش. w - a - s یک چیزی توی دلم داشت منفجر می‌شد w - i - s - e (البته اشتباه خواندش گفت wiiss - وحید تصحیحش کرد:‌ وایز). من تندتند پلک زدم که اشک‌هام نچکد. اصلا نمی‌دانستم این‌قدر بلد شده بخواند. همه‌ی حروف را بلد بود و می‌نوشتشان ولی صداهایشان را لزوما نمی‌دانست. از من می‌پرسید Ball با چی شروع می‌شه؟ من B را نشانش می‌دادم و می‌گفتم ب ب ب... بال. اصراری نداشتم یاد بگیرد. اگر می‌پرسید جواب می‌دادم و این پرسیدن‌ها زیاد شده بود. خیلی زیاد. در این یکی دو ماه وقتی برایش کتاب می‌خواندم، انگشتش را می‌گذاشت روی کلمات و از من می‌خواست آهسته بخوانمشان که جمله را دنبال کند. می‌دانستم در مهدکودک دارند حروف را کار می‌کنند چون بیشترشان سال بعد پیش‌دبستانی خواهند رفت و باید حروف را بلد باشند. نمی‌دانستم یک روز می‌آید می‌نشیند روبه‌رویم و یک جمله از کتاب را برایم می‌خواند. چه حس دلهره‌آور لذت‌بخشی! 

۲۷ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۵۰ ۴ نظر
چند هفته پیش مریم عکس گذاشته بود از کاسه‌ی هلیمش در مغازه‌ی ایرانی. پرسیدم خوب بود؟ گفت نرفتی تاحالا؟ بعد یادم افتاد قبلا هر شهری که می‌رفتیم چقدر حوصله‌ی گذشت و گذار و کشف و شهود داشتم. مغازه‌ها، آدم‌ها، کالج‌ها، دانشگاه‌ها، موسسه‌ها، کتاب‌خانه‌ها. چند سال است ندارم حسش را. با چیزهای دیگر خوش‌حال بوده‌ام. آیه، زندگی سه‌نفره، درس، جابه‌جا شدن. به هر حال همان فردا شبش رفتم سمت آن چند مغازه‌ی ایرانی که تا به حال نرفته بودم در این ۹ ماه. نان‌وایی سنگکی و بربری حتی. سبزی تازه و یخ‌زده و خشک، آلبالو و باقالی سبز و زرد، لیمو شیرین! بعد ۱۲ سال. به آبادی رسیده‌ایم انگار. 

چند روز بعدش جلسه‌ای داشتم در دانشکده‌ی مطالعات اسلامی استنفورد. همان‌روز فرزانه میلانی می‌آمد برای معرفی کتاب زندگی‌نامه‌ی فروغش. برنامه از طرف دانشکده‌ی ایران‌شناسی بود طبعا. نشست‌های هفتگی دارند. اساتید همه‌ی حوزه‌های ایران‌شناسی را دعوت می‌کنند. به وحید پیغام دادم اگر می‌تواند آیه را بردارد از مهد، بمانم تا عصر. تازه ساعت ۶:۳۰ شروع می‌شد جلسه. گفت می‌تواند و من ماندم. وقتی وارد سالن شدم یادم آمد چرا تا به حال این نشست‌ها را شرکت نکرده‌ام. تنها محجبه‌ی جمع بودن، نگاه‌های سنگین، لبخند‌های زورکی. عباس میلانی جلوی در ایستاده بود. سلام کردم و گرم جواب داد. شک کردم معرفی کنم خودم را یا نه. بی‌خیال شدم. توی مودش نبودم. شاید دفعه‌ی بعد. همان ردیف دوم از جلو نشستم. کیفم را که گذاشتم کنارم و ژاکتم را رویش، سر چرخاندم ببینم چند نفر در سالن هستند. نگاهم گره خورد به بهرام بیضایی و مژده شمسایی. بی‌صدا سلام کردم و لبخند زدم. کم‌کم صندلی‌ها پر شدند. (یادم آمد بیتا دریاباری و دخترش هم بودند). من نمی‌دانم فقط ایرانی‌ها هستند که وقتی برنامه‌ی رسمی نیمه‌آکادمیک برگزار می‌شود این‌طور مجلل و مجلسی در برنامه ظاهر می‌شوند یا باقی هم این‌طورند. کنفرانس‌ها و نقد کتاب‌های که من شرکت کرده‌ام همیشه خیلی دانشگاهی و بی‌زرق و برق بوده. ولی آن‌روز هرکس از در وارد شد خیلی شبیه تجربه‌ی آکادمیک من نبود. اصلا سبک زندگی ایرانی‌های این شهر فرق می‌کند حتی با ایرانی‌های شهرهای بزرگ کانادا. همان‌طور که خود جامعه‌ی کانادا و امریکا. شاید مفصل بنویسم یک‌روزی. بماند. 

بعد از تعارفات خواهر برادری میلانی‌ها، فرزانه متنی را درباره‌ی کتابش خواند که بسیار حرفه‌ای و درخشان و لذت‌بخش بود درباره‌ی نقش هنجار شکن زنان در ادبیات فارسی (+). جلسه به زبان فارسی بود ولی گمانم فرزانه میلانی جزو معدود کسانی‌ست که درباره‌ی زنان ادبیات فارسی به انگیسی کار کرده و نگاه تیزبینی دارد. من البته این کتاب جدیدش را نخوانده‌ام. فعلا هم در برنامه‌ام نیست که بخوانم. فقط می‌خواستم آن‌روز آن‌جا باشم. چند دقیقه‌ای از شروع صحبتش نگذشته بود که شهرنوش پارسی‌پور هم به همراه چند چهره‌ی آشنای دیگر آمدند. یادم نیامد اسم‌هایشان یا این‌که کجا دیده‌امشان. 

