همیشه یک پای زندگی لنگ است انگار
امروز دیگر دوام نیاوردم. بعد از هزار روز کلنجار بالاخره تا دیدم در اتاق استاد راهنما باز است پریدم داخل و شرح اتفاقات این مدت و رفتن وحید و رفتن خودم بعد از امتحان جامع اول را تعریف کردم. خیلی حمایتگرانه حرف زد. از پیشنهادهایی که مطرح کردم استقبال کرد؛ فقط گفت با یکی از خطوط هواپیمایی هم باید قرارداد ببندی یا هلیکوپتر بخری. دلم سوخت که باید از راه دور باهاش کار کنم و نمیتوانم آن موقع که در کوران پروژهام این گرمی حضورش را حس کنم. راستش ناراحت شدم از تصمیم رفتنمان. در طول همهی اینسالهای درس خواندن، هیچوقت اینقدر دلبستگی به محیط و درسها و استادها پیدا نکرده بودم. این دانشکده یکطور خاصی دلپذیر است.
بعدش سر کلاسی باید مینشستم که تا ساعت ۴:۳۰ طول کشید. فاصلهی دانشگاه تا مهدکودک نیم ساعت است معمولا، ترافیک باشد یک ساعت. مهد ساعت ۵:۴۵ تعطیل میشود. بعد از کلاس سریع رفتم سمت ماشین. از پارکینگ که آمدم بیرون دیدم تمام راههای داخلی دانشگاه به خیابانهای کناری بسته است به علت تصادف و شکستن چراغ راهنمایی. برف هم شروع شده بود. ۴۵ دقیقه طول کشید تا از دانشگاه بیرون بیایم. طوفان برف بود و خیابانها سفید و لیز. پشت هر چراغی باید یک ربع میایستادم. همه مثل حلزون حرکت میکردند. زنگ زدم به یکی از دوستانم که خانهاش نزدیک مهد آیه است. گفتم شاید بتواند برود دنبال آیه. او هم گیر کرده بود در خیابان. زنگ زدم به مهد. عذرخواهی کردم که دیر شده. تمام راه به سرما و برف فحش دادم و فکر کردم خیلی هم تصمیم خوبی گرفتیم برای رفتن.
به مهد که رسیدم آیه با دو تا مربی ایستاده بود منتظر. بهم گفت این معلما هم منتظرن ماماناشون بیان دنبالشون؛ فقط ما سه تا مونده بودیم.