تازه از کانادا برگشتهام. مامان اینها آمدهاند آتاوا، ماندهاند خانهی ما. من و آیه رفتیم هم آنها را ببینیم هم من چند جلسهی کاری را پیش ببرم. ولی مدام قاطی کردم که من کجام، اینجا کجاست. همیشه میرفتم ایران مامان اینها را میدیدم. یکساعت مانده که پرواز بنشیند، سیمکارت ایران را میانداختم در مبایلم و چک میکردم که شارژ داشته باشد. آن یکساعت آخر، به قدر یکسال طول میکشد. مدام از مانیتور چک میکنم دقیقهها را تا هواپیما بنشیند. مامان، بابا، حسین و نگار همینکه روی مانیتور فرودگاه میبینند پرواز نشست، هر کدام جداگانه پیغام میدهند: رسیدی! بوی ایران، هوای دودآلودی که به محض باز شدن در هواپیما میزند توی دماغت، ذوق برگشتن...
بعد از صف چک گذرنامه باید منتظر صف آسانسور تنگ و کوچک هم میشدم این سالها که کالسکهی آیه همراهم بود. تا معطل رسیدن چمدانها شوم، آیه را میفرستم آن سمت شیشههای فرودگاه پیش مامانبابا، خودم میایستم منتظر که بارها را تحویل بگیرم. بعد همهمهی فامیل از روز دوم، صدای زنگ تلفن خانهی ماماناینها که تمامی ندارد و جتلگی که تا روز برگشت اثرش کامل از بین نمیرود. شوق دیدن حسین و فرشته و حلما. شبهای دید و باز دید و مهمانیهای پشت سرهم. آشپزخانهی همیشه شلوغ مامان و عذاب وجدان من بابت زحمتی که یکباره میریزم سرش در آن چند هفته ماندنم در ایران. شوق سرک کشیدن در وسایل آشنای اتاقهای خانهی مامانبابا و کشف دوبارهی تهران ناآشنا و خیابانهای تازه و گم شدن در بزرگراههایی که نمیشناسمشان.
معمولا صبح بعد از اینکه میرسم بدو بدو میروم آرایشگاه. ابروهای یکسال از ریختافتاده را میدهم دست آرایشگر ایرانی که آدموار بردارد و خط بیندازد و شکل خودم شوم. بعد هی دلم میخواهد در آن گرما و دود و ترافیک همهی راهها را پیاده بروم که آدمها را ببینم، صدای حرف زدنشان را بشنوم، بقالیها و مغازههای بر خیابان را نگاه کنم. گلفروشیها و روزنامهفروشیها را، جوب آبها را. درختهای چنار را. راننده تاکسیهایی که داد میزنند و دنبال مسافراند را. آدمهای بیاعصاب و نگران را.
روز اول به دوم نرسیده، دنبال بلیت مشهد میگردم. از همه میپرسم کی میآید باهم برویم. پایه جور نشود تنها میروم، هرچه زودتر بهتر. در تمام طول سفر هر شب و ظهرمان خانهی کسی میگذرد تا روزهای آخر که حتی صبحانه هم دعوت میشویم. مامانبزرگ بابابزرگها اول و چندبار. بعد پیغامهای دوستانه و گروهی: کی ببینمت؟ کجا برویم باهم؟ بچهها را ببریم؟ بعد خانواده هوس سفر میکند و من پایم را بکنم در یک کفش که تا کاشان میآیم ولی تا اصفهان نه. آنوسطها شاید سفر کیش جور کنم برای خودم که آنهمه شرجی و مزهی خاص خلیج فارس را قورت بدهم برای روزهای غربت. شاید هم کلاردشت رفتیم یکوقتی یا خزرشهر. اینبار باید برنامهی رشت بگذاریم اصلا.
تابستانی که گذشت اینها را نداشت و خالی بود، خیلی خالی.
اول بهار، دوستم زنگ زد گفت لیلی را میخواهم بنویسم کلاس تابستانی، میخواهی اسم آیه را هم بنویسی که هر دو با هم بروند و تنها نباشند؟ لیلی یک سالی از آیه بزرگتر است. گفتم فکر خوبیست. من که نمیشناختم کلاسهای تابستانی را. یعنی اصلا اولین سالیست که آیه به سن کلاس تابستانی رسیده. کلاسی را معرفی کرد که تعریف ازش زیاد بود. عملا فقط بازی و ورزش و سرگرمی بود برنامهشان و هر هفته موضوعی متفاوت بود، هفتهی اول خلاقیت و سرگرمی، هفتهی دوم صحراها و حیات جانوریشان و هفتهی سوم منابع انرژی و حرکت طبیعی. روز اول، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. از بابت آیه خیالم راحت بود. میدانستم به محض وارد شدن میدود وسط حیاط و مشغول بازی میشود و اصلا یادش میرود با من خداحافظی کند. مشکلم این بود که آدمها را نمیشناختم، مربیها را، تیم لیدرها را، خانوادهها را. هزار فکر و خیال در سرم میچرخید. اگر این شد چه؟ اگر فلانطور بود چه؟ اگر آن موقعیت پیش بیاید؟ اگر فلان اتفاق بیفتد ... آیه و لیلی را بغل کردم و باهاشان خداحافظی کردم و ایستادم از میلههای کنار مدرسه نگاهشان کردم. دختر جوان نارنجی پوشی تیملیدرشان بود. گمانم ۲۵ سالش هم نبود. لباسها رنگارنگ، صورتهای شاد و خندههای بیهوا، دستها و صورتها پر از اکلیلهای براق و نقشهای خندهدار. در رفتار مربیها چیزی بود که مطمئنم میکرد. در کتابخانهی نزدیک مدرسه مشغول کارم شدم. وقتی رفتم دنبال آیه، اینقدر خوشحال بود و چشمهاش برق میزد که. وسط حرفهاش خرد خرد از آدمها پرسیدم. از میس کت، از بچهها، از مربیها، از رفتار آدمها ... از وقت غذا، از دستشوییها، از کلاسها، از حیاط بازی ... انگار بخواهی یا نخواهی نگرانی بابت چیزهایی که هیچ لزومی ندارد، جزو وظایف مادریت تعریف شده ...
سه هفته تمام شد. روز آخر آیه با گریه و اشک و زاری خداحافظی کرد با مربی و دوستانش. بعد دو هفته ماند خانه. نیازی نیست بگویم که کارهای من یک خط هم پیش نرفت بسکه روزهایمان به بازی و مهمانی و استخر و پارک گذشت. بعد مثل یک یاغی تماموقت شروع کرد به اعتراض. اول گفت یک بچه از دلت دربیار با من بازی کنه. برایش گفتم به این تابستان قد نمیدهد حتی اگر راضی هم بشوم. بعد گفت دوستام رو دعوت کن خانه بازی کنیم. چندبار دوستانش آمدند. بعد حوصلهاش از خانه سر رفت گفت میخواهم بروم مدرسه. پرس و جو کردم یک کلاس دیگر پیدا کردم اسمش را نوشتم. الان دو روز است که دارد میرود و خوشحال است.
این کلاسهای تابستانی مال همهی بچههاست. از هر فرهنگ و خانوادهای ولی محیطهایشان از سالمترین محیطهایی که من در بچهگی تجربه کردهام، سالمتر و سادهتر و بچهگانهتر است. حتی از مدرسهی اسلامیای که سال پیش میرفت به مراتب محیط آرامتر و پذیرفتنیتری دارند. تجربهی خیلی خوبی بود برای من که احتمال میدهم آیه را روزی در مدارس عمومی و دولتی ثبت نام کنم.
دیروز که رسیدیم خانه گفت مامان دو یو نو هو هری پاتر ایز؟ خیلی خندهام گرفت. چون محیط جدید باعث شده با ایدهها و شخصیتها و داستانهای تازه مواجه شود که پیش از این نمیشناخت. تلویزیون ما روزی یک ساعت روشن میشود آنهم برای کارتونهای سن آیه. گمانم او هیچوقت ما را در حال دیدن فیلم و اخبار و اینها ندیده. نه تبلت دارد برای بازی نه کارتونهای دیزنی را دیده. طبعا مراوده با آدمهای تازه سیل اطلاعات جدید را جاری کرده در ذهنش. گفتم بله. هریپاتر اسم یک پسریه توی یک کتاب داستان. گفت نو ایت ایز اِ مووی. گفتم از روی داستان کتاب فیلمش رو ساختند. گفت شما دیدی؟ گفتم بله. پرسید ایز ایت ریل؟ گفتم داستانش تخیلیه، ولی آدمهای واقعی در فیلمش بازی میکنند. چند وقت است شدهام محک واقعی بودن یا نبودن اشخاص و داستانها و مکانها و جانوران. میآید میپرسد دایناسورا واقعیاند؟ بله ... نیم ساعت توضیح. اژدها واقعیه؟ نه .... نیم ساعت توضیح، یک میلیون سوال، بیستهزار جواب... بماند.
