مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

کتاب‌های نیمه‌ی دوم سال ۲۰۱۷ بیشتر شامل کتاب‌های نظری مردم‌شناسی تصویر و مناسک و رسانه‌ای شدن ایده‌ها بود. تعداد داستان‌هایی که خواندم کم بود. و بهترینشان کتاب‌دزد بود. 

The Book Thief

من روزها و روزها به داستان‌ها و شخصیت‌های این کتاب فکر کرده‌ام. نسخه‌ی صوتی کتاب را شنیدم، بعد نسخه‌ی چاپی را خریدم که یک‌بار دیگر بخوانم چون فهمیدم کتاب تصویر و نقاشی دارد، بین سطرها علامت‌ و نشان به کار رفته. فصل‌بندی خاص دارد. نیم‌فصل دارد. بعضی‌ قسمت‌هایش مثل نمایشنامه نوشته‌شده‌. ۵ صفحه‌ی اول را حداقل سه‌بار گوش کردم و پنج‌بار خواندم. اینقدر که گیرا شروع می‌کند روایت را. همین حالا هم که کتاب را گذاشتم کنار دستم این چند جمله‌ را بنویسم، باز این چند صفحه را خواندم. لذت کشف این‌که راوی داستان چه کسی‌ست. راوی می‌گوید:


 این داستان کوچکی‌ست درباره‌ی 

یک دختر

چند کلمه

یک آکاردئونیست

چند آلمانی متعصب 

یک مشت‌زن یهودی 

و مقدار زیادی دزدی

من کتاب‌دزد را سه‌بار دیدم.


همین‌ها برای متقاعد کردن من به ادامه‌ دادن کتاب کافی‌ست. ولی فصل اول که سه صفحه است حتی از آن ۵ صفحه هم جذاب‌تر است. جمله‌ها را نمی‌توانی رها کنی. اگر از آن خواننده‌ها باشی که برایت شروع و پایان قصه مهم است، این کتاب مدل موفقی‌ست.

وقتی خواندن کتاب‌ها تمام می‌شود، ممکن است کلیت موضوع در ذهن خواننده باقی بماند یا نهایتا چند تصویر از اتفاقات یا شخصیت‌ها. کتاب‌دزد، صحنه‌ها زیادی دارد که به ذهن آدم می‌چسبد. صحنه‌ی بمباران و قصه‌خوانی لیزل، صحنه‌ی زنجیره‌ی اسیران یهودی که در کوچه کشیده می‌شوند، کتابخانه‌ی شهردار و کفش‌های جامانده‌ی لیزل، آب‌نبات خوردن بچه‌ها، شخصیت رزا و مکس و البته هانس.

داستان حین جنگ جهانی دوم اتفاق می‌افتد در آلمان. مادری دختر نوجوانش را به خانواده‌ای می‌سپارد که از او نگهداری کنند. دختر خواندن و نوشتن را از پدر خوانده یاد می‌گیرد و کتاب‌هایی را در موقعیت‌های مختلف می‌دزدد تا بیشتر بخواند. روابط آدم‌ها تحت شرایط جنگ و استرس و فشارهای اجتماعی و اقتصادی از چشم بچه‌ها روایت می‌شود. زوساک نویسنده‌ی باهوشی‌ست. حتی فحش‌ها را طوری به کار می‌برد در داستانش که عاشق گوینده‌اش می‌شوی. می‌اندازدت در ورطه‌ی نشانه‌شناسی. علامت‌خوانی. رمزگشایی. می‌توانی این‌طور نخوانی داستان را البته. بخوانی و رد شوی. کتاب، قصه‌ی آن دختر باشد برایت در شهری از جنگ ویران. ولی همه‌ی قصه‌ی کتاب‌ آن نیست. داستانش تلخ است ولی نمی‌گذارد از هم بپاشی از غمش. وسط اشک‌ها می‌خنداندت. تکنیکش استفاده از نگاه همان راوی‌ است که دلش برای بچه‌های جنگ‌زده و جنگ‌دیده می‌رود. بچه‌ها همان‌طور که روی سرشان بمب ریخته می‌شود و آدم‌هایشان مثل ارواح سرگردانند و یکی‌یکی و دسته‌دسته از بین می‌روند و همه‌چیز در مدت‌زمان کوتاهی خاکستر می‌شود دور و برشان، دلشان به خوشی‌های حقیری مثل میوه‌دزدی از باغ‌های اطراف شهر گرم است.

کتاب برای گروه سنی نوجوان‌ها نوشته شده ولی به نظر من اصلا کتاب ساده‌ای نیست. حداقل من فکر می‌کنم اگر نوجوان بودم، سختم بود با موضوع ارتباط بگیرم چون باید خیلی چیزها درباره‌اش می‌دانستم از قبل. شاید هم سطح دانسته‌های بچه‌های انگیسی‌زبان درباره‌ی جنگ‌های جهانی بیش از نوجوانی من است. به هر حال، کتاب‌دزد از آن‌کتاب‌های خواندنی و لذت‌بردنی‌ست و جا دارد بیش از این درباره‌اش بنویسم وقتی یک‌بار دیگر خواندمش. 


Water for Elephants - آب برای فیل‌ها

داستان در سال‌های رکود بزرگ امریکا اتفاق می‌افتد. جیکوب که دانشجوی رشته‌ی دام‌پزشکی‌ایست، با از دست دادن پدر مادرش درسش را رها می‌کند و اتفاقی سر از سیرک در می‌آورد و نظام فرهنگی سیرک و ارتباط با حیوان‌ها و آدم‌های غریب و خرده‌فرهنگ‌های تولید شده در این سیستم ثروت تجربی عمرش می‌شود. برای من داستان متفاوتی بود با فضایی کاملا ناآشنا. دوستش هم نداشتم. قصه‌ی عاشقانه‌ای که در داستان جاریست تکراری و غیر دل‌چسب است. شخصیت‌پردازی حوصله‌سربری دارد کتاب. نویسنده جزئیات زیادی را درباره‌ی اتفافات، آدم‌ها و مکان‌ها توصیف می‌کند ولی اطلاعات جذاب یا حداقل کارآمد به خواننده نمی‌دهد. موضوعی که می‌توانست جذابیت تاریخی و فرهنگی داشته باشد با روایتی ناشیانه هدر شده بود. 