بعد از سخنرانی، سه چهار نفر سوال پرسیدند. یکی از سوال‌ها درباره‌ی شعر «من خواب دیده‌ام» بود. خیلی نرم پیچاند سوال را و جواب دیگری داد. حرف‌ها که تمام شد، قرار بود کتاب‌ها را امضا کند. ساعت نه بود که آمدم بیرون. به قول مینو معلم، پشتوانه‌ی مالی خاص، هم‌کاری معین و مخاطب اغماض‌گر می‌طلبد. دپارتمان ایران‌شناسی با توجه به سبقه‌اش و روندی که این‌سال‌ها در پیش گرفته کاری را با فرهنگ ایران می‌کند که موید نگاه سفید غربی کلونیال است نه منتقدش. حیف. 

چند روز پیش به چندتا از دوستان نزدیک‌تر تلگرام کردم که یکی از سینماهای غیر هالیوودی وسط شهر، فروشنده را اکران کرده، کدامتان پایه‌اید؟ چهار نفر لبیک گفتند و سانس آخر ساعت ۹ را گرفتیم. بچه‌هایمان را سپردیم به بابا‌های قهرمانشان که شام بدهند و مسواک بزنند و کتاب بخوانند و بوس و لالا و خودمان مجردوار رفتیم سینما. گمانم دومین بار بود که بعد از به دنیا آمدن آیه، سینما می‌رفتم. البته به غیر از ده روز پیش که مهد آیه تعطیل بود و بارانی بود و به ذهنم رسید که ببرمش سینما برای بار اول. برایش توضیح دادم که سینما چطور است و می‌خواهیم چی ببینیم. ذوق کرد و خوشحال شد. Moana روی پرده بود. قبل از این‌که شروع شود توی تاریکی سالن بهش گفتم اگر فکر کردی دوست نداری ببینی یا صداش ناراحتت کرد یا هرچیز دیگری، بگو برویم. بعد از نیم ساعت که من محو داستان و صحنه‌های بی‌نظیر فیلم شده بودم گفت می‌خواهم بیایم بغلت. بغلش کردم. یک ربع بعد گفت برویم. خسته بود انگار. به زور خودم را کندم از روی صندلی و رفتیم بیرون. فرداش گفت می‌شه امروزم بریم سینما؟ گفتم چند ماه بعد شاید دوباره امتحان کردیم. گفت آخه همه‌ی دوستام رفتن Moana رو دیدن من ولی تا آخرش رو ندیدم. گفتم چند ماه بعد یک فیلم دیگه رو امتحان می‌کنیم. 

با همه‌ی این‌ها حال غالب این چند وقت ملال بوده از مسمومیت اخبار و هوای مدام ابری و باران تمام نشدنی - اینقدر که دریاچه‌ی تاهو سرریز کرده و تمام رودخانه‌ها سیلاب شده‌اند. 
 
۲۱ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۶ ۳ نظر

طبیعت شگفت‌انگیز غریبی دارد این‌جا. زمستان تمام شده و درخت‌ها پر از شکوفه‌اند. خیال کن روزهای اول فروردین. آسمان نیمه ابری و باران و درخت‌های تازه جوانه زده و کوه‌های مه‌آلود و این درخت‌های لیمو و پرتقال پربار در هر کوی و برزن! گمانم درخت پرتقال به خاطر تضاد سبز پررنگ برگ‌هایش با نارنجی میوه‌هایش از زیباترین اتفاقات خلقت باشد. ولی واقعیتش این‌ است که کم‌تر متوجهش بوده‌ام. شاید چون سرمایی نبوده و برفی ندیده‌ایم برایمان تازه نیست. شاید چون همیشه یک‌سری درخت‌ها گل دارند آدم نمی‌فهمد بعدش قرار است چه بشود. 

می‌خواستم امسال را بنویسم. دارم از زیرش در می‌روم چون کلمه و صفت مناسب پیدا نمی‌کنم برایش. سعی کرده‌ام درباره‌ی اتفاقات سی و چهار سالگی به جمع‌بندی برسم. نقشه‌اش را برای خودم بکشم ببینم سر در می‌آورم دارم کجا می‌روم یا هنوز باید فقط خیال کنم که می‌دانم. سوار این ترن‌هوایی‌های پرشتاب سریع شهربازی شده‌اید؟ سالی که گذشت برای من گمانم چیزی شبیه همان‌ها بود. سربالایی‌های تند و شیب‌های عمودی. دقیقا هم از سر تولد پارسال شروع شد و هر ماهش، چیز غریبی در چنته داشت.

به هر حال آدمی که روز تولدش یک درخت‌چه‌ی کامکوآت هدیه بگیرد حتما دنیایش روشن‌تر از پیش خواهد بود چون مدام باید زیرچشمی حواسش باشد که این میوه‌های کوچک سبز باید نارنجی شوند در آفتاب. 

۱۷ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۴۰ ۵ نظر

آیت‌الله مرد. ما چشم دوختیم به صفحه‌ی مبایل‌ها و لپ‌تاپ‌هایمان که باورمان شود. یک نقطه‌ی پررنگ از خاطرات چند نسل ما بود. ستون پشتی حرکت‌های مردمی این‌چند سال و آشکار شدن رگه‌هایی از عقل‌مداری و مردم‌گرایی بعد از این سی و اندی سال بود. مرد. صبحی که تشییعش کردند، شب ما بود و تا نیمه‌ی شب داشتیم مراسم را زنده نگاه می‌کردیم؛ به این‌همه تغییری که خیال می‌کنیم دوریم ازش ولی نیستیم. همین‌طور ادامه‌دار وصلیم به همه‌ی اخبار و اطلاعات. 