دیروز حین مکالمه دربارهی هری پاتر گفت دوستم گفته بعضی از اون آدما کارهای خیلی بدی میکنند توی فیلم. گفتم بله بعضی آدمها کارهای بد میکنند. گفت اگر من بزرگ بشم و خیلی بزرگ بشم و کار خیلی خیلی بدی بکنم شما منو دیگه دوست نداری؟ در یکهزارم ثانیه چقدر حرف و خیال و ایده رد شد از ذهن من؟ گفتم آدمها اشتباه میکنن ولی هیچچیز تو دنیا باعث نمیشه من تو رو دوست نداشته باشم. هرکاری هم که بکنی باز من دوستت دارم ولی از کار بدت خیلی ناراحت میشم و راجع بهش میتونیم صحبت کنیم. بعد در ذهنم داشتم به تمام احتمالاتی فکر میکردم که ممکن است باعث شود من نتوانم بپذیرم ازش... چقدر دردناک! چقدر دنیا میتواند غریب و دوستنداشتنی باشد. چقدر همهچیز ممکن است ... احساس عجز از اینکه خیلی چیزها را بلد نیستم و باید با سرعت آیه بدوم که یاد بگیرم، گاهی زیادی پررنگ میشود.
*جیلیون، عدد بعد از میلیون است به زعم آیه.
قرار بود ساعت ۸:۳۰ صبح، نماز عید فطر در یکی از پارکهای لب دریاچهی شهر فریمانت برگزار شود. ولی سمیه گفته بود در این شش سالی که اینجا بوده، همیشه میخواسته مسیر گلدنگیت را با دوچرخه برود تا دهکدهی سوسالیتو و هیچوقت نشده و حالا که دارد بر میگردد ایران، روز عید فرصت خوبیست که دستهجمعی برویم. یک گروه ده نفره شدیم و صبح یکشنبه رفتیم سنفرانسیسکو که آن مسیر ۱۰ مایلی را رکاب بزنیم. البته چون ۷ تا بچهی ۲ تا ۹ سال هم همراهمان بودند، عوض ۲ ساعت، مسیر را در ۵ ساعت طی کردیم. برای چهار تا از بچهها تریلر + گرفتیم و بستیمشان به دوچرخههای خودمان. دو تایشان هم با مامان یا بابا سوار دوچرخههای دونفره شدند و یکی هم سوار صندلی بچهی متصل به دوچرخهی باباش شد. دوچرخهها و باقی ابزار را از مغازهای کرایه کردیم. بازار دوچرخهی اجارهای در کالیفرنیا گرم است به خاطر هوای خوب دائمی و تعدد توریستها و ترافیک شهری. شرکتهایی مثل گوگل، ایستگاههای اجارهی دوچرخه دارند که شما از نقطهای از شهر میگیرید و در نقطهای دیگر به ایستگاهی دیگر پس میدهید؛ مکانیزه و بدون حضور نیروی انسانی.
مسیرمان از خیابان Hyde سنفرانسیسکو شروع شد تا خیابان Harbor سوسالیتو. یعنی در راه رفت وقتی از روی گلدنگیت عبور میکردیم سمت غربی، اقیانوس آرام شمالی بود و سمت شرقی خلیج سنفرانسیسکو +. سربالایی و سرازیریهای تند و تیزی هم داشت ولی بیشتر مسیر صاف بود. عدهی بسیار زیادی همین مسیر را حرفهای و آماتور رکاب میزدند و مقداری هم کلمات درشت و نژادپرستانه از طرفشان نصیبمان شد بابت روسریهایمان و کند بودنمان به خاطر آن خیل بچهای که همراهمان بود. ناهار را در رستورانی لب اقیانوس خوردیم و نماز را همانجا خواندیم. مسیر برگشت را از بندر سوسالیتو با دوچرخه سوار قایقهای بینشهری شدیم چون بچهها دیگر تحمل یکثانیه بیشتر سواری و کلاه ایمنی نداشتند و خودمان هم خسته بودیم.
---
یازده سال پیش برای اولین بار آمدم سنفرانسیسکو؛ سفر اولم بود به امریکا. وحید آن سال فارغالتحصیل شده بود و جایزهی بهترین مقالهی کنفرانس را هم در همان سفر برد. تمام مسیر دوچرخهسواری به این فکر کردم که چقدر گذشته از آن روزها و چقدر هیچ چیز این دنیا قابل پیشبینی نیست. آن مغازهی تافی میوهای سازی، میدان گیراردلی، قطارهای کابلی، مسیر سرازیر خیابانهای دانتاون به سمت خلیج، زندان آلکاتراز، جزیرهی فرشته، فکهای آبی لب ساحل، نقاشهای خیابانی با عکسهای دستکاری شده، نوازندههای شاد و غمگین کنار ساحل، آدمهای طلایی و نقرهای مجسمهای، دلقکهای حبابساز و شعبدهباز، همین پل گلدنگیت ... هیچکدام عوض نشدند. زندگی ما ولی هزار چرخ خورد تا به اینجا رسید باز.
---
موقع تحویل گرفتن دوچرخه، مسئول امتحان کردن ایمنی ازمان پرسید کجایی هستید. گفتیم. گفت من هم تاجیکام، فارسی میفهمم. اسمش محمد بود. عید را به هم تبریک گفتیم. پرسیدم کی آمدی؟ گفت یک هفته است از ازبکستان آمدهام. پرسیدم با چه ویزایی؟ گفت با ویزای کار؛ کار در مغازهی اجارهی دوچرخه. گفتم آسان بود؟ گفت یکهفتهای طول کشید. اینقدر دوست دارم یک پاراگراف بزرگ کامل دربارهی مقایسهی روند گرفتن ویزای کار و توریستی برای ایرانیها و باقی کشورهای مسلمان دنیا بنویسم ولی ظاهرا مخاطب دنبال دعوت کردنم به راه راست است و من فعلا از در صلح با جهانم و بنا ندارم به گفتمان خشونت تن بدهم! بنابراین حتی دربارهی اینکه روز عید ما همزمان شده بود با رژهی افتخار رنگینکمانیها (فرصتها و تهدیدها!) هم فعلا چیزی نمینویسم تا بعد.
سالهاست شبهای قدر سختم است بین آدمها باشم. در شلوغی صدای مداحها و سخنرانها. سالهاست شب قدر شب رویارویی خودم است با خودم. کمی قرآن، کمی دعا، کمی کتاب، باقی را مینشینم و فکر میکنم به روزهایی که گذراندم به اینکه کدام آرزو؟ کدام هدف، کدام نقطه است آنجا که باید بهش برسم. امسال شب قدر سوم را ولی رفتیم مسجد. میخواستم ببینم چطور برگزار میکنند مراسم را. بعد از نماز رفتم سالن افطار خانمهای فارسیزبان، داشتند سوپ و هلیم میکشیدند. سفرهها را از قبل چیده بودند. سینیهای لوبیاپلو بعدش آمد. تندتند کشیدیم و دادیم سر سفرهها که داشتند پر میشدند. طبق معمول از نظم و سامان مدیریت برنامه خبری نبود و همهجا شلوغ بود و صفها به همریخته. سر ساعت ۱۰ هم باید سفرهها جمع میشد چون برنامهی فارسی در این سالن قرار بود برگزار شود. بعد از افطار، سه برنامهی مستقل به زبانهای مختلف برگزار شد شامل سخنرانی و مداحی. ساعت ۱۱ همهی جمعیت منتقل شدند به سالن اصلی و مولانا* عابدی قرآن سر گرفت که آنها که زودتر میخواهد بروند.