The Giver - بخشنده

این کتاب داستانی چهارگانه است و برای گروه سنی نوجوان نوشته شده و در همان سطح هم می‌ماند. به نظرم خواننده‌ای که دیستوپیای توصیف شده در کتاب های آتوود را خوانده، سبک این داستان‌‌پردازی‌ها به نظرش کاملا آماتور و سطحی می‌آید. داستان شهرکی‌ست که قرار است یوتوپیا باشد برای انسان‌ها. همه‌ با هم برابر. همه چیز نظام‌مند و در جای خود. آدم‌هایی که با تغییرات ژنتیک، رنگ‌ها را هم حتی نمی‌بینند چون رنگ عامل تفاوت است و آدم‌ها قرار است مثل هم باشند یا حقوقی برابر و در جامعه‌ای مکانیزه و پیش‌رفته. نوجوان‌ها که به سن ۱۲ سالگی می‌رسند طی مراسمی، بر اساس مهارت‌هایی که به دست آورده‌اند تا آن‌ سن، شغلی در جامعه بهشان واگذار می‌شود که تا آخر عمر همان‌ کار را انجام می‌دهند. پسرکی این میان شغلش می‌شود میراث‌داری تاریخ بشریت برای این جامعه. اطلاعات از میراث‌دار قبلی به او منتقل می‌شود و او کم‌کم متوجه هویت فرهنگی انسان می‌شود.  


من او را دوست داشتم و دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد از آنا گاوالدا را هم خواندم. ترجمه‌ی فارسی‌شان را. برایم جالب است که در امریکا نویسنده‌ی شناخته شده‌ای به حساب نمی‌آید. کتاب‌هایش در کتابخانه‌های عمومی پیدا نمی‌شود. سال‌ها بود که کتاب ترجمه‌ی فارسی نخوانده بودم. بعد از موزه‌ی معصومیت قرار گذاشتم دیگر این کار را نکنم. داستان‌های مثله شده، لحن‌های بدترجمه شده. کلا چند سال است فکر می‌کنم ترجمه‌ی داستان، مثل ترجمه‌ی شعر، کار بیهوده‌ای‌ است. ولی به هر حال با این‌که ترجمه‌‌ی این دو کتاب را دوست نداشتم، داستان‌ها را دوست داشتم و دلم می‌خواست آن‌قدر زبان فرانسه را پی‌گیری کرده بودم که حالا به زبان اصلی بخوانم این کتاب‌ها را.


۲۱ اسفند ۹۶ ، ۰۳:۲۲ ۱ نظر

جوان‌تر که بودم، عصبانی که می‌شدم، می‌زدم زیر میز زندگیم. راه دیگری بلد نبودم. حداقل یک‌بار آن‌قدر عصبانی بودم که کل آینده‌ای که برای خودم متصور بودم را به هم ریختم. گمانم فقط یک‌بار دیگر در این سال‌ها همان‌قدر عصبانی شده‌ام و به خیر گذشت این‌بار چون بیشتر سر شده بودم. کاری از دستم بر نمی‌آمد یا نمی‌آید. 

دیروز هم عصبانی شدم. نه آن‌قدر که زندگیم را به آتش بکشم. ولی به قدری که جا داشت کاری غیر معمول روال زندگیم ازم سر بزند. ولی فایده‌اش چه بود؟ آن که بر مسند نشسته را فقط با پوزخند و «زندگی» و امید و دانایی می‌شود مهار کرد. 


آیه را که برداشتم از مدرسه ازش پرسیدم درباره‌ی امروز حرف زدید در مدرسه؟ درباره‌ی ۸ مارچ. گفت نه. تصمیم گرفتم ببرمش پارک و قبلش باهم دونات یا بستنی بخوریم و درباره‌ی دختر بودن حرف بزنیم. ولی وقتی رسیدم دم پارک خوابش برد بود در ماشین - از اتفاقات نادر روزگار. منتظر ماندم که بیدار شود ولی نشد. من هم راه افتادم سمت خانه. وقتی رسیدیم بیدار شد. به روی خودم نیاوردم که برده بودمش پارک. گفتم امروز می‌خواهیم یک پروژه‌ی نقاشی باهم کار کنیم برای روز خانم‌ها. جعبه‌ی آبرنگش را آورد من هم مداد رنگی‌های آبرنگی‌ام را آوردم. قلمو‌ها را ردیف کردیم و کاغذ آبرنگ آوردیم. طرحی که در ذهنم بود را بهش گفتم و عکس چند گل نقاشی شده را هم بهش نشان دادم. قرار شد گل بکشیم هردو. رنگارنگ. دایره‌ای. 



آیه سه ورق رنگین کمان و برگ و حشره و آدمک کشید تا راضی شود گل بکشد در ابسترکت‌ترین حالت ممکن. من هم نقاشی بلد نیستم. فقط با رنگ‌ها بازی کردم. می‌خواستم به خشمم فکر نکنم. می‌خواستم به رنگ‌ها فکر کنم. به زن‌های مقاوم. به استقامتی که گاهی نمی‌ارزد، گاهی می‌ارزد و نمی‌دانی تهش کجاست. برای گل‌ها با ماژیک سیاه برگ و ساقه کشیدیم. یک سری قاب عکس خالی داشتم که سال‌ها پیش مهرناز داده بود بهم و هزار نقشه ریخته بودم برایشان و هیچ‌وقت اجرایی نشده بود. پنج نقاشی را انتخاب کردیم و قاب کردیم و زدیم به دیوار. 


بماند یادگار هشت مارچی که همیشه کم‌رنگ‌تر از این بوده برایم و هر سال که گذشت معنی‌دارتر شد. بماند یادگار عصبانیتی که با رنگ جوابش کردم. بماند برای شما که بدانی حق انتخاب آدم‌ها مهم است. بماند برای خودم که یادم بماند بیشتر و بهتر کار کنم. 


۱۸ اسفند ۹۶ ، ۱۴:۴۷ ۱ نظر

و اما سالی که گذشت. تا ماه آبان و آذرش سخت بود. آدم یک‌جایی باید کشف کند ایراد از کجاست. حالا نه این‌که من فهمیده باشم ولی یک بخشش را پیدا کردم، یا شاید بهتر باشد بگویم پذیرفتم و سعی کردم درستش کنم. کمک لازم بود و گمانم یک روز درباره‌اش بنوسم (وقتی شجاعتش را داشتم.) حالم بهتر شد کم‌کم از حدود آذرماه. سفر ایران - با این‌که می‌ترسیدم بزنم کاسه‌کوزه‌هایی که چیده بودم را تکه‌تکه کنم - روانم را تکان داد. مخصوصا آن سه روز (و آن سه روز). حال من در زیارت امسالمان، با حال تمام زیارت‌هایی که رفته بودم فرق می‌کرد. اصلا شبیه من نبودم. شبیه آدم دیگری بودم که داشت من را می‌دید. چیزهایی که این‌سال‌ها گذشته را. دعاهایی هم که کردم شبیه دعاهای خودم نبود. شبیه دعای کسی بود که برای دیگری‌ای که حقی بر گردنش دارد دعا می‌کند. خدایم آمده بود پایین. به صلح رسیده بودم باهاش. بگومگوهایم تمام شده انگار. 


