ریسمانی چند در هم رشته بود
داستان آن پیرزن را شنیدهاید که وقتی یوسف را آوردند در بازار بفروشند، او هم چند کلاف نخ آورد که با آنها یوسف بخرد؟ قصهی من و کتاب کآشوب هم همان است.
سال پیش یکی از شبهایی که تازه از ایران برگشته بودم و غربت نشسته بود روی حلقم و بغضم تمامی نداشت، چند پیام از نفیسه جان مرشدزاده گرفتم که توضیح مختصری دربارهی کآشوب داده بود و ازم پرسیده بود روایت هیئت واترلو را مینویسم؟ عجله هم داشت. من خیلی مریض بودم آن روزها و آیه هم مدرسه نمیرفت و چون از ایران برگشته بودیم بیتابیاش زیاد بود. خلاصه احوالمان به سر هم کردن روایت مستند از هیئت نمیخواند. ولی جملهای بین آن پیغامها بود که نشد پیشنهادش را رد کنم. یکطوری سرانجام روایتم را واگذار کرده بود به خود حضرت حسین. گفتم سعیام را میکنم. ولی مطمئن نبودم بتوانم چیزی بنویسم. در حال و هوایش نبودم. هزار و یک درگیری داشتم باخودم. بعد هم سختگیری خانم مرشدزاده را میشناختم و نمیدانستم چیزی که با این حال و روز بنویسم اصلا شبیه چیزی میشود که او میخواهد یا نه. در ضمن بگویم که من از خیلی سال قبل - از همان سالهایی که شمارهی صفر و یک سروش جوان درآمد و من جزو تیم اولیه بودم، دوست داشتم با خانم مرشدزاده کار کنم که هیچوقت دست نداد. یعنی زمانی که او وارد شد من رفته بودم یا داشتم میرفتم؛ یادم نیست.
در میان انبوه احساسات متناقض و غریبی که آنروزها داشتم، ازم خواسته بود دربارهی بهترین تجربهی سالهای ایران نبودنم بنویسم. گفت طرح خام بفرست اول. چند صفحه تکهتکه نوشتم برایش فرستادم. برایم حاشیه نوشت و من شروع کردم نوشتن. شبها مینوشتم که آیه خواب باشد. باز بیدار میشدم و نشده بود آنچه انتظار داشتم. بار دوم که فرستادم گفت خوب است. ولی من گفتم هنوز دارم درستش میکنم. متن سوم را که فرستادم گفت نه! از نظر من همان قبلی نسخهی آخر بود. چند هفته بعدش گفت یکبار دیگر نسخهی آخر را بفرست. فرستادم. کمی بعد، نه روایت اول کتاب را برایم فرستاد. اسم نویسندهها را که دیدم یکه خوردم. خیلیهایشان را میشناختم. دوستان چندینساله شبکههای آنلاین و غیره بودیم باهم. میدانستم دنیا کوچک است ولی نه اینقدر. دیگر خبری نگرفتم از کتاب جز اینکه گاهی حین احوالپرسی میگفت کتاب در راه است انشالا.
حالا کآشوب درآمده (+). یکماهی میشود گمانم. من کتاب را ندیدهام هنوز. دو جلد برایم فرستادهاند به آدرس برادرم و من گمان نکنم حالاحالاها دستم بهش برسد که باقی روایتها را بخوانم. فقط از اینکه آن چند رشته نخ را ریسیدم و اسمم را گذاشتم در صف خریداران یوسف خوشحالم. در این یکماه پیغامهای زیادی از آدمهای آشنا و ناآشنا گرفتهام که گفتهاند با کلمات روایت «کتیبهی سفید برای واترلو» گرییدهاند و به این فکر کردهام که ما چون روضهخوانی بلد نبودیم، هیئت راه انداختیم که چهار نفر دیگر بیایند و برایمان ذکر امام حسین بگویند و ما گریه کنیم. حالا روایت همان روضهها هم دلها را میلرزاند.
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب | کز هر زبان که میشنوم نامکرر است
پ.ن
اینها به کنار، مقدمهی کتاب را هم از دست ندهید. جایگاه روایت مستند در بازنمایی فرهنگ و دینورزی شیعه موضوعیست که باید بیشتر بهش بپردازیم. شاید از اینطریق راهی پیدا کنیم برای کشف آن وحدتی که در کثرت داریم.
This is a disclaimer. Just so you know!