ساعت ۱۲ میخواستند جوشن کبیر را شروع کنند که آیه خوابش گرفت. از ساعت ۸ رفته بود با دوستانش در اتاق بازی بعدش آمد از ذوق اینکه الان نصفه شب است و او هنوز نخوابیده، بساط نقاشیش را پهن کرد وسط مسجد و همهی بچهها هم دورش. بعد کمکم مدادها و ورقها و استیکرها را سپرد به دیگران و دنبال جایی میگشت که بخوابد کنارم. جا نبود ولی. رفتیم در سالن کناری که مخصوص تازهمسلمانهاست و شبهای برنامههای شلوغ، مامانهای بچهدار و نوجوانها آنجا جمع میشوند و برنامه هم مستقیم پخش میشود. خلوت و خنک است معمولا. سیوپنج فراز وسطی را مولانا واحدی خواند. یادم باشد روزی از کلاسهای حفظ قرآنش برای بچهها و مسابقاتی که برگزار میکند و کلاسهای قرائتش بنویسم. صدای خوشی دارد، خیلی خوش. بعد از جوشن کبیر در سالن اصلی صد رکعت نماز شب قدر را میخواندند. یاد سالهای واترلو افتادم و مسجد خوجهها. ایرانیها مراسم شب قدر را در کلاسهای دانشگاه برگزار میکردند ولی قبل از ساعت ۱۱ باید کلاس را خالی میکردیم. بعدش آواره میشدیم. گاهی قرار میگذاشتیم خانمها میرفتند خانهی یکی از دوستان، آقایان خانهی دیگری چون معمولا همه با هم جا نمیشدیم در آن خانههای کوچک. سالهای بعدش گاهی میآمدند خانهی ما. ولی سالهای آخری که آنجا بودیم، با دوستان هندی و پاکستانی حرف زدیم و بعد از برنامهی خودمان به حسینیهی آنها می رفتیم که بزرگ و جادار بود. آنها از لحن و صدای دعا خواندن ایرانیها خوششان میآمد ما هم از مهماننوازی و برنامهریزی منظم آنها. بیشترمان آنموقع بچه نداشتیم آنها هم از ۱۰۰ رکعت نماز نمیگذشتند. خلاصه تا خود صبح چهار رکعت و دو رکعت نماز قضا میخواندیم پا به پایشان.
آیه سرش را گذاشته بود روی چادر نماز و خوابش برده بود و من نمیتوانستم بروم آن سالن برای نماز. اینجا قرار بود دعای مجیر بخوانند و مناجات مسجد کوفه و سورهها را. دعای مجیر را یکی از عراقیها شروع کرد خواندن و چقدر خوب میخواند. من به آتشها فکر کردم. به آتشهایی که در درون هر کداممان برپاست و قرار است خاموش شود در طول این ماه. هر فراز دعای مجیر انگار به یکی از آن آتشهایی که نباید باشد اشاره میکند. به صفاتی از خدا که نمیبینیم و خودمان را سر درگم میکنیم ... بعدش سحور بود. هلیم پاکستانی تند و تیز و باقی لوبیاپلو بعد هم نماز جماعت صبح. آیه هم آن وسطها از خواب پرید و شاکی بود که هنوز صبح نشده باید صبر کنیم صبح از مسجد برویم خانه. قصد کرده بود کل شب را در مسجد بخوابد ولی ما داشتیم خلل وارد میکردیم در تصمیمهای مهم زندگیش.
چیزی در دعای مجیر آنشب بود که بین سر و صدای بچهها و رفت و آمدشان و چراغی که مدام روشن و خاموش میشد، من را یاد عرفات انداخت. شاید رنگارنگی تصویر آدمها، شاید اینکه هرکس سرش به کاری بود، شاید لحن دعا، شاید آنکه نه وقت خواب بود نه بیداری، شاید اینکه دل آدمها بیتاب بود ولی مطمئن به رحمت و غفران خدا...
*«مولانا» عنوانیست که هندیها و پاکستانیها به معممین جمع میدهند و چون جمعیتشان غالب است باقی هم همینطور خطاب میکنند امام جماعتهای مسجد را.
با خودم
یادم نمیآید بار اول کی دعای ابوحمزه را خواندم. فقط یادم میآید که دیگر از دلم جدا نشد. آن نقطهی شوقانگیز اتصال ماه مبارک و حج برای من دعای ابوحمزه بود. نمیتوانستم دعاهای طواف را بخوانم، نمیتوانستم هیچ دعای دیگری بخوانم. هرچه را شروع میکردم به ته صفحه نرسیده، کتاب را ورق میزدم که باز ابوحمزه را شروع کنم. دعای سحر و جوشن کبیر و غیره هم حکمش برایم همان بوده. ابوحمزه داستان اعترافها و نگرانیهای من است. اعترافهایی که معنی استغفار میدهد. نگرانی از اینکه یادم رفته باشد که چشمم هنوز به آن «مقام رفاقت» است و دستبردار نیستم. از آن دعاهاییست که هرچه میخوانمش مشتاقتر میشوم و هرسال، ماه مبارک باز تازه است برایم.
این شبها به هوای آیه قبل از افطار یکی از کلیپهای جوشن کبیر را گذاشتهام که صدایش بپیچد توی خانه. بهش گفتم اینها اسمهای خداست. گفت یعنی خدا وان بیلیون ثریهاندرد فایو ثازند (یا عددی شبیه این) اسم داره؟ خوشش آمد که یک عالم کلمه میتواند نام کسی باشد. هر بار آمد میخ شد جلوی تلویزیون که ببیند کدام اسمها را میشناسد.
---
با دیگری
شب دوم قدر داشتم دنبال کتابی میگشتم که یادم افتاد سالهاست نهجالبلاغهی ترجمهی دشتی را باز نکردهام. آن یکی که ترجمهی شهیدی است چون حاشیهنویسی کلاسهای پراکنده را دارد بیشتر ورق خورده. نمیدانستم چه میخواهم بخوانم ازش گفت ولَوْ أَنَّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرَضِینَ کانَتَا عَلَی عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اِتَّقَی اَللَّهَ لَجَعَلَ اَللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً*... قصهاش طولانیست. اینشبها هر چه خواندهام و شنیدهام، حتی گذری و سرسری، گفتهاند به خدا اعتماد کن. انگار یادم رفته و مدام باید از در و دیوار تذکر ببارد که اعتماد کن! اعتماد با توکل فرق دارد. اعتماد سختتر است. وقتی هیچ نزدیکی و تناظری بین آنچه در ذهن داری و گمان میکنی درست است با اتفاقات بیرونی زندگیات نمیبینی، اعتماد سختتر هم میشود. ولی این ماه مبارک همه میگویند اعتماد کن، این برایت بهتر است.
---
با خودت
چه کنم بعد از ماه مبارک؟ خیلی پیشترها نمیفهمیدم فرق بین روزهای دیگر را با روزهای ماه رمضان. اینکه خدا همهی کائنات را بسیج میکند که تو از سر سفرهاش بلند نشوی به هیچ بهانهای. انگار لگام نفست را کس دیگری محکم چسبیده که طغیان نکنی و سرت به کار و حالت باشد. دقیقا از روز بعد از عید فطر، همهچیز فرق میکند. تویی که باید عنان را به کف بگیری بار دیگر و این سخت است. گاهی میان کارهایم و چیزهایی که میخوانم فشار دلتنگی اینقدر زیاد است که گویی دیوانهای میخواهد زنجیر پاره کند و رها کند خودش را. ابوحمزهی این روزها، قرار است ذخیرهی آن لحظات باشد ... کی تمام میشود؟ کی تمام میشوم؟
*خطبهی ۱۳۰
آمدهام تورنتو برای شرکت در کنگرهی علوم اجتماعی و علوم انسانی کانادا. هر سال یکی از دانشگاهها میزبان کنگره میشود. ۳۰۵ انجمن در گرایشهای مختلف، همزمان نشست برگزار میکنند در دو هفته. اولینبار است در انجمن مطالعات ارتباطات و رسانه مقاله ارائه میکنم. با اینکه همیشه روی مبحث رسانه کار کردهام ولی قبلا عضو انجمن جامعهشناسی بودم. سال پیش مقالهام را فرستادم برای انجمن مطالعات ادیان که ازش استقبال هم شد ولی کنفرانس همزمان شد با اسبابکشی به امریکا و من شرکت نکردم. امسال مقالهام دربارهی دینداری شبکهایست.
چند هفته قبل از آمدن به این فکر کردم که آیه را با خودم بیاورم یا نه. چندبار ازم پرسیده تو چه کار میکنی. هنوز نمیتواند تصور کند که من وقتی درس میخوانم و اینهمه مینویسم و مینویسم و مینویسم و کنفرانس میروم و جلسه دارم، یعنی دارم چهکار میکنم. سال پیش چون دانشگاه آمده بود و اتاق کارم را دیده بود، برایش کمتر سوال پیش میآمد. یکبار که مهدکودکش تعطیل بود و من کلاس داشتم، بردمش با خودم سر کلاس. برایش خوراکی و وسایل نقاشی برده بودم که یک ساعت اول را با همانها تاب آورد. ساعت دوم، نمیتوانست روی صندلی بند شود. برایش کارتون گذاشتم ببیند. کنگره معمولا برای بچهدارها برنامهی مهدکودک روزانه برگزار میکند. ولی نمیخواستم برود آنجا. تمام نکته این بود که با من باشد. آخرش فکر کردم من دو روز کامل میخواهم از این سالن بدوم در آن یکی سالن و سخنرانی پشت سخنرانی. بهش ممکن است سخت بگذرد. ولی سال بعد گمانم یکی از کنفرانسهایی که میخواهم بروم را با آیه بروم، برای تلطیف فضاهای رسمی هم خوب است. هدف پررنگتری دارم از اینکار که شاید روزی سر فرصت نوشتمش. ایدهی کلیاش این است: درک ترکیب فضای غربی، زن محجبه، پذیرفته شدن، کنشگری اجتماعی، تعامل فرهنگی، ... اینها را باید تصویری بفهمد.