پیاده‌روی‌ها هم. زمانش باید برسد تا بفهمی که کجاها و با چه کلماتی می‌توانی خودت را بیشتر بشناسی و قابل‌پیش‌بینی‌تر باشی. زمانش باید برسد تا منشا خوشحالی‌های واقعیت را پیدا کنی، حس‌های قلابی و مزه‌های مصنوعی را دور بریزی. زل بزنی توی چشم خودت نگاهت به چروک‌ها و لک و لوک‌های روی پوستت بیفتد و بگویی همین است که هست! هرچیزی زمانی دارد. زمانش که برسد گرد و غبار می‌رود کنار و قطعات پازل کنار هم می‌نشیند. زمانش که برسد لابد ابهام‌ها تمام می‌شود یا نه! دیگر سوالی نمی‌ماند که جوابی بخواهد. 


همان‌روز نوشتم، همان شب. این‌جا نه. نمی‌دانم شاید هم آمده بودم این‌جا بنویسم ولی دیده بودم جنس حرف‌هایم فرق می‌کند رفته بودم فایل وان‌نوت را باز کرده بودم و آن‌جا نوشته بودم. بعد دیدم انگار کم‌کم باید فندکی کبریتی چیزی بیاورم بگیرم زیر آرشیوش همه را یک‌جا بسوزانم. بستم لپ‌تاپ را گفتم بماند. شاید متن آخر را چند روز دیگر نگاهش کردم دوباره.



۱۷ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۱۳ ۱ نظر

آمدم درباره‌ی کتاب‌های نیمه‌ی دوم سال ۲۰۱۷ بنویسم دیدم تا درباره‌ی Beartown ننویسم، آشفته‌نویسی خواهم کرد. شهر خرس نوشته‌ی فردریک بکمن. گمانم دوبار به فارسی ترجمه شده در این مدت کم. یعنی یک‌بارش را که همین‌جوری سرچ کنید می‌آید. یک‌بارش را هم دیدم کسی توئیت کرد که ترجمه کرده و به نظرم معقول‌تر آمد، حداقل این‌که اسم کتاب را ترجمه نکرده بود - چون اسم کتاب نام شهری‌ست که این اتفاقات درش می‌افتد. شاید هم اشتباه می‌کنم الان هرچه سرچ می‌کنم فقط همان یک ترجمه می‌آید. حداقل مطمئنم خانم نبود آنی که گفته بود ترجمه کرده. بماند.


فصل یک را که بخوانی دیگر نمی‌توانی رهایش کنی. فصل اول فقط دو جمله است. اگر تجربه‌ی زندگی در شهرهای سرد اروپا و امریکای شمالی را داشته باشی چه بخواهی چه نخواهی استنلی‌کاپ خودش را می‌اندازد وسط زندگیت. هاکی این‌طور است. همین‌طور که بکمن توصیفش می‌کند. هاکی زیرساخت زندگی شهرهای سردسیر‌ست.* به کار بردن لفظ فرهنگ درباره‌ی هاکی غریب است. در هاکی فقط یک موضوع حاکم است:‌ برنده شدن. قصه‌ی این کتاب درباره‌ی بازندگی‌ست. درباره‌ی جامعه‌ و تعریف آن، ارزش‌های حاکم، برچسب‌ها، نرم‌ها، هنجارها، ساختارها، به هم پیچیدگی سازمان‌ها، ساختارشکنی‌ها، نژادپرستی، جنسیت‌زدگی و باقی مفاهیم جامعه‌شناسانه. اگر جامعه‌شناسی بخواهد رمانی بنویسد یکی از کتاب‌هایی که قطعا باید تحلیل کند و ازش یاد بگیرد این کتاب است. داستان کتاب در شهری کوچک در منطقه‌ای جنگلی و سردسیر اتفاق می‌افتد. شهری که تمام هویت و اقتصادش بر پایه‌ی تیم‌ هاکی جوانانش شکل می‌گیرد و می‌‌گردد.


قصه حین مسابقات نیمه‌نهایی و نهایی در جریان است. کوین و مایا، اولی قهرمان هاکی شهر که چشم امید و آرزوی هم‌شهری‌هایش به اوست دومی دختر سر مربی تیم که با کوین در تنش قرار می‌گیرد (قصد ندارم قصه را لو بدهم، حیف است، بخوانید). بنجی دوست صمیمی کوین، احمد پسرک پناه‌جو، فاطمه مادر احمد، کیرا مادر مایا، آنا دوست صمیمی مایا، پیتر پدر مایا، دیوید و سون مربی‌های دیگر باشگاه هاکی، پدر و مادر کوین به علاوه‌ی بارتندر شهر و خواهرهای بنجی ... این‌ها داستان را پیش می‌برند. هرکدام یک میخ قصه‌اند. آدم‌های قصه چهره ندارند ولی شخصیت دارند. تا بخواهی ریز. ولی دریغ از یک خط توصیف چهره و فرم بدن و رخت و لباس و تیپ و غیره. شاید بکمن مخصوصا این‌کار را کرده. چون بن‌مایه‌ی داستانش اعتراض است. دارد تعریف می‌کند که ارزش‌های ساختاری جامعه چطور از بیخ ضد ارزش‌اند و چطور اعضای جامعه بلد نیستند دربرابرشان عکس‌العمل درست نشان بدهند وقتی طوفان آمده و همه‌چیز را با خود برده. نمی‌دانم این ایراد است به داستان بکمن یا نه. ولی تصویری از آدم‌های قصه در دست نیست. 


دومین اشکال متن تکرار است. فرازهایی که برای تاکید، تکرار می‌شوند معلوم‌اند. ولی گاهی این تکرار‌ها مخصوصا وقتی شامل جملات اخلاقی و حکیمانه است، متن را نچسب می‌کند. البته نه آن‌قدر که نخواهی به خواندن ادامه بدهی. نقد آخر، پایان‌بندی کتاب است. هول و سرهم بندی‌طور. انگار فیلم را گذاشته باشی روی دور تند. با این حال ارزشش را دارد. 


من اگر معلم بودم، آخ که من اگر هنوز معلم دبیرستان بودم، همه‌ی نوجوان‌ها و پدر مادرهایشان را وادار می‌کردم این کتاب را بخوانند. بعد بنشینند درباره‌اش «باهم» حرف بزنند. اصلا باید یک‌روزی آن طرح چطور رمان بخوانیم را بازنویسی کنم و برگردم مدرسه به مدرسه به بچه‌ها یاد بدهم چطور رمان بخوانند.


* یادم است المپیک زمستانی ۲۰۱۰، منی که هیچ علقه‌ای به مسابقات ورزشی ندارم، صبح تا شب پای تلویزیون اخبار اسکیت روی یخ و اسکی و کرلینگ و هاکی را دنبال می‌کرد. البته مسابقات در ویسلر - شهری نزدیک ونکوور- اجرا می‌شد و طبعا سراسر کانادا تحت تاثیر بازی‌ها و المان‌های فرهنگی-اقتصادی المپیک بود. ولی من!‌ من؟ من آدم مسابقه نبودم که آن‌طور نشسته بودم برای تیم پاتیناژ و اسکی کانادا هورا می‌کشیدم. یا تمام آن سال‌ها که کانادا استنلی کاپ را نبرد. خدا می‌داند هیچ جنبده‌ای در خیابان‌ها نبود. برگ درخت‌ها هم تکان نمی‌خورد، آدم‌ها نفس‌بند بودند. 

