شب هفتم
ظهر که از سر کلاس بر میگشتم، دور و بر دانشگاه پر از نیروهای امنیتی بود. مدام هم از پلیس ایمیل میآمد که در فلان ساختمان بستهی مشکوک کشف شده و حالا خنثی شده و بعد آن خیابانها بسته است. حوصلهام نمیکشید بایستم ببینم چه خبر میشود. زدم به جاده که برگردم خانه. روضههای جادهای را همیشه دوست دارم. یکطور رها میروی و سرعت میگیری و نوحه میریزد به جانت.
به این روزهای آخر که میرسیم وقتی شبها سخنران و مداح شروع میکنند روضهی بنیهاشم خواندن همیشه در ذهنم میگذرد امام حسین انگار داشته قصهای تعریف میکرده ریزباف و دقیق. هر کس سر جای خودش هر حرکت تعریفی و علتی. حتی برای ما؛ آدمهای هزار سال بعد که هر سال این اتفاقهای کوچک و بزرگ را میشنویم و هر سال اشکمان جاری میشود و باز تکراری نمیشود. شاید یک سالی یک روزی بالاخره یاد گرفتیم چطور آنطور زندگی کنیم و راهمان را پیدا کنیم. شاید یک لحظهای بالاخره عاقبت ما هم پیوند خورد با آنها.
شیخ امین هر شب میان کلماتش چیزی پنهان است. میگویدش و نمیگوید. باید دنبال جملهها بدوی تا بفهمی تهش میخواهد کجا را نگاه کنی، کدام کلمه را هایلایت کنی. یکی از تکنیکهایش تذکر صریح است. یکباره میگذاردت جلوی نکتهای ظریف یا شکی سمج و میکشاندت لابهلای خطبههای امام حسین که پیدا کنی جوابت را. برای عزاداری ولی من دیگر فهمیدهام جایم بین بچههاست نه قاطی مظلوم کشیدن دو دمهخواندن بزرگترها. همین بچههایی که قایمکی وسط نوحهخوانی به سبد خوراکیها سرک میکشند یا وسایل نقاشی و کاردستی که مربی با مرارت از زیر دست و بالشان جمع کرده را دوباره ولو میکنند. همینها که وقتی نوحهخوان صلوات آخر را فرستاد گفتند یکبار دیگر یکبار دیگر. و اینبار بیکمک مداح نوحهی آخر را خواندند...