مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

ماشین وحید تعمیرگاه مانده بود. دیشب گفته بود صبح برسانمش. آیه را بردنه هرچه صدایش کردم بیدار نشد. دیشب سرفه می‌کرد و نخوابید گمانم. دیروز خرید‌های غیر خوراکی مهمانی را کردم. مهمانی تولد آیه شنبه است. این شب‌های آخر ماه صفر را نمی‌شمارم. تحمل مسجد رفتن ندارم دیگر. نمی‌دانم کدام روز ۲۸ صفر است، کدام ۲۹ و آیا ماه سی‌روزه است یا چه. سختم است. از لباس مشکی فقط شالم باقی مانده روی سرم. 

آیه را که گذاشتم مدرسه در راه داشتم فکر می‌کردم جان غذا درست کردن ندارم - چه شد آن نرگسی که مهمانی‌های شلوغ می‌گرفت؟ فعلا گم شده‌ است. غذای شنبه را باید از بیرون سفارش بدهیم. بهتر است اصلا. فکرم هم مشغول این نمی‌شود که هندی‌ها چجور غذایی می‌خورند، امریکایی‌ها چطور حساسیت‌هایی دارند، ایرانی‌ها چی دوست دارند و بچه‌ها چه ادا اصولی می‌خواهند سر غذا دربیاورند. امروزم خالی می‌شود با این حساب. می‌توانم قاف را تمام کنم و نقد کریس هلند بر مقاله‌ی کمپبل را بخوانم تا آیه بیاید. ولی رانندگی کردن همین دو دقیقه هم سخت است برایم. چشم‌هام باز نمی‌ماند. خانه که بر می‌گردم روی مبل ولو می‌شوم و پتوی آیه را می‌کشم رویم. وحید می‌آید می‌پرسد چرا من را بیدار نکردی. می‌گویم بیدار نشدی، اوبر بگیر برو. چشم‌هام را می‌بندم. نقره دارد چیزی را خرت‌خرت می‌جود. بعد پنجه‌هایش را می‌کشد روی فرش. صدایش می‌زنم: نقره! این لحن عتاب‌آلودم را می‌شناسد. می‌داند کار بدی کرده. به خودم می‌گویم بچه‌گربه آوردنت چی بود؟ ولی همین که می‌پرد روی پاهام و خودش را می‌کشد بالا، صورت و موهایم را بو  می‌کند، کمرش را کش و قوس می‌دهد و خودش را مچاله می‌کند کنار گردنم و می‌خوابد به خودم می‌گویم برای همین! 

خواب و بیدار به خودم نهیب می‌زدم: ساعت را کوک کن، ساعت را کوک کن! انرژی نداشتم. هم می‌ترسیدم نقره بپرد برود باز سر و صدا کند. گذشت. نمی‌دانم چقدر. مبایلم دینگ‌دینگ کرد. ایمیل از طرف مسجد: امریکای شمالی جمعه اول ربیع است. پشتم تیر می‌کشد. چند سال گذشته از آن نذرهای ختم قرآن‌ دهه‌ی آخر صفر؟ از همان‌ سال‌ها، روزهای آخر ماه بی‌جان می‌شوم هر سال. پی‌اش نمی‌گردم. سنگینی خودش می‌آید هوار می‌شود روی سینه‌ام. همیشه روزهای آخر من خسته و خواب‌آلود و تب‌دارم. 


فردا روز بهتری‌ست. مهمانی تولد آیه نزدیک است. 

۱۷ آبان ۹۷ ، ۲۲:۲۵ ۳ نظر

?How it gets so messed up

 It has always been that way hon, you are seeing it now

انگار برای بار اول خستگی را در صورتم می‌دید


پ.ن.

دکتره گفت میان این انبوه ناگواری لابد چیزی بوده که کنار هم نگه‌تان داشته

در دلم گفتم شاید حب کسی


۲۵ مهر ۹۷ ، ۱۴:۱۳ ۲ نظر

تیر مرداد شهریور مهر گذشت ... لیست نوشته‌های منتشر نشده‌ی اینجا را نگاه می‌کنم. از نقد ره‌ش و راهنمای مردن با گیاهان دارویی تا کنفرانس کلورادو، از دیدار با جان دورام پیترز تا طواف گنبدواره‌ی بودا در ارتفاعات شامبالا، از شب‌های محرم تا سفر دریایی یک‌ هفته‌ای روی اقیانوس آرام، از روزهای خواهرانه-برادرانه‌ی تابستان کانادا، تا سبدسبد لیمو‌ و انار و سیب درختان خیابان‌های کالیفرنیا. گاهی نوشته‌‌ام همه‌چیز را، گاهی دو سه جمله، گاه چند کلمه، بعضی‌هایش هم فقط عنوان است. 

وبلاگ حکم تراپی داشته برایم این سال‌ها. از خفه شدن نجاتم داده انگار. کنار آمدن با ناهم‌گونی‌ها را برایم هموار کرده. سخت و آسان زندگی را نوشتم، اگرچه کدگزاری شده یا به اشاره یا به کنایه. 

از بار آخری که دفترهای روزانه‌نویسی پیش از مهاجرتم را ورق زده‌ام خیلی گذشته. گمانم پنج‌ شش سال. روزانه‌نویسی همان‌قدر که خوب است، بد است. همان‌قدر که آرامت می‌کند، به هم می‌ریزدت، همان‌قدر که ساده‌نویست می‌کند، پیچیده‌نویسی را یادت می‌دهد. همان‌قدر که ذهنت را خالی می‌کند از کلاف آشفته‌ی فکرها، حافظه‌ت را خاطراتت را، حس‌هایت را، مکتوب می‌کند. وبلاگ‌ هم برای من ادامه‌ی همان سنت بود - هست. به همین خاطر هم سخت شده نوشتنش؛ تلاقی همان سخت و آسان. 

ربکا هم این میان بی‌ربط نیست. در جلسات روان‌درمانی بیل دستم می‌دهد که خاک‌های وجودم را زیر و رو کنم. گاهی گیر می‌کنم به قلوه‌سنگ. هی دورش را خالی می‌کنم، با بیل با چنگک با دست تا قلوه‌سنگ دربیاید و خاک یک‌دست شود. گاهی به چاه می‌رسم. می‌کنم. آنقدر گود که به آب برسم. خاکش همیشه نرم نیست. گاهی خیلی سفت و خشک است. بعضی از جلسات تا دو روز نای نفس کشیدن را ازم می‌گیرد. مواجه شدن با لایه‌های زیرین روان خیلی وفت‌ها خوشایند نیست، سهمگین است. ربکا می‌گوید نوشتن راه حل خوبی‌ست برای آن روزهایی که نمی‌بینمش. من ولی توان دوباره خواندنشان را ندارم. نمی‌نویسم. حداقل تا حالا نمی‌توانستم. شاید حالا بتوانم. فردا که از زیر طاق یاسمن‌های بنفش شره کرده‌ی راه ورودی مرکز مطالعات رفتار استنفورد عبور کنم و به طبقه‌ی سوم و اتاق ربکا برسم، شاید چیزی تغییر کند که نوشتن را راحت‌تر کند. شاید هم نکند.