۱۱ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۳۶ ۱ نظر

امریکا که آمدیم می‌دانستم شکاف عمیقی در درس‌ و کارهایم اتفاق خواهد افتاد. حداقلش این بود که می‌دانستم طول می‌کشد تا دوباره شبکه‌ی تخصصی خودم را پیدا کنم، استادها را، دانشجو‌ها را سازمان‌ها و مراکز را. خب هنوز هم آنقدر پیدا نکرده‌ام ولی بیش از این‌ها نگران آن درس آخری بودم که باید می‌گرفتم که تعداد واحد‌هایم تکمیل شود و بتوانم امتحان جامع دوم را بنویسم و از موضوع تزم دفاع کنم.

ترم پیش که مهمان برکلی شدم و درس مردم‌شناسی رسانه را گرفتم، از جلسه‌ی سوم به بعد فکر کردم این حجم تئوری برای یک ترم، بیش از طاقت من است. هر کدام از کتاب‌هایی که می‌خواندیم، فکر می‌کردم حداقل چند هفته فرصت می‌خواهم تا هضم کنم روش را و موضوع را و چارچوب را. وقتی کارهای آلفرد جل درباره‌ی ارتباط هنر و کنشگری را می‌خواندم، صدای ترق ترق شکستن استخوان‌بندی پیش‌فرض‌هایم را می‌شنیدم. کتاب تاسیگ را تا صفحه‌ی ۵۰ خوانده بودم ولی هنوز نمی‌فهمیدم دارد درباره‌ی چه حرف می‌زند. نه این‌که نمی‌فهمیدم، با سطحی از تئوری بازی می‌کند در کتاب Mimesis and Altery که فکر می‌کنی حتما شوخی است، رسما با ذهنت کشتی می‌گیرد درباره‌ی مفهوم واقعیت و تقلید در رسانه. کاکلمن و الهایک با این‌که درباره‌ی موضوعاتی ملموس کار کرده‌اند - اولی درباره‌ی مردم‌نگاری زبان‌شناسانه در روستایی در امریکای جنوبی و بار و وجوه معنایی نام دو پرنده و دیگری درباره‌ی ارتباط مردم‌شناسی و روان‌درمانی در شهری در مکزیک - ولی تحلیلشان و ایده‌ای که ارائه می‌دهند چندوجهی است و پیدا کردن نخ اتصال این‌ها به هم کار آسانی نبود. کتاب استیونسون، life beside itself از همه‌ی منابع برایم جذاب‌تر بود. موضوعی که سعی کرده بود درباره‌اش کار کند استفاده از تصویر به عنوان روش‌ تحقیق بود. تصویر برایش شامل عکس، خاطره یا رویا، و حتی اصوات می‌شد. مطالعه‌ی موردیش قبیله‌ای از بومیان کانادا بود در دو برهه‌ی زمانی که بیماری‌ای مسری‌ و خودکشی بینشان شایع شده بود و دولت سعی می‌کرد با ابزار و روش‌های خودش بیماری را درمان و جامعه را ترمیم کند درحالی که تعریف مرگ و زندگی و تصویری که بومیان از حیات داشتند بر اساس باورهایشان با مفاهیم قانونی متفاوت بود. کارهای سلویو و منینگ درباره‌ی مردم‌شناسی انیمیشن را هم دوست داشتم و به کارم می‌آمد چون تاکیدشان برتئوری‌های تصویرسازی و تجسم در رسانه بود. در طول ۱۴ هفته، آلتوسر و بنیامین خواندیم، کیتلر  و لارکین خواندیم، آدورنو و دبور خواندیم، گیتلمن و شیپلی خواندیم، ژان روش و استیون فلد خواندیم، پاوینلی و جان دورام پیترز خواندیم. سیندرز دریدا را هم خواندیم، درست همان هفته‌ای که من شروع کرده بودم رمان کتاب‌دزد را خواندن (پست بلندی دارم می‌نویسم درباره‌ی رمان‌های نیمه‌ی دوم سال گذشته) همان روزهایی که رسیده‌ بودم به جمله‌ی: The Germans loved to burn things. Shops, synagogues, Reichstags, houses, personal items, slain people and, of course, books سوختن، آتش و خاکستر به عنوان رسانه. دو سال پیش هم من با این مفاهیم کار کرده بودم. زیرساخت‌های آتش در جامعه‌ی انسانی و بازنمایی آن در تکنولوژی‌های جدید. 

پرزنتیشن کلاسیم درباره‌ی فهم مردم‌نگارانه از رابطه‌ی رسانه‌های جدید و بیم‌های اخلاقی در جوامع درحال توسعه بود بر اساس مطالعات موردی آرشامبو و باربارا اندرسن در افریقا. پروژه‌ی آخر ترم را هم برپایه‌ی کارهای خودم تعریف کردم «تصویری کردن تجربه‌ی دین‌داری» که بخشی از مقاله ایست که احتمالا تابستان برای کنفرانس Media, Religion and Public Scholarship ارائه خواهم کرد. 

---

از روزی که از سفر ایران برگشتم چندبار پروفایل دانشگاه را نگاه کردم. هیچ نمره‌ای رویش نبود. نیمه‌ی ژانویه که گذشت فهمیدم یک جای کار ایراد دارد، حتما باید سایت دیگری را چک می‌کردم که نمی‌دانستم. امروز دیدم بالاخره باید تکلیفم را با این درس روشن کنم. اگر موفقیت آمیز نبوده باید خودم را برای درس دیگری آماده کنم. چاره‌ای نبود. ایمیل زدم به استاد و بلافاصله جوابش آمد. نمره را داده بود و از این‌که هنوز فرصت نکرده فیدبک‌های مقاله را بدهد عذرخواهی کرده بود. بهترین نمره‌ای که می‌شد گرفت برای این درس را داده بود و توضیح نوشته بود که باید در سایت دیگری را چک کنی.

یادم افتاد آخرین روز ترم که مسیر دانشکده به سمت خیابان اصلی مرکز شهر را پیاده می‌رفتم، زیر همان درخت تنومند مگنولیا که نبش ورودی اصلی دانشگاه است، از ته ریه‌ نفس عمیقی را فوت کردم بیرون به شکرانه‌ی این‌که دیگر مجبور نیستم خودم را در چارچوب کلاس و درس و مشق تعریف کنم. اینقدر که این سبک درس خواندن و فشار حجم کار به زندگی بچه‌دارانه نمی‌آید. ترم سختی را گذرانده بودم. هر روز صبح آیه را می‌رساندم مدرسه و ۵ ساعت بکوب در کتابخانه درس خواندم. شب‌های زیادی که نوشتنی‌ها تمامی نداشت، وحید و آیه خواب بودند وقتی برمی‌گشتم خانه و خیلی از ویکند‌ها را صبح تا شب درس خوانده بودم و به هیچ‌کار دیگری نرسیده بودم. امیدوارم از این ترم به ایده‌هایی که در سرم بال‌بال می‌زنند برسم کمی. 

