چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را؟
جمعه, ۲۶ آذر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۳ ق.ظ
گاهی لابهلای کتابهایی که میخوانم دنبال آن لحظهی ناب میگردم که خودم را جای آدمی بگذارم که دارد جریانی را تجربه میکند. بعد هزار قصهی دیگر میبافم موازی داستان آن کتاب. داستانهایی که من را سهیم کند در آن اتفاق. چون دوست داشتهام آنجا باشم. چون منصفانه ندیدهام که آن اتفاق بیفتد و من میان لحظههایش جایم نشده باشد. فقط داستانها نیستند که اینطورند برایم. تاریخ هم اینطور است. گاهی دنبال آدمی گشتهام و خواندهام دربارهاش و فکر کردهام لابد اگر روبهرویش ایستاده بودم، این را میپرسیدم. یا وقتی آن حرف را میزد اینطور نگاهش میکردم، یا کمکش میکردم یا پا به پایش میدویدم، هرچه! یک جاهایی، یک لحظههایی هم هست که بین خطهای کتابها پیدایشان نمیکنی. هستند و محواند. خودت باید تخیلشان کنی. روزمرههایی که جایی نوشته نشدهاند. رفتارها و حرکاتی که کسی بهشان توجه نکرده و تو میخواهی بدانیشان. آدمهایی هستند که تمام تاریخ را هم که بدوی بهشان نمیرسی انگار ولی آنقدر نزدیکند که نمیدانی از کجا محبتشان اینطور سرریز شده در قلبت. محمد بن عبدالله از آن شخصیتهاست برای من. سلام خدا بر او. من گاهی فقط دوست داشتهام لحظهای از گذر او در کوچهی منتهی به مسجد را دیده باشم. گاهی دوست داشتهام فقط نگاه کرده باشم نماز خواندن او را. گاهی دوست داشتهام برای کسری از ثانیه او از کنارم عبور کرده باشد و من فقط همین عبور را درک کرده باشم، حتی لال. حتی گنگ. فقط دیده باشمش، فقط حاضر بوده باشم جایی که او هست.
۹۵/۰۹/۲۶
واقعا واقعا واقعا خیلی خوش به "حالشون" بوده اونا که پیامبر و امام رو روزانه درک میکردند. (میدونم میدونم که الان هم امام درک شدنی ه و...)