مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

به آیه گفتم وسایل شنایت را بردار برویم استخر. حساب کردم در این دو سالی که در این خانه‌ایم آن‌قدر که می‌توانسته‌ام خودم را به دست آب نسپرده‌ام با این هوای همیشه مساعد. اصلا گمانم هیچ‌ دوره‌ای این‌طور به استخر روباز دسترسی نداشته‌ام که عادت بدهم خودم را به گاه و بی‌گاه شنای زیر آفتاب. 


آیه همیشه اولش ادا در می‌آورد و می‌رود در حوض آب گرم و هی پمپ‌ها را می‌زند که آب کف کند و برای خودش خوش است. من بعد از چند دور پیاپی شنا که نفسم به شماره افتاده باید تشویقش کنم که از آب گرم دل بکند بیاید این‌طرف بازی کنیم. خلاصه آمده بود جلیقه‌ی نجات بسته و عینک و فلان، هی شیرجه می‌زد از جلو، از پشت، از طرف دست چپ، از دست راست به قصد زیر آب کردن من. دیدم نفس‌گیریش خوب است گفتم دوست داری جلیقه‌ات را دربیاوری شنا یادت بدهم؟ یک‌کم نگاهم کرد گفت فکر نکنم دوست داشته باشم. گفتم اگر خواستی به هر حال من مواظبت هستم. چند دقیقه‌ی دیگر وسوسه شد بدون جلیقه و با شک آمد توی آب. نفس‌گیری و پا زدن را وحید یادش داده بود قبلا. دست‌هاش را گرفتم بدنش را صاف کردم گفتم حالا پا بزن. هنوز پایش می‌رسید به کف. گفتم هرجا خواستی پات را بگذار زمین. نگذاشت. بعد من ایستادم وسط آب گفتم بیا می‌گیرمت. آمد. چند بار رفت و برگشت. بعد یک‌بار عرض استخر را شنا کرد ... شنا که نه، همان‌طور دست و پا زنان خودش را رساند به آن‌طرف. گمانم آخرین باری که این‌قدر ذوق کرده بودم، وقتی بود که راه افتاده بود؛ حدود ۱۰ ماهگیش. از اول تابستان مدام قرار بود بگذارمش کلاس شنا. سفرهای پی‌درپی و کارهایمان مجال نداد. حالا فکر کنم خودم دیگر باقی را یادش بدهم.


از همه بیشتر وقتی بهش خوش گذشت که گفتم هی بچه! وسط پرعمق داری شنا می‌کنی بدون جلیقه! I am proud of you! داشت پا دوچرخه می‌زد و خودش را صاف نگه داشته بود وسط آب و از چشم‌های گرد سیاهش ستاره می‌ریخت بیرون از هیجان. 


وحید هم ایوان را تبدیل کرد به باغ ارم! یعنی در مساحت کم‌‌تر از شش متر، در مجاورت شمع‌دانی‌ها، چهار درخت میوه و سه گلدان حسن یوسف و یک بنفشه و یک میمون و پنج مدل سبزی کاشت. این‌ها البته به جز گلدان‌های ارکیده و پوتوس‌ها‌ست که حالا پخششان کرده‌ام در اقصی نقاط خانه. 


با این حال این خانه هنوز سنگین و غیرقابل تحمل است. حال آدم‌هایش با من نمی‌خواند و فضایش تصنعی‌ست. مثل اتاق هتل گذری و موقت بهش نگاه می‌کنم و دستم نمی‌رود در و دیوارش را شبیه خودم کنم. 

۱۷ مهر ۹۶ ، ۱۴:۰۴ ۱ نظر

داستان آن پیرزن را شنیده‌اید که وقتی یوسف را آوردند در بازار بفروشند، او هم چند کلاف نخ آورد که با آن‌ها یوسف بخرد؟ قصه‌ی من و کتاب کآشوب هم همان است.


سال پیش یکی از شب‌هایی که تازه از ایران برگشته بودم و غربت نشسته بود روی حلقم و بغضم تمامی نداشت، چند پیام از نفیسه جان مرشدزاده گرفتم که توضیح مختصری درباره‌ی کآشوب داده بود و ازم پرسیده بود روایت هیئت واترلو را می‌نویسم؟ عجله هم داشت. من خیلی مریض بودم آن روزها و آیه هم مدرسه‌ نمی‌رفت و چون از ایران برگشته بودیم بی‌تابی‌اش زیاد بود. خلاصه احوالمان به سر هم کردن روایت مستند از هیئت نمی‌خواند. ولی جمله‌ای بین آن پیغام‌ها بود که نشد پیشنهادش را رد کنم. یک‌طوری سرانجام روایتم را واگذار کرده بود به خود حضرت حسین. گفتم سعی‌ام را می‌کنم. ولی مطمئن نبودم بتوانم چیزی بنویسم. در حال و هوایش نبودم. هزار و یک درگیری داشتم باخودم. بعد هم سخت‌گیری خانم مرشدزاده را می‌شناختم و نمی‌دانستم چیزی که با این حال و روز بنویسم اصلا شبیه چیزی می‌شود که او می‌خواهد یا نه. در ضمن بگویم که من از خیلی سال‌ قبل - از همان سال‌هایی که شماره‌ی صفر و یک سروش جوان درآمد و من جزو تیم اولیه بودم، دوست داشتم با خانم مرشدزاده کار کنم که هیچ‌وقت دست نداد. یعنی زمانی که او وارد شد من رفته بودم یا داشتم می‌رفتم؛ یادم نیست. 


در میان انبوه احساسات متناقض و غریبی که آن‌روزها داشتم، ازم خواسته بود درباره‌ی بهترین تجربه‌ی سال‌های ایران نبودنم بنویسم. گفت طرح خام بفرست اول. چند صفحه تکه‌تکه نوشتم برایش فرستادم. برایم حاشیه نوشت و من شروع کردم نوشتن. شب‌ها می‌نوشتم که آیه خواب باشد. باز بیدار می‌شدم و نشده بود آن‌چه انتظار داشتم. بار دوم که فرستادم گفت خوب است. ولی من گفتم هنوز دارم درستش می‌کنم. متن سوم را که فرستادم گفت نه! از نظر من همان قبلی نسخه‌ی آخر بود. چند هفته بعدش گفت یک‌بار دیگر نسخه‌ی آخر را بفرست. فرستادم. کمی بعد، نه روایت اول کتاب را برایم فرستاد. اسم نویسنده‌ها را که دیدم یکه خوردم. خیلی‌هایشان را می‌شناختم. دوستان چندین‌ساله شبکه‌های آن‌لاین و غیره بودیم باهم. می‌دانستم دنیا کوچک است ولی نه این‌قدر. دیگر خبری نگرفتم از کتاب جز این‌که گاهی حین احوال‌پرسی می‌گفت کتاب در راه است انشالا.  


حالا کآشوب درآمده (+). یک‌ماهی می‌شود گمانم. من کتاب را ندیده‌ام هنوز. دو جلد برایم فرستاده‌اند به آدرس برادرم و من گمان نکنم حالاحالاها دستم بهش برسد که باقی روایت‌ها را بخوانم. فقط از این‌که آن چند رشته نخ را ریسیدم و اسمم را گذاشتم در صف خریداران یوسف خوشحالم. در این یک‌ماه پیغام‌های زیادی از آدم‌های آشنا و ناآشنا گرفته‌‌ام که گفته‌اند با کلمات روایت «کتیبه‌ی سفید برای واترلو» گرییده‌اند و به این فکر کرده‌ام که ما چون روضه‌خوانی بلد نبودیم، هیئت راه انداختیم که چهار نفر دیگر بیایند و برایمان ذکر امام حسین بگویند و ما گریه کنیم. حالا روایت همان روضه‌ها هم دل‌ها را می‌لرزاند. 

یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب | کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است


پ.ن 

این‌ها به کنار، مقدمه‌ی کتاب را هم از دست ندهید. جایگاه روایت مستند در بازنمایی فرهنگ و دین‌ورزی شیعه موضوعی‌ست که باید بیشتر بهش بپردازیم. شاید از این‌طریق راهی پیدا کنیم برای کشف آن وحدتی که در کثرت داریم. 


This is a disclaimer. Just so you know!

۱۱ مهر ۹۶ ، ۱۶:۲۸ ۷ نظر

صبح اکرم خانم پیغام داد برای این سه‌شب و ظهر عاشورا دو اتاق دیگر برای بچه‌های ۳ تا ۵ سال می‌خواهیم اضافه کنیم می‌آیی برای کمک؟ گفتم ۷ می‌رسم. وقتی رسیدیم مسجد و نماز خواندم با آیه رفتیم کلاس بچه‌های کوچک‌تر. اکرم خانوم یادآوری کرد که فقط بچه‌ها دو سال و نیم به بالا را بگیریم چون جمعیت زیاد است. بچه‌های زیر دو سال و نیم با مامان‌/باباهایشان باید بروند در اتاق نوپاها. کسی خوراکی در کلاس نخورد و روی میز نایستد و کسی پوشک بچه را در کلاس عوض نکند. یک برگه هم مثل هر شب آماده کردیم که اسم بچه و اسم پدر/مادرش و شماره‌شان را بنویسند و تذکر باید می‌دادیم که لطفا گوشی‌هایتان را چک کنید هر به چند وقت، بچه ممکن است دستشویی بخواهد برود یا گریه‌اش بگیرد یا هرچه. روی برچسب‌های سفید بزرگ‌تر هم اسم بچه‌ و شماره‌ی مامان/باباش را باید می‌نوشتیم و می‌چسباندیم پشت بلوزش. آیه را ساعت ۸:۳۰ بردم تحویل برنامه‌ی بچه‌های ۵ -۱۲ سال دادم مثل شب‌های پیش. سر راه غذا گرفتم و برگشتم به همان کلاس. اکرم خانوم آمد گفت هنوز فرش نینداخته‌اند برای آن دو اتاق و نمی‌توانیم بازشان کنیم امشب. لازم نبود آن‌جا بایستم دیگر. رفتم سالن انگلیسی که سخنرانی‌اش شروع شده بود. حتما چیزی را باید می‌شنیدم امشب که باز قرار شده بود پای سخنرانی بنشینم. شیخ امین از تقوا می‌گفت. نه این‌که مستقیم از تقوا بگوید، از معاویه و حرفایش با یزید و عبدالله بن زبیر و این‌ها می‌گفت. داشت موضع آدم‌های تاریخ را نشان می‌داد که گریز زد به ابوذر و از نهج‌البلاغه خواند ولَوْ أَنَّ اَلسَّمَاوَاتِ وَ اَلْأَرَضِینَ کانَتَا عَلَی عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اِتَّقَی اَللَّهَ لَجَعَلَ اَللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً ... گاهی خدا با صریح‌ترین کلمات با آدم حرف می‌زند. 


از اول مجلس می‌دانستم از در هر سالنی وارد شوم، بیرون نخواهم آمد تا آخر برنامه. همه‌ی مجالس به همه‌ی زبان‌ها داشتند روضه‌ی ولدی علی می‌خواندند. سال‌هاست روضه‌ی شب هشتم برای من از همه‌ی شب‌ها سنگین‌‌تر است. دکتر ن (مدیر جدید مدرسه) شروع کرد اولین نوحه انگیسی را خواند و من غافلگیر شدم از این‌که این روضه را به هر زبانی بخوانند می‌گریاند از بس تکه‌تکه است. عزاداری این سالن که تمام شد رفتم پیش آیه. آن‌جا تازه شروع کرده بودند سینه‌زنی‌شان را. همه‌شان دستبند یاحسین و یا قمربنی هاشم بسته بودند. پدر مادرهای بیشتری هر شب می‌آیند این‌جا این‌قدر که تعریفش زبان به زبان گشته. بچه‌ها تمام نوحه‌ها را تقریبا حفظ شده‌اند و برای دسته‌ی شب‌های آخر آماده‌اند.   

۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۴:۲۷ ۰ نظر

ظهر که از سر کلاس بر می‌گشتم، دور و بر دانشگاه پر از نیروهای امنیتی بود. مدام هم از پلیس ایمیل می‌آمد که در فلان ساختمان بسته‌ی مشکوک کشف شده و حالا خنثی شده و بعد آن خیابان‌ها بسته است. حوصله‌ام نمی‌کشید بایستم ببینم چه خبر می‌شود. زدم به جاده که برگردم خانه. روضه‌های جاده‌ای را همیشه دوست دارم. یک‌طور رها می‌روی و سرعت می‌گیری و نوحه می‌ریزد به جانت.


به این روزهای آخر که می‌رسیم وقتی شب‌ها سخنران و مداح شروع می‌کنند روضه‌ی بنی‌هاشم خواندن همیشه در ذهنم می‌گذرد امام حسین انگار داشته قصه‌ای تعریف می‌کرده ریزباف و دقیق. هر کس سر جای خودش هر حرکت تعریفی و علتی. حتی برای ما؛ آدم‌های هزار سال بعد که هر سال این اتفاق‌های کوچک و بزرگ را می‌شنویم و هر سال اشکمان جاری می‌شود و باز تکراری نمی‌شود. شاید یک سالی یک روزی بالاخره یاد گرفتیم چطور آن‌طور زندگی کنیم و راهمان را پیدا کنیم. شاید یک لحظه‌ای بالاخره عاقبت ما هم پیوند خورد با آن‌ها. 


شیخ امین هر شب میان کلماتش چیزی پنهان است. می‌گویدش و نمی‌گوید. باید دنبال جمله‌ها بدوی تا بفهمی تهش می‌خواهد کجا را نگاه کنی، کدام کلمه را هایلایت کنی. یکی از تکنیک‌هایش تذکر صریح است. ‌یک‌باره می‌گذاردت جلوی نکته‌ای ظریف یا شکی سمج و می‌کشاندت لابه‌لای خطبه‌های امام حسین که پیدا کنی جوابت را. برای عزاداری ولی من دیگر فهمیده‌ام جایم بین بچه‌هاست نه قاطی مظلوم کشیدن دو دمه‌خواندن بزرگ‌ترها. همین بچه‌هایی که قایمکی وسط نوحه‌خوانی به سبد خوراکی‌ها سرک می‌کشند یا وسایل نقاشی و کاردستی که مربی با مرارت از زیر دست و بالشان جمع کرده را دوباره ولو می‌کنند. همین‌ها که وقتی نوحه‌خوان صلوات آخر را فرستاد گفتند یک‌بار دیگر یک‌بار دیگر. و این‌بار بی‌کمک مداح نوحه‌ی آخر را خواندند... 