---
آمدنه وقتی نشستم توی هواپیما، یاد ماه مبارک پارسال افتادم که ایران بودم. حسین بلیت مشهد گرفت برایم. آیه را گذاشتم پیش مامان. عصر رفتم فرودگاه که شبقدر آخر را حرم باشم و صبح فردایش برگردم. در طول پرواز با دختر کناریم حرف میزدیم. او هم تنها میرفت. دانشجو بود. یاد سالهای دانشجویی ایرانم افتادم. مثل عکس، فریمهای تهران تا مشهد آمد جلوی چشمم، آن ذوق زیارت بعد از دو سال. انگار یک حلقه نگاتیو عکس را یکباره از زیر خرت و پرتهای کشوی بههم ریختهای در آوردند و ریختند جلوم. گوشیهایم را گذاشتم و All the light we cannot see را پلی کردم. فقط داستان است که میرهاند از خاطره.
این پست را به تدریج نوشتهام.
من آدمی نیستم که کتابی که دستم میگیرم اولش بمب منفجر شود و موزه برود روی هوا و من همچنان به خواندن ادامه بدهم! من آدمها را میخواهم و زندگی زیرپوستیشان را و آن روایت خاصشان را از اتفاقات اطراف. The Goldfinch را با این حساب بهزور شروع کردم. جانم به لب رسید تا فصل اولش تمام شد. ولی بعدش انگار وارد خیابانهای نیویورک شدم و بعدتر بخش برهوت لاسوگاس و بوی چوب آن تعمیرگاه عتیقههای چوبی پر شد در اتاق و بعد هی حرص خوردم از رفتارهای تئو و دوستش ... قاطی شدم با زندگی تئو - پسرک ۱۳ سالهی داستان که دنیا از نگاه او تعریف میشود. خانم دانا تارت خیلی خوب قصه را پرداخته، شخصیتها را، اتفاقها را، مکانها را، نقاشیهای موزه را. سهرهی طلایی را، میز و صندلیهای چوبی غبار گرفتهی در حال تعمیر را، و به دست نیاوردنها را. مو لای درز قصهی ۷۸۰ صفحهایش نمیرود با اینهمه تنوع شخصیتها و جاها و آثار هنری که نکته به نکته شرحشان میدهد. آدمهای قصهاش مثل میخ فرو میروند در استخوانهایت. داستان تقریبا بینقص است. مثل فرش ریزبافت و خوش نقشه. گرچه من آخر داستان را دوست نداشتم؛ زد به صحرای فلسفهبافی و اخلاقگرایی. ولی دیدهای وقتی فیلم خوب میبینید چطور صحنهها جاندار و زنده میمانند برایتان تا مدتها و گاهی تا همیشه؟ سهرهی طلایی از همان کتابهاست. من گاهی خیال میکنم جایی فیلمش را دیدهام؛ به همان اندازه پر کشش و جاندار.
از موراکامی هم چیزی نخوانده بودم و در عین حال دنبال آتوبیوگرافی خوب میگشتم چند وقت پیش. اسمم را گذاشتهام در نوبت کافکا در کرانه و جنگل نروژی که هنوز به دستم نرسیده ولی What I Talk about when I Talk about Running اش رسید و همان روزهایی که کانادا بودم در صفهای اتوبوس از خانه به دانشگاه در آن مسیر بیش از یکساعتهی رفت و آمد تمامش کردم. باعث میشد یادم برود چقدر سردم است. قلمش را دوست داشتم. سرسختی شخصیتاش را بیشتر. تولید انگیزهاش را حتی از آن هم بیشتر. ولی چیزی که خواندش را لذتبخش میکرد برایم، مسیر استدلال و راهحلهایش بود. همانها که هزار بار بهشان رسیدهام؛ که بارها برای خودم تعریف کردهام اگر قرار است روزی ۸ ساعت بخوانی و بنویسی، یاد بگیر یک فعالیت فیزیکی منظمی را برای خودت تعریف کنی. و چقدر خوشحالم که دیگر بهانهی هوای سرد و یخبندان را ندارم برای دویدن و اینها. هرچند من آدم دویدن حرفهای نیستم ولی باید یک ورزش هوازی دیگر برای خودم تعریف کنم به غیر از یوگا. به هوای بیرون و آفتاب نیاز دارم.
قسمت هیجانانگیزتر این مدت ولی مارگارت آتوود بود. جادوگر است، نمیدانستید؟ من میدانم ولی. تمام سالهایی که کانادا زندگی میکردم قرار بود آتوود بخوانم. کتابهایش از مفاخر ادبیات کاناداست که در دبیرستانها و دانشگاهها خیلی جدی تدریس میشود. نگاهش، روایتش، قلمش، نکتهسنجیاش، تحلیلش از ارزشها و هنجارها، دانستههایش، طنز سیاهش، تخیلش! تخیلش! و تخیلش! سهگانهی Oryx and Crake را شروع کردم. فضایش غریب بود برایم. دنیای بعد از آدمهاست. ولی نه خیلی بعد. همان سالهای اول بعد از اینکه زندگی تکنولوژیزده همهچیز را با خاک یکسال کرده. آدمی نمانده به جز جیمی که اسم خودش را گذاشته اسنومن، در جلد دوم میفهمیم که آدمهای دیگری هم ماندهاند که همه به طریقی به یکدیگر مربوط بودهاند. اغراق نیست اگر بگویم مدام آرزو کردم کاش سر یکی از کلاسهای تحلیل ادبیات آتوود نشسته بودم و اگر بگویم تمام مدت دوست داشتم بروم سر بکشم ببینم درون ذهن غریبش چه میگذرد با اینهمه ایده. در خیابانهای اینجا که راه میروم، انگار او دارد روایت میکند. همانقدر ترسناک و عجیب و زیبا و تلخ. در کتاب اول قسمتی از ماجرا در سنفرانسیسکو اتفاق میافتد، واقعا خیابانهای سیلیکونولی، روزهای پیش از آپوکالیپس آتوود است انگار. در کتاب اول راوی اسنومن است که همراه عدهای آدم تازه خلق شدهی صلحطلب و نرم و زیبا و ایدهآل زندگی میکند، آدمهایی که طبق کارآمدترین و بهترین استانداردهای فیزیکی و روانی ساخته شدهاند. کریک آنها را طی پروژهای بزرگ، پیش از آپوکالیپس ساخته و در محفظهای نگهداریشان میکرد و اوریکس بهشان مهارت زندگی درس میداد. حالا که همهچیز نابود شده، اسنومن منتقلشان کرده کنار ساحل دریا که آزاد زندگی کنند. از نگاه این آدمها، کریک خدایی بود که آنها را آفرید، اورکس خدایی بود که حیوانات و طبیعت را آفرید، و اسنومن پیغمبرشان بود که از کریک و اورکس خبر داشت و دسترسی به دانشی داشت که آنها نداشتند؛ اگر تئولوجیکال داستان را بخوانی.
کتاب دوم، The Year of the Flood، را زنها روایت میکنند. حتی از کتاب اولی هم سختتر بود خواندنش. چون داستان از درون خردهفرهنگی تعریف میشود که ساختهی تخیل آتوود است. گروهی که به رهبری آدم اول، طبیعتگرا شدهاند و اسم گروهشان باغ خداست. خودمختارند و همهی محصولات مورد نیازشان را بدون استفاده از تکنولوژی، مثل انسانهای اولیه و آمیشها، خودشان تولید میکنند. با حیواناتی که منقرض شدهاند ارتباط میگیرند، زنبورها، عسل و قارچها از ارکان اصلی زندگیشان هستند. بچههایی که در این گروه به دنیا آمدهاند و بزرگ شدهاند، هیچوقت دنیای بیرون را ندیدهاند و تجربهای از گوشتخواری و ابزار صنعتی ندارند در عوض همهی گیاهان و حیوانات را میشناسند و میدانند چطور در طبیعت باید زندگی کنند. توبی و رن داستان سیل خشک را روایت میکنند. توبی از زندگی زجرآور بیرون نجات پیدا کرده و به این گروه ملحق شده و به مقام معلمی، حوای شمارهی ۶، رسیده. رن نوجوانیست که در کودکی با مادرش همراه گروه شده و آماندا هم دوستش است. دنیای بیرون از گروه، دو بخش است. دنیای شهرکمانند شرکتها و آدمهای متخصص و دنیای هرج و مرج آدمهای معمولی که هر جنایتی ممکن است بینشان اتفاق بیفتد. شهرکیها با تکنولوژی و پیشرفت، در حال نابود کردن جامعهی انسانی و زمیناند با استفاده از مهندسی ژنتیک، آدمهای بیرونی هم کلا هویت انسانیشان از دست رفته است به علت حجم تباهی در لذتها و نابود کردن همه چیز. بعد که آدمها در اثر بیماری مسری از بین میروند، گروه باغ خدا باقی میمانند چون از تولیدات دنیای مدرن استفاده نکردهاند. در ماههای بعد همینها، اسنومن و آدمهای کریک را پیدا میکنند و سه آدم تباهشدهی باقی مانده را در نبردی میکشند و دنیا امن و امان میشود.