 

۰۹ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۴۰ ۴ نظر

تهران برف آمده. تمام شبکه‌ها پر از برف‌بازی و آدم‌برفی و خنده است. ذوق می‌کنم ولی به پنجره‌ی اتاق خیره شده‌ام و خدا را شکر می‌کنم که این‌جا آفتاب است گرچه هوا کمی خنک است این روزها. حتی ذره‌ای دلم برای سرما و برف تنگ نشده. چند سال است فهمیده‌ام تجربه‌های متفاوت زندگی، از اتفاقی واحد، معنای متفاوت می‌سازد. تجربه‌ی برف مثلا. برای من برف، مساوی‌ست با دوری، دل‌تنگی، روزهای پشت سرهم سرما، سرما سرما، شش ماه هفت ماه همه‌جا سفید، یخ. غازها و پرنده‌های دیگر که دسته‌دسته کوچ می‌کردند، اولین برف که می‌زد، عزا می‌گرفتم. پرده‌های خانه را می‌کشیدم. سردردهای صبح‌گاهی که تا عصر طول می‌کشید به خاطر فشار هوا و ابرهای نورانی. افسردگی فصلی. حال گریه. اضطراب دم غروب. صدای هوهوی باد که لای خانه‌ها و درخت‌ها می‌پیچید. باران یخی که خیابان‌های را تبدیل به پیست پاتیناژ می‌کرد. تاریکی. روزهای ۵ ۶ ساعته. شب‌های طولانی. آفتاب بی‌رمق. کوه انباشت شده‌ی برف‌های جلوی در خانه‌ها، کنار راه کوچه‌ها، رنگ گِلی و خاکستری خیابان‌ها. برف‌آبه‌هایی که تا آخر اردیبهشت خیابان را زشت می‌کرد. چشم‌هام که مدام ازشان اشک جاری بود از سوز و دست‌و پاهای یخ کرده که تا تابستان قرار نبود گرم شوند هرچقدر هم درجه‌ی هیتر را بالا می‌بردیم. لایه‌لایه لباس. چقدر من از سنگینی لباس روی لباس بدم می‌آید. از کلاه و شالگردن، از کاپشن، از چکمه‌ی برفی، از جوراب پشمی. از جنس کاموا. من از هیچ چیز زمستان خوشم نمی‌آید (به جز گل نرگسش). سال‌هاست. مفهوم برف برای من عوض شد طی آن ۱۲ زمستانی که در کانادا تجربه کردم. این‌‌طور نبودم. من هم از برف خاطره‌ی خوبی داشتم. از روزهای برفی بچگی. مدرسه‌ها که تعطیل می‌شد، با حسین و مامان می‌رفتیم برف بازی. آدم برفی می‌ساختیم. برف و شیره می‌خوردیم. می‌خندیدیم از این‌که ماشین‌مان در برف گیر می‌کرد از این‌که حیاط مدرسه پر برف می‌شد. خوش می‌گذشت. از همه‌ی این‌چیزها خوشم می‌آمد. ولی گذشت. عکس‌های اینستاگرامم را همین الان دوره کردم. تمام مدت ۶ سالی که رویش عکس گذاشته‌ام انگار در سرزمینی گرم و آفتابی زندگی کرده‌ام. به تعداد انگشت‌های دستم هم عکس برف و سرما رویش نیست. زمستان‌های زندگی را ناخودآگاه سانسور کرده‌ام. از آیه هم عکس زیادی در برف نداریم. 


دو اتفاق دیگر در سفر امسال ایران هم باز این تفاوت معنا را به چشمم آورد. تجربه‌ی هوای آلوده‌ی تهران و آن شب زلزله. تفاوت عکس‌العمل‌هایمان عجیب بود. هوای آلوده من را ترسانده بود. واقعا وحشت‌زده بودم روزهای اول. رنگ آسمان را باور نمی‌کردم. از صبح، انگار غروب نارنجی و خاکستری بود. من فقط یک‌بار آسمان را آن‌طور نارنجی دیده بودم، آن هم وقتی موستان‌های سنتا روزا آتش گرفت و من آن‌روز برکلی کلاس داشتم. با این‌که یک‌ساعت تا آتش فاصله داشتیم همه‌ چیز نارنجی بود و بوی دود چوب سوخته‌ی شدیدی می‌آمد. حتی سایه‌‌ی برگ‌های درخت‌ها نارنجی بودند. شیشه‌ها انعکاس مه‌ای نارنجی بودند. همه‌چیز تحت تاثیر دوده‌های آتش بود. تهران که بودم، صبح‌هایی که می‌رفتیم خانه‌ی مامان‌جون - که بالاترین طبقه بود - برای صبحانه من زل می‌زدم به فضای بیرون پنجره‌‌های قدی که هیچ‌چیز از درونش پیدا نبود و دلم فشرده می‌شد. از این‌که انگار هیچ برنامه‌ای نیست برای پایان این وضع از این‌که انگار آدم‌ها و جانشان به امان خدا رها شده، می‌ترسیدم. مخصوصا روز اول که مسیر ده دقیقه تا خانه‌ی حسین را می‌خواستم با آیه پیاده بروم. نفسم در سینه حبس شده بود از هوایی که این بچه‌ها دارند تویش زندگی می‌کنند (وقتی برگشتم امریکا، یک عذاب وجدان به عذاب‌وجدان‌های الکی‌ام اضافه شد: تنفس در هوای تمیز!). 

بعد زلزله آمد. ما از عروسی برگشته بودیم و آیه و وحید آماده بودند بروند استخر طبقه‌ی پایین. زمین که لرزید من داشتم ایمیل‌هایم را جواب می‌دادم. مامان آمد گفت زلزله‌ست. من چادرش را از روی مبل برداشتم، دو پله یکی رفتم طبقه‌ی بالا چون می‌دانستم مامان‌جون خیلی می‌ترسد. در را که باز کرد رنگش پریده بود، سفید سفید. بغلش کردم. گفتم چیزی نشد. گفت همین‌جا وایسا بروم لباس عوض کنم. از آقاجون پرسیدم خوبی؟ گفت الحمدلله. زلزله بود؟ گفتم بله. دستش را گرفتم. از آن شب‌ها بود که نمی‌شناخت کسی را. به مامان‌جون گفتم بیاید امشب پایین پیش ما. گفت نه من از بالا کوچه را می‌بینم خیالم جمع‌تر است. گفتم پس زنگ بزنید به من کار داشتید. کمی با نگار نشستیم همان‌جا. کیف مخصوص زلزله‌اش را که از قبل حاضر کرده بود آورد گذاشت جلوی در. آیه و وحید رفته بودند استخر. برای ما انگار زلزله چیز ترسناکی نبود. شهر ما هم هرچند وقت یک‌بار زلزله می‌آید. حدود ۴ ۵ ریشتر اغلب. ولی ما تجربه‌ی وحشت از زلزله را نداشتیم. از همان پنجره‌ی بالا که نگاه می‌کردم کوچه‌های اصلی و فرعی همه کیپ تا کیپ پر ماشین بود. من خوابم می‌آمد. چند نفر پیغام دادند، امشب خانه نمانید. برای بابا پیغام گذاشتیم که ما سالمیم. نگار و حسین تلفنی داشتند هرهر می‌خندیدند به نقشه‌شان که می‌خواستند بروند پارک سر خیابان حلما و آیه هم تاب بازی کنند نصفه شبی ولی هیچ‌کدام حال نداشتیم. من رفتم خوابیدم. آیه و وحید را هم نفهمیدم کی آمدند خوابیدند. من از هوای تهران بیش‌تر از زلزله می‌ترسیدم. خیلی بیشتر.  