یک‌شب آمدیم بخوابیم، آزاده و مریم توئیت کرده بودند که سر کار رفتنه پلاسکو را دیده‌اند که آتش گرفته. طبقه‌های بالاییش انگار. صبح که بیدار شدیم، هزار بار پلاسکو جلوی چشم‌هایمان فرو ریخت. من داشتم ظرف ناهار آیه را آماده می‌کردم که وحید ببردش مهدکودک. صدای شیون می‌آمد از پروفایل‌ها و کانال‌های تلگرام و از توئیتر دود و خاکستر می‌زد بیرون. هنوز هم می‌آید. هشت روز بعد. هنوز گدازه‌ است و آوار و داد و فغان مردم و چشم‌های اشک‌آلود و تایید و تکذیب‌ها. به این فکر می‌کنم که شبکه‌های آنلاین احتمالا فضای هم‌دردی را در ما تقویت کرده‌اند. به هرحال یکی از نتایج دانایی و آگاهی به غیر از کمک به پروسه‌ی هدفمندی و عقلایی شدن کنش‌های اجتماعی، زنده‌کردن آن نقاط فراموش‌شده در ماست. این‌که در این عالم فقط عزیزان ما، هم‌مسلکان ما، هم‌شهری‌های ما، هم‌وطنان ما نیستند که نیاز به هم‌دلی، امینیت، آرامش، و سلامت دارند، همه‌ی آدم‌ها به این شرایط نیازمندیم. ولی به هرحال درد همین‌طور ریشه‌دار زبانه می‌کشد و مثل آتش پلاسکو، آرزوهای دور و درازمان را مذاب می‌کند. 

این میان رفتیم تظاهرات زنان علیه ترامپ. فکر کرده بودیم مهم است که بین آن‌هایی باشیم که دارند ازمان حمایت می‌کنند. از مهاجر بودنمان، از دین‌مان، از انتخاب لباس‌مان، از هویت چندتکه‌مان و دلشان می‌خواهد جامعه‌ی‌شان به وفاق و برابری نزدیک‌تر از این باشد. روی کار آمدن ترامپ گمان نکنم برای ما که ۸ سال دکتر را دوام آوردیم چیز تازه‌ای باشد، فقط بردش و تبعاتش دامنه‌دارتر است - دموکراسی معیوب رئیس دهکده. اخبار این چند روز هم برایمان دور از ذهن نبود؛ نادیده‌گرفتن معترضین، تفهیم اتهام خبرنگارها و همین اتفاق امروز؛ تعلیق صدور ویزا برای ایرانی‌ها تا یک ماه بعد. بازی جدی و خطرناکی را با ایران شروع خواهد کرد از بس حرص خورده سر برجامی که نمی‌تواند تغییرش دهد و لشکرکشی‌ای که نمی‌تواند بکند در خاک ما. آن‌روز تظاهرات، زن‌ها با دوستانشان، همسرانشان و بچه‌هایشان آمده بودند. حرف‌های روی پلاکاردها خیلی خودجوش و مبتکرانه و غیر سازمانی بود. شعارها خیلی هم‌دلانه و چندفرهنگی. از آن روز آمدم بنویسم که تظاهرات زنان، هدفش تنها اعتراض به اتفاقات و تغییرات سیاسی نبود، کارکرد آن تظاهرات برای خانواده‌ها، شیوه‌ی فرزندپروری بود. لقمان‌طور! جنبش زنان برای این‌ها، حکم یک‌سری نظریه‌ی توخالی و روشنفکرانه را ندارد. برایشان روش زندگی‌ست. چون به این نتیجه رسیده‌اند که دفاع از این حقوق، دفاع از بطن جامعه‌ی متکثرشان است. دفاع از تفاوت‌ها و روش‌های مسالمت‌آمیز زیستن در کنار هم. خانواده‌ها آمده بودند به بچه‌ها بگویند، این آدم را ببین! فقرا را آدم حساب نمی‌کند. به ادیان اقلیت توهین می‌کند. به زن‌ها احترام نمی‌گذارد و برای بدنشان تعیین تکلیف می‌کند. بددهن است. به بیماران و معلولین کمک نخواهد کرد. به مهاجرین و در راه ماندگان سخت می‌گیرد. خودش را نژاد برتر و مهم می‌داند و ضربان هستی را در دست خودش می‌بیند. او آدم بدی‌ست. مثل او نباشیم! و حالا که همچین آدمی آن بالا نشسته ساکت ننشینیم و ارزش‌ها و اعتراضمان را مدام در چشمش فرو کنیم. و البته خوبیش این است که مکانیزم‌های مدنی اعتراض در این جامعه شناخته شده است و هزینه‌ها و منافعش هم. عکس‌های آن روز + + + + + + +

یک‌شنبه قرار است بروم کانادا. کل هفته میتینگ تنظیم کرده‌ام با استادها برای امتحان جامع دوم و اتمام واحد‌های درسی و کارهای اداری. از صبح با وکیل مهاجرت سر و کله زده‌ایم. گفت پایت را از مرز بیرون نگذار. گمانم حتی با پاسپورت کانادایی و احتمالا گرین‌کارت هم به مشکل بر خواهی خورد. مقاله نصفه ماند. حواسم رفت پی کارهای عقب‌مانده‌ی این مدت. حواسم رفت پی پناه‌جوهای بلاتکلیف پشت مرزها. به دانش‌جوهایی که چند سال همه‌ی دقیقه‌های عمرشان را گذشتند برای پذیرش از بهترین دانشگاه‌های اینجا. به موج وحشتی که در دل مکزیکی‌ها و مسلمان‌ها و طبقات فرودست افتاده فکر کردم. 