پ. ن. دو سه ماه پیش به اروین یالوم ایمیل زدم پرسیدم اگر هنوز کار می‌کند، چند جلسه بروم درباره‌ی خواب‌های تکرارشونده‌ام حرف بزنیم. گفت سپتامبر از سفر بر می‌گردد و آن‌وقت می‌توانم ببینمش. خواب‌ها را ننوشتم. سعی کردم یادم برود. هنوز تماس نگرفتم.  

  

۱۷ مهر ۹۷ ، ۰۰:۲۵ ۲ نظر

گمانم اواخر فروردین نوشته‌ام این را.

---

سوار ماشین که شد و کمربندش را بست برگشتم نگاهش کردم. پنج سال و نیم تمام. تازگی فضایش باز عوض شده و نوع سوال‌هاش و حتی طرز مطرح کردن حرف‌هاش فرق کرده. چند بار سعی کرده من را بپیچاند و طوری استدلال کند که نتوانم مخالفت کنم. من مدام به راه‌هایی فکر می‌کردم که بی یکی‌به‌دو کردن به نتیجه برساندمان و هی به خودم گفتم راه حل ایده‌آلی وجود ندارد، همه‌اش روند زندگی‌ست و با هم یاد می‌گیریدش. سخت نگیر. 

ده روز گذشته به‌کل درگیر ویروس معده و روده بود. شب‌ها تب ۴۰ درجه. روزها دل‌درد. دو شب من در تختش خوابیدم. یک‌شب با هم روی کاناپه‌ی نشیمن خوابیدیم. یک‌شب هم روی تخت من. بدنش تمام طول شب مثل کوره‌ی آدم‌سوزی داغ و دل‌هره‌آور بود. تب‌بر اثر نداشت. مثل جوجه‌های تازه، می‌لرزید. دوشنبه دکترش وقت نداشت. سه‌شنبه دیگر تبش قطع شده بود. بردمش مدرسه. دلم نمی‌خواست ببرمش ولی. دوست دارم روزها خانه باشد عصرها که حوصله‌اش سر می‌رود برود مدرسه. صبح‌ها باهم باشیم. هفته‌ی پیش با این‌که مریض بود، صبح‌ها می‌نشست کنار من، خمیربازی می‌کرد. مشق‌های فارسی‌اش را می‌نوشت، با شن‌های مصنوعی قلعه می‌ساخت، کاردستی درست می‌کرد و من به کارهام می‌رسیدم. عصرها معمولا بی‌حوصله و کسل بود. با هم می‌رفتیم پارک. چرا هیچ مدرسه‌ای با این سیستم وجود ندارد؟ 

سه‌شنبه که بردمش دکتر، گفت همان ویروسه است که دارد از تنش بیرون می‌رود. دوره‌اش باید تمام شود. من فکر کردم چه مادر قوی‌ای هستم. به این یک مورد ایمان دارم. از همان روزی که از بیمارستان آوردیمش خانه و من یک‌دستی بچه‌ی لیزلیزی نحیف را بردم زیر دوش آب شستم و وحید هول‌شده و ترس‌زده من را نگاه می‌کرد تا بهش گفتم حوله را آماده کن تا زود بپیچمش، فهمیدم من مادر شجاعی خواهم بود. شاید حتی کمی زیادی. هربار که از ارتفاع بالاتری می‌خواهد بپرد دست خودم را می‌گیرم و عقب‌تر می‌ایستم. نفس عمیق می‌کشم: جلو نرو، ریسکش شکستن استخوانی‌ست احتمالا. خدا مراقبش است. بگذار امتحان کند. گاهی حتی مادر سهل‌انگاری به نظر رسیده‌ام که اجازه داده‌ام از آن فاصله در آب شیرجه بزند یا با تمام لباس‌هایش در گل و لای فرو برود، پابرهنه در خیابان بدود، روی نرده‌های باریک راه برود، لیوان آبش را از ماسه پر کند، از طناب‌های تار عنکبوتی پارک سر و ته آویزان شود، از صخره‌های مصنوعی بلند بالا برود و از لبه‌ی تیز کوه با ما پیاده بیاید تا آبشار. برای هر تب و لرزی بدوبدو دکتر نبرده‌امش، برای هر خراش و دردش رنگ و رویم نپریده‌. برای خودم تکرار کرده‌ام: خوب می‌شود، خوب می‌شود تا آن شک همیشگی و دل‌شوره را از سرم بیرون کنم. ولی این روزها زود تمام می‌شود. امیدوارم آن زیربنایی که قرار است منبع تصمیم‌گیری‌های آینده‌اش باشد سفت و کم خلل شکل بگیرد این روزها. ولی نوعی از این شجاعت و مهر هست که مدیریت کردنش سخت است. آن نوعش که باید این‌که آنقدر شجاع و قوی باشی که بچه‌ات را بدون هیچ شرط و پیش‌شرط بپذیری و دوستش داشته باشی. نه حالا که بازی و شادی و خنده و گریه‌ است، آن‌روز که او راه زندگیش را می‌خواهد خودش انتخاب کند. دوست‌هایش را، جای زندگیش را، کارش‌ها، نگاهش را... 

بعضی روابط آدم‌های دور و برم را که می‌بینم، از بشریت نا امید می‌شوم. مادرهایی که به عوض شدن راه زندگی بچه‌هایشان یا تغییر عقیده و مناسبات و انتخاب‌هایشان واکنش‌های غریب نشان می‌دهند. محبتشان به بچه شرطی‌ست. اگر راه و هدف زندگیش در چارچوب آن‌ها نگنجد نمی‌پذیرندش، اگرچه محبتشان احتمالا از بین نمی‌رود ولی نادیده‌اش می‌گیرند و تارهای شبکه‌ی حمایتی از هم گسسته‌ می‌شود. 