۰۸ بهمن ۹۶ ، ۱۶:۱۰ ۱ نظر

ما از سفر برگشتیم، سفر هم خیلی زود از ما برگشت ولی این چمدان همراه کوچک هنوز ول کن ماجرا نیست. اتفاقا من این‌بار خیلی زود آن سه چمدان بزرگ را جمع و جور کردم با این‌که جت‌لگ به طرز غریبی طول کشیده بود و رها نمی‌کرد سرگیجه و بیدارخوابی. ولی گمانم روز سوم همه‌چیز رفته بود سر جای خودش و لباس‌های کثیف هم رفته بود در سبد و خوراکی‌ها هم جابه‌جا شده بود. ولی این چمدان سرمه‌ای کوچک هنوز کنار راه‌رو مانده. انگار اصلا یادمان رفته باید خالیش کنیم و برود توی انباری تا سفر بعد. انگار جایش همیشه همین‌جا بوده. امروز درش را باز کردم ببینم چی مانده توش. مخصوص وسایل طول راه است. یک‌دست لباس اضافه برای آیه، ادویل برای آیه و خودمان. مسواک‌های سفری و خمیر دندان. قمقمه‌ی خالی. چسب زخم، دستمال مرطوب، دستمال کاغذی، سنیتایزر، یک‌بسته بیسکوئیت، یک‌بسته شکلات، یک‌بسته پاستیل، یک کیسه گردو و بادام و کشمش، چند ظرف کوچک خمیر بازی، چند مداد شمعی و دفتر سیمی یادداشت آیه، چند برگ استیکر و بروشور کنسرت همایون که معلوم نیست چرا جامانده این‌جا. کنسرت خوبی نبود. شاید هم حال من خوب نبود. چرا حال من خوب بودم. خسته بودم ولی. برای نگار و رضوانه و حسین و فرشته و وحید بلیت خریده بودم؛ پیشنهار نگار بود. هرکداممان از یک سمت شهر رسیدیم. قبلش با آیه خانه‌ی یکی از دوستان قدیم امریکا بودم که حالا برگشته ایران. عصر که باران زد بعد از هزار سال، همه در ترافیک گیر کردیم و دیر رسیدیم. قرار بود آیه را برسانم خانه که با حلما پیش مامان بمانند. سخت بود برگشتن این راه. آزاده گفت آیه را می‌برد. 

در مسیر رسیدن به سالن وزارت کشور، راننده‌ی اسنپ این‌قدر سیگار کشیده بود پیش از این‌که من سوار شوم که تمام راه سرفه کردم. گفت شما باید ماسک بزنید وقتی هوا کثیف است. گفتم شما هم پیش از این‌که مسافر بزنید توی ماشین سیگار نکشید. اگر ناراحتی تنفسی داشته باشد، ریه‌هایش متورم می‌شود و زیر نیم ساعت باید برسانیدش بیمارستان چون راه نفسش قطع می‌شود. توی آینه نگاهم کرد که برای بار دوم اسپری می‌زدم. چیزی نگفت یا شاید زیر لب عذرخواهی کرد. پنجره‌ی سمت خودش را پایین کشید. حال نداشتم پیاده شوم و عوض کنم ماشین را. ولی در عکس‌ها رنگم بد پریده حالا که نگاه می‌کنم. البته این‌ها دلیل نمی‌شود که اجرای همایون آن‌شب خوب بوده باشد. نبود. کل اجراها خوب نبود. من رفته بودم فقط قطعه‌ی «خوب شد» را بشنوم. ولی از این‌که با هم رفته بودیم خوشحال بودم. دوست داشتم شب‌های بیشتری با هم در شهر می‌چرخیدیم.

چمدانه را می‌گفتم. آمدم این‌جا درباره‌اش بنویسم شاید همت کنم خرت و پرت‌ها را بیاورم بیرون و جمعش کنم. هنوز ولی دلش نمی‌خواهد انگار. شاید هم من دلم نمی‌خواهد. شاید هم اصلا اشتباه فکر می‌کنم که سفر از من برگشته. باید مهمان دعوت کنم که به هوایش چمدان را از سر راه بردارم. 

 

۰۳ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۳۴ ۰ نظر

زیر قبه بودم. نمی‌دیدمش البته. تمام ضریح امام حسین را پوشانده بودند برای تعمیر. سقف کاذب زده بودند رویش را هم. یک راه باریک برای زیارت خانم‌ها باز گذاشته بودند که دو صف می‌شد به سمت ضریح که تنگ بود و همه هل می‌دادند و باقی داستان‌ها که می‌دانی. اگر می‌خواستی زیر قبه یا جایی نزدیک، لحظه‌ای بایستی، ناچار باید وارد آن صف می‌شدی. من دو بار ایستادم در صف. یک‌بار شب جمعه با آیه و یک‌بار صبح جمعه بعد از طلوع آفتاب، تنهایی. به ضریح نرسیده سلام دادم و راهم را باز کردم به سمت راست. تکه‌ای را فرش انداخته بودند و نزدیک‌ترین‌جا بود انگار. رفتم نماز خواندم یکی به نیتی برای خودمان و یکی برای باقی. همان‌جا دعا کردم محبت امام حسین، همه‌ی سوراخ‌های دلم را پرکند، بشود جایگزین همه‌ی دل‌تنگی‌ها. بشود جواب همه‌ی سوال‌ها و سردرگمی‌ها، بشود نشانه، بشود مسیر، بشود دل‌آرامی آن لحظه‌ها که نمی‌دانم کدام جهت را به آیه نشان بدهم. یادم افتاد که بیش از خودمان حالا بچه‌ها مهم‌اند. بچه‌هایی که انگار شک‌های ما را بیشتر از یقین‌هایمان به ارث می‌برند. 

حالا این چند روز نشسته‌ام فایل وان‌نوت را باز کرده‌ام و هزار متن دیگر بهش اضافه کرده‌ام و دنبال نخ استجابت دعاهایم می‌گردم.