باید این دو روز هم بگذرد تا تکلیفمان با امضا‌های او روشن شود. گمانم سفر را باید کنسل کنم. هیچ‌کس مطمئن نیست چه اتفاقی خواهد افتاد. من این سال‌ها آدم‌هایی را دیده‌ام که به معنی‌ واقعی کلمه وطن ندارند. تابعیت هیچ‌کشوری را ندارند. پاسپورت هیچ کشوری را ندارند و‌ حالا همین خانه‌های اجاره‌ای را هم باید پس بدهند و سرگردان شوند در دنیا. مریض‌هایی را می‌شناسم که از فامیل و آشناهایشان در کشور‌های دیگر، خون و مغز استخوان و غیره دریافت می‌کنند. حالا این مرزها و دیوارها که پررنگ شود و سفرها کنسل، برای هیچ‌ سیاست‌مداری جان دادن این آدم‌ها مهم نیست. همین دور و بر خودم از دیشب تا امروز، دو‌ خانواده ترس تکه‌تکه شدن دارند. نصف‌شان مجبور خواهند شد از مرز عبور کنند. نصف دیگر بمانند، ایران نمی‌توانند برگردند حتی.  

بازی‌های سیاسی کثیف بیش از چیزی که می‌پنداریم به زندگی‌هایمان نزدیک است


* ادبیاتمان هم چه نژاد پرست است!

۰۷ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۵۷ ۶ نظر

کولی درونم موهای سیاه مجعد بلندش را باز کرده، گردنبند دندان ببرش را انداخته گردنش و چوب خشک جمع کرده. غروب که گذشت، آتش روشن کرد و ضرب سازش را با ریتم چرخ زدنش دور آتش هماهنگ کرد. گمانم تا خود صبح بخواهد ورد بخواند و بچرخد بس‌که گیج شده. 

نمی‌داند بساطش را جمع کند برود سمت کوه، یا بماند وسط صحرا، یا رد پرنده‌های مهاجر را بگیرد و برود سمت جنوب، یا باد را بو بکشد و برود سمت دریا. گیریم تصمیمش را هم گرفت، از کجا بداند کدام راه می‌رساندش به کدام مقصد؟ 

همین شده که به ستاره‌های شب پناه آورده و بوی چوب سوخته و صدای ساز و ذکرهایش. می‌خواهد تا غروب ستاره‌ی قطبی، یک‌بند دور آتش بچرخد شاید راهش را پیدا کند. راهی که آخرش «کذلک» باشد. هرچه هم که فکر کرده نفهمیده جز آن «کذلک»، به چه چیز دیگری می‌تواند امیدوار باشد. چه چیز راست‌تر و صریح‌تر از آن کَذَٰلِکَ نُنجِی الْمُؤْمِنِینَ می‌تواند وجود داشته باشد در این عالم؟

۲۷ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۶ ۳ نظر
دو روز باران آمد. کلافه شدم. این‌جا بهش می‌گویند blue mood. آن‌وقت که انگشتت را می‌گذاری روی رفتارها و انتخاب‌هایت و نمی‌دانی کجا را اشتباه رفته‌ای و گیر می‌دهی به خودت. ولی دلیلش این‌بار این چیزها نبود، این‌ها بهانه بود. آفتاب رفته بود و مغزم خاکستری شده بود. این را امروز صبح فهمیدم. وقتی ابرها کنار رفتند و دوباره آسمان درخشید. تلگرام و توئیتر و اینستاگرام را ساین‌اوت کردم و نشستم در آن کافه‌ی نزدیک مهد آیه به نوشتن پیش‌درآمد پروپوزال امتحان جامع دوم. تا ساعت ۱۲ یک‌بند. بعدش رفتم دویدم آن سمت پشت خانه که نرفته بودم تاحالا. فکر کردم به این‌که هی! چه خوشی‌ای بالاتر از این‌که می‌توانی روز پنجم ژانویه این مسیر پر از چمن سبز و درخت‌های تازه شکوفه کرده‌ی مگنولیا را بدوی؟ که آن «سبز بهاری» معروف را در همه‌ی سال می‌توانی بین باغچه‌های این‌جای پیدا کنی. ولی همه‌ی خوش‌حالیم این نبود. یک‌چیزی ته دلم شگفت‌زده بود. نمی‌دانستم از چه. تا آیه را سوار کردم و رفتیم خرید برای فردا که مریم این‌ها می‌رسند. بعد از این‌همه بالا پایین شدن کارهایشان. من تا به حال مریم را ندیده‌ام ولی کی می‌تواند باور کند چقدر دوستیم با هم؟ زندگی‌های آنلاین وقتی می‌رسند به دنیای ملموس گاهی تجربه‌های خوشی را رقم می‌زنند. دوستی ما هم گمانم یکی از همان‌هاست؛ we'll see. 

برگشتنه از costco آقای دال داشت گذر اردیبهشت می‌خواند، حواسم بهش نبود. حواسم پیش همان نقطه‌ی شگفت‌انگیز بود. داشتم خودم را بیل می‌زدم و خاک‌ها را زیر و رو می‌کردم که پیدایش کنم. فولدر را عوض کردم. دلم صافات می‌خواست. انگار یک‌بار دیگر باید نوح را می‌شنیدم و ابراهیم را. إِلَّا عِبَادَ اللَّـهِ الْمُخْلَصِینَ را. سَلَامٌ عَلَىٰ نُوحٍ فِی الْعَالَمِینَ را. إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُؤْمِنِینَ را. این‌که خدا کجاها و چرا پیامبرانش را این‌طور خطاب می‌کند. این‌که آیه‌ها مهم‌اند. این‌که انگار برای دومین‌بار در زندگیم خواسته‌ام بگویم به خاطر آیه‌هایت، به خاطر خودت؛ باز هم، این‌بار. باشد که از مومنین باشم با این دست‌های خالی و روزهای بی‌برکت. 