---

چند بار پیش آمده از من درباره‌ی پاسخ دادن به موضوعات حساس (تفاوت‌های فیزیکی جنسیتی، به دنیا آمدن بچه، روابط پدر مادر ...) برای بچه‌ها نظر پرسیده‌اند - شاید چون این‌ طرف دنیا زندگی می‌کنم و روش‌های تربیتی متفاوتی را دیده‌ام. چیزهایی که در این چند سال یاد گرفته‌ام این‌هاست: بسته به سن بچه و محیطی که درش بزرگ می‌شود برخورد شما با موضوع متفاوت خواهد بود ولی نکته‌ی کلیدی این است که هول نشوید. رنگتان نپرد. سرخ و سفید نشوید. نفس عمیق بکشید. جواب‌های بسیار کوتاه ولی درست (حتما درست) بدهید. مکث کنید. اجازه بدهید اطلاعاتی که شنیده یا می‌داند را خودش به شما بگوید. بعد از هر جمله‌اش بگویید: هوم! آها! که ادامه بدهد. زیادی رسوخ نکنید در کلمه‌ها و داده‌هایش. منطق او با منطق شما متفاوت است. اگر مسئله پیچیده‌است، برایش مثال بزنید، باورهای خودتان را در چارچوب قصه یا خاطره برایش بگویید. زیاده‌خوانی نکنید از حرف‌هایش، فکر نکنید پشت سوال‌ها چیز خاصی مخفی‌ست. جاسوسی نکنید، نپرسید این حرف‌ها را از کی یادگرفته ... کی گفته ‌... کجا دیده... بگذارید خودش حرف بزند. اگر سوال‌ها بیشتر شد و جوابش را نمی‌دانستید یا نیاز به کسب اطلاعات و این‌که چطور مطرح کنید داشتید، ازش زمان بگیرید. خیلی راحت بگویید درباره‌ی این موضوع اطلاعاتم کافی نیست، می‌خوانم فردا برایت می‌گویم. یا اگر موضوعی‌ست که قابلیت جستجوی علمی دارد، با هم درباره‌‌اش کتاب بخوانید یا گوگل کنید. نترسید و خجالت نکشید. 

---

هفته‌ی پیش سر میز صبحانه

آیه: مارگارت گفته این‌طور نیست که فقط دخترها و پسرها با هم عروسی کنند، دخترها هم می‌توانند با دختر‌ها عروسی کنند. شما می‌دونستی؟

- بله ... مکث (منتظر می‌شوم باقی اطلاعات و سوال‌ها را رو کند)

- یعنی من می‌تونم با صبا عروسی کنم؟

- (خیلی عادی) تو با صبا دوستی. می‌تونید با هم *play date داشته باشید.

مکث ...

- کیا می‌تونن با کیا عروسی کنند؟

- یادته قصه‌ی عروسی من و بابا رو گفتیم و مال دایی و خاله فرشته‌ رو و مامانی و بابایی رو؟  بعدش هم فیلم و عکس‌های عروسی من و بابا رو دیدیم، یادت می‌آد گفتم آدم‌ها باید خیلی بزرگ‌تر بشن و خیلی چیزها یاد بگیرن که بتونن درباره‌ی ازدواج فکر کنند و تصمیم بگیرن؟    

- اوهوم  (... مکث ...) ولی من حتی اگر عروسی هم بکنم از پیش تو و بابا نمی‌رم. 

- هاها ... خیلی هم خوب. همه دور هم زندگی می‌کنیم. (مکث... ظاهرا فعلا سوال دیگری نیست) می‌خوای پیغام بدم به مامان صبا ببینم اگر این‌ هفته سفر نمی‌رن، با هم بریم موزه‌ی بچه‌ها یا شهربازی؟

- بله


* روزهای بازی خانگی 

پ.ن

*کتاب سوم از جمهور افلاطون که درباره‌ی تربیت کودک و سرباز است خواندنی‌ست. یک‌روز که هنوز مانده بود تا آیه به دنیا بیاید، با دوست لهستانیم رفته بودیم ناهار. خودش دو دختر دبستانی داشت. صحبت کشید به این‌که ما چقدر اجازه داریم عقاید و باورهایمان را به بچه‌ها بیاموزیم و ذهن سفیدشان را آن‌طور که می‌خواهیم قالب بزنیم. و اینکه آیا این‌کار اصلا اخلاقی‌ست یا خیر. بهم گفت: تو تصور می‌کنی بچه‌ات را در محیط غیرچارچوب‌دار، غیر متعصب و غیر کلیشه‌ای می‌خواهی تربیت کنی؟ جامعه گرداب طوفان‌ است. اگر تو یادش ندهی بقیه یادش می‌دهند. جمهور افلاطون بخوان. و راست می‌گفت.  

- کتاب How to Talk So Kids Will Listen and Listen So Kids Will Talk را من هنوز تمام نکرده‌ام چون خواندنش طول می‌کشد. هر فصل را که می‌خوانی باید تمرین کنی یک ماه یا بیشتر. ولی تا همین‌جا هم چیزهای زیادی ازش یاد گرفته‌ام و به نظرم بیش از کتاب‌های دیگری که خوانده‌ام قابل توصیه است. 


۰۹ شهریور ۹۷ ، ۲۰:۵۸ ۰ نظر

هرچه کنفرانس رفته‌ام در این چند سال یک‌طرف، کنفرانس امسال یک‌طرف دیگر. خوب بود چون تمام محققانی که شرکت کرده بودند روی حوزه‌ی تخصصی دین و رسانه کار می‌کردند. لازم نبود از ب بسم‌الله برایشان توضیح دهی. عملا ۴ اسلاید اول پرزنتیشن من کاملا بیهوده بود و خیلی سربسته رد شدم ازشان. چون مخاطبم می‌دانست رسانه‌گستری چیست و من درباره‌ی کدام بخشش دارم حرف می‌زنم. فرهنگ دیداری و قواعد روشی‌شناسی‌اش را بلد بود و تعریف جامعه‌شناختی از دین را هم می‌شناخت و می‌دانست محتوا و اصطلاحات معنوی و دینی را چطور در متن علمی به کار می‌برند. 

تمام استاد‌هایی که من در ۱۳ سال اخیر با کتاب‌ها و مقاله‌ها و نظریه‌ها و روش‌شناسی‌هایشان سر و کله زده بودم آن‌جا بودند. بی اغراق همه‌ی‌شان به جز گری بانت. 

—-


وحید و آیه جمعه شب رفتند اتاوا. من ماندم و اسلایدهای ارائه‌ام که هنوز نساخته بودم. تا حالا با پرزی کار نکرده بودم و این‌بار قصد کرده بودم حتما روی پرزی اجرا کنم. سر و کله زدن با ابزار جدید هم خودش عالمی‌ست. تمام شنبه و یک‌شنبه اسلاید ساختم. دوشنبه خانه را جمع و جور کردم و چند بار اسلایدها را دوره کردم که چیزی از قلم نیفتاده باشد. دلم تنگ شده بود برای آیه. هرچه بزرگ‌تر می‌شود من بهش وابسته‌تر می‌شوم و طبعا او استقلال بیشتری طلب می‌کند.


