همهی آن لحظهها که نبودی
سه شنبه, ۲۶ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۰۸ ق.ظ
ساعت 6 صبح به وقت ما، حلما به دنیا آمد.
عکسش را به آیه نشان دادم گفتم این دختر داییت است. تو دختر عمهاش هستی. نوک دوتا انگشتهای دستش را چسباند به هم گفت: اینقدر کوچیکه.
مثل همهی این سالها، نبودم ببینم برادرم را وقتی برای اولین بار دخترش را بغل میکند. فقط از ذوق گریه کردم.
۹۴/۰۸/۲۶