هیچ‌وقت نفهمیده بودم چرا این‌همه دوست دارم این سوره را. نمی‌دانستم یک روزی همان‌طور که نشسته‌ام پشت فرمان و منتظرم چراغ تقاطع montague و Trimble سبز شود، لحظه‌ی مواجهه‌ام با إِنِّی ذَاهِبٌ إِلَىٰ رَبِّی سَیَهْدِینِ است. اشک‌هایم بند نمی‌آمد. آن نقطه‌ی‌ حل نشده‌ی این سال‌ها حل شده بود. گره‌ای که فکر کرده‌ بودم کورش کرده‌ام، با کلمه باز شده بود. ولی این همه‌اش نبود. 

وقتی نوشتم «به زیر لب چه می‌خوانی؟» برایم روشن نبود جادوی کدام کلمات قرار است برهاندم از آن چشم‌انداز مه‌آلود. روزی که وسایلم را در ۴ چمدان جمع کردم و آمدم این‌ طرف دنیا، دلایل واضح و مبرهنی داشتم برای خودم. درس و زندگی و تجربه‌ی چیزهای تازه و غیره. حالا انگار دیگر آن دلیل‌ها تمام شده. بعد از ساعت‌ها و روزها فکر کردن و حرف زدن با وحید، به آن نقطه‌ی آشکار شدن حجت‌ها و نشانه‌ها رسیده‌ایم. نگرانی‌ها حالا بیشتر آیه است و آیه. این‌که از این هویت چندگانه رهایش کنیم و باز گردیم یا بپذیریم که او ساختار شکل‌گیری شخصیتش با ما متفاوت است و حق نداریم با مشکلات و چالش‌های فرهنگی ایران مواجهش کنیم. که همه‌ی امکانات تحصیلی و فضای آموزشی و تفریحی این‌جا را ازش دریغ کنیم که خودمان را از این سوال‌ها و مسئولیت‌ها برهانیم.  

تکه‌ای از تفسیر مهاجرت دوباره و ماه رمضان گذشته و اتفاقات این مدت، دقیقا در شلوغ‌ترین روزهای زندگی در جریان است. 

۱۶ دی ۹۵ ، ۲۳:۰۸ ۱ نظر
گاهی لابه‌لای کتاب‌هایی که می‌خوانم دنبال آن لحظه‌ی ناب می‌گردم که خودم را جای آدمی بگذارم که دارد جریانی را تجربه می‌کند. بعد هزار قصه‌ی دیگر می‌بافم موازی داستان آن کتاب. داستان‌هایی که من را سهیم کند در آن اتفاق. چون دوست داشته‌ام آنجا باشم. چون منصفانه ندیده‌ام که آن اتفاق بیفتد و من میان لحظه‌هایش جایم نشده باشد. فقط داستان‌ها نیستند که این‌طورند برایم. تاریخ هم این‌طور است. گاهی دنبال آدمی گشته‌ام و خوانده‌ام درباره‌اش و فکر کرده‌ام لابد اگر روبه‌رویش ایستاده بودم، این را می‌پرسیدم. یا وقتی آن حرف را می‌زد این‌طور نگاهش می‌کردم، یا کمکش می‌کردم یا پا به پایش می‌دویدم، هرچه! یک‌ جاهایی، یک لحظه‌هایی هم هست که بین خط‌های کتاب‌ها پیدایشان نمی‌کنی. هستند و محواند. خودت باید تخیلشان کنی. روزمره‌هایی که جایی نوشته‌ نشده‌اند. رفتارها و حرکاتی که کسی بهشان توجه نکرده و تو می‌خواهی بدانی‌شان. آدم‌هایی هستند که تمام تاریخ را هم که بدوی بهشان نمی‌رسی انگار ولی آن‌قدر نزدیکند که نمی‌دانی از کجا محبتشان این‌طور سرریز شده در قلبت. محمد‌ بن‌ عبدالله از آن شخصیت‌هاست برای من. سلام خدا بر او. من گاهی فقط دوست داشته‌ام لحظه‌ای از گذر او در کوچه‌ی منتهی به مسجد را دیده باشم. گاهی دوست داشته‌ام فقط نگاه کرده باشم نماز خواندن او را. گاهی دوست داشته‌ام برای کسری از ثانیه او از کنارم عبور کرده باشد و من فقط همین عبور را درک کرده باشم، حتی لال. حتی گنگ. فقط دیده‌ باشمش، فقط حاضر بوده باشم جایی که او هست. 
۲۶ آذر ۹۵ ، ۱۰:۰۳ ۳ نظر

همین که از در کتابخانه وارد شدم چشمم افتاد به قفسه‌ی وسط که پر از کتاب‌های روزنامه‌پیچ بود. انگار که بخواهند کادو بدهند. روی هر بسته یک برچسب بارکد دار بود به همراه مشخصات گروه سنی. بالای قفسه نوشته بودند:‌ کتاب‌های کادو‌پیچ؛ یکی را بردارید، امانت بگیرید و لذت ببرید. نزدیک تعطیلات سال نو است و همه به دنبال خرید کادو و تزیین درخت کریسمس‌اند و پیدا کردن سرگرمی‌ برای اوقات فراغتشان. گرچه من حسش را نگرفته‌ام هنوز و عادت ندارد چشمم به کریسمس بدون برف. اصلا انگار نه انگار که سال دارد تمام می‌شود. ناخودآگاه من همین‌طور منتظر است برف ببارد، طوفان بشود و همه‌چیز یخ ببندد تا سال نو شود. مدام به یاد خودم می‌آورم که از این خبرها نیست دیگر. می‌توانیم برای جشن سال نو بدون این‌که تریک‌تریک بلرزیم برویم پارک وسط شهر، آتش‌بازی نگاه کنیم و احتمالا امسال اولین سالی‌ست که در کارناوال کریسمس سنتاکلاز شرکت می‌کنیم چون دما منفی ۴۰ نیست و لازم نیست به آیه زیرپوش، بلوز، ژاکت، گرم‌کن، شلوار، اسنوپنت، کاپشن، کلاه نخی، کلاه پشمی، نک‌وارمر، دستکش، جوراب پشمی، و چکمه‌ی بلند بپوشانیم. کتاب‌ها را می‌گفتم. چه چیز هیجان‌انگیزتر از این‌که کتابی را برداری که نمی‌دانی تویش چه می‌تواند باشد؟ داستان است؟ کمیک استریپ است؟ دستور آشپزی‌ست؟ زندگی‌نامه است؟ تاریخی و سیاسی‌ست؟ چه ایده‌‌ای!