شانا، خانمی که اتاق خانه‌اش را از ایربی‌اندبی گرفته بودم، ایمیل زد پرسید کی می‌رسی؟ اگر می‌آیی مرکز شهر بیایم برت دارم برسانم. گفتم نه ون گرین‌راید گرفته‌ام مستقیم می‌رسم خانه‌ات. اولین بار بود ایر‌بی‌اند‌بی می‌گرفتم. نمی‌دانستم وسط زندگی یکی دیگر رفتن و چند شب ماندن چه حسی می‌دهد بهم. بعضی خانه‌ها خالی‌ست و فقط برای همین منظور استفاده می‌شود ولی بعضی‌، خانه‌ی خود صاحبخانه‌ است و اتاقی را به تو می‌دهد. کامنت‌های روی سایت گفته بودند شانا خیلی گرم است و خانه‌اش تمیز است و خودش مهربان است و مربی یوگاست و این‌ها. من هم از دیدن خرج هتل پیشنهادی کنفرانس دود از سرم بلند شده بود و سریع همین را رزور کرده‌ بودم؛ شکر خدا هیچ‌وقت هم یادم نمی‌ماند برای کمک‌هزینه‌ی سفر علمی دپارتمان را اپلای کنم. 

   

سه‌شنبه صبح هفت در رو بستی نمکی یه درو نبستی نمکی‌وار از خانه زدم بیرون و اوبر گرفتم به سمت فرودگاه. پنجره‌ی آشپرخانه را یادم رفت ببندم و خب کاری بود که شده بود و برگشتی در کار نبود. دلم خوش بود به چراغ حیاط همسایه که سمت همان پنجره است و به هر صدای پایی نورافکنی روشن می‌شود و هر دو حیاط را روشن می‌کند.    

می‌خواستم در پرواز باز روی ارائه کار کنم که اصلا حالش نبود. 


از سن‌حوزه رفتم دنور در ایالت کلورادو. یک ساعت بعد از این‌که رسیدم آن ماشینی که کرایه کرده بودم رسید. ۱۰ نفری سوار شدیم به سمت بولدر. یک ساعت راه بود. از همان بدو ورود راننده یکی یک شیشه آب داد دستمان گفت تا برسیم این شیشه را تمام کنید چون خیلی از سطح دریا بالاتریم و بدنتان کم‌آب می‌شود و سردرد می‌گیرید و از حال می‌روید. به مرکز شهر که رسیدیم ماشین من و خانم دیگری را عوض کردند و ماشین کوچک‌تری ما را رساند تا آدرس‌هایی که داده بودیم. راننده پیرمردی بود که کل موقعیت جغرافیایی و فرهنگی منطقه را برایمان شرح داد و تاکید کرد آب بخورید چون ناغافل می‌افتید و نمی‌فهمید چی به روزگارتان آمده. 


به خانه‌ی شانا که رسیدم کمی اول جا خوردم. قدیمی بود با دری رنگ و رو رفته. آمد استقبالم با دو تا سگ سفید بزرگ - خیلی بزرگ - و پیر و مهربان. خودش و سگ‌ها را معرفی کرد. خانه را و اتاقم را نشانم داد. گفت سگ‌ها در اتاق مهمان نمی‌روند. تمیز بود همه جا و مرتب. خود زنی بود در دهه‌ی ۶۰ زندگی. قد بسیار بلند و موهای نقره‌ای. خیلی راحت و  خودمانی. خانه‌اش در نهایت سادگی و بی‌وسیلگی بود. دوتا مبل داشت و یک بوفه‌ی رنگ و رو رفته. میز غذاخوری دو نفره. سه اتاق خواب در خانه بود که دوتا مال مهمان‌هایش بود و یکی مال خودش. اتاق‌ها تخت دونفره و چراغ خواب داشتند و میز عسلی. همه‌ چیز خانه دست دوم بود. در آشپزخانه‌اش هم فقط وسایل ضروری پیدا می‌شد. به جز یک دستگاه اسپرسو ساز خیلی جدی و دلبر. روی در کابینت‌ها کارت‌هایی چسبانده بود و توضیح داده بود که در کدام‌ها چه چیزهایی‌ست.   


حیاط خیلی بزرگی داشت که دوتا سگ پشمالوی فسقلی دیگر هم آن‌جا بودند. تا من را دیدند آمدند بازی و شادی و تماشا. یک کم هدیگر را بغل کردیم بازی کردیم به جای مخمل خان و عفت خانوم (گربه‌های بابا) که دلم برایشان یک‌ذره شده. در روزهای بعد من فقط یکی از سگ‌های‌ بزرگ را دیدم که شب‌ها در اتاق شانا می‌خوابید. بقیه را می‌فرستاد خانه‌ی جان، هم‌سایه‌اش. از همان بدو ورود به فرودگاه دنور فهمیدم مردم کلورادو با کالیفرنیا خیلی فرق دارند. گرم و محترم‌ و کمک‌رسانند.  


ساعت از ۶ عصر گذشته بود و من صبح علی‌الطلوع جلسه‌ی ارا‌ئه‌ام شروع می‌شد. از اوبر ایتس غذا سفارش دادم سوپ هویج و نارگیل و سالاد سبزیجات کبابی با کینوا. از شانا اتو گرفتم روسری‌هایم را اتو کردم. بعد نشستم یک دور دیگر مطالبم را بالاپایین کردم. بعضی‌ جاهایش را هایلایت کردم. دور لغت‌های مهم خط آبی کشیدم. این‌بار هم بی‌کاغذ ارائه می‌کنم؛ از روی آیپد. اسلایدها را چند جا ذخیره کردم و به خودم ایمیل زدم که گم و گور نشود و به مشکل تکنیکی بر نخوریم. گفته بودند، لپ‌تاپ‌هایتان را بیاورید چون کلاس‌ها سیستم ندارد. ولی سیم برای وصل شدن به پروژکتور هست. 


ساعت ایالت کلورادو یک‌ساعت از کالیفرنیا جلوتر بود ولی مگر من خوابم می‌برد؟

۲۰ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۴۱ ۰ نظر

آیه سوار تاب چرخی پارک شده بود و سعی می‌کرد با دختری هم‌سن خودش شوخی کند و تاب را تندتر تکان دهد و هر دو قاه‌قاه می‌خندیدند. من نشسته بودم، لپ‌تاپم روی پا پرزنتیشن ماه بعد را حاضر می‌کردم. در راه آمدنه یک شاخه مگنولیا را که باد زده بود و از شاخه‌های بالای درخت‌های کهن‌سال کنده بود برداشته بودیم که برگشتنه ببریم خانه. شاخه کنارم روی نیمکت با باد تکان می‌خورد ولی دمش به دسته‌ی اسکوتر آیه گیر می‌کرد و نمی‌رفت. من دوست داشتم از خوش‌حالی‌های این روزهایم بنویسم. ولی نمی‌توانستم.