کتاب سوم، MaddAddam، دربارهی گروهکی منشعب از باغ خداست. آدمهای باغ که تکنولوژی را خوب فهمیدهاند و روزگاری خودشان در شهرک زندگی کردهاند و جزو مخترعین بودهاند، شبکهای تشکیل دادهاند برای درست کردن اوضاع ولی در نهایت کریک از دانش آنها استفاده کرده برای خلق آدمها و حیوانات دستکاری شدهاش. کتاب البته در سالهای بعدش اتفاق میافتد. وقتی همهی آدمهای باقیمانده شروع میکنند با هم زندگی را دوباره ساختن. داستان را توبی روایت میکند و زب، عشق سالهای دورش، آرامآرام میپیوندد به روایت. شخصیت پر قصهی و محکمی دارد و برادر آدم اول است و عضو اصلی گروهک مد ادم. کتاب سوم از رابطهها و آدمهای دو کتاب قبل رمزگشایی میکند. زب و توبی برای آدمهای کریک، قصهی خلقت را میگویند و خواندن و نوشتن یادشان میدهند. زنهای گروه از آدمهای کریک بچهدار میشوند و آدمها با حیوانات جدیدی که کریک خلقشان کرده و خلق و خو و هوش انسانی دارند راه مسالمتآمیز همزیستی پیدا میکنند. در این کتاب میفهمیم که آن آوازخواندن آدمهای کریک به چه درد میخورد. آنها زبان حیوانات را میفهمند، خواب و رویا را تفسیر میکنند، مریضی را تشخیص میدهند و زخمها را ترمیم میکنند. از برگ و علفها تغذیه میکنند و استعداد بدی کردن ندارند. هرسه کتاب پر از خرده روایت است، قصههای تو در توی هیجانانگیز. آتوود در این سهگانه از مفاهیم مذهبی بسیاری استفاده کرده. از بین سه کتاب، کتاب اول برای من لذتبخشتر بود و پر و پیمانتر ولی دو کتاب بعدی هیجان بیشتری داشت.
اگر روزی کسی خواست درباهی اخلاق، تعریف خوبی و بدی، و ارزشهای بشری سخنرانی کند برایتان، دعوتش کنید آتوود بخواند.
*کتاب سوم MaddAddam
There's the story, then there's the real story, then there's the story of how the story came to be told. Then there's what you leave out of the story which is part of the story too.
وسط انتخاباتبازی شما و نمایشگاه کتاب تهران، من داشتم ته مدارس اینجا را در میآوردم. مدارس دولتی معمولی، دولتی ویژه، مانتسوری سنتی، مانتسوری مدرن، استرتفورد فلان، خصوصی ساده، خصوصی راهراه، خصوصی خالخال، ... به طبع محلهها را هم دور زدم. از شرق به غرب و برعکس و از شمال به جنوب و شمالتر و برعکس. فکر کنم حدود ۳۰ خانه دیدیم در این یکماه چون اگر بنایمان ثبتنام آیه در مدارس دولتی بود، باید خانهیمان را به محدودهی مدارس خوب تغییر میدادیم. خلاصهاش این است که داشتم به دوستم میگفتم میبینی؟ عوض اینکه بنشینیم این چند ساعتی که قرار است همدیگر را ببینم دربارهی درس و کار خودمان حرف بزنیم (که من چقدر هیجانزده بودم که بعد از ۴ سال میدیدمش) فقط دنبال بچههایمان دویدیم و اسباببازیها را بین آیه و پارسا تقسیم کردیم و من هم باید مدام به هزار سوال آیه جواب میدادم که مامان پارسا چقدر فارسی میفهمد و چرا پارسا فارسی حرف میزند و مامانش نه و غیره. همان دودقیقه هم که بعد از شام فرصت شد حرف بزنیم باز دربارهی انتخاب بین مدارس اسلامی و مدارس عادی حرف زدیم، دربارهی کمبود امکانات گروههای اسلامی و دستخالی بودنشان و عدم تخصص و باقی نگرانیها. میخواهم بگویم نیموجب بچه کل محور زندگی را با خودش میچرخاند. بماند.
خانهها را میگفتم. هرکدامشان حکایتی بود. دفعات پیش که دنبال خانه میگشتیم دغدغهی مدرسه و امنیت خیابان و اینها را نداشتیم. حالا هزار و یک فاکتور اضافه شده به انتخابمان. هم به خاطر آیه هم به خاطر محیط متفاوت امریکا. صرف نظر از بزرگی و کوچکی و نور گیری و غیره، باید به مسجد هم دور نباشد، به مدارس خوب نزدیک باشد، با محل درس و کارهایمان هم فاصلهی معقول داشته باشد یا لااقل از مسیرهای ترافیک دور باشد ... همهی اینها البته با هم جمع نمیشد. این بود که لیستمان عوض اینکه کوتاه شود، مدام بلندتر میشد و از این محله به آن محله و به شهرهای کناری کشیده شد.
شنبهها و یکشنبهها و عصرهای وسط هفته، با آدمهای مختلف قرار گذاشتیم که یا صاحبان خانهها بودند و یا مشاورین املاک. خانهها را از سه اپلیکیشن مختلف پیدا کردیم. عکس خانهها رویشان بود و متراژها و اطلاعات محله و مدرسه و امکاناتش (آدمها قبل از اسمارتفون چطور زندگی میکردند؟) از در هر خانهای داخل میشدیم یک حالی بود. وارد یک خانه شدیم که مال زن و شوهری امریکایی بود (این از نوادر روزگار است اینجا چون جمعیت هندی و چینی سیلیکونولی را در خودش حل کرده و غربی سفید پوست تبدیل شده به نژاد کمیاب)، از آنها که از هزار سال پیش در خانهی خودشان زندگی کردهاند و بچههایشان هم آنجا بزرگ شدهاند. وارد حیاط بزرگ و پر درخت میوهاش که شدیم آقاهه به درخت قطور سمت چپ اشاره کرد و داستان خانه درختیای را که برای پسرش ساخته بود برایمان گفت. دلم قنج رفت. معماری خانه قدیمی و گرم بود با اتاق آفتابی تمامپنجره رو به به حیاط ولی آشپزخانهاش از همان سال ۱۹۷۰که ساخته بودندش بازساری نشده بود. گفتم حیف این خانه که!
یک خانهی دیگر رفتیم که خانوادهای هندی ساکنش بودند. خانهی خوشحال و پر انرژیای بود. خودشان یواشیواش ساخته بودندنش. درختهای میوهاش هنوز جوان بودند ولی میوه داشتند. بوی عود و ادویه میآمد. پدربزرگ و مادربزرگه داشتند به نوهیشان غذا میدادند. حیاطشان بوتهی یاس و تاب داشت. یک خانه هم بود که وقتی رفتیم ببینم آدمها صف کشیده بودند که آقای املاکی بیاید در را باز کند آنها بروند داخل همانجا قرارداد را امضا کنند. جایش خوب و استراتژیک بود و استخر داشت و غیره. ولی هیج حس خوبی به آدم نمیداد. هیچکدام از خانهها آنطور من را مشمئز نکرده بود. هنوز هم نفهمیدم از چی خانه اینقدر بدم آمد. یک خانه هم بود که حتی فرمهایش را پر کردیم. همهچیزش خوب به نظر میرسید. درخت لیمو و پرتقال هم داشت و کل خانه بازسازی شده بود. بعدا به این نتیجه رسیدیم که محلهاش آنقدرها هم خوب نیست.