۰۶ مهر ۹۶ ، ۱۲:۳۰ ۲ نظر

یک‌بار باید مفصل درباره‌ی چندفضایی‌ها بنویسم. مثل وقتی که روضه در گوش من می‌خواند و جلوی رویم دختر کافه‌چی دارد بساط قهوه‌ی صبح‌گاهی آدم‌هایی که در صف استارباکس ایستاده‌اند را سر هم می‌کند. مثل وقتی که صبح عاشورا از در خانه می‌زنی بیرون و زندگی برای آدم‌ها مثل باقی روزها جریان دارد ولی دل تو دارد خودش را می‌کوبد به در و دیوار. از آن غریب‌ترش وقتی‌ست که از حسینه و مسجد گروه گروه سیاه‌پوش با چشم‌های سرخ و حال پریشان می‌زنند بیرون و در متن کاملا غیر مرتبطی قرار می‌گیرند. مثل همان وقتی که از حج بر گشتیم و دنیا یک شکل دیگری شده بود. مثل اینکه عزادار کسی از نزدیکانت باشی و باقی مردم دنیا هیچ از درد تو نفهمند ... رسم دنیاست. وقتی در متن زندگی واقعی داری در بعد دیگری هم زندگی می‌کنی. بعد تاریخی مثلا یا حسی/عاطفی. یا زندگی‌ای که در شبکه‌های آنلاین داری. این‌ها با هم دارند اتفاق می‌افتند و باعث چند معنا شدن هویت آدم می‌شوند. این چند فضایی در محرم و رمضان و اعیاد مسلمانی برای ما که این‌طرف هستیم پررنگ‌تر و‌ معنی‌دارتر می‌شود. شرکت در مناسک معنایی فراتر از رسم و سنت دارد در این متن. دعای وحدتی که ما دست‌ در دست می‌خوانیم در پایان نمازهای جماعت، مصداق نشانه‌گیری موقعیتی چندوجهی‌ست که نه‌تنها بار معنوی دارد، که بازتعریف اولویت‌های هویتی‌مان است.


اتفاق غریب به‌چشم‌آمدنی امشب، اهتزاز پرچم سرخ «یا حسین» بر سر در مسجد بود. یعنی یک‌طوری در زمینه‌ی آسمان تاریک سرمه‌ای در باد حرکت می‌کرد که انگار قرار بود همه‌ی معادلات جهان را به هم بریزد. این حرف‌ها برای ایران تکراری‌ست. این‌ فضای پارادوکسیکالی که من در شبکه‌های آنلاین می‌بینم، عده‌ای در حال بروز دل‌زدگی‌ و انزجار و عده‌ای سیاه‌پوش و روضه‌خوان و یاحسین‌گویان، اصلا شبیه اتفاقی که دور و بر من در حال وقوع است نیست. من در متنی دارم زندگی می‌کنم که این نمادها و فرهنگ در تضاد کامل با ساختار جامعه‌ است. انگار با چنگ و دندان‌مان باید نگه‌داریم این پرچم را بالای مسجد. ماشین‌های محافظی که این‌شب‌ها دور و بر محوطه‌ی مسجد‌ می‌چرخند تنها بخش بیرونی مغایرت ما با این فضاست. قسمت اصلی ولی گره‌ خوردنمان به «دنیا» است و دویدن دنبالش، اقتضای جامعه‌‌ی انسانی‌‌ست البته. جایی کمتر جایی بیشتر. به‌زور باید برای بچه‌هایمان محیطی را فراهم کنیم که تجربه‌ای فراتر از روزمره‌گی را بچشند. خودمان و آن‌ها را باید با هزار تدبیر و تمهید وصل کنیم به غیب عالم و مجلس امام حسین همیشه بهترین زمان و مکان است برای این اتصال.

۰۵ مهر ۹۶ ، ۲۰:۰۹ ۱ نظر

از وسط بحث رسانه‌ای شدن مناسک و دین‌داری چهل‌تکه تا وحید رسید، لباس‌های آیه را عوض کردم و دویدیم سمت مسجد. وقتی نشستم پای سخنرانی، سنگین و بی‌حواس بودم. یک‌باره شیخ شروع کرد چند جمله از جناب حر گفتن. چیز دیگری هم گفت درباره‌ی آن لحظه‌ی غریب لرزیدن دل هنگام فهم حسی عظمت اتفاقی که در حال وقوع است یا یافتن جوابی. حالم عوض شد. علاوه بر تصویرهایی که دیشب بهشان فکر می‌کردم، فهمیدم سوال‌ها هم مهم‌اند برایم؛ این‌که در این دهه، هر شب که می‌گذرد سوال استخوان‌دارتری در ذهنم نقش ببندد. زمانی از سوال‌ها می‌ترسیدم. حالا سوال‌ها راه را نشان می‌دهند انگار. تا پرسیده نشوند، تا نپری وسط دریایشان، لذت دانستن را نمی‌چشی. به این سادگی نیست البته. گاهی هرچه بدوی پاسخی نیست یا نمی‌فهمی‌اش. گاهی خیلی درد دارد. تمام بندهای وجودت تکان می‌خورد با یک نصفه سوال. من اما هربار که مواجه شده‌ام با یکی از این سوال‌های سخت‌جواب و بی‌پاسخ و پایم را گذاشته‌ام بر آن لبه‌ی تیز که نه بعدش را می‌شناسم نه از قبلش مطمئنم، فقط یک تصویر نگهم داشته. تصویر آن مرد بی‌سپاه که صدای هل من ناصرش انگار تمامی ندارد. تصویر آن‌ها که دم آخر برگشتند. تصویر وقتی حادثه پیش آمد و تمام شد. این‌ها همیشه من را نگه‌ داشته لب مرز. 


برای نوحه‌خوانی رفتم پیش آیه باز. صدای میکروفون امشب خراب بود. کسی نمی‌شنید قصه‌ی حر را که مانده بود بین بهشت و جهنم. کسی نشنید که حتی از اسب پیاده نشد. تعداد بچه‌ها کم و بود و  آرام و قرار نداشتند. روضه‌خوان که شروع کرد، آیه بدو بدو آمد گفت لطفا می‌شه ضبط کنی شعرهاش رو. چندبار هم آمد چک کرد که مبایلم روشن باشد. بعد از برنامه هم که وحید و احسان داشتند بلندگوها و سیستم را بررسی می‌کردند که نویز را بگیرند آیه خودش را انداخته بود وسط ماجرا و هر بیتی امتحانی پای بلندگو می‌خواندند تکرار می‌کرد مثل اکو. 

۰۴ مهر ۹۶ ، ۰۹:۰۹ ۱ نظر

جیمیل را همان قبل از ۴ صبح که آخرین ایمیل را خواندم ساین‌اوت کردم که دو ساعت بخوابم لااقل. آیه بعد از نماز آمد کنارم خوابید. همان دو ساعتی که قرار بود خواب باشم هم فنا شد. بلند شدم پن‌کیک درست کردم برای صبحانه. کمی کتاب ناکاسیس را ورق زدم ولی حس خواندنش نبود. آیه که بیدار شد سر صبحانه ازش پرسیدم اگر گفتی امروز می‌خوایم چی درست کنیم باهم؟ گفت شیره‌زرد؟ (شله‌زرد و شیربرنج را ترکیب کرد) گفتم آره شله‌زرد. برنج را پیمانه کردم شستم گذاشتم خیس بخورد. آیه رفت برای وحید «قوقولی‌قوقو سحر شد» خواند که بیدار شود. لیست نوشتم که بروند خرید. نشستم چیزهای دیگری نوشتم. فکر «رها شدن» بودم. وحید و آیه که رفتند چند صفحه‌ی ورد و وان‌نوت باز کردم و مابین نوشتن برنج را ریختم در دیگ بزرگه و زیرش را روشن کردم. باقی وسایل را هم ردیف چیدم کنار گاز: شکر گلاب دارچین هل زعفران پرک بادام قالب‌های کره. باز به «رها شدن» فکر کردم. از چی باید رها شد؟ وقتی این‌طور گیر می‌کنم، می‌نویسم. می‌نویسم. این‌قدر می‌نویسم که بین جمله‌های خودم راهی و جوابی پیدا کنم. بین همین نوشتن‌ها، نگاهم افتاد بیرون پنجره. کامکواته دوباره غرق شکوفه شده و دور و برش پر زنبور. از دیروز با آیه حتی هامینگ‌برد (مرغ مگس‌خوار؟) هم دیدیم کنارش. از شکوفه‌های درخت‌چه‌های گریپ‌فروت و پرتقالمان ولی خبری نیست فعلا. عوضش شمعدانی‌ها باز گل داده‌اند. 