 

صبحش پشت میز کارم نشسته بودم روبه‌روی درخت سیب کوچه. جلوی درخت سیب یک درخت افرای قطور و پر و پیمان است که شاخه‌هایش سنگین‌اند. امروز باد که تند شد یکی از شاخه‌ها شکست و افتاد پیاده رو را بند آورد. زنگ زدم شهرداری، کسی را فرستادند که برش دارد ولی مامور گفت مسئول پرداختش شما اید نه شهرداری. زنگ زدم به صاحبخانه‌ که یک مرد چینی‌ست و این خانه را تازه خریده. گفتم این‌طور می‌گوید. گوشی را دادم مامور شهرداری. برایش توضیح داد و او هم گفت هرکار باید بکنید. من عکس گرفتم از شاخه و کوچه و فرستادم برایش. بعد که این‌کارها تمام شد دیگر باید می‌رفتم دنبال آیه. کلاس نقاشی‌اش ساعت ۳ تمام می‌شد. همان‌موقع هم باز احساس خوش‌حالی می‌کردم. آفتاب وسط آسمان بود. چمن‌های جلوی در خانه‌ی ما و باقی کوچه برق می‌زد. بوته‌های متنوع گل‌های رنگارنگ، درخت انار پر شکوفه‌ی هم‌سایه، ۶ نخل کوچه‌ی روبه‌رو که سرشان رسیده به آسمان هفتم و حتی باد هم کم می‌تواند تکانشان بدهد بس‌که بلند‌ند. همه‌چیز  این محله و خانه شبیه فیلم‌های فانتزی‌ست. همان خانه‌ها که خیلی خارج است و تمیز است و کارتونی‌ست. از همین عکس‌هایی که روی اینستاگرام و توئیتر می‌گذارند و می‌نویسند «سقف آرزوها».  خانه پر است از رنگین‌کمان‌های دیواری‌. در طول روز نور طوری بهش می‌تابد که روی دیوارها می‌شکند و از همه‌ی روزنه‌هایش رنگین‌کمان می‌ریزد توی حانه. حیاطش دید ندارد و می‌شود راحت تویش صبحانه و عصرانه خورد و درخت و سبزی کاشت و بدمینتون و وسطی بازی کرد و نماز خواند و دورهمی‌های دوستانه داشت. من هر روز این دوماه که صبح از خواب بیدار شده‌ام خدا را شکر کرده‌ام به خاطر فضای دل‌نشین خوب این‌خانه. از آن لیستی که نوشته بودیم برای امتیازدهی به خانه‌ها، این‌جا همه را داشت و حتی بیشتر. دوست دارم ریزریز درباره‌اش بنویسم ولی باز جلوی خودم را می‌گیرم ساکت می‌شوم.

 

کلاس‌های تابستانی این‌جا هفتگی‌ست. و باید از زمستان قبل برایش برنامه‌ریزی کرد. ما برنامه‌ی تابستانمان معلوم نبود برای همین مدام دلم شور تابستانی را می‌زد که می‌رسد و من حداقل سه پروژه‌ی شروع نشده داشتم که موعدشان پایان تابستان است. اواخر ماه مبارک معلوم شد که دوماه اول را هستیم و می‌توانیم برنامه‌ریزی کنیم. اول باید برای آیه سرگرمی پیدا می‌کردم. چند کلاس آزمایش‌ علمی و فیزیکی که همیشه ذوق می‌کند از انجامشان را پیدا کردم و برای هفته‌ی اول ثبت‌نامش کردم. هفته‌ی دوم کلاس تابستانی شهرداری نوشتمش که کنار دریاچه‌ی نزدیک خانه برگزار می‌شد و بازی گروهی می‌کردند و قایق‌سواری و یک‌روز هم می‌بردنشان موزه‌ی بچه‌ها و پارک آبی. هفته‌ی سوم نوشته بودمش کلاس نقاشی و هنرهای تجسمی. آیه بچه‌ی پرتحرک و پرانرژی‌ست برای همین دو هفته‌ی بعدش را باز همان پارک کنار دریاچه و بعد کلاس ورزشی که در طول هفته فوتبال و تنیس و شنا یاد می‌دادند ثبت‌ نام کردم. ترجیحم برایش وقت گذراندن در طبیعت است و اینکه ورزش کند که هم انرژی‌هایش تخلیه شود و هم ورزش جزئی از زندگیش بشود. ولی غریبی روزگار این بود که اولین کلاس نقاشی که تمام شد و رفتم دنبالش با آیه‌ای رام و  آرام و متفاوت روبه‌رو شدم. فکر کردم لابد اتفاقی‌ست. ولی روز دوم و سوم هم همین بود و ادامه داشت. نگاهش به اطرافش دقیق‌تر از پیش شد و یک حال ملایم بعد از مدت طولانی مدیتیشن بهش دست داده است در همین چند روز. خلاصه که بچه‌ای متفاوت تحویل می‌گیرم هر بار بعد از کلاس نقاشی. از همین‌ کشف‌های تازه هم احساس خوشی عمیقی می‌کنم. ولی باز دستم نمی‌رود که بنویسمش.  

 

این روزها بهترین روزهای سه سال اخیر است. غم و نگرانی وطن اگر بگذارد!


پ. ن. دوره‌ی درمانی جدید دارد به نتیجه می‌رسد. هرچه بیشتر پیش می‌روم هم‌خوانی‌ام با خط بکش بلندتر می‌شود. همان‌قدر بریده، همان‌قدر شاکی، همان‌قدر سرنوشت‌ محتوم‌وار.

 

۱۴ تیر ۹۷ ، ۱۵:۱۳ ۴ نظر

ما همان‌هایی هستیم که دلمان نمی‌خواهد و نمی‌آید آن‌ گوشه از خانه را که تزیین کرده بودیم برای ماه مبارک، جمع و جور کنیم.