هفتهی پیش یک خانه دیدیم که دلچسب بود. من را یاد خانهی واترلو میانداخت. رنگ عسلی چوبهایش مخصوصا. منطقهاش از بهترین محلههای اینشهر است برای مدرسه. قبلش رفتیم مدرسهاش را هم دیدیم. اتفاقا پدرمادرها برای بچهها نمایشگاه و کارگاه هنری برگزار کرده بودند. آیه رفت سر میزی که روی ماهیهای درستهی یخزده را رنگ میکردند و کاغذها را رویشان فشار میدادند که رد فلسهای رنگشده روی کاغذ پرینت شود. بعد رفتیم کلاس پیشدبستانی را دیدیم. با چندتا از مادرها حرف زدم. به نظر خوشحال و راضی میآمدند. شماره و ایمیلم را دادم به منشی مدرسه که معلم پیشدبستانی باهام تماس بگیرد بیشتر حرف بزنیم. مدارس دولتی نسبت تعداد بچهها به معلمها زیاد است در مقایسه با مدارس خصوصی. هر کلاس بین ۲۰ تا ۳۰ دانشآموز دارد و یک معلم و یک داوطلب برای کمک. مانتسوریها نسبتشان معمولا ۱۰ به یک است یعنی در یک کلاس ۴۰ نفره، ۴ مربی مدرکدار کار میکند. باقی خصوصیها هر کدام قوانین خودشان را دارند.
یک خانه هم دیدیم مال یک خانوادهی چینی مودب و تمیز و نازنین در شهر کناری. حیاطش بزرگ بود و درخت زردآلو داشت. بعد هم رفتم مدارس دور و برش را سر زدم که برای پیشدبستانی جا نداشتند. به مسیرش هم شک داشتم و اینکه وحید چقدر در ترافیک رفت و آمد میماند.
بعد از همهی اینها عبور کردیم. چون به این نتیجه رسیدیم که آیه را بگذاریم مدرسهی مانتسوری. فاکتور مدرسهی دولتی خوب، پاک شد از لیست و تعداد خانهها بیشتر شد. دو خانهی آخری که دیدیم عالی بودند. یکیشان دو درخت بزرگ ازگیل ژاپنی داشت، یک انار، یک لیمو و یک پرتقال. اتاقهایش قدیمی و نورگیر بودند. آشپزخانهاش تعریفی نداشت ولی میشد باهاش سرکرد. دومی خانهی یکی از دوستانمان است که دارد بر میگردد ایران. موقعیت دلنشینی داشت. مخصوصا حیاطش که سمیه هم درخت نارنج و آلبالو درش کاشته و هم آلاچیق و خانهی بازی درست کرده برای دخترش و خب بیشتر مشخصات مورد نظر ما را داشت.
همانروز وقتی برگشتیم خانه، لیست خوبیها و بدیهای هر کدام را نوشتیم و جمع و تفریق کردیم. آیه آمد غر زد. خسته بود. گفتم دراز بکش روی مبل تا بیایم با هم بازی کنیم. امیرحسین هم پیشمان بود، از صبح رفته بود پیش دوستانش در استنفورد و حالا توی آفتاب عصر رو به شمعدانیهای ایوان خوابش برده بود. آیه هم چشمهایش گرم شد. ما هم به این نتیجه رسیدیم که خانه را امسال عوض نکنیم! ولی احتمالا آیه را در یکی از مدارس وسط شهر که دور است ثبتنام کنیم و من رفت و آمد را برعهده بگیرم. یک ایدهی بلند مدتتری را میخواهیم عملی کنیم!
یکماه از درسها و کارهایم عقب افتادهام. هفته بعد نشست انجمن مطالعات رسانهی کاناداست که باید مقالهام را ارائه کنم. امتحان جامع هم در جریان است و استاد منتظر نسخهی اول. این سه هفتهی گذشته هم که انتخابات نگذاشت نفس بکشیم. این متن را نوشتم که نقطه بگذارم بر هیجانها و پیچیدگیهای این مدت!
این یک پست انتخاباتیست.
واقعیت این است که هرکس از نگاه خودش و نفع و ضرر خودش دنیا را میبیند و تحلیل میکند. سالی که من از ایران آمدم بیرون، دو دوره به خاتمی رای داده بودم و رای بعدی را به معین دادم (اشتباه استراتژیک اصلاحات). در فاصلهی آن دو مرحلهی کذایی، من از ایران رفتم کانادا. اگر میماندم احتمالا رای نمیدادم - بد از بدتر! البته آنروزها اینقدر بدبین نبودم. فکر میکردم بالاخره یکی سررشتهی کار را دست میگیرد یا این جناح یا آن یکی و مملکت راه خودش را میرود. ولی سالهایی که گذشت بهتآور بود تا رسیدیم به ۸۸ و بعد از آن.
من تمام اینسالها، فشار سیاسی و رسانهای بر جمعیت مهاجر ایرانی (بخصوص جامعهی مذهبی) را زندگی کردهام. نگاهها را، سوالها را، بیحرمتی بسته شدن سفارت ایران در کانادا را، بازداشت ایرانی-کاناداییها را، بازجویی شدنهای لب مرز ایران را به خاطر فعالیتهای سیاسی انتخاباتی خارج از ایران، سوالپیچ شدن لب مرز کانادا و امریکا را فقط به خاطر محل تولد و روابط سیاسی ایران با باقی دنیا. انگ حکومتی بودن را از طرف هموطنان اینور آب خوردیم، انگ عنصر نامطلوب بودن را از داخلیها.
ولی چند سال است بازی عوض شده. بیایید یک چیز را باور کنیم: چشم دنیا نه به انقلاب ماست نه از ما خوشش میآید. چرا؟ چون دنیا به سمت عقلانی شدن پیش رفته و ما به بهانهی دینداری و آرمانگرایی با اینهمه نیروی خلاق و متخصص، فاصله گرفتهایم از مناسبات جهانی و جایی باید این روند را به نفع خودمان تغییر دهیم. به گمان من، ما اگر میخواهیم دینداران خوبی باشیم باید هرچه کمتر از دینمان بگوییم و هرچه بیشتر متخصصانه عمل کنیم. مدار جهان امروز بر پاشنهی علم و مهارت و تخصص میچرخد. دولتی که نتواند در سطح مهارت جهانی، رابطهی سیاسی و اقتصادی و فرهنگی برقرار کند با دنیا، خوار و پر تنش خواهد بود. چه خوشمان بیاید چه نیاید. دنیا دیگر بر مدار ای آمریکا عصبانی باش و از این عصبانیت بمیر نمیچرخد. مومن میخواهید باشید باید کیّس باشید. باید متخصص باشید تا حرفتان برو باشد! کارآمدترین مومنان، از نظر من متخصصینی هستند که در بهترین جایگاههای شغلی و علمی کار حرفهای میکنند و دیندارند. یادم باشد از دوست نیمهامریکاییمان بنویسم که شیعه است و در یکی از بالاترین سطوح مدیریت شرکت گوگل کار میکند و امسال اربعین، پیادهروی زیارت را رفت و وقتی برگشت در شعبهی اصلی شرکت گوگل یک جلسهی دو ساعته از امام حسین و اربعین برای همکارهایش گفت (شما در نظر بگیرید که امریکاییها هرچه از عراق میشنوند داعش است و جنگ و بمب انتحاری و قمهکشی).
کاری که دولت روحانی در روند امضای برجام کرد به نظر من چیزی از همین جنس است. بلد باشی با دنیا حرف بزنی و عزت خودت را، دینت را، و کشورت را حفظ کنی. اینکه شانتاژ خبری داخل ایران چطور این قصه را بازنمایی کرد بماند. من تجربهی خودم را میگویم. برای من مهم این بود که آن بالکن و بادی لنگوئج و آن امضاها، امنیت روانی برای من ایرانی ساکن اینطرف آب به همراه آورد. شما اسمش را میگذاری ظریفزدگی؟ بگذار. اگر شما هم اینجا زندگی میکردی برایت مهم بود که نمایندگان رسمی کشورت نیاز به مترجم نداشته باشند. که همهی کلمهها و اصطلاحات را انتخابشده و بهجا استفاده کنند. منش جلسات رسمی دنیا را فهمیده باشند. کلیگویی نکنند و شعار زده نباشند و بازی را با قاعده پیش ببرند. روزهای نشست و جلسههای برجام، رسانهها از قدرت چانهزنی تیم ظریف و برنده شدن ایران گفتند، بر عکس دورههای پیش. نگاهها کمی تغییر کرد چون رویکرد رسانهها عوض شد. میدانید اینکه کشورتان، رئیسجمهورتان، سوژهی طنز و خندهی دائمی رسانهها باشد (احمدینژاد، قذافی و کمی سارکوزی به این مقام بلاعزل نایل شدهاند و حالا هم ترامپ) و یکبند از همهی گزینههای روی میز دم بزنند (برای تحریمهای بیشتر و شروع جنگ) چقدر فشار روانی برایتان به بار میآورد و بازخورد عملی دارد در زندگیتان؟ مخصوصا که حجاب داشته باشید که نماد اسلام رادیکال است. مثلا برای استخدام در شرکتها، برای سرمایهگذاری و برای دسترسی به نرمافزارها، تکنولوژیها، اطلاعات خاص و هزار چیز دیگر به خاطر تحریم، ازتان عذرخواهی میکنند که محل تولد شما در لیست سیاه است و بنابر این نمیتوانید جزو آن مجموعه باشید.