آیه و وحید که برگشتند گلاب شله‌زرد را هم ریخته بودم و داشت جا می‌افتاد. روی میز را خالی کردم و کاسه‌هایی که خریده‌ بودند را چیدم. تخمینم از دیگ، ۲۰۰ کاسه بود. ساعت ۴ شروع کردم به کشیدن. از یوتیوب یکی از پلی‌لیست‌های فخری را گذاشتم آیه داشت سعی می‌کرد مثل آن‌ها سینه بزند. ۲۵۰ تا کاسه پرشد و ۴ ظرف دیگر هم کشیدم. بهتر شد. هم به سالن فارسی می‌رسد هم به سالن انگیسی که دیشب برهوت بود. روی ظرف‌ها را من دارچین ریختم، آیه خلال بادام چید با هزار ادا اطوار و قصه‌پردازی. 


مسجد که رسیدیم، گاری پر از شله‌زرد را مستقیم بردم سمت سالن انگلیسی. به یکی از پسرهای داوطلب گفتم در را باز کرد چون تا ساعت ۸:۳۰ در سالن‌ها بسته می‌ماند برای نظم بیشتر و حاضر کردن و تمیزکاری‌ها و فقط مسجد اصلی و غذاخوری‌ها باز است. روی میزهای پذیرایی کثیف و آشفته بود. فرستادمش از آشپزخانه سفره‌ی تمیز بگیرد. شله‌زردها را روی میزهای مردانه و زنانه چیدم. یک آقای دیگری هم آمد میوه و بیسکوئیت آورده بود. برای قسمت خانم‌ها کسی آب‌میوه و کیک آورد. دو سه نفر داشتند میکروفن را دست‌کاری می‌کردند و دوربین را جا به‌جا می‌کردند. شله‌زردهای سالن فارسی را هم تحویل آزیتا خانوم دادم و رفتم نماز. شام خورشت گوشت و لپه بود و فکر کنم اعتراض ایرانی‌ها اثر کرده که دو شب است غذای تند و غیر تند را جدا کرده‌اند. 


آیه را رساندم به برنامه‌ی بچه‌ها و رفتم که سخنرانی را از دست ندهم. زینب پیغام داد آمدی؟ من سالن عرب‌هام. گفتم بیا این‌ور. الهام وسط راه پرسید برای شب‌های آخر که دسته‌ی بچه‌ها را راه می‌اندازیم هستی؟ گفتم حتما. جمعیت امشب کمتر بود. فردا روز کاری‌ست و مدرسه‌ها به راه. شیخ امین امشب باز هم تاریخ گفت. از دیروز دارم فکر می‌کنم چرا دلنشین‌تر است حرف‌هایش جدای از سطح سواد؟ فعلا به این نتیجه رسیده‌ام که من همیشه آن‌جایی گیر می‌کنم که تصویرها برایم پررنگ شوند. گاهی این اتفاق در خلال تاریخی که سخنران دارد ازش حرف می‌زند می‌افتد، گاهی یک جمله یا یک خط از اتفاق است، گاهی فضای مجلس است، گاهی کلیدواژه‌هایی‌ست که روضه‌خوان انتخاب کرده یا مصرع آن کتیبه‌ای که جلوی چشم‌هام جان می‌گیرد. آخر حرف‌های امشب رسید به جناب حبیب. از آن تصویرهایی‌ست که هر سال می‌میراند و زنده می‌کند از مواجه شدن با این سوال که تو چه کردی و چقدر توان ایستادن داری؟ بماند که این ماجرا من را همیشه یاد بهترین سخنرانی‌های هیئیت واترلو می‌اندازد. شیخ امین داشت از حبیب می‌گفت که از سالن کناری صدای شور سینه‌زنی اردو زبان‌ها بلند شد. فضای غریبی دارد این مسجد. 


برای روضه باز رفتم پیش آیه. مولانا داشت از وهب و مادرش می‌گفت. آیه نشسته بود جلو‌ترین ردیف با آن کوله‌ی طلایی پر از مداد رنگی و کاغذش و زل زده بود به مولانا. وحید هم آمد. امید کنار علی ایستاده بود و زهرا هم دریا را بغل کرده بود تکیه داده بود به دیوار (جمع جلسه قرآن سال پیشمان که امسال پراکنده شده). روضه‌خوان که شروع کرد سینه‌زنی، آیه برگشت ما را دید ذوق‌زده شد آمد پیشمان ولی چون از دور احسان را نمی‌دید دوباره رفت جلو. امشب بیشتر به قصه‌ای که در شعرهاش می‌خواند دقت کردم و به واژه‌هایی که به کار می‌برد. دو شعری که هر شب تکرار می‌کند، چهار بند دارند اولی چند تصویر کوتاه از حضرت رقیه است و بعدی جایگاه امام حسین پیش پیامبر و حضرت زهرا. بچه‌ها در این چند شب این دو شعر را حفظ شده‌اند و ریتمش را یاد گرفته‌اند و موقع تکرار هماهنگند. دو شعر دیگرش هر شب تغییر کرده.  


تمام که شد رفتم سالن انگیسی را جمع و جور کنم دیدم یک‌سری شله‌زرد مانده، برداشتم ببرم برای مربی‌ها و داوطلب‌های برنامه‌ی بچه‌ها. مریم مامان ریحانه و زینب که افغانستانی-امریکایی‌اند را دیدم گفت بیا می‌خواهم چیزی نشانت بدهم. پرده‌ی قرمزی با حاشیه‌ی طلایی‌ نصب است به دیوار سالن بچه‌ها بی‌تناسب با باقی کتیبه‌ها و پرچم‌ها. از شب اول هی نگاهش کردم گفتم این لابد تبرک است از جایی. مریم گفت از حرم حضرت عباس آمده. قرض گرفته‌ام برای برنامه‌ی بچه‌ها. این مریم از آن بهترین‌هاست و من از آن دل‌تنگ‌ترین‌ها. 


۰۳ مهر ۹۶ ، ۱۱:۳۳ ۰ نظر

نه صبح پای کوه قرار گذاشته بودیم ولی تا همه رسیدیم شد یک ربع به ده. بچه‌ها گیر دادند که اول پارک. از ما توضیح که اگر نرویم همین حالا گرم می‌شود و هلاک می‌شویم از آن‌ها اصرار که اول بازی بعد کوه. ما برنده شدیم البته با قول پارک بعد از کوه. دو مایل و نیم بیشتر نبود ولی معلوم است که راه نمی‌آمدند و مدام غر می‌زدند و باید با عملیات جانگولر و بازی و به شوق پیدا کردن مارمولک و مار و درخت گردو و این‌ها بکشانیمشان بالا. آیه یک کیف پر، میوه‌ی بلوط و برگ صورتی و چوب موش‌خورده پیدا کرد برای جعبه‌ی طبیعتش. وسط راه البته واقعا درخت گردو پیدا کردیم و تا وحید سنگ پیدا کند آن دو سه تا گردو را بشکند، من برگش را تکه کردم گرفتم جلوی دماغ‌ بچه‌ها گفتم تابستان‌های ایران این بو را می‌دهد؛ بوی گردوی تازه. پوشش گیاهی و خارهای طول راه کاملا شبیه مسیر دشت هویج و افجه و این‌ها بود. 