۲۴ دی ۹۶ ، ۱۱:۳۹ ۰ نظر

پریشب نیمه‌های شب آیه از خواب بیدارم کرد و گفت دلم درد می‌کند. تشک‌م کثیف شده. پرسیدم جیش کردی؟ گفت نه. رفتم دیدم حالش به هم خورده روی بالش و تشک ولی کلمه ندارد توضیح بدهد درباره‌اش. وحید بیدار شد. من آیه را بردم زیر دوش. موهای بلندش کثیف شده بود. شستمش. وحید پتو بالش‌ها را در آورد انداخت در ماشین لباس‌شویی. لباس تن دختر کردم و هی از خودم پرسیدم نکند ویروس باشد؟ نه حتما سردیش کرده دیروز، سر دلش سنگین بوده. بردمش اتاق خودمان بینمان بخوابد. باز دنده به دنده شد گفت حالم بد است. بردمش دستشویی. فکر کرده بود. ملافه انداختم روی زمین اتاق خودش. دو تا بالش بردم، دستش را گرفتم تا خوابش برد باز. من ولی بی‌خواب شده بودم. در توئیتر چرخیدم و اینستاگرام نگاه کردم. فکر کردم. به «که چی» فکر کردم. به ساعت‌های هم‌قدمی‌ها. به این‌که ددلاین مقاله دوشنبه است و مدارس هم تعطیلند چند روز پشت سر هم. 

ساعت ۷ و نیم آیه بیدار شد. به وحید گفتم سرم گیج می‌رود از بدخوابی، دختر را خودش ببرد مدرسه. آماده‌اش کردم. غذایی که برای ناهارش گذاشته بودم را ندادم. کراسان تکه‌تکه کردم، یک کاسه ماست گذاشتم و کمی پاستای ساده‌. آن‌ها که رفتند نشستم کراسان و حلواارده‌ی تازه رسیده خوردم. دلم فیلم ایرانی خواست. فصل نرگس را نمی‌دانم چرا شروع کردم دیدن. داستان‌های شلوغ و شلخته‌ای را در هم آمیخته بود با بازی‌ها ضعیف. ولی موضوع اهدای عضو را دوست داشتم که بهش پرداخته بود. بعد از مهاجرت دوباره، باز آن دایره‌ی قرمز را گذاشته‌ام روی گواهی‌نامه‌ام «organ doner». چه چیز بهتر از این‌‌که آدم اعضایش را بدهد به کسی که می‌خواهد زنده بماند؟

تمام طول روز هیچ کاری نکردم، سرم گیج می‌رفت. چند متن کوتاه و بلند نوشتم. سعی کردم فهرست منابع پروژه‌ی جدید را سر و سامان بدهم. چند کتاب کودک هم به گودریدز اضافه کردم، فکر کردم سه‌شنبه‌ که نگار را می‌بینم ازش بپرسم تالیف‌های انتشارات نردبان را چرا اضافه نمی‌کنند آنجا؟ وقت رفتن دنبال آیه شد. حالم بدتر شده بود. وقتی برگشتم خوابم می‌آمد. تا حالا این‌همه وقت جت‌لگ اذیتم نکرده بود. آیه هم خسته بود. تندتند کته گذاشتم در پلوپز  و مرغ و هویج و کرفس و پیاز را هم گذاشتم سر گاز بپزد. به زحمت راضیش کردم کنارم بخوابد. خواب دم غروب بود. بیدار که شدم دلهره و عذاب وجدان داشتم. آیه را هم بیدار کردم. بداخلاق شده بود. کمی تلویزون دید. هنوز ناخوشی زیر پوستش بود. برایش غذا کشیدم. کمی کرفس خورد و چند قاشق پلو ماست. وحید رسید. آیه هنوز خوابش می‌آمد. وحید بردش  مراسم مسواک و کتاب قبل از خواب. من هنوز گیج بودم. از چای سیاه لاهیجان که عمه آمدنه داده بود ریختم در قوری، به یاد نجف تویش دو تا لیموی عمانی انداختم. گذاشتم دم بکشد. کمی غذا خوردم. ضعف کرده بودم. از بعد از صبحانه چیزی نخورده بودم.  مقاله هم هنوز مانده بود. نماز خواندنه، عشا را نشسته خواندم. نای بلند شدن نداشتم. نکند ویروس بوده من هم گرفته باشم؟ آیه روی تختش بند نشد آمد روی مبل. می‌گفت این‌جایم درد می‌کند با دست سر معده‌ش را نشان می‌داد. نمازم که تمام شد خوابش برده بود. بلندش کردم بردم روی تختش باز گفت این‌جا درد می‌کند. توی تخت کنارش دراز کشیدم. خوابمان برد ولی جایمان تنگ بود. ساعت ۳ بیدار شدم. چراغ‌ آشپزخانه روشن بود. وحید توی اتاق با چراغ‌های روشن خوابش برده بود. چراغ‌ها را خاموش کردم. برای خودم از چایی که دیشب نخورده بودم ریختم گذاشتم ماکرویو گرم شود. از این نبات‌های دسته‌دار زعفرانی آوردم چرخاندم توش. لپ‌تاپم را روی میز غذاخوری باز کردم این‌ها را نوشتم. چایم، ترشی چای لیموی نجف را نداشت. 

۱۹ دی ۹۶ ، ۱۵:۰۶ ۰ نظر

روزهای آخر که قرار بود چمدان ببندم و فشار ددلاین‌های آخر ترم و آخر سال، روال زندگی را نابود کرده بود، هزار بار پیش خودم غر زدم که چه کاری بود؟ بلیت ایران گرفتنت چه بود دیگر در این وانفسا؟ آن‌هم وقتی مامان و نگار به اصرار من تن به آمدن از کانادا دادند و بابا گفت نمی‌آید. «اصرار» از آن مقولاتی‌ست که یاد گرفته‌ام ازش بگذرم. «اصرار» نکنم وقتی نمی‌دانم تهش به کجا می‌رسد، حتی وقتی فکر می‌کنم که می‌دانم تهش به کجا می‌رسد. به هر حال نهایت اصرارم چهار کلمه‌ی تلگرامی بود و دو تا استیکر. کار دیگری ازم بر نمی‌آمد. تحمل تصویر ایران بدون مامان بابا، از ظرفیتم فراتر بود. حتی اگر دوز قرص‌ها را دوبرابر می‌کردم، سوراخی که توی دلم ایجاد کرده بود را پر نمی‌کرد. گمانم جای نوشتن‌ این‌ها این‌جا نیست (کی این‌همه سانسورچی شدم؟ می‌دانم از کی). به هر حال باید با این واقعیت کنار بیاییم که حالا هرکداممان یک‌طرف دنیاییم و دورهمی خانوادگی آرزوی دور و درازی‌ست. 