از اینها که بگذریم، آن جرقههای امید را نمیتوانم نادیده بگیرم. روزی که از ایران رفتم، قرار نبود ماندنی شوم. ولی اوضاع بههم ریختهی آن ۸ سال همهی ما را میترساند. آدم عاقل چرا باید زندگی و کار و درس حسابکتاب دارش را رها کند برگردد در آن طوفان؟ حالا ولی معادلاتمان تغییر کرده. برگشتن آنقدرها هم نشدنی نیست برایمان. همین امید، اوج تغییرات ملموس است برای امثال ما.
برای من همینها کافیست که یک دور دیگر روحانی رای بیاورد. گرچه راه زیادی مانده. گرچه کارهای زیادی هنوز روی زمین است و انتقادها وارد ولی چاره، ادامهی همین راه است.
* یکجایی در فیلم «به همین سادگی» طاهره شبها از پنجرهی خانهشان به خانهی همسایه نگاه میکرد. مرد تنهایی که هرشب برای خودش ماکارونی آبکش میکرد و هر بار ماکارونیها به هم میچسبید و شفته میشد. طاهره نگاه غمگینش را ادامه میداد و همانطور که با خودش درگیر بود، پرده را میکشید. یک روز در بقالی محل، آقای همسایه را دید و وسط حرفها گفت شما هم به ماکارونیت زردچوبه بزن که شفته نشه. درحالی که طرف اصلا نمیدانست این خانمه از کجا میداند قصه را. من به انتخابات ایران که نگاه میکنم یاد این صحنهها میافتم (حالا در مثل مناقشه نکنید). انگار از پنجرهی دور، دارم به داخل ایران نگاه میکنم، تکههایی را میبینم و تکههایی را نمیبینم. گاهی به خودم نهیب میزنم که به تو چه! ولی روزهای انتخابات دیگر مهار زبان از دست میرود. همین است که تا شما را ببینم میگویم یک روند معقولی وجود دارد برای جلوگیری از شفته شدن ماکارونی؛ مثلا زردچوبه یا روغن.
رفته بودیم مسجد. شب جمعهی دوم ماه رجب. خلوت بود بر عکس همیشه. آخرین روزهای تعطیلات بهارهی مدارس اینجاست و خیلیها سفر اند. ما هفتهی گذشته رفته بودیم سندیهگو، عید دیدنی عموجون و خالهجون و بقیه. هشت ساعت رانندگی با آیه زیاد بود؛ با هم کلمهبازی کردیم و برایش کتاب خواندم و نقاشی کشیدیم و استیکر چسباندیم و با مهرهها دستبند و گردنبند درست کردیم. آخرش تن دادیم به کارتون دیدن. حرفهای خودمان هم که ته کشید من Goldfinch گوش کردم. بعد هی جایمان را برای رانندگی عوض کردیم که حوصلهمان کمتر سر برود و من باز هم Goldfinch گوش کردم (کمی هم پالت و بمرانی و زند وکیل) و توی دلم گفتم کاش قصهی تئو به این زودیها تمام نشود. ولی شد. خسته هم بودم از حرف زدن و برنامهریزی کردن و ندانستن اینکه تبعات تصمیمهای این روزها چه میتواند باشد در آیندهی دور یا نزدیک. موراکامی در کتاب What I talk about when I talk about running مدام دربارهی تناسب سن و تصمیم، محدودیتهای فیزیکی و اجتماعی، و کاهش اختیار بعد از دههی چهارم زندگی حرف میزد و گاهی اینقدر دقیق تیرش را به هدف میزد که من فوری پاز میکردم کتاب را چون اضطراب «پس چه غلطی در زندگی میکنی» میگرفتم. یادم باشد دربارهی کتابهای این مدت بنویسم.
مسجد را میگفتم. از خوبیهای این شهر، مساجد درست و درمانش است. البته اهل تسنن که همیشه مسجد دارند. ولی جماعت شیعه معمولا مسجدی که واقعا مسجد باشد ندارند مگر در شهرهای بزرگ. خانهها را یا کلاسهای دانشگاه و سالنهای اجتماعات ساختمانهای مسکونی یا اداری را برای چند ساعت، استفادهی مسجدی میکنند مثلا. حالا که اینجاییم، خیلی از روزها نماز ظهر و عصرم را به تعویق میاندازم که وقتی آیه را از مهد بر میدارم (مدرسه، بخشی از ساختمان بزرگ مجموعه فرهنگی مسجد است)، باهم برویم سالن اصلی و من نزدیک یکی از پنجرههایی که نور از درز کرکرههایش افتاده روی فرشهای لاکی، نماز بخوانم. آن ساعت البته هیچکس نیست. گاهی صدای تکبیر و بسمالله از سمت مردانه میآید. گاهی هم بچههای مدرسه سالن را کردهاند میدان تاخت و تاز. من که نماز میخوانم آیه برای خودش بازی اختراع میکند. مهرها را میچیند روی هم یا دور هم، پل میسازد، طرح میکشد با چیدنشان کنار هم. یا از خلوتی و وسعت فضا استفاده میکند و میدود. یا از منبر بالا میرود و پلهها را یکی یکی و چندتا چند تا میپرد پایین. من نمازم را طول میدهم. مینشینم. سالهاست این فضا را کم داشتهام. به آیههای نقاشی شدهی حاشیهی دیوارها نگاه میکنم. سن کنار محراب، رنگ و تزییناتش به تناسب ایام و مناسبها فرق میکند. اینقدر مینشینم تا آیه خسته شود و برویم سانس بعدی بپربپر را در پارک برگزار کنیم.
شبهای جمعه، همیشه دعای کمیل برقرار است. اینبار فلاسکهای چای و ظرفهای خرما هم بود برای روزهداران. از اینکه جمعیت عرب مسجد زیاد است خوشحالم. دعاها را خوب میخوانند. سالهاست با دعا خواندن به لحن فارسی ارتباط نمیگیرم. امام جماعت مسجد هندیست. قم درس خوانده و سید شوخ و خوشخلقیست. بعد از دعا و نماز مغرب و عشاء، کمی حرف میزند و بعد شام میدهند. مسجد آشپزخانهی بزرگی دارد با چند آشپز ایرانی و پاکستانی. سبک غذاها اغلب هندی و پاکستانی، گاهی هم ایرانی و عربیست. شبهای جمعه مثل برنامههای ویژه، یکی از کلاسهای مهدکودک را باز میکنند برای بچهها و یکی دو تا مربی باهاشان کاردستی میسازند و بازی میکنند تا وقت شام.
وقت غذا، ظرفهای بزرگ برنج و خورش و نان و یکنوع میوه را روی میزهای دو سالن غذاخوری مردانه و زنانه میگذارند و سه چهار نفر داوطلب، غذا را سرو میکنند. در سالن خانمها همیشه یک میز هست مخصوص فروش روسری و شال و وسایل حجاب. خانم عربی مسئولش است. مادرهای دختردار مخصوصا، مشتریهای پر و پا قرصش هستند. اگر میزهای سالنها پر شود، در سالن اصلی مسجد سفرههای موازی پهن میکنند. چای پاکستانی (Khoja Tea) همیشه بعد از غذا، جلوی در ورودی آماده است.
آدمهایی که همیشه اینجا ساکن بودهاند، مسجد آمدن و برنامهها و فضایش برایشان عادیست. به چشمشان نمیآید بود و نبود مسجد چه تاثیری میگذارد در تجربهی دینداری خودشان و نسل جدیدشان. عدهای هم البته هستند که به خاطر همین مسجد و موسسهی فرهنگی و مدرسهاش از شهرهای و حتی ایالتهای دیگر کوچ کردهاند به این شهر. ما هر هفته فرصت نمیکنیم برنامهی شبهای جمعه را برویم چون معمولا آیه خسته است و خوابآلود ولی برنامههای ایام خاص را شرکت کردهایم در این یک سال. برای جبرانش صبحهای یکشنبه، جلسه قرآن کوچکی راه انداختهایم که فعلا در خانههایمان برگزار میشود ولی کمکم که گسترش پیدا کند باید از فضای یکی از مساجد استفاده کنیم (مسجد کوچک دیگری هم هست که خلوتتر است و دورتر). علاوه بر اینها، برای من مسجد مامن است. خانهی خداست وقتی دستم از زیارتگاهها کوتاه است. هربار خیلی دلم گرفته باشد، اولین جا مسجد است. چه برنامهای داشته باشند، چه نداشته نباشند. گاهی زودتر میروم دنبال آیه و قبل از اینکه تحویلش بگیرم، کمی توی آن فضا مینشینم و فکر میکنم از دلایل این مهاجرت دوباره، همین مسجد مرا بس.