سر ناهار ایمیل پشت ایمیل از برکلی می‌آمد که تظاهرات freedom of speech شروع شده و فلان خیابان‌های منتهی به دانشگاه را پلیس بسته و آن‌ یکی خیابان‌ها را آدم‌ها بسته‌اند و به هم ریخته‌است اوضاع. سربند انتخابات ریاست‌جمهوری اخیر، دانشگاه برکلی که دولتی‌ست و آوانگارد در زمینه‌ی حقوق برابر به هم ریخت چندبار و پلیس مجبور شد وارد عمل بشود و شخص رئیس جمهور تهدید کرد که بودجه‌ی برکلی را قطع می‌کند و غیره و این بیشتر آتش زد اصناف دانشجویی و سازمان‌های دخیل را. حالا هم احتمال درگیری بالاست. رئیس دانشکد‌ه‌ی مردم‌شناسی که این ترم آن‌جا دانشجوی مهمان‌ به حساب می‌آیم، ایمیل زد و اعلام کرد از دانشجوها حمایت می‌کند و کلاس‌های این‌هفته‌ را اگر نیامدید مشکلی پیش نمی‌آید ولی محرمانه به من بگویید که می‌آیید یا نه. تا شب همین‌طور ایمیل آمد از پلیس و صنف دانشجویی و غیره. تظاهرات تا جمعه‌ی بعد ادامه دارد.


خانه که برگشتیم و من کمی خواندنی و نوشتی‌هام را پیش بردم، با آیه دو ظرف بزرگ حلوا درست کردیم. وسطش آیه نشست به رنگ‌بازی ولی سر تزیین باز آمد روی یکی از ظرف‌ها را با قالب گل‌گل کرد و خلال بادام چید. ساعت ۷ رفتیم مسجد. جمعیت زیاد بود. فضای مسجد پیچ در پیچ است. یعنی شش ماه اولی که من وارد ساختمان می‌شدم، نمی‌فهمیدم کدام راه‌رو به کدام سالن ختم می‌شود و کدام در به سمت مدرسه‌است و کدام به سمت مسجد. کم‌کم یاد گرفتم. ولی خیلی از آدم‌ها همین‌طور گیج می‌خورند وقتی شب‌های اول روضه می‌آیند و غریبه‌اند. اگر از سالنی به سالنی بخواهی بروی معمولا باید سر راهت آدم‌ها را برسانی به مقصد یا آدرس بدهی و بیشتر گیجشان کنی. وقتی رسیدم در سالن فارسی هنوز بسته بود. الهام را از بعد از نماز پیدا کردم که در را باز کند برایم. ظرف‌ها را که گذاشتم دیدم کسی جارو نکرده سالن را دیشب. ظرف‌های آب را آزیتا خانوم داشت پر می‌کرد ولی گرم بود. گفتم یخ بیاورند از آشپزخانه. جارو را روشن کردم. آزیتا خانوم گفت خوب شد حلوا آوردی، اصلا برای نذری‌ها نمی‌شود این‌جا برنامه‌ریزی کرد. چندبار آمدیم لیست درست کنیم، انگار آدم‌ها معذب می‌شدند. امروز نگران بودم میز خالی بماند. گفتم میز مجلس امام حسین هیچ‌وقت خالی نمی‌ماند. همان هم شد. یک‌ساعت بعد که برگشتم به همان سالن، میز پر بود از جعبه‌های شیرینی و کیک و خرما. آزیتا خانوم رفت از آشپزخانه دو ظرف غذا آورد برای من و خودش. به قسمت خوش‌مزه‌ی ته‌دیگش رسیده بودیم. خوراک مرغ و نارگیل و لوبیا سبز و بلوط بود. زهرا زنگ زد گفت آیه دنبالت می‌گردد. دویدم سمت سالن نماز و وسط راه پیدایش کردم. نماز را خواندم و بردمش برنامه‌ی بچه‌ها. خودم رفتم سالن انگلیسی ببینم شیخی که تعریفش است چه می‌گوید. از تگزاس آمده و گمانم ایرانی‌ست از آن‌هایی که امریکا به دنیا آمده و بعد از دبیرستان رفته قم درسش که تمام شده، برگشته. یک‌بار هم آمده بود فارسی سخنرانی کرده بود ولی سختش بود.


جای سوزن انداختن نبود. سرتاسر سالن همه بچه‌های دبیرستانی و جوان‌‌ترها و عده‌ای تازه‌مسلمان. مجری داشت برنامه‌های خیریه‌ی مسجد و گروه‌های فعال موسسه را معرفی می‌کردند. بعدش سخنرانی شروع شد. ظاهرا دو شب قبل از نامه‌های امام حسین گفته بود و نقش محمد حنفیه و امشب ادامه‌ی بحثش بود. چند بار از آدم‌ها خواستند جمع و جورتر بنشینند تا فضا باز شود. تمام طول سخنرانی فکر کردم چرا سخنران‌ها این‌همه از این در و آن در می‌گویند؟ چرا کم‌تر پیش می‌آید مثل این شیخ بفهمند از خود امام حسین گفتن یا به همین‌سادگی نامه‌ها و حرف‌هایش را بازگو کردن بیشترین جذابیت را برای مخاطب دارد؟ چیز دیگری که مدام درگیرم کرده این‌بود که چطور اولیای مسجد هنوز به مجالس فارسی و اردو بهای بیشتری از برنامه‌ی انگلیسی داده‌اند؟ سالن کوچک‌تر، بدون پذیرایی با این‌همه مخاطب جوان. به صرف زبان هم اگر نگاه کنیم، نسل جوان زبانش انگلیسی‌ست و قاعدتا آن‌ها باید به عنوان مخاطب اصلی در نظر گرفته شوند. 


سخنرانی که تمام شد، سمت زنانه‌ی سالن تقریبا خالی شد. همه رفتند به سالن‌های فارسی و اردو. کمی ایستادم دیدم هنوز زبان مویه‌ام انگیسی نشده انگار. رفتم سالن فارسی. نوحه‌خوانی آن‌جا هم به دلم نبود. رفتم پیش آیه. مولانا حرف‌هایش رو به اتمام بود. حدود ۵۰ بچه آن‌جا بودند با بعضی مادر پدرها. مسئول چرخاندن این برنامه از بین بچه‌های خود مدرسه انتخاب شده‌اند به همراه دو مربی. احسان م. (اسمش را همین دیشب از آسیه یاد گرفتم. همان پس ریشوی نوحه‌خوان که از اوکلند می‌آید و از بچه‌های همین مسجد بوده) که میکرفون را گرفت در همان نیمه‌تاریک اتاق به بچه‌ها گفت بایستند و شروع کرد چند حرکت ورزشی پرشی باهاشان انجام داد. من از ذوق این‌که بالاخره یکی فهمید انرژی ذخیره‌ شده‌ی بچه‌ها بعد از نیم ساعت سخنرانی مثل بمب می‌ماند که باید تخلیه شود چشم‌هام برق می‌زد. بعدش باز سه قسمت روضه‌خوانی و سینه‌زنی یاد بچه‌ها داد. شعرها عالی، ریتم‌ها عالی. حال خودش عالی. ساده، صریح، بی‌ادا. شعر آخری با ترجیع‌بند یا حسین، اشک‌ بچه‌ها را در آورد (و این از عجایب روزگار است برای بچه‌هایی که اصلا در متن دین‌دارانه‌ای بزرگ نشد‌اند). آیه هم تند تند اشک‌هاش را پاک می‌کرد. 

۰۲ مهر ۹۶ ، ۱۲:۰۴ ۱ نظر

کتابخانه جمعه‌ها ساعت ۱۲ باز می‌کند. آیه را که گذاشتم مدرسه رفتم کتاب‌فروشی Barnes and Nobles که نوشتن درباره‌ی فهم مردم‌نگارانه از رابطه‌ی اخلاق و رسانه‌های جدید را تمام کنم. پریروز پرزنتش کردم و حالا بر اساس نقدها باید نوشتنش را کامل کنم. نسخه‌ی دوم آن فصل کتاب را هم باید تا آخر هفته تمام کنم و بفرستم.    

