شب دوم
کتابخانه جمعهها ساعت ۱۲ باز میکند. آیه را که گذاشتم مدرسه رفتم کتابفروشی Barnes and Nobles که نوشتن دربارهی فهم مردمنگارانه از رابطهی اخلاق و رسانههای جدید را تمام کنم. پریروز پرزنتش کردم و حالا بر اساس نقدها باید نوشتنش را کامل کنم. نسخهی دوم آن فصل کتاب را هم باید تا آخر هفته تمام کنم و بفرستم.
جمعهها نوبت کتابفروشی آمدن بچههای مدرسهای همین نزدیکیست مخصوص کمتوانان ذهنی. میآیند با چند مربی، کتاب و مجله انتخاب میکنند و در قسمتهای مختلف شروع به خواندن یا ورق زدن و نگاه کردن عکسهایشان میکنند. گاهی با آدمهایی که در کافهی کتابفروشی نشستهاند همصحبت میشوند. یکیشان آمد ازم پرسید این عکس کیه؟ اشاره کرد به قاب بالای سرم. ندیده بودمش. نگاه کردم دیدم جان اشتاین بک است. گفتم عکس یک نویسنده است. گفت میشناسیش گفتم نه خیلی. رفت. تابلوی کناری، طرح جلد موشها و آدمها بود.
پریروزها با زهرا قرار گذاشتیم آیه و علی را ببریم کلاس فوقبرنامهی مدرسهی صبا که کلاس فارسی را شروع کنند. با این سرعتی که دارند انگلیسی یاد میگیرند لابد سال بعد باید شکسپیر بخوانند و ما هنوز اندر خم فلشکارتهای بازی و شادی الفبای فارسی ماندهایم. ۴ معلم زبان فارسی دارد مدرسه که جمعهها برای مقاطع مختلف کلاس برگزار میکنند. تعدادشان کم است ولی بچهها در نهایت خوب خواندن و نوشتن را یادگرفتهاند در این ۵ سالی که کلاس فارسی برگزار شده. مدرسهی البرز و کلاس فارسی ویکندهای مسجد اوکند هم هست ولی صبا به هر حال حسنهای خودش را دارد برایمان. برای من مخصوصا که امسال آیه را نبردهام این مدرسه، بهانه میشود که بیشتر سر بزنم و دور نمانم از فضای آنجا. خلاصه آیه را که برداشتم رفتیم والمارت کمی خرید کردیم برای نذریهای اینشبهای هیئت. بعدش رفتیم مسجد. معلمها و بعضی بچهها هنوز مدرسه بودند. عدهای هم در کلاس فارسی ساعت قبل بودند که هنوز تمام نشده بود. رفتم نمازم را خواندم تا نوبت آیه شود. زهرا و علی و دریا هم رسیدند. فرناز اسم معلمیست که با بچههای سن آیه کار میکند. آنها تمرینی نشستند در کلاس و ما برنامهی کوهنوردی فردا را ریختیم. سه ربعی سر کلاس بودند و فرناز گفت اگر دوست داریم بیاوریمشان از هفتهی بعد. آیه برگهی نقاشی شدهی «بابا» «آب» را که نوشته بود داد دستم و چشمهاش برق زد. جدیدا خوشش آمده زبانهای دیگر یاد بگیرد. من از اینکه انقطاع فرهنگی و زبانی بینمان پیش بیاید میترسم. همین حالاش هم که او به انگلیسی ابراز احساسات میکند من به فارسی، نگران میشوم. حالا ولی گمانم آسانتر است. دو روز دیگر پیچیده میشود. مثلا از اول سعی کردهام اسم حسها را به فارسی یاد بگیرد. ولی باز عصبانی که باشد نمیگوید عصبانیام، انگیسی فریاد میزند. وقتی هیجانزده است، کلمههای فارسی را گم میکند و من باید تکرار کنم: خوشحالی! هیجانزدهای! جالب است! دوست داری! زبان اولش دیگر فارسی نیست. من فقط دارم تلاش میکنم فهم زبانیش تقلیل پیدا نکند. خواسته و ناخواسته زبان حرفهای جدی و تنبیهمان انگلیسی شده و فارسی را روزمره حرف میزنیم و گاه خوشیها و تشویقها و دوستت دارمها و آفرینها!
بعد از کلاس دو ساعتی فرصت داشتیم تا برنامهی هیئت شروع شود. رفتیم یکی از رستورانهای همان دور و بر که بچهها غذا بخورند چون زمین و آسمان مدرسه و مسجد را داشتند میدوختند به هم. به مسجد که برگشتیم زیارت عاشورا شروع شده بود. شب تعطیلی بود و شلوغتر از شب پیش. بچهها بساط نقاشیشان را پهن کردند روی فرشهای لاکی وسط مسجد. یک خانمی آمد پرینت چند صفحه نقاشی با موضوعات اسلامی مثل نماز خواندن و صدقه دادن و اینها پخش کرد بین بچهها برای رنگ کردن. بیشتر همکلاسیهای پارسال آیه بودند، زویا و زارا و اجر و هر دو علی و باقی. یک سرود هم آماده کرده بودند که بعد از نماز روی سن اجرا کردند با سربند و پرچم یا حسین. شام قیمهی پاکستانی بود. بعدش مثل دیشب بچهها را بردیم برنامهی مخصوص خودشان تحویل دادیم و رفتیم سالن فارسی. زینب پیغام داد برایم جا بگیر کنار دیوار، پام درد میکنه. رفتم نشستم جایی که بتواند بنشیند. وحید زنگ زد گفت سخنرانی سالن انگیسی را دریاب! ولی من باید صبر میکردم زینب برسد که وسط سخنرانی دربارهی گناه و کدورت و شیطان رسید. خوش و بش کردیم و من رفتم به آیه سر بزنم. تازه کاردستی درستکردنشان تمام شده بود. با فومهای رنگی، درخت درست کرده بودند و به جای برگها اسم فک و فامیل را نوشته بودند. مولانا داشت دربارهی رابطهی پیامبر با نوههایش حرف میزد. آیه را پیدا کردم نشستم کنارش. بیشتر میخواستم خیالم راحت شود از متن برنامهی بچهها. بعد از صحبتهای مولانا، روضهخوان آمد. پسر جوانی با ریشهای بلند و پر. به انگلیسی شعرها را میخواند، دربارهی شخصیت حضرت رقیه حرف زد و ریتم سینهزنی را یاد بچهها داد. سه قسمت با سه ریتم مختلف اجرا کرد و متن شعرهایش خوب بود. دیگر همانجا نشستم تا برنامه تمام شود. وسط قسمت دوم، آیه آمد من را پیدا کرد گفت امام حسین رو کشتند؟ من در آن نور کم زل زده بودم به چشمهاش و کلمههام تمام شده بود. چرا کشتند؟ چون آدمهای بدی بودند. پلک اگر میزدم اشکهام سیلاب میشد. هی گفتم یا حسین هی گفتم یا حسین! آخرش اشکهام چکید. اشکهای آیه هم. پرسید چرا گریه میکنی؟ چرا گریه میکنی؟ گفتم ما میآییم روضه گریه کنیم که یادمان باشد کارهای خوب بکنیم در دنیا و بقیه را اذیت نکنیم.