---

وسط اسباب‌کشی، یک جعبه درست کرده بودم کوچک‌تر از باقی. رویش نوشته بودم «رمضان» داخلش چند کتاب قصه درباره‌ی ماه مبارک، جانماز آیه، قرآن و مفاتیح خودم، و چند چیز دیگر بود. می‌خواستم جلوی دست باشد این‌ها که نخواهم همه‌ی جعبه‌ها را بگردم شب اول ماه مبارک. لیستی هم نوشته بودم از کتاب‌هایی که امسال می‌خواستم برای آیه بخرم. تصمیم گرفته‌ام مجموعه‌ای درست کنم برای رمضان از کتاب‌ها و محصولات فرهنگی‌ای که مسلمانان این‌جا تولید می‌کنند* به مناسبت ماه رمضان و هر سال کامل‌ترش کنیم با آیه. چون فرصت زیادی نداشتم تمرکز کردم روی کتاب‌ها. لیستی نوشته بودم که به محض اسباب‌کشی همه‌شان را از سایت آمازون سفارش دادم. 


دو شب قبل از شروع ماه، وسط آن همه خرت و پرت اسباب‌کشی، با آیه نشستیم سر صبر ماه و ستاره‌ی طلایی و نقره‌ای بریدیم. سلمی پیغام داد بچه‌های مسجد صبا آویز ماه مبارک درست کرده‌اند. سفارش بدهم برایت؟ سفارش دادیم Ramadan Mubarak. کنار شومینه، دانه‌دانه کتاب‌ها را چیدیم، شمع و فانوس گذاشتیم، آویز‌ها را چسباندیم به دیوار، ماه و ستاره‌ها را هم کنارشان. قرآن و تسبیح و مفاتیح و نهج‌البلاغه و صحیفه‌ی سجادیه هم گذاشتیم. ریسه‌ی چراغ‌های ریز را هم از لابلای کتاب‌ها رد کردیم و زدیم به برق. خوشگل شد. جذابیت‌های بصری گمانم یکی از بهترین راه‌های ایجاد ارتباط بچه‌ها با مفاهیم انتزاعی دینی‌ست. معمولا هم حافظه‌ی تصویری حس پایدارتری در ذهن بچه تولید می‌کند مخصوصا که خودش در تولید آن صحنه نقشی داشته باشد. هر شب یکی از کتاب‌های چیده شده را همراه باقی کتاب‌هایش آورد که بخوانیم. محتوای بسیاری از این کتاب‌ها با حال و هوای بچه‌های مسلمان در جامعه‌ی غربی سازگار است و حتی برای ما (پدرمادرهای نسل اول مهاجر) بیشتر آموختنی‌ست.    


دوست دارم آیه حس جشن و عید و شادی بگیرد از این ماه. چیزی که در فرهنگ ایرانی‌های مسلمان کم است خیلی. با شروع ماه مبارک چهره‌ی مسلمان‌ها عوض می‌شود این‌جا. ضیافت را باور دارند. دورهمی‌های مسجد‌ها برای قرآن و دعا خواندن و برنامه‌‌های متنوعشان در طول ماه مبارک نشان می‌دهد این ماه انرژی تازه‌ای برای جماعت مسلمان ایجاد می‌کند. شیعیان شب‌ها و روزهای ۱۹، ۲۰ و ۲۱ را عزاداری می‌کنند. باقی شب‌ها رسما جشن است. لباس‌ها، خوراکی‌ها، رفتارها، همه‌چیز شبیه مهمانی‌‌ست. از چند شب قبل از عید فطر هم کارناوال و بازارچه‌های عید به راه است. 


شب پیش از شروع ماه با آیه رفتیم در حیاط منتظر ماه شدیم، نیامد. شب بعدش ولی پیدا بود. گلیم را پهن کردیم زیر طاقی برای نمازها و دیدن ستاره‌های شب و تغییر شکل ماه. 


* وقتی داشتم جستجو می‌کردم در سایت‌های مختلف برای تزئینات ماه مبارک و کتاب‌ها و آویز‌ها و پوسترها و ایده‌های دیگر، حس کردم مسلمانان امریکا با این پروژه‌های خوشگل‌سازی و تولیدات مربوط به ماه مبارک انگار در دام بازاری و دم‌دستی کردن و جلوه‌ی تفریحی - هنری دادن به مناسک رمضان گرفتارند. رمضان برایشان شده چیزی شبیه یا جایگزین کریسمس. مناسک رمضان معنای دیگری متفاوت از مناسک سنتی تجربه شده‌ی جامعه‌ی مسلمین پیدا کرده‌ که شبکه‌های آنلاین هم در این تغییر معنی و قالب تاثیر گذار بوده‌اند (نگاهی به هشتگ PurpleRamadan یا RamadanDecor در اینستاگرم بیندازید) خلاصه که این‌ها در ذهنم بود وقتی آن گوشه کتاب‌ها را می‌چیدم و لابه‌لایشان شمع و ریسه‌ می‌گذاشتم.  


لیست کتاب‌های امسال. نویسنده. تصویرگر:

Ramadan. Hannah Eliot. Rashin Kheirieh

Night of the Moon. Hena Khan. Julie Paschikis

Crescent Moons and Pointed Minarets. Hena Khan. Mehrdokht Amini 

Under the Ramadan Moon. Sylvia Whitman. Sue Williams 

Lailah's Lunchbox. Reem Faruqi. Lea Lyon 

Golden Domes and Silver Lantern. Hena Khan. Mehrdokht Amini 

The Story of the Holy Prophet Muhammad: 30 Stories for 30 Nights. Humera Malik 

Rafiq and Friends: The Ramadan Date Palm. Fatemeh Mashouf. Vera Pavlova 

Its Ramadan, Curious George. Hena Khan. Mary O’Keefe Young

 

۲۴ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۴۴ ۲ نظر
تقریبا بسته‌بندی اسباب‌ها و جعبه‌کردنشان تمام شده. کمی وسیله‌ی آشپزخانه مانده برای این چند روز باقی و کمی لباس‌ها و وسایل شوینده. پریشب که اتاق آیه را جمع کردیم و در جعبه‌ها را چسب زدیم یادم افتاد مدرسه‌اش ۵ روز تعطیل است. نه کتابی مانده بود نه بساط نقاشی‌اش نه خمیرها و شن‌های مصنوعی نه لگوها و آهن‌رباها. هیچ‌چیز جذابی برای بازی نداشت. با وحید رفت فوتبال، برگشتنه یک بسته ماژیک اکلیلی و یک بسته کاغذ رنگی برق‌برقی خریده بود. ولی کتاب را چه می‌کردیم؟ فکر کردم فردا می‌رویم از کتابخانه یک‌سری کتاب جدید می‌گیریم. ولی احتمال اینکه فرصت کنم کم بود. چون کدام بچه‌ای را می‌شود نیم‌ساعت برد کتابخانه؟ حتما سه ساعت گیر می‌کردیم. به فکر ebookهای کتابخانه افتادم. دو اپلیکیشن داشتم روی آی‌پد که هیچ‌وقت خودم ازشان استفاده نکرده بودم. هر دو را زیر و رو کردم و ده پانزده کتاب برای آیه دانلود کردم. شب خواندیم باهم. قالب جدید برایش جالب بود. امروز که خانه بودیم و من هزار کار داشتم، صبح با هم پن‌کیک درست کردیم. یاد گرفته در مایکرویو تخم‌مرغ بپزد، نان تست کند و پن‌کیک را هم با کمک ما درست می‌کند. گاهی با هم ظرف می‌شوریم و جارو و گردگیری اتاقش بر عهده‌ی خودش است. آینه و روشویی، دستشویی‌ای که استفاده می‌کند را باید تمیز نگه دارد یا تمیز کند. ولی همه‌ی این‌ها دلیل نمی‌شود که اتاقش بازار شام نباشد. برای خانه‌ی جدید، طرح تازه‌ای برای مرتب نگه داشتن اتاقش در ذهن دارم که اگر جواب بدهد این‌جا می‌نویسم.