بعدش رفتم برای آیه کتاب انتخاب کنم. جزو کتاب‌های پیشنهادی بخش کودکان The book with no pictures را دیدم. چندبار خواسته بودم بروم سراغش یادم رفته بود. آن سال که منتشر شد، چند ویدئو دیدم از نویسنده‌اش (Novak که فارغ‌التحصیل هاروارد است در زبان انگیسی و استندآپ‌های کمدیش مشهور است) که می‌رفت در کتابخانه‌ها و مدارس، کتاب‌ را می‌خواند برای بچه‌ها و  آن‌ها از خنده غش می‌کردند. وقتی شروع کردم به خواندن کتاب، هر صفحه‌ای که ورق می‌خورد کرکر می‌خندیدم. بازی کلمات و صداهاست و تخیل البته. 


عصر که آمدیم خانه، کتاب را برای آیه خواندم. کتابی که هیچ تصویری نداشت، داستان هم نداشت حتی. یک مشت کلمه داشت که بیش‌ترشان بی‌معنی بود با یک نخ اتصال ناپیدا بین کلمات؛ شوخی بودن همه‌چیز این دنیا.  شگردش این‌ست که کلمات را با صدای بلند بخوانی نه توی دلت و این دقیقا همان چیزی‌ست که بچه‌ را میخ می‌کند پای کتاب به کنجکاوی این‌که ببیند کلمه‌ی بعدی چیست؟ صفحه‌ی بعدی چه مسخره‌بازی‌ای قرار است دربیاوریم؟ کتاب، آن بزرگ‌تر همراه بچه را وادار به درآوردن صداهای عجیب غریب می‌کند که بچه از خنده ریسه برود. هدفش شکستن دیوار جدیت دنیای بزرگ‌ترهاست و خندیدن با بچه‌ها و این‌که قرار نیست همیشه با نقاشی‌های کتاب سرگرم شویم. به علاوه چون کلماتش ساده‌اند، بچه‌هایی که تازه شکل الفبا را یاد گرفته‌اند هم می‌توانند کتاب را برای خودشان و دیگران بخوانند و آن‌ها را بخندانند.  

۲۴ آذر ۹۵ ، ۱۷:۱۶ ۲ نظر

دیروز رفتم شهر کناری برای مریم این‌ها که دارند به زودی نقل مکان می‌کنند این‌جا، دنبال خانه. یکی از خانه‌ها درخت لیمو و آلو داشت. آشپزخانه‌ی دل‌بازش، رنگ قرمز جیغ دیوار نشیمن را خنثی می‌کرد. از سرکوچه هم رشته‌کوه‌های غربی که در مه فرو رفته بودند پیدا بود. به این‌ فکر کردم که باید زودتر خانه را عوض کنیم. دارم می‌خورم به در و دیوارش. با هم کنار نیامدیم هرچقدر هم که بوی کیک و مربا و ترشی و صدای خنده‌ی آیه پیچید درش. نمی‌نشیند به دلم. سبک زندگی high tech مال من نیست. بیش‌تر ساکنان این ساختمان و تمام خیابان‌های کناری (و البته بیش‌تر مناطق Bay Area)، کارمند غول‌ترین شرکت‌های تکنولوژی دنیا هستند. اپل، گوگل، تسلا، سامسونگ، اریکسون، فیس‌بوک، هوآوی ... بچه‌ مدرسه‌ای نمی‌بینی در این خیابان‌ها. روزها انگار داری در شهرک یک کارخانه‌ی بزرگ راه می‌روی. بس‌که همه شبیه هم‌اند در منش زندگی، ساعت کارشان، ساعت خواب و بیداری‌شان، لباس‌هایشان، غذا خوردنشان... من تنوع دوست دارم. محله‌ای که درش زندگی خانوادگی جریان داشته باشد، بچه‌ها مدرسه‌رو باشند، پیرترها باشند، هرکس یک شغل و حال باشد. هر خانه یک شکل و فرم و رنگ باشد. 

عجالتا باید تا تابستان دوام بیاورم. شاید باید بروم سراغ جعبه‌های باز نشده. قاب‌ها و آویز‌ها و خنزرپنزر‌ها را در بیاورم از در و دیوار آویزان کنم. بی‌رنگ است هنوز این خانه. اتاق آیه مخصوصا. باید از نقاشی‌های کوچکش کلاژ درست کنم و ریسه بکشم روی دیوارهای اتاقش. شاید هم رنگ بگیرم تخت و کتابخانه‌اش را که هنوز چوب خام است رنگ کنم.

فعلا ولی نشسته‌ام وسط کتابخانه، عوض تمام کردن مقاله و فرستادن فرم‌‌های کنفرانس بعدی، خیره شده‌ام به عکس‌های عروسی دیروز و شاکی‌ام از این‌که چرا در شادی و غم آدم‌هایم شریک نیستم، این‌همه سال. پریشب با آیه برای ریحانه پیغام صوتی گذاشتیم. لی‌لی لی‌لی کردیم و دست زدیم و شلوغ‌بازی درآوردیم. آیه ایده‌ای ندارد عروسی چه‌جور مراسمی‌ست. صبح که بیدار شدم، ریحانه عکس‌هایش را از همان جلوی آیینه‌ی آرایشگاه برایم فرستاده بود، مرحله به مرحله. چقدر هم ماه شده بود. به آیه نشان دادم. گفت یعنی همین حالا دارد می‌رود عروسی؟ گفتم آره. این‌قدر برایش همه‌چیز عکس‌ها ناشناخته بود که حتی سوال هم نمی‌پرسید، فقط خیره شده بود (به اضافه‌ای این‌که آدم‌های عکس‌ها را هم به زور می‌شناخت با آن لباس‌ها و آرایش). فکر کردم حالا یک‌ نفر را دارم که این‌جور عکس‌ها را بهش نشان بدهم با هم ذوق کنیم یا غر بزنیم یا ایراد الکی بگیریم و با هم بخندیم. در این ۱۲ سال نداشته‌ام همچین کسی را. مثل همان روزهای اول که به دنیا آمده بود و باهاش رفته بودم خرید، از این‌که دختر دارم خوشی آمد تا زیر پوستم. 