جمعه‌ها نوبت کتاب‌فروشی آمدن بچه‌‌‌های مدرسه‌ای‌ همین نزدیکی‌ست مخصوص کم‌توانان ذهنی. می‌آیند با چند مربی، کتاب و مجله انتخاب می‌کنند و در قسمت‌های مختلف شروع به خواندن یا ورق زدن و نگاه کردن عکس‌هایشان می‌کنند. گاهی با آدم‌هایی که در کافه‌ی کتاب‌فروشی نشسته‌اند هم‌صحبت می‌شوند. یکی‌شان آمد ازم پرسید این عکس کیه؟ اشاره کرد به قاب بالای سرم. ندیده بودمش. نگاه کردم دیدم جان اشتاین بک است. گفتم عکس یک نویسنده‌ است. گفت می‌شناسیش گفتم نه خیلی. رفت. تابلوی کناری، طرح جلد موش‌ها و آدم‌ها بود. 


پریروزها با زهرا قرار گذاشتیم آیه و علی را ببریم کلاس فوق‌برنامه‌ی مدرسه‌ی صبا که کلاس فارسی را شروع کنند. با این سرعتی که دارند انگلیسی یاد می‌گیرند لابد سال بعد باید شکسپیر بخوانند و ما هنوز اندر خم فلش‌کارت‌های بازی‌ و شادی الفبای فارسی مانده‌ایم. ۴ معلم زبان فارسی دارد مدرسه که جمعه‌‌ها برای مقاطع مختلف کلاس برگزار می‌کنند. تعدادشان کم است ولی بچه‌ها در نهایت خوب خواندن و نوشتن را یادگرفته‌اند در این ۵ سالی که کلاس فارسی برگزار شده. مدرسه‌ی البرز و کلاس فارسی ویکند‌های مسجد اوکند هم هست ولی صبا به هر حال حسن‌های خودش را دارد برایمان. برای من مخصوصا که امسال آیه را نبرده‌ام این مدرسه، بهانه می‌شود که بیش‌تر سر بزنم و دور نمانم از فضای آنجا. خلاصه آیه را که برداشتم رفتیم والمارت کمی خرید کردیم برای نذری‌های این‌شب‌های هیئت. بعدش رفتیم مسجد. معلم‌ها و بعضی بچه‌ها هنوز مدرسه بودند. عده‌ای هم در کلاس فارسی ساعت قبل بودند که هنوز تمام نشده بود. رفتم نمازم را خواندم تا نوبت آیه شود. زهرا و علی و دریا هم رسیدند. فرناز اسم معلمی‌ست که با بچه‌های سن آیه کار می‌کند. آن‌ها تمرینی نشستند در کلاس و ما برنامه‌ی کوه‌نوردی فردا را ریختیم. سه ربعی سر کلاس بودند و فرناز گفت اگر دوست داریم بیاوریمشان از هفته‌ی بعد. آیه برگه‌ی نقاشی شده‌ی «بابا» «آب» را که نوشته بود داد دستم و چشم‌هاش برق زد. جدیدا خوشش آمده زبان‌های دیگر یاد بگیرد. من از این‌که انقطاع فرهنگی و زبانی بینمان پیش بیاید می‌ترسم. همین‌ حالاش هم که او به انگلیسی ابراز احساسات می‌کند من به فارسی، نگران می‌شوم. حالا ولی گمانم آسان‌تر است. دو روز دیگر پیچیده می‌شود. مثلا از اول سعی کرده‌ام اسم حس‌ها را به فارسی یاد بگیرد. ولی باز عصبانی که باشد نمی‌گوید عصبانی‌ام، انگیسی فریاد می‌زند. وقتی هیجان‌زده‌ است، کلمه‌های فارسی را گم می‌کند و من باید تکرار کنم: خوشحالی! هیجان‌زده‌ای! جالب‌ است! دوست داری! زبان اولش دیگر فارسی نیست. من فقط دارم تلاش می‌کنم فهم زبانیش تقلیل پیدا نکند. خواسته و ناخواسته زبان حرف‌های جدی و تنبیه‌مان انگلیسی‌ شده و فارسی را روزمره حرف می‌زنیم و گاه خوشی‌ها و تشویق‌ها و دوستت دارم‌ها و آفرین‌ها! 


بعد از کلاس دو ساعتی فرصت داشتیم تا برنامه‌ی هیئت شروع شود. رفتیم یکی از رستوران‌های همان دور و بر که بچه‌ها غذا بخورند چون زمین و آسمان مدرسه و مسجد را داشتند می‌دوختند به هم. به مسجد که برگشتیم زیارت عاشورا شروع شده بود. شب تعطیلی بود و شلوغ‌تر از شب پیش. بچه‌ها بساط نقاشی‌شان را پهن کردند روی فرش‌های لاکی وسط مسجد. یک خانمی آمد پرینت چند صفحه نقاشی با موضوعات اسلامی مثل نماز خواندن و صدقه دادن و اینها پخش کرد بین بچه‌ها برای رنگ کردن. بیشتر هم‌کلاسی‌های پارسال آیه بودند، زویا و زارا و اجر و هر دو علی و باقی. یک سرود هم آماده کرده بودند که بعد از نماز روی سن اجرا کردند با سربند و پرچم یا حسین. شام قیمه‌ی پاکستانی بود. بعدش مثل دیشب بچه‌ها را بردیم برنامه‌ی مخصوص خودشان تحویل دادیم و رفتیم سالن فارسی. زینب پیغام داد برایم جا بگیر کنار دیوار، پام درد می‌کنه. رفتم نشستم جایی که بتواند بنشیند. وحید زنگ زد گفت سخنرانی سالن انگیسی را دریاب! ولی من باید صبر می‌کردم زینب برسد که وسط سخنرانی درباره‌ی گناه و کدورت و شیطان رسید. خوش و بش کردیم و من رفتم به آیه سر بزنم. تازه کاردستی‌ درست‌کردنشان تمام شده بود. با فوم‌های رنگی، درخت درست کرده بودند و به جای برگ‌ها اسم فک و فامیل را نوشته بودند. مولانا داشت درباره‌ی رابطه‌ی پیامبر با نوه‌هایش حرف می‌زد. آیه را پیدا کردم نشستم کنارش. بیشتر می‌خواستم خیالم راحت شود از متن برنامه‌ی بچه‌ها. بعد از صحبت‌های مولانا، روضه‌خوان آمد. پسر جوانی با ریش‌های بلند و پر. به انگلیسی شعر‌ها را می‌خواند، درباره‌ی شخصیت حضرت رقیه حرف زد و ریتم سینه‌زنی را یاد بچه‌ها داد. سه قسمت با سه ریتم مختلف اجرا کرد و متن شعرهایش خوب بود. دیگر همان‌جا نشستم تا برنامه تمام شود. وسط قسمت دوم، آیه آمد من را پیدا کرد گفت امام حسین رو کشتند؟ من در آن نور کم زل زده بودم به چشم‌هاش و کلمه‌هام تمام شده بود. چرا کشتند؟ چون آدم‌های بدی بودند. پلک اگر می‌زدم اشک‌هام سیلاب می‌شد. هی گفتم یا حسین هی گفتم یا حسین! آخرش اشک‌هام چکید. اشک‌های آیه هم. پرسید چرا گریه می‌کنی؟ چرا گریه می‌کنی؟ گفتم ما می‌آییم روضه گریه کنیم که یادمان باشد کارهای خوب بکنیم در دنیا و بقیه را اذیت نکنیم. 

۰۱ مهر ۹۶ ، ۱۸:۲۱ ۰ نظر

صبح صبحانه نخورده از خانه زده بودم بیرون. پنج‌شنبه‌ها از آن روزهاست که باید به زور خودم را از جا بکنم. شبیه این خزه‌های لای سنگ‌های کف حیاط که به زور باید درشان بیاوری. بعدش یک‌هو می‌بینی تا کجا زیر سنگ را سوراخ کرده‌اند. از جا که بلند شوم مغزم به کار می‌افتد که میلیون‌ها کار مانده از دیروز و پریروزها به امروز و فردا و پس‌فردا. آیه را که رساندم رفتم panera قهوه‌ی تلخ صبح شاید اخلاقم را شیرین کند. 

