لابد رمان درمانی
در سه هفتهی گذشته خودم را آویزان کردهام به داستانها. راه حل تازهام برای فاصله انداختن بین خودم و دلتنگیها و دنیای پیرامونم که کمتر برایم قابل فهم است (یا شاید زیادی قابل فهم است) داستان است. هیچوقت اینطور نگاه نکرده بودم به ادبیات. از وقتی آیه به دنیا آمده، رمان خواندن برایم یک لذت تشریفاتی دور از دست به حساب میآمده. داستان کوتاه نه، میشد خواند. ولی رمان تمرکز میخواهد و فرصت. که من نداشتهام. حالا هم البته ندارم. گرچه آیه روزها نیست ولی درسهایم زیاد است و کارهای دیگر.
این چند ماه چیزهای مختلفی را امتحان کردم برای برآمدن از پس خودم در شرایط حساس کنونی. یک ماه پیش ولی کشف جدیدی کردم؛ OverDrive. اپلیکیشنی که با شمارهی عضویت کتابخانهات واردش میشوی و همهی محتوای دیجیتال کتابخانه را وصل میکند به کیندل و مبایلت. به همان سبک کتابخانه، نسخهی کتبی/ شفاهی/ تصویری را امانت میگیری و خودت را غرق میکنی در داستان.
نسخهی صوتی Gone Girl را گرفتم که گوش کنم. یک چیزی میخواستم که جذاب باشد. دنبالش بدوم. بخواهم بقیهی داستان را بخوانم. نثر درخشان و داستان فوقالعاده نمیخواستم. فقط کشش لازم داشتم. و gone girl با آن موضوع جنایی پلیسیش، این مشخصه را داشت. گرچه از همان اواسط فصل اول، اخر قصه را حدس زدم - آخرش را که نه، ولی اینکه دختره چهکاره است، پسره چهکاره است را. باهوشانه نبود. شرلوک هولمز نبود. پیچیده نبود. ولی کشش داشت. چون یکجاهایی خیلی روان، پستی و بلندی زندگی مدرن را ترسیم میکرد. شخصیتها جنبههای مثبت و منفی در هم تنیدهای داشتند. داستان سوالهای پیش پا افتادهی بیجواب روزمره را خوب میپرسید؛ انگار که آینه گذاشته باشد روبهرویت. یکبار وسط پیادهروی دیگر پاهایم راه نمیرفت از جملههای پسره دربارهی موقعیت و تغییرات آدمها در خانواده در سالهای بعد از ازدواج. حداقل برای خواباندن آتش کنجکاوی که چقدر حدسهایم درست بوده، ادامه دادم و به هدفم رسیدم. خط داستان که بر مدار شخصیت دختره میچرخد، حواسم را پرت کرده بود از اخبار و دلتنگی. حین رانندگی و دویدن، به وقت آشپزی و مرتب کردن هزاربارهی اسباببازیها و پازلها و تکههای ریز لگو، داستان گوش کردم و به چیزهای دیگر فکر نکردم.
بعد The Nightingale را شروع کردم. امروز دیدم ترجمه شده دوبار، بلبل. یکی از زیباترین، روانترین و جذابترین رمانهای تاریخیایست که خواندهام (شنیدهام البته). نثر درخشان و محققانهای دارد. یعنی نویسنده رفته ریزریز خوانده؛ از تاریخ تا وضعیت شهرها تا اتفاقات تا سبک پوشش تا مدل غذاها تا رستورانها و فروشگاهها و کافههای سالهای جنگ را. چهرهی دیده نشدهای از پاریس و شهرهای حومهاش و قسمتی از آشویتس به روایت یک زن. داستان زندگی دو خواهر (و البته مقداری هم زندگی دختربچهی یکی از آنها) است در جنگ جهانی دوم. سبک نویسنده اینقدر قوی و تاثیر گذار است در توصیف اتفاقات و احساسات آدمها که نمیشود جلوی بهت و اشک را گرفت. به نکتههای ظریف و بینظیری اشاره میکند دربارهی عشق و از دست دادن آدمها حین جنگ. افکارش را طوری در خلال کلمات شخصیتها پر و بال میدهد که گاهی فقط باید چشمها را ببندی و نفس عمیق بکشی از خلاقیت سبک روایتش آنجا که از آدمهایی میگوید که در طول عمرشان چندبار جنگ را تجربه میکنند مثل پدر این دو دختر که جنگ اول را دیده بود و بعد درگیر جنگ دوم شد یا آنجا که از بچهها مینویسد و اینکه از آنها چه میماند در طول جنگ و اینکه اتفاقات را چهطور میبینند، چهطور خودشان را و روابط دوستانهشان را تعریف میکنند در جنگ. و یا آنجا که از دوست داشتن میگوید، از روابط پدر و مادرها و بچههایشان. آنها که میجنگند. آنها که میمانند، آنها که بر میگردند، آنها که دیر میفهمند چقدر آدمهایشان را دوست داشتهاند. تجربههای هویتسازی که هیچوقت تمام نمیشوند حتی بعد از پایان آن دوران سهمگین.
کتاب دیگری را همزمان با بلبل شروع کردم که دربارهاش حرف نمیزنم. رکورد یکی از پرفروشترین رمانهای سالهای اخیر را دارد. داستانش اصلا خوب نیست. نویسنده (که نوشتن بلد نیست) ذهن بیماری دارد. دنبال چیزی میگردم بین نوشتههایش که دارم پیدا میکنم ولی بهزور ادامه میدهم.
چند شب پیش بین Gilead و The inheritance of loss اولی را انتخاب کردم. از نویسندهاش چیزی نخواندهام تا به حال. این کتابش پولیتز برده و تا اینجا که دو سوم کتاب را گوش کردهام شخصیتپردازی عالیای دارد. باید دل بدهی بهش تا بفهمی این اول شخص راوی دارد کجا میبردت. روحانی مسیحیست که دارد برای پسر بچهاش نامه مینویسد و خاطرات زندگیش را با کمی تحلیل تعریف میکند. داستان ارجاعهای دینی و فرامتنی زیادی دارد؛ چندبار مجبور شدهام دست به دامن گوگل و ویکیپیدیا شوم. صدایی که کتاب را خوانده شبیهترین صداهاست به سنتاکلاز. یعنی کاملا میتوانی تصور کنی بابانوئل نشسته کنار شومینه با همان لباس قرمز و ریشهای انبوه سفید دارد برایت قصه میگوید، قصهی خودش را! گمانم بعدش All the light we cannot see را شروع کنم - انگار نه انگار که دو هفتهی دیگر دو کنفرانس باید شرکت کنم در کانادا که گرچه مقالهام آماده است ولی ارائه اصلا آماده نیست، ذهن من هم البته. واحدهای درسی این ترم، تمامی ندارند انگار. هنوز پروژهی آخر ترم روی هواست و من فعلا پیچیدهام به داستانها و هم در به در دنبال پیشدبستانی برای سال بعد آیه میگردم.