۱۷ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۰ ۵ نظر
آن پنج‌روز تعطیلی شکرگزاری را قرار بود برویم سفر، به سمت جنوب‌. نشد. برنامه‌های دیگر ریختیم؛ آیه و وحید بیش‌تر. من روی مقاله‌‌ام کار کردم. برای یکشنبه‌اش که روز آخر تعطیلات بود دنبال آکواریوم بودم که آیه را ببرم از نزدیک ببیند ماهی‌های بزرگ را. یک ماه است در مهد کودک موضوعی که رویش کار می‌کنند حیات اقیانوسی‌‌ست و انواع ماهی‌ها و کوسه‌ها و عروس‌های دریایی و اسب آبی و ستاره دریایی و چیزهای دیگر را ساخته‌اند و از در و دیوار کلاس آویزان کرده‌اند. روغن و آب و نمک را با هم قاطی کرده‌اند و خرده‌ریزهای زرق و برقی ریخته‌‌اند تویش و امتحان کرده‌اند چه‌ چیزهایی فرو می‌رود در آب و کدا‌م‌ها می‌مانند روی آب و هم درباره‌ی گیاهان دریایی و جنس و بافتشان حرف زده‌اند. از قضا یکی از کارتون‌هایی که آیه این چند وقت دیده‌ و خیلی دوستش دارد هم مربوط به ماهی‌هاست. برای تولدش هم یک کتاب خریده‌ بودم که لایه‌لایه از سطح آب شروع می‌شد تا به عمق دریا می‌رسید. و در هر لایه نشان می‌داد کدام گیاه‌ها و جانوران زندگی می‌کنند و صدای بعضی‌هاشان هم در می‌آمد. 

خلاصه می‌خواستم از نزدیک ببیند جریان را. تصورم از آکواریوم سن‌فرانسیسکو، چیزی شبیه آکواریوم آتلانتا بود یا مثلا سن‌دیگو، ولی نبود. کوچک بود با دیدنی‌های کم‌تر. با این‌که در ساحل خلیج ساخته بودندش، فقط یک تونل زیر آبی داشت که دو قسمتش کرده بودند، یکی برای نمایش کوسه‌ها و سفره ماهی‌ها و دیگری برای ماهی‌های کوچک‌تر. طبقه‌ی بالایش دو تا حوضچه درست کرده بودند در یکی سفره ماهی و کوسه‌ی کوچک پلنگی انداخته بودند و در آن‌ دیگری ستاره‌های دریایی‌ و خیارهای دریایی و صدف‌ها را. می‌شد به باله‌‌ی ماهی‌ها دست زد. لزج و نرم بودند. ستاره‌ها استخوانی و سفت. برای آیه جالب بود. یک قسمت هم فقط مخصوص انواع عروس‌ دریایی‌ها بود. با آن بافت شیشه‌‌‌ای و حرکت غریبشان انگار مال این دنیا نیستند. آیه از همان دم که وارد شدیم می‌خواست فقط کوسه‌ها را ببیند. بعد که توی تونل بودیم، نمی‌دانم ترسیده بود یا بی‌حوصله شده بود از گردش، بهانه گرفت و غر زد. به هرحال آیه هیچ‌وقت حالت سکون را تجربه نمی‌کند. همیشه در حال جهیدن و دویدن و پریدن از جاهای بلند است و اگر بگویم من با این بچه تا به حال راه نرفته‌ام و فقط پا به‌ پایش دویده‌ام اصلا بی‌راه نگفته‌ام. 

وسط یکی از تونل‌ها، خانمی میان‌سال که متخصص ماهی‌ها و اقیانوس و این‌ها بود، داشت برایمان توضیح می‌داد قصه‌ی هرکدام از جانوران را و پرسید کجایی هستید (این از فرق‌های کانادا و امریکاست - در کانادا معمولا رسم نیست بپرسند کجایی هستی). گفتیم. گفت من سینمای کیارستمی را دنبال می‌کردم، حیف شد. و این‌که برای ترم زمستان، کلاس سینمای ایران اسم نوشته در برکلی. بعدش شروع کردیم درباره‌ی «مثل یک عاشق» حرف زدیم. گفتم ندیده‌ام فیلم را ولی چیزهایی خوانده‌ام ازش. گفت یک معنای جادویی‌ای دارد عشق در کارهایش. آیه دستم را کشید خداحافظی کردیم ازش. 

چند روز بعدش آیه بی‌مناسبت گفت I had a very good day in San Fransisco گفتم: واقعا؟ آکواریوم را دوست داشتی؟ گفت: می‌شه دوباره بریم؟
آه از این بچه‌ها! دقیقا همان‌ موقع که حدسش را نمی‌زنی، قلبت را آب می‌کنند. 
 

۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۰:۵۶ ۱ نظر

صبح زود وحید جلسه داشت. آیه هنوز خواب بود. گفتم خودم می‌برمش مهد. تا بیدار شد و راه افتادیم ساعت از نه گذشته بود و باران تمام شده بود. هنوز هوا ملس و خنک بود. دلم می‌خواست وقتی رسیدیم مدرسه، بچه‌ها صف شده باشند برای رفتن به حیاط ولی زهی خیال باطل. کالیفرنیایی‌ها این دوقطره باران شب تا صبح و نسیم ملایم را که می‌بینند، تب می‌کنند از سردی هوا. بچه‌ها را روزهای بارانی می‌برند در یکی از سالن‌های سرپوشیده‌ی مدرسه که آن‌جا بازی کنند و من چقدر دلم می‌سوزد از این‌که در این خنکای روز، زیر آسمان نمی‌روند. این‌قدر اعتراض کردم که هفته‌ی بعد برایشان برنامه‌ی پارک جنگلی گذاشته‌اند. خودم هم هر روز آیه را که برداشته‌ام از مدرسه، رفته‌ایم پارک یا پریده‌ایم در چاله‌های آب و برگ‌های رنگی جمع کرده‌ایم. 

آیه را که تحویل میس مری دادم، رفتم همان‌ کافه‌ای که تازگی نزدیک مهد پیدا کرده‌ام. نشستم سر یکی از میزهای خیابانی‌اش، نزدیک نخل سمت چپ که شاخه‌هایش را تازه هرس کرده‌اند و با قهوه‌ام مشغول کار شدم، باید نقد بحث تفاوت religion online and online religion را می‌نوشتم. آفتاب که پهن شد دیگر نمی‌شد بیرون کار کرد از نوری که روی صفحه‌ام افتاده بود. بار و بندیلم را جمع کردم رفتم سمت کتاب‌خانه. توی راه مبایل را گذاشتم روی شافل آلبوم‌ها. یادم نبود پالت دارم که شروع کرد «می‌رقصد زندگی» را. کوه‌ها پیدا بود، ابرهای بعد از باران سفید و پنبه‌ای. پرنده‌ هم پر نمی‌زد دور و بر کتاب‌خانه. ماشین را پارک کردم، گوشی‌ها را چپاندم در گوشم و راه افتادم سمت خیابان پشتی‌ کتاب‌خانه، فکر کردم نیم‌ساعت پیاده‌روی می‌کنم و بر می‌گردم می‌نشینم پای مقاله. نشد. از آن پیاده‌روی‌های طولانی بی‌حرف و پرموسیقی بود. دیشب هالویین بود. تزئینات ارواح سرگردان و کدوهای نارنجی و جادوگرهای جارو سوار و تارها و عنکبوت‌های آویزان از در و دیوار خانه‌ها که لابد دیشب ترسناک بوده‌اند، در لطافت هوای امروز فقط خنده‌دار به نظر می‌رسیدند. همایون که رسیده بود به «من از کجا عشق از کجا»، شروع کردم به استوری ساختن روی اینستاگرم؛ هزار خرده‌روایت هم‌نشینی فرهنگی و سبک‌زندگی‌ و غیره توی ذهنم ردیف می‌شد و با صدای قربانی که می‌خواند «زندگی خوب است» می‌آمیخت. 

هوای عجیب نرمی دارد این‌جا. وقتی کل تابستان باران نیامد، فکر کردم این‌طور هم خوب نیست. حتی دلم برای باران‌های طوفانی تابستان کانادا تنگ شد. ولی همین که پاییز شد و دوستان کانادا شروع کردند از طبیعت هیجان‌انگیز و رنگارنگ آن‌جا عکس فرستادن، باران‌های این‌جا هم شروع شد. اغلب نیمه‌شب‌ها می‌بارد، صبح‌هایش خنک، ظهر‌هایش گرم، عصرهایش نمناک و همراه نسیم و شب‌هایش سرد است. طبیعت سحرکننده‌ای دارد. یک سری درختان همیشه سبزاند. یک‌سری درخت‌ها فصلی‌اند که حالا نارنجی و زرد و سرخ و برگ‌ریز‌ند، یک‌سری هم تازه شکوفه و گل داده‌اند و البته مرکبات، پرتقال‌ها، لیموها و نارنج‌ها که حالا میوه‌هایشان دارد می‌رسد. چاوشی‌ها را رد کردم که برسم به ناظری و بخواند «در هوایت بی‌قرارم روز و شب»، دلتنگ صداش بودم. خیلی وقت بود گوش نکرده بودم. چه آلبوم‌های بی‌نظیری‌ست این کارهای قدیمی‌اش. از کنار بوته‌ی گل‌های بنفش که رد می‌شدم بوی وید می‌آمد، لابد از پنجره‌ی باز یکی از خانه‌ها. داشتم فکر می‌کردم این هوا خودش آدم را سرخوش می‌کند و از کار و زندگی می‌اندازد، دود لازم ندارد که؛ پالت هم فکر می‌کرد «بعد از این‌جا شاید باغی بود». زمان از دستم فرار کرده بود. دو ساعت راه رفته بودم خیره به آبی آسمان و رنگ شفاف گل‌ها و برگ‌ها و خانه‌ها. پیچیدم سمت کوچه‌های منتهی به کتاب‌خانه و با «قطره‌های باران» قربانی قدم‌هایم را کند کردم. دم در پوستر‌های تبلیغ نمایش چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی گذاشته بودند برای بچه‌ها. رفتم سایتش را چک کردم، بلیط‌هایش تمام شده بود، حیف! بلیط نمایش تام سایر را می‌شد هنوز خرید که به درد آیه نمی‌خورد. پیش‌فروش بلیط‌های آلیس در سرزمین عجایب و لاین‌کینگ را هم اعلام کرده بودند برای تابستان بعد؛ کی‌ مرده کی زنده؟ صبر کردم زند وکیل «فقط دعا کن‌»اش تمام شود بعد گوشی‌ها را درآوردم. یک ساعت فرصت داشتم و آن‌ همه ننوشته.  

۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۳:۵۲ ۵ نظر