خلاصه بعد از صبحانه یک ساعت کارتون دید و بعدش رفت سراغ نقاشی. یک ساعت که گذشت نشستم کمی با هم نقاشی کردیم، کارت‌بازی کردیم، حباب ترکاندیم، مسابقه‌ی هرکی از کف دستش بیشتر دانه‌ی کنجد بخورد گذاشتیم و باقی دلقک‌بازی‌ها. بعد من رفتم سراغ کارهایم تا باز حوصله‌اش سر رفت. همیشه این‌جور وقت‌ها کتاب‌ها به داد می‌رسند که نبودند. اگر بودند هم من وقت نداشتم بنشینم کتاب‌ بخوانم. یاد کتاب‌های صوتی افتادم، شک داشتم اصلا ارتباط بگیرد. قصه‌ی فارسی گوش می‌کرد از چند کانال‌ تلگرامی ولی تاحالا کتاب گوش نکرده بود. چند کتاب برایش دانلود کردم و گفتم ببین دوست داری؟ اولیش چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی رولد دال. نشست روی مبل با یک‌ظرف پر گریپ‌فروت و گوش کرد، نیم ساعت بعد هنور همانطور نشسته بود و داشت گوش می‌کرد. داستان که به نیمه رسید از نشستن خسته شد، ولی از آن‌جایی که ژن خوب درش در جریان است نمی‌توانست رها کند، برداشت آی‌پد را برد روی ایوان نشست به چوب‌شور خوردن و گوش کردن. تجربه‌ی جالبی بود برای هردویمان. فکر نمی‌کردم این‌قدر برایش جالب باشد.

عصر باز حوصله‌اش سر رفته بود. گفتم تا کمی نقاشی بکشی من کارهایم تمام می‌شود می‌رویم پارک. گفت می‌خوام سنجاب بنفش بکشم بلد نیستم، شما بکش. فکر کردم از دنیایی که هنوز باهاش آشنایی ندارد رونمایی کنم. آی‌پد را آوردم گفتم بگو ‌Hey Siri! فکر کرد شوخی‌ام گرفته. پرسید مگه حرف ما رو می‌فهمه؟ گفتم شاید فهمید خدا رو چه دیدی؟ گفت. سی‌ری جواب داد I am here! گفتم بهش بگو برات موزیکی که دوست داری رو بذاره. خیلی مودبانه و مشکوک، انگار داره با یک آدم مهم حرف می‌زنه گفت Hey Siri could you please play Trolls music بعد با چشم‌های گرد شده دید موسیقی کارتون ترول دارد برایش پخش می‌شود. گفتم حالا می‌تونی بهش بگی یک عکس از سنجاب بنفش هم بهت نشون بده که بکشی. دوباره: Hey Siri could you please show me a picture of a purple squirrel خلاصه از کشف تازه‌اش سر خوش بود و تا من نماز بخوانم یک باغ کشیده بود پر از میوه‌هایی که اسمشان را سرچ کرده بود و سبزی‌هایی که سعی کرده بود برگشان شکل عکس‌شان باشد و البته سنجاب بنفش. 
۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۲۳ ۱ نظر
صدای کافی می‌آمد. چشمم به آیه بود که سایه‌اش از پشت پرده‌ی حریر پیدا بود و نبود. با بچه‌های دیگر پشتی‌های آن سمت مسجد را روی هم سوار کرده بودند و  بساط اسب‌‌بازی‌شان به راه بود. جشن نیمه‌ی شعبان کوچک دل‌نشینی بود. صدای کافی من را پرت می‌کند به کودکی‌ام. به نوار کاست‌های بابا. داشت داستان انار را می‌گفت. داشتم برای بار هزارم می‌شنیدم و دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دادم که آن صدایِ عتاب‌آلودِ «مگر ما صاحب نداریمِ»‌ش راه اشک را باز نکند. دستمال در مشتم مچاله شده بود. لحن محزون وَ أَبْلَیْتُ شَبَابِی فِی سَکْرَةِ التَّبَاعُدِ مِنْکَ او‌ می‌چرخید در ذهنم.
رقیق شده‌ام باز، ماه مبارک نزدیک است. 


۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۲:۳۷ ۱ نظر

دلم کنج پر رفت و آمد حرمی را می‌خواهد. شلوغ و درهم. روی پله‌های ورودی نشسته باشم. زانو‌هایم را بغل گرفته باشم و فقط نگاه کنم به آدم‌ها. که تا چشم کار می‌کند می‌روند و می‌آیند؛ بعضی بی‌حواس، بعضی رد اشک، بعضی نیم‌لبخند. بعضی با هم، بعضی بی‌هم. دلم دیدنی می‌خواهد. شنیدنی بیشتر. مثل صدای آن پیرمرد پیرزن‌هایی که از در حرم‌ها وارد می‌شوند و با صدایی نحیف و زیر و بم‌شونده ذکر می‌گویند و قرآن می‌خوانند. که چشم‌هام را ببندم و ندانم کدام آیه‌هاست از کدام سوره. صدا نزدیک نیست. نیمی از کلمات به گوشم نمی‌رسد. فقط لحن را می‌شنوم. سرم را می‌گذارم روی زانوهام از خودم فاصله می‌گیرم. از حرم دور می‌شوم. از بالا نگاه می‌کنم. از نگاه خدا. به دنیای کوچک و تنگی که ساخته‌ایم و درش گم شده‌ایم. 


صاحب صدا، قرآنش را می‌بندد و می‌گوید یا ذا الجلال و الاکرام ...



۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۵۶ ۱ نظر

لابد اگر پارسال بود یا چند سال پیش، یا شاید حتی هفته‌ی پیش، می‌آمدم این‌چا با شور و نشاط ذوق‌آوری از تئاتر «چهارراه» می‌نوشتم که به شب آخر اجرایش رسیدم بعد از سفر. لابد می‌پرسیدم بیضایی این قصه را جایی ننوشته بود؟ من نخوانده بودمش؟ تکراری نبود؟ ولی حتما تاکید می‌کردم که واگویه‌ها پر و پیمان و بی‌نقص بودند، متنش حرف نداشت و ناگفته پیداست بیضایی سمبل‌های را خوب می‌شناسد و تاریخ معاصر ما را هم. بعد هم احتمالا اضافه می‌کردم که دلم برای فیلم سگ‌کشی تنگ شد چون باز مژده‌ شمسایی را وسط چهارراه دیدم. چهارراهی که از محدودیت دنیای هنرمندان و ابتذالی که جامعه را از درون تهی کرده و انعکاسش شده همین آشفته‌بازار سیاست و اقتصاد و فرهنگ و روابط پیچیده‌ی اجتماعی می‌گفت. از صحنه‌‌ی حالی از وسیله و بازیگرانی که با متن و کلمه و حس داستان خود را تعریف می‌کردند. قصه‌ی عاشقانه‌ی بی‌سرانجام سارنگ و نهال و پسرشان امید که در آخر قرار شد در ایران بماند و مهاجرت نکند. 


ولی حالا دیگر حسش نیست. حتی همان‌موقع که داشتم تئاتر را می‌دیدم هم حسش نبود. حتی وقتی ایستادیم و ممتد و بی‌پایان بیضایی را تشویق کردیم و بغلش پر شد از دسته‌های گل، حواسم به سالن نبود. حواسم به بیمارستانی همان‌ نزدیکی‌ها بود. به بچه‌ای هم قد و قواره‌ی آیه که به قدر آیه هیجان داشت و با هم محور شرارت همه‌ی گعده‌های دوستانه‌مان بودند/هستند. از همان ظهر یک‌شنبه که به زهرا گفتم چیزی توی چشمات هست ... خسته‌ای؟ ناراحتی؟ ... گفت آره خسته‌ام ولی چشم‌هاش غمگین بود فهمیدم چیزی سر جایش نیست. وقتی دم غروب در محوطه‌ی آزاد استنفورد منتظر باز شدن در سالن بودیم زهرا دستم را گرفت و گفت. من آدم عکس‌العمل لحظه‌ای نیستم در مواجهه با خبرهای دلهره‌آور. فقط خیره می‌شوم به کلمه‌های آدم‌ها و یک لایه‌ی مه‌آلود پشت چشم‌هام شکل می‌گیرد. تمام طول تئاتر داشتم فکر می‌کردم  به کلمه‌های زهرا که می‌خواست به من بقبولاند عمل خوب بوده. انگار خودش را بخواهد قانع کند. به قد و قواره‌ی نحیف آن بچه فکر می‌کردم. 


لابد اگر هفته‌ی پیش می‌خواستم درباره‌ی تئاتر بنویسم حتما از محیط و فضای جاری و این‌که به غیر از من و زهرا دو خانم با حجاب دیگر هم در سالن بودند و برخورد آدم‌ها چقدر تغییر کرده نسبت به ده سال پیش هم می‌نوشتم. ولی امشب تا قیل و قال خانه و شهر خوابید، نسخه‌ی صوتی The Great Alone را گذاشتم در گوشم و جعبه‌ی مهره‌های رنگی و شیشه‌ای و انبرهای کوچک و سیم و بند‌های چرم را آوردم و بعد از مدت‌ها دستبند‌های رنگی ساختم. اولی را برای دوستم که نمی‌دانم دلش چقدر فشرده شده‌ این‌روزها برای بچه‌اش و بعدی‌ها را هم برای فرار از فکرها. این بار سومی‌ست که چون نمی‌دانم چه عکس‌العملی باید نشان دهم به اتفاقی جعبه‌ی مهره‌هایم را باز می‌کنم و ساعت‌ها رنگ‌ها را کنار هم می‌گذارم، ترکیب مهره‌های گرد و مرواریدی و مسطح و نقاشی‌شده با گل‌های ریز کریستال و  حکاکی‌شده را با ترکیب بست‌های طلایی و نقره‌ای و رنگی و براق و گره‌های مختلف و گیره‌های کوچک و بزرگ امتحان می‌کنم. 


---

دیروز رفتم دیدمش. تمام این بیست و چهار ساعت صورتش از جلوی چشمم دور نمی‌شود. چیزی در دلم آتش گرفته و دارد ذوبم می‌کند. بهش گفتم آیه منتظر است از بیمارستان بیایی خانه که با هم بازی کنید. به پرستاری که سرمش را وصل می‌کرد گفت آیه دوست منه این مامانشه. و دوباره خوابش برد. دوست داشتم بغلش کنم محکم و ببوسمش. در عوض دوستم را بغل کردم. نمی‌دانستم باید جلوی اشک‌هام را بگیرم یا نه. گفتم خوب می‌شود. خوب می‌شود. مطمئن باش.

۱۴ فروردين ۹۷ ، ۰۴:۰۳ ۰ نظر
سرزده آمدیم کانادا وسط برف و بوران، نوروز را پیش مامان‌این‌ها باشیم. یاد سال‌های اولی که تنها بودم افتادم و فکر کردم دنیا کم است، باید بیاییم پیششان. بابا را تقریبا یک سال بود ندیده بودم. برای آیه هم تجربه‌ی خوبی بود. مخصوصا که برف را هم یادش رفته بود و این چند روز حسابی برف‌بازی کرد. امروز هم با بابا رفته کارگاه نجاری، برای گربه‌ها سرسره ساخته و با هم رنگش کرده‌اند. بعد هم آمده به زور بچه گربه را زده زیر بغلش، مجبورش کرده از پله‌‌های سرسره بالا برود.

دیشب میان شلوغی دید و بازدید عید و بدو بدوی دو جین بچه‌ی هم‌سن و سال آیه، مهرناز گفت: فال نگیر، خیلی سال داغونیه انگار. گفتم اصلا حال تفال هم نیست. با این حساب ۲۶ ساعتی از سال تحویل گذشت تا من از روی بی‌میلی و خب حالا که چی، حافظ باز کردم. 

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه‌ی شطرنج رندان را مجال شاه نیست


قرار بود چیزهایی که نمی‌دانم را بگوید، نه چیزهایی که می‌دانم را. 

۰۱ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۲۵ ۰ نظر