از روزهای شلوغ و شبهای روشن
پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۲ ب.ظ
دیشب از مسجد که برگشتیم هرچه گشتم دیگ بزرگهی هیات را پیدا نکردم. هنوز در یکی از جعبههای اسبابکشی مانده بود ولی نمیدانستم در انباری ایوان باید دنبالش بگردم یا انباری راهرو. نصفه شبی خسته بودم. پنجتا از جعبهها را گشتم همهاش کتاب و ورقه و گلیم بود. بیخیال شدم. لابد فردا پیدا میشد که من برای شب بساط شلهزرد علم کنم. لباسهای آیه را عوض کردم، مسواک را کمکش کردم که زودتر بخوابد ولی از کتاب آخر شبش نگذشت.
آیه اینقدر شبهای هیات دیر میخوابد و خسته است که صبحها به زور بیدار میشود برای مهد. مسجد اصلی سنحوزه، شش برنامهی همزمان برگزار میکند هرشب. زیارت عاشورا و نماز و شام برای همه در سالن اصلی مسجد برقرار است و حدود ساعت ۸:۱۵ برنامهها تقسیم میشود به زبانهای اردو، فارسی و عربی در سالنهای جداگانه، به علاوهی برنامهی کارگاه محرم برای نوجوانها به انگیسی، برنامهی سرگرمی و مداحی و سخنرانی به انگیسی برای بچههای ۵ سال به بالا و برنامهی بازی برای بچههای زیر ۵ سال. سخنرانی فارسی که میخواهد شروع شود، آیه را میسپارم دست مبینای ۸ ساله که با هم بنشینند در کلاس ۵ سالهها. هر شب کاردستی درست میکنند و سرود عربی تمرین میکنند ولی وقتی سیستر سبیکا میخواهد حرف بزند برایشان، آیه حوصلهاش نمیکشد و به مبینا میگوید که بیاوردش پیش من. همان موقعهاست که مداحی سالن فارسی شروع شده و همهجا تاریک است. آیه هم با یکجا نشستن میانهای ندارد. میرود میایستد کنار سن که مداح دارد شعرش را میخواند و یک نور کم قرمزی روی پرچم «یا حسین» پشت سرش روشن است. آنجا هم دوام نمیآورد، میرود از کنار پردهی بین خانمها و آقایان رد میشود و وحید را پیدا میکند. بعد هی میرود آنطرف، هی میآید پیش من یکپر نارنگی یا یکدانه انگور یا یک تکه بیسکوئیت میگذارد گوشهی لپش، میرود و دوباره بر میگردد؛ بینهایت بار، تا چراغها روشن شود. بعد تازه یادش میافتد که میتواند تاخت و تاز را شروع کند چون مجلس تمام شده. مثل فشنگ شروع میکند کل راهروها و سالنها را دویدن، آن وسط دوستانش را هم ببیند، ترغیب میکند و ولوله میشود. همهی اینها در حالیست که چشمهایش از خواب، اندازهی نخ هم باز نمیماند.
دیشب که وسط تاریکی، کشتی کوچک قهوهای که با کاغذ فومی درست کرده بود و روی بادبانش نوشته بودند Hussain is like a boat, rescued Whoever boarded را نشانم داد، یاد روزهای هیات واترلو افتادم. همان هیاتى که دوست داشتم آیه هم باشد درش. سال آخر را بود البته، ٢٠ روزش بود فقط. آنسال من از اتاق خواب همهچیز را رصد میکردم. گاهی آیه را میگذاشتم توی آغوش میرفتم بین جمعیت. هیات سالهای پیش را هم خیلی خوب یادش نمانده. حالا ولى دارد کشف مىکند مناسبات و اتفاقها را یکىیکى. گمانم این مسجد و این کتیبهها و کاردستىسازی و دورهمی و بدوبدوها مىشود همان خاطرات بچهگیش از محرم.
برنج شلهزرد به قلقل افتاده بود و حسین فخری داشت نوحه میخواند که روی مبایلم ریمایندر آمد فردا کنفرانس فاطمه مرنیسیست در دانشگاه برکلی. فراموش کرده بودم. مینو معلم دعوت کرده بود بروم هم سیما را ببینم هم شیخا را. اسپیوک هم سخنرانی داشت. از آن اتفاقاهاییست که نفیسه هم باید میبود با هم میرفتیم. فکر کردم صبح اگر ۹ از خانه بزنم بیرون (که نمیشود چون احتمالا آیه هنوز دارد کش و قوس میآید از خستگی دیشب) به ترافیک مسیر برکلی میخورم و یکساعت راهش میشود دوساعت. برگشتنهاش ولی بدتر میشد حتما. چون در زمان پیک ترافیک باید راه میافتادم که به برنامهی شب هیات برسم. رفتم صفحهی کنفرانس را باز کردم ببینم ترتیب سخنرانیها چطور است که دیدم اسپیوک نمیآید و پیغامش را فرستاده که کسی بخواند. بیخیال اینهمه برنامهریزی و مسیر شدم و فکر کردم بار دیگری هم هست حتما که محرم نباشد لااقل.
شلهزردها را که ظرف میکردم به آدمها فکر میکردم، به درگیریها و دغدغههایشان. به دوست مرضیه که پسرش همین دیروز داشته با ماهان بازی میکرده و امروز فهمیدهاند سرطان دارد، اشکهام میچکد. به آدمهای عزیزی که دورم ازشان، به دغدغههای اینروزهایشان، به سردرگمیهایمان. به نعمتها و آزمایشها و ابتلاهایی که از در رحمت خدا بهشان دچاریم. دوستی از آنسر دنیا برایم مینویسد «طوبی للغربا».
پ.ن.
حسین پیغام داد: میگفت خیال نکنین خبریه، هزارهزار گریهکن امام حسین هنوز نیومدن تو دنیا.
۹۵/۰۷/۱۵