* «آنکه» بود البته.
شبی که میخواستم فردا صبحش بروم کانادا، این تقویم را آویزان کردم دم در اتاق آیه. بهش گفتم من روی عدد ۸ میروم و روی عدد ۱۸ بر میگردم؛ هر شب که خواستی بخوابی یک استیکر بچسبان به شمارهی روزی که تمام شده. یکطوری تصویری و معین کردم برایش رفت و برگشتم را. تا به حال نشده بود اینهمه مدت پیش هم نباشیم. یکبار حدود دو سالگیش دو شب رفتم کنفرانس و تابستان گذشته هم که ایران بودم، یکشب رفتم مشهد. اینبار قرار بود ده روز نباشم. آیه که البته خم به ابرو نیاورد از این خبر بسکه با وحید بهش خوش میگذرد. من گمانم بیشتر نگران خودم بودم. با مدرسه هماهنگ کرده بودم تا ساعت ۶ بماند و ناهارهایش را هم از آشپزخانهی مدرسه بگیرد. باقیش خیلی سخت نبود. فقط من کم شده بودم از خانه.
دو کنفرانس و سه جلسهی مهم داشتم که باید در آن ده روز جا میشدند. شب اول که پرواز به خاطر برف و بوران زمستانی با تاخیر نشست در فرودگاه اتاوا، تا برسم خانه ساعت ۳ شد. حساب ترافیک سر صبح را هم که میکردم باید ۷ از در خانه میزدم بیرون. درجهی سیستم گرمایی را گذاشته بودیم روی ۱۵. کمی طول کشید تا خانه گرم شد. همهی اتاقها و طبقهها را سر کشیدم، به غیر از موشی که ظاهرا از چکمههای زمستانی من خوشش آمده بود و همهاش را جویده بود بقیهی خانه به نظر امن و امان میآمد.
کنفرانس اول، از طرف مرکز مطالعات اسلامی دانشگاه برگزار میشد. این مرکز را استاد من و یکی از اساتید ایرانی دانشکدهی علوم سیاسی راه انداختهاند. نشست امسال بر مطالعات اسماعیلی متمرکز بود. من البته فقط شرکتکننده بودم. برنامهی کنفرانس شامل ۱۷ پنل در دو روز بود شامل: فاطمیان - اسماعیلیان و دیگران - فضاهای مقدس و سکولار - اسماعیلیان در ایران - خوجهها و باقی مطالعات شیعهشناسی - دیجیتال کردن منابع - اخوانالصفا - مهاجرت، مرزها، سیاست - گینانها - ناصر خسرو - تبعید اوگانداییهای آسیایی - بازسازی تاویل در اسماعیلیه - تاریخ قرن ۱۹ و ۲۰ اسماعیلیان در افریقا - هویت، مناسک و شرکت در مراسم مذهبی در کانادا - اسماعیلیان بدخشان - هنر و موسیقی - اقاخان چهارم: ایدهها و نهادها - تعلیم و تربیت مذهبی. هر پنل سه یا چهار سخنران داشت و یک مدیر. هر کدام ۱۵ دقیقه فرصت ارائه داشتند و ۱۵ دقیقه هم پرسش و پاسخ نهایی.
سخنران اصلی کنفرانس هومی بابا بود که دربارهی Diasporic Cosmopolitanism صحبت کرد. پانصد نفر برای این بخش ثبت نام کرده بودند. دربارهی فهم ما از مهاجرت حرف زد و لزوم پرداختن بیشتر به علوم انسانی برای بازتعریف اخلاق و فرهنگها. حرفش این بود که freedom of expression، مفهوم غیرقابل تعریف و دستخوردهایست که شخص ممکن است ابزار و استعداد بروزش را داشته باشد یا نداشته باشد. در عوض، بر اصطلاح freedom of interpretation تاکید کرد؛ «آزادی تفسیر«. برایمان کلاژهای عکس ایلان کوردی را آورده بود؛ ایلان که کنار دریا افتاده بود و عکسش دست به دست میچرخید. عدهای عکس او را مونتاژ کردند وسط میز شورای امنیت و عدهای وسط میز تولد خانوادهی اسد و عدهی میان جمعی از سران قبایل اعراب خلیج. وقتی موضوعی قابلیت تاویل و تفسیر پیدا کند، تازه رسیدهایم به نقطهی صفر درک مسئله.
کنفرانس سه بخش مجزای دیگر هم داشت. روز دوم، کارگاه موسیقی بر اساس اذکار و آواهای اسماعیلیان برگزار شد با همخوانی ذکر «یا رحمن یا رحیم» و دیگر نمایشگاه کتابی بود که شامل متون تاریخی و مذهبی میشد و سوم نشست نتیجهگیری در ساعات آخر روز دوم. استاد من معمولا برای کنفرانس و کارگاههایی که برگزار میکند مقید است حتما ساعتی نقدها و حرفای دیگران را بشنود هم دربارهی محتوا و هم کم و کیف اجرای کنفرانس و هم دربارهی اینکه با مقالات و نتایج این نشستها چه کنیم.
کنفرانس دوم دوازدهمین دورهی نشستهای ارتباطات بود که با همراهی انجمن مطالعات ارتباطات و رسانهی کانادا با عنوان Imagined realities: past, present, future در دانشکدهی ما برگزار شد. آن هم کنفرانس دو روزهای بود شامل ۱۵ پنل که من در بخش Representating Network Society & Theorizing Public Sphere، مقالهای ارائه کردم با عنوان دوگانهی دینداری آفلاین-آنلاین. که بخش کوچکی از پروژهای بزرگتر است که قسمت دیگریش هم با عنوان بازسازی هویت دینی در جامعهی شبکهای در حال آماده شدن برای فصل کتابیست.
از مقالههای بسیار خوب و جالب این کنفرانس که بگذریم، بخش Critical Karaoke هم امسال به این نشست اضافه شده بود. این شیوه درواقع روش جدیدیست برای ارائهی یافتههای علمی و تحقیقی که با داستان زندگی و انتخابهای فرد آمیخته است که گاهی به صورت نمایش یا همراه موسیقی یا با بهکار بردن انواع ابزارهای دیگر اجرا میشود. در این بخش سه دانشجو اجرا داشتند و گروه ۴ نفرهای از اساتید حوزهی مطالعات جنسیت که نمایشی متشکل از نتایج تحقیقاتشان را به همراه اتفاقها و داستانهای فرامتنی که راهشان را به سمت این موضوعات خاص باز کردهاند و هم سیر مطالعه و مشکلاتش را به شکل تاتر اجرا کردند.
جلسهها هم به خیر گذشت. واحد درسیای که از راه دور بر رویش کار میکردم به سرانجام رسید. جلسهام با دکتر لیم، سر میز ناهار کنفرانس دوم اتفاق افتاد و خوشمزه بود از هرجهت. به غیر از آن، بعد از دو ساعت زیر و رو کردن پروپوزال امتحان جامع دوم، استادم با لبخند رضایت پیشنهاد داد امتحان را شروع کنم تا عضو سوم کمیتهی تز مشخص شود. امتحان جامع دوم حول ادبیات و تحقیقات موضوع تز نوشته میشود و حدود سهترم وقت میگیرد و در پایان هم دفاع دارد. میماند یک واحد درسی دیگر که احتمالا بیفتد به پاییز که در یکی از دانشگاههای همین دور و بر بگیرم - قرار بود که همین ترم، در دانشکدهی ارتباطات استنفورد درس تاریخ رسانههای دیجیتال بگیرم که اپلای کردم و پذیرش هم دادند ولی مشکلات حاشیهای منصرفم کرد. شاید سر کلاسش بروم ولی.
وقتی بعد از ده ساعت پرواز رسیدم سنفرانسیسکو، شب بود. آیه و وحید از جشن روز مادر مسجد آمده بودند فرودگاه دنبالم. آیه سرودش را همانجا نرسیده برایم اجرا کرد. توی ماشین لیست وسایل سفرهی هفتسین را نوشتم که صبح اول وقت در شکوفهباران بهار اینجا، برویم خرید.