...

رسانه به مثابه زبان، رسانه به مثابه محیط، رسانه به مثابه مجرا ...مقاله‌ی استیگ هاروار را ورق می‌زنم، مقاله‌ی میرویتز را دانلود می‌کنم... عکس‌ها را بالا پایین می‌کنم ... موضوع پروژه‌ی جدید دارد شکل می‌گیرد جایی در سرم ... باید ایمیل بزنم به مرلینا ددلاین کنفرانس کلورادو را بپرسم و چکیده را بفرستم برایش نظرش را بگوید.


صدای پیغام‌های تلگرام می‌آید. مامان رسیده ایران و حسین عکس فرستاده. اینستاگرم را باز می‌کنم. لایو استوری‌ها سیاه پوش و دسته و نوحه و روضه. دلم می‌رود. برنامه‌ی مسجد از ساعت ۷ شروع می‌شود. خوب است زود بروم خانه حلوا درست کنم برای امشب. احتمالا کسی نذری نمی‌آورد. خدا کند سخنران امسال مثل سال پیش باشد. یادم رفته بپرسم کی را دعوت کرده‌اند ولی به خاطر وضع ویزای ایرانی‌ها، احتمالا کسی از ایران نمی‌آید یا نهایتا یکی از علمای افغانستانی از قم می‌آید. کارهایم هنوز تمام نشده که مرضیه پیغام می‌دهد:‌ شما این‌شب‌ها می‌رین مسجد؟ می‌گویم: می‌ریم. می‌پرسد: آیه صبح بیدار می‌شه صبحش برا مدرسه؟ می‌گویم: می‌شه ولی با یک من عسل هم شیرین نمی‌شه (خنده).


توی ماشین دستم را ناخودآگاه می‌برم جعبه‌ی سی‌دی‌ها را بردارم که از بینش سی‌دی هزار سال پیش هیئت تهران را پیدا کنم. جعبه نیست. یادم نبود دیگر آن‌ سی‌دی‌ها را ندارم، هیچ کپی‌ای هم ازشان ندارم. هفته‌ی پیش احتمالا در ماشین را قفل نکرده بودم، آدم ناشی‌ای جعبه‌ی سی‌دی‌ها و کارت شارژ و قرآنم را برداشته بود. اول آمدم ماشین را بزنم به شارژ کارت را ندیدم. زنگ زدم به وحید پرسیدم جابه‌جایش کردی؟ گفت نه. بعد دیدم قرآنم هم نیست. جعبه‌ی سی‌دی‌ها را بگو! آن‌همه سی‌دی روضه و موسیقی ایرانی به چه دردش می‌خورد آخر؟ سعی می‌کنم یادم بیاید چه چیزهای دیگری بینشان بود؟ سلکشن شجریان و ناظری که نفیسه و نوید بار اول از ایران آمدنه بهم داده بودند، تفسیرهای آقای ضیا‌آبادی .... پوف. دنبال سی‌دی مولانا خوانی سروش می‌گردم ... گمانم در آن‌یکی ماشین است ... حداقل دوست دارم این‌طور فکر کنم. آیه را که از مدرسه سوار می‌کنم چشم‌هاش برق می‌زند: امشب می‌ریم هیئت؟ بله می‌ریم. دوست داری یک کم استراحت کنی که شب خسته نباشی؟ جواب می‌دهد: نه مامان! خدا من رو این‌طوری آفریده که با تلویزیون دیدن قوی می‌شم! 


حلوا را در ظرف کشیده‌ام که زینب پیغام می‌دهد و ساعت برنامه‌ را می‌پرسد. برایش پوستر را فوروارد می‌کنم. می‌گوید امشب نمی‌رسد از فردا انشالا. اضافه می‌کند محرم این‌جا خیلی دل‌گیره (اسمایلی گریه گریه گریه). نمی‌گویم بهش ولی من دیگر این‌طور فکر نمی‌کنم. یک‌زمانی برای من هم دل‌گیر بود. حالا نیست. محرم هرجا رنگ خودش را دارد. من دیگر به آن مجالس پرتعداد پر رفت و آمد و شلوغ و پر سر و صدا عادت ندارم. دلم خانه‌های کوچک و روضه‌های ساده می‌خواهد. دلم با خانه‌ی با یک‌پرچم سیاه شده، بیشتر می‌رود تا شهر سراسر سیاه. گرچه باز این‌ به این معنی نیست که دلم نمی‌خواهد بچرخم در عالم و ببینم هر قوم و قبیله‌ای چطور عزاداری می‌کنند برای امام حسین. ولی قطعا آن سنخ مجلسی که بیست سال پیش تهران می‌رفتم را حالا ترجیح نمی‌دهم. 


شب وقتی می‌رسیم مسجد، دارند نماز عشا می‌خوانند. به سیاهی‌ها نگاه می‌کنم و نفس عمیق می‌کشم. آیه شال سیاهش را در بدو ورود از سرش بر می‌دارد می‌گوید :حجابم سفت enough نیست و می‌چپاند در کوله‌اش. ظرف حلوا را مستقیم می‌برم سالن برنامه‌ی فارسی. آزیتا خانوم مشغول مرتب کردن میز چای و پذیرایی‌ست. کمی کمک می‌کنم و بعدش می‌روم نماز. دعاهای بعد نماز که تمام می‌شود، وقت پهن کردن سفره‌ها و سلام علیک با دوست و آشناست. کنار زهرا و سلمی می‌نشینم، آیه روبه‌روی علی و دریا و ضحی. غذا خورشت مرغ و اسفناج و لوبیاست، تند است و بچه‌ها ادا در می‌آورند و نمی‌خورند. به برنج و نان رضایت می‌دهند. 


ساعت ۸:۳۰ علی و آیه را می‌بریم برنامه‌ی بچه‌ها که خود حاج‌آقای مسجد برگزارش می‌کند. خیلی از دوستانشان هم هستند حیدر و مرتضی و صبا و ثنا و باقی. قرار است کاردستی درست کنند  بعد سخنرانی و نوحه‌خوانی بشنوند. فضای جلوی مدرسه‌ را تازه ساخته‌اند و این اتاق را برای بچه‌های ۵ سال به بالا تزیین کرده‌اند. برگه‌های تحویل بچه‌ها را می‌دهم دست مریم می‌گویم تماس بگیر اگر کمک اضافه خواستی. سر راه می‌رویم دریا را تحویل کلاس بیبی سیتینگ سیستر مری بدهیم که از همان دم در به من اشاره می‌کند: Full capacity! بر می‌گردیم. در سالن فارسی، قرآن تمام شده. سخنران همان‌طور که حدس می‌زدم از علمای افغانستان است. درباره‌ی اشک بر امام حسین حرف می‌زند. وسط مجلس یک‌بار می‌روم به بچه‌ها سر می‌زنم. نشسته بودند و مولانا تازه شروع کرده بود به حرف زدن. 


سینه‌زنی که تمام می‌شود می‌روم آیه را بردارم. مبینا وسط راه می‌گوید خاله آیه خوابش برده. سرعتم را زیاد می‌کنم که میان رفت و آمد‌‌ آدم‌ها از خواب نپرد و بترسد. دیر می‌رسم، می‌بینم بغل دختر دوستم گریه‌کنان به سمت من می‌آید. گیج شده از آن فضای جدید مدرسه و نمی‌دانسته از کدام طرف به سالن فارسی برسد. بغلش می‌کنم، راه را نشانش می‌دهم و می‌گویم فردا شب زودتر می‌آیم دنبالت. ساعت از ۱۰ گذشته که راه می‌افتیم سمت خانه. 