سه هفته هم نشد سفر ایرانمان. هیچ‌وقت این‌ سال‌ها زمستان ایران نرفته بودم، هیچ‌وقت این‌قدر کوتاه ایران نرفته بودم. انگار برش کوتاهی از بی‌فضایی و بی‌زمانی. مخصوصا آن سه روز. شب قدر رمضان گذشته، زهرا نوشت این‌سال‌ها فقط زیارت کربلا خواسته تا خود صبح. من همان‌طور که توی سالن انگلیسی‌زبان‌های مسجد نشسته بودم و آیه لای چادر سفید با گل‌های ریز آبی روی پایم خوابش برده بود، وسط سطرهای دعای مجیر یاد توئیت زهرا افتادم. زیارت کربلا از آن اتفاقاتی‌ست که باید کل عالم امکان دست به دست هم بدهد تا در سفر ۲۰ روزه، شدنی شود. شد. یک نماز ظهر و عصر پنج‌شنبه کاظمین، یک شب جمعه کربلا، یک نماز صبح شنبه نجف. تجربه‌ی بی‌بدیل زیارت‌های چندساعته و کوتاه از (معدود) مواهب دوران مهاجرتم است. حجم لذتی که از این سفر بر دلم نشست، التیام تلخی حال و تجربه‌ی ماه‌های اخیر بود. حدی از گم‌شدگی و بی‌جوابی دردآوری را داشتم تجربه می‌کردم که کنارآمدنی نبود. انگار یقین از آن چیزهایی‌ست که مدام کم‌رنگ‌تر می‌شود. نه فقط در حوزه‌ی معنویات، که روند و تصمیم‌های زندگی هم. نمی‌دانم شرایط زندگی‌ست یا سن است یا دنیایی که روی دور تند است یا چه ... هر آنچه سخت و استوار است دود می‌شود و به هوا می‌رود طور. گاهی آن‌چنان نمی‌توانی اتفاقات را برای خودت ترجمه و تفسیر کنی که مستاصل مجبوری عقب بایستی و فقط نگاه کنی. فاز انفعال کامل. خدا کند گذشته باشد این فصل از زندگی به برکت زیارت امام حسین. 

 

باقی سفر هم خوشی تجربه‌ی عمه بودن است. تکه‌ای از دلم است حلما. تفاوت گذاشتن بین دوست داشتن آیه و حلما برایم آسان نیست. همان‌طور که تحمل دوری ازش. کاش خدا راه‌های زندگی‌ خانوادگی‌مان را به هم وصل‌تر کند. 

۱۶ دی ۹۶ ، ۰۳:۴۰ ۲ نظر

وقتی همه‌ی وسایل میز کارم را هل می‌دهم پایین که هیچ چیز روی میز نماند چون شلوغیش تمرکزم را بر هم می‌زند، وقتی ارتفاع پایه‌ی زیر لپ‌تاپ را بالاتر می‌برم، وقتی کی‌برد وایرلس می‌گذارم دم دستم و موس را روشن می‌کنم یعنی آنقدر به کتف و گردنم فشار آورده‌ام که حتی یک‌روز دیگر هم شرایط را نمی‌توانند تحمل کنند ولی چاره‌ای نیست، ددلاین‌ها نزدیک است. 


پلوپز که از کابینت کناری بیرون بیاید، زودپز را که به برق بزنم و ماشین ظرف‌شویی مدام به کار باشد و حتی قابلمه‌ها و سبدها را هم توی ماشین بگذارم یعنی ددلاین‌ها نزدیک است و به قدر این‌کارها فرصت نیست. آن‌چند ساعت با آیه بودن را حرام این کارها نمی‌کنم. بازی کردن در این روزها از اوجب واجبات است. 


یک بازی رومیزی خریده‌ایم تازگی‌ها که اسمش لابیرنت است. رویش نوشته ۸ سال به بالا. من خریدم که با وحید بازی کنیم ولی از همان اول آیه شروع کرد باهامان بازی کردن. چند بار اول کمی کمکش کردیم و بعدش دیگر از ما بهتر بازی کرد. معتاد شدیم هرسه. شبی چند دست لابیرنت بازی می‌کنیم تا خسته شویم. انگار نه انگار که ددلاین‌ها دارد قورتمان می‌دهد.


۰۸ آذر ۹۶ ، ۲۳:۳۵ ۰ نظر
گفتی برگ‌ها را ببین ریخته روی زمین. اکتبر پاییزه؟ گفتم بله. آن روزی که می‌خواستی به دنیا بیایی همه‌ی برگ‌ها طلایی و نارنجی و سرخابی بودند. بعد تو به دنیا آمدی و چند روز بعدش که از بیمارستان می‌رفتیم خانه، طوفان برف شروع شده بود. پرسیدی: شما دیدی برف از آسمون اومد؟ انگار باورت نمی‌شد. گفتم یادت نیست برف را؟ سر تکان دادی. گفتم یادت نیست با بابا می‌رفتی سورتمه‌سواری تو حیاط؟ از چشم‌هات معلوم بود چیزی در ذهنت نیست. گفتم مدرسه که می‌رفتی در برف‌ها با تینا بازی می‌کردی آن‌همه دستکش و اسنوپنت و کلاه و کاپشن را یادت نیست؟ آن روز که یک متر برف آمد و مجبور شدند حیاط مدرسه را برایتان تونل‌بندی کنند را هم یادت نبود. همه‌ی آن روزهای سرد از حافظه‌ات پاک شده انگار. کاش همیشه این‌طور باشد برایت. سردی‌های زندگی زود یادت برود. 


امسال تولدت را در شهربازی بچه‌ها گرفتیم. دو تا از دوستان مدرسه‌ی جدیدت را دعوت کردی و باقی هم بچه‌های دوستانمان. در این شهر بازی همیشه کیف می‌کنی چون هم بازی‌هایش را دوست داری و هم حیوانات یاغ وحشش را. دیروز هم از خوشحال مثل پروانه بال‌بال می‌زدی. دوست داشتی در همه‌ی کارها سهیم باشی و تصمیم بگیری و کمک کنی. در مدرسه هم برایت تولد گرفتند. خودت من را دعوت کردی. همه نشستند دور تا دور یک تکه فرش تا تو آن کره‌ی زمین را دستت بگیری و ۵ دور گرد آن مقوایی که ماه‌های سال را رویش نوشته بودند و شمع خورشیدشکلی وسطش بود بگردی تا برسی به ۵ سالگیت. هر دور که چرخیدی جیل عکس آن سالت را نشان بچه‌ها داد و ازشان پرسید بچه‌ها در این سن چه‌کارهایی می‌کنند؟ آخر سر به همه بیسکوییت تعارف کردی و بچه‌ها دست‌هایشان را گذاشتند روی شانه‌های هم و برایت خواندند که چقدر دوستت دارند و چقدر می‌توانی خوبی در دنیا جاری کنی. 

تولدت مبارک بچه. گاهی تنها نخ اتصال من به دنیا تو ای! لذت کشف دوباره‌ی دنیا با تو شگفتی‌آور است از بس نگاهت تازه است به اطرافت. 


۰۲ آبان ۹۶ ، ۰۰:۲۷ ۱۰ نظر