۳۱ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۴۰ ۲ نظر

تمام هفته‌ی گذشته اژدهای درونم نعره کشید و دنیا را تیره و تار کرد. پایش را از گلیم خودش درازتر کرده بود من هم حریفش نبودم. یعنی تا آن‌جا کار را پیش برد که هر دو جشن عید غدیر که دیروز دعوت داشتیم را سربند غرش‌های اژدها نرفتم. یعنی یکیش را رفتم، نیم ساعت نشستم، نه ننشستم حتی، همان‌طور ایستاده، آیه بپر بدو راه انداخت، اعصاب اژدها نکشید، شعله‌ور شد، زدم بیرون از مسجد و برگشتیم. آن‌یکی که جشن زنانه بود و بهترین موقعیت برای بیشتر آشنا شدن با گعده‌های جا افتاده‌ی این‌شهر که اصلا تصورش هم برای اژدها با آن حالش ناممکن بود. آیه را با وحید فرستادم موزه‌ی بچه‌ها، خودم نشستم مقاله را ویرایش کردم با صدای بلند موسیقی شمن‌های جنگل‌های دور که اژدها از رو برود. مدام هم بد و بیراه گفتم بهش که حتی فرصت نداد فکر کنم به این‌که امسال در بسته‌های کادوئی آیه چه بگذاریم که به دوستانش عیدی غدیر بدهد. اصلا هدیه درست نکردیم امسال، دید و بازدید هم نداشتیم. هرچه تمام توانم را جمع کردم که بروم خرید نشد. راهی نبود از میان دود و آتشی که راه انداخته بود اژدها. حتی فکر کردم عوضش یک دیگ غذا درست کنیم ببریم برای یکی از شلترهای بی‌خانمان‌ها. آن‌هم نشد. خشم اژدها را ندیده‌ای که این‌ تصورات را قابل دست‌رس می‌دانی. من دیده‌ام ولی. خدا نصیب گرگ بیابان نکند.

وحید و آیه که برگشتند خانه با هزار جور عیدی و گل و خنده، به اژدها گفتم بشین بینیم بابا! هی هیچی نمی‌گم فکر می‌کنه چه خبره! انگار دنیا صاحاب نداره این‌طوری قیل و قال راه انداخته! در عین ناباوری نشست درحالی که هنوز ته‌مانده‌ی دود و خاکستر از حلقش می‌زد بیرون. من هم بساط باقالی پلو ای را که پخته بودم برداشتم باهم رفتیم پیک‌نیک. والا! از سر راه نیاوردیم عمرمان را که بدهیم دست اژدها به آتش بکشد دود کند بفرستد هوا. 

پ.ن

حالا اصلا قرار نبود این‌ها را بنویسم. آمد بوده بنویسم آخرین واحد درسی را انگار گرفته‌ام و دارم می‌گذارنم (انگارش مال این است که هنوز کارهای اداریش کمی مانده). سال تحصیلی دانشگاه‌های کانادا فردا شروع می‌شود، این‌جا یک‌ماه پیش شروع شد. حساب کردم کلاس بیست و پنجم هستم امسال (چرا تمام نمی‌شود درس خواندن من؟). مردم‌شناسی رسانه اسم درس این ترم است. این‌قدر هیجان‌انگیز و پرملات است که از ذوقش خوابیدنم به فنا رفته. یعنی استاده یک‌طور خونسردانه‌ای هفته‌ای سه‌کتاب ۲۰۰ صفحه‌ای گذاشته برای خواندن و بحث. هر کدام از کتاب‌های را شروع می‌کنی، می‌خواهی خودت را گم و گور کنی بین ورق‌هایش از  فرط جذابیت موضوع و روش و شیوه‌ی نگارش (لیست منابع). خلاصه داستانی شده (معلوم شد چرا درس خواندن من تمام نمی‌شود؟ بسوزد پدر اعتیاد!).  


۲۰ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۳۷ ۵ نظر

همین حالا آیه را رساندم مدرسه‌ی جدیدش. آخر به این نتیجه رسیدم که مانتسوری را باید امتحان کند تا پیش از دبستان. چون متولد نیمه‌ی دوم سال است، دو سال کامل وقت دارد. دو‌هفته‌ از ماه پیش در برنامه‌ی تابستانی همین مدرسه شرکت کرد. مربی‌ها و برنامه و‌ محیطش به نظر معقول و قابل اعتماد آمد. چند جلسه با معلم‌ها و کادر حرف زدم دیروز هم جلسه‌ی آشنایی پدر مادرها بود. به غیر از برنامه‌ی آموزشی و باقی چیزها، محیط چندفرهنگی برای من مهم بود. این مدرسه گمانم جزو بهترین‌ها بود از این لحاظ. مدارس مانتسوری زیادی را در شش ماه گذشته سر زده‌ام و برنامه‌های آموزشی و فرهنگی‌شان را زیاد با هم مقایسه کرده‌ام. گاهی مدارس فقط نام سیستم را یدک می‌کشند، گاهی فقط ابزارهای شناختی را دارند ولی برنامه‌ی درسی شان بسیار از اصلش دور است. گاهی محیط کلاس و مدرسه اصلا سبک‌ش نمی‌خواند با فلسفه‌ی مانتسوری، گاهی هم آدم‌ها را می‌بینی تعجب می‌کنی که حتما یک‌جای کار می‌لنگد. زیاد هم در مورد معایب و محاسن این روش خواندم. آمارها را نگاه کردم، خروجی‌ها را... آخرش ولی تصمیمم همین مدرسه‌ای شد که خودش موسسه‌ی پرروش مربی‌های این متد است. اعضای اصلی کادر و مربی‌های باسابقه‌ای دارد؛ دانش‌آموزهای سال‌های اولش حالا کالج را تمام کرده‌اند...


هم‌زیستی و صلح و چند فرهنگی را می‌گفتم. پارچه‌های نقاشی شده‌ی سمبل‌های همه‌ی ادیان و مجسمه‌های معرفی نژادهای مختلف و پرچم کشور‌های دنیا و نقشه‌ی بزرگ رنگ شده‌ به دست خود بچه‌ها و‌ رشته‌ی درناهای اوریگامی، مهره‌های حساب کتاب و ابزار ایجاد صدا و موسیقی و اشکال هندسی و باقی ابزار ریز و درشت مهارت‌های روزمره، انواع گل و گیاه داخل کلاس، خانه‌ی مرغ و خروس‌های توی حیاط و باغچه‌های سبزی و صیفی‌جات، به علاوه‌ی حضور دو معلم چینی، یک رمانیایی، دو اسپانیایی، دو امریکایی، یک هندی، دو ویتنامی، و یکی از افریقای جنوبی به همراه پدرمادرهایی که ازدواج‌های بین نژادی کرده‌اند و گرم و راحت‌اند با آدم‌هایی که شبیه خودشان نیستند، محیط را برایم امن‌تر جلوه می‌دهد. یک خانواده‌ی ایرانی دیگر هم هستند که هنوز ندیدمشان. همه‌ی این‌ها به کنار، آن نظم و ترتیب محیطی که از فضای ذهنی معلم‌ها و برنامه‌ی آموزشی شروع می‌شود و به بچه‌ها و رفتارهایشان سرایت می‌کند را این‌جا بیش از باقی مدارس دیدم. خط باریکی‌ست بین رفتار پادگانی و نظم در عین نشاط محیط‌های مانتسوری. 

بماند


دغدغه‌ی زبان فارسی و مسایل اعتقادی و مدل‌های آموزش مذهبی و  ایجاد گروه‌های دوستی از بین جمع‌های مسلمان حالا پررنگ‌تر شده برایمان. گمانم باید باز به فکر راه انداختن گروه جلسه قرآن جدید باشیم. یا برویم سراغ کلاس‌های روزهای شنبه‌ یک‌شنبه‌های کانون توحید یا مسجد صبا. 


۲۰ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۰۲ ۱ نظر