گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام | گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
چند چندیم جناب حافظ؟
گفتم گره نگشودهام زان طره تا من بودهام | گفتا منش فرمودهام تا با تو طراری کند
از مبهمترین لحظات حج، آن لحظهی محرم شدنش است. یک خشیت و هیجان غریبی بر وجودت مستولیست که سخت است توصیفش. تلبیه به خودی خود ذکر پرشوری است؛ مستقیم دلت را نشانه میگیرد. یادت میآورد که کجایی و برای چه. همین یادآوریاش چیز تکاندهنده ایست؛ رسما داری به خانهی خدا میروی به هدف بندگی. بند تعلقاتت را هم یک به یک باز کردهای؛ بیخیال دنیا و مافیها. اینبار هم ما از ذوالحلیفه محرم شدیم. و چه مسجدی است این شجره. هربار هم محرم شدنمان با جشن و آواز پرندههای درختان مسجد همراه بوده. شنیدهاید شما هم؟ بعد از اذان مغرب که محرم و سبک از مسجد بیرون میآیی اینقدر پرندهها شلوغبازی درمیآوردند که صدا به صدا نمیرسد.
در شجره هم مثل بقیهی مساجد آنجا، قسمت بسیار کوچکی به خانومها اختصاص دارد. همینطوری هم جا برای نماز خواندن کم است چه برسد به جمعیت زمان حج. ولی خوب حسی است. همه سفیدند و گروه گروه لبیک میگویند و از مسجد بیرون میروند. من ردیف آخر جا پیدا کردم. نماز مغربم که تمام شد دیدم فریبا یکی از مبلغین ایرانی را آورده و خانومها را جمع کرده که نیت احرام کنند. جلو نرفتم. تصویر خوبی از محرم شدنهای دست جمعی و دعاهایی که مبلغهای ایرانی میکردند توی ذهنم نبود. لبیکها را گفتند و محرم شدند؛ چه صدای خوشی داشت خانوم مبلغ. ایستادم تا ببینمش. چقدر فرق میکرد با بقیهشان. شبیه جوانتریهای مادرجون بود. عینک مربعیاش و روسری ژرژت مشکیاش که گرهاش شل بود و کمی عقب رفته بود و چادرش که لغزیده بود روی شانهاش اصلا طور دیگری بود (مقنعهی چانهدار و چادر کشدار نداشت). صورتش سفید بود و کمی دور چشمهایش چین میخورد با آن لبخند دائمیاش. بعد از لبیکها داشت دعا میکرد و بچهها آمین میگفتند؛ دعایهای درست و درمان با جملات خوب چیده شده. هیچ شبیه بقیه مبلغها نبود. رفتم جلوتر. آرام آرام ذکرها را گفتم و محرم شدم. چند دقیقهی بعد فریبا چک کرد که همه محرم شده باشند و راه بیفتیم. آخرسر هم رفت در بین آن شلوغی از پشت سر خانومه را گرفت صورتش را بوسید، التماس دعا گفت و رفت بیرون. چرا اسمش را نپرسیدم؟ چقدر خوب و آشنا بود به چشمم.
نیمهشب بود. چندساعتی گذشته بود از رسیدنمان به عرفات. از در پشت چادر رفتم بیرون؛ هنوز کسی کشف نکرده بود که این سمت پرنده پر نمیزند. چادر کناری، قسمت مردانهی کاروان خودمان بود. باید از همان سمت میرفتم برای وضو ولی نمیشد. زیراندازش را انداخته بود توی همان باریکهراه میانبر پشت چادر و مشغول نماز بود در آن خلوتی. یکی هم کنارش دعا میخواند؛ حالا یادم نیست کی (گمانم آقا نبی همسفر افغانیمان با آن لهجهی خوبش بود). ایستادم به نگاه کردن، نرسیده به سلام آخر از سمت دیگر رفتم؛ دلم رفته بود برای حال سفید نمازش. بعد از وضو که برگشتم دعا میخواند و میبارید. فقط خدا میداند با چه مصیبتی پا روی دلم گذاشتم و نرفتم پشت سرش بنشینم؛ فکر کردم حق دارد این چند ساعت که مردم خوابیدهاند به حال خودش باشد. مفاتیحم را برداشتم و رفتم سمت کوه برای زیارت عاشورا؛ توی دلم گفتم یر به یر شدیم حاجآقا!*
*نیمهشبی، روبهروی کعبه، در فرازهای ابوحمزه غرق شده بودم و اوج باران بود. آخر دعا از پشتسر چیزی برایم خواند. از کی پشت سرم بود؟ از کجا پیدایم کرده بود وسط آن جمعیت؟ گفت مگر نگفتی جلوی کعبه سوالت را میپرسی؟ بسمالله.
پ.ن. دلتان که گرفت (مثل دیشب من) سلام کنید بر اباعبدالله. آوردن نامش هم معجزه میکند.
دلش کف دستش دارد میتپد؛ آرام نیست. دلش تنگ است. هی برای خودش نقشه میکشد که دفاع که بکند ول میکند همه چیز را و چند ماهی میرود ایران؛ نقشه میکشد برای آغوش مامان و بابایش. بعد باز نگاهش میافتد به این صفحه که از صبح یک میلیمتر حتی بالا و پایین نشده خطهایش. دلش که دارد کف دستش میتپد را چه کند؟ نفس کم آورده. نقشه میکشد برای دیدن این و آن؛ برای حرفهایی که مانده. یعنی تمام میشود یک روز این وضع؟ آدمه گریهاش گرفتهاست. نه از این وضع، از خودش. آمده این صفحه را باز کرده که یکی دیگر از تصاویر حجش را منتشر کند ولی نتوانسته. بغض بیخ گلویش چسبیده مثل یک تیغ باریک ماهی سفید؛ نه بالا میآید نه رضایت میدهد که پایین برود.
معلوم است از کجا آب میخورد این حال. باز گیر دادهام به خودم. مثل موجودات سرمایی به خواب زمستانی رفتهام؛ از خانه بیرون نمیروم. باز سکوت شدهام... همهی اینها بهانه است. دلتنگم.
پ.ن. راحت نیستم دیگر اینجا برای نوشتن؛ خیلی باید با خودم کنار بیایم که دو جمله سرهم کنم اینجا. ولی با اعتیادش چه کنم؟ سر میروم از کلمات، گاهی مینویسم و انبار میکنم. بیشترش را ولی نمینویسم. بنویسم که چه بشود؟ بشود مثل این ایمیلها و کامنتهای غارتگر جان؟
*فاضل نظری
میدانی؟ شیعیان روز عرفه ابا دارند از بالا رفتن از جبلالرحمه.* در همان دامنهاش میمانند. چشم میگردانند و گلویشان از بغض گُر میگیرد. شنیدهاند امامشان در دامنهی کوه، دعا میخواند. بالا رفتن ندارد که. کجا بروند بالاتر از امام؟
*بعضی مراجع حتی مکروه دانستهاند بالارفتن از کوه را هنگام وقوف.
تمام صحن مسجدالنبی و خیابانهای اطراف صدای بسیار بلند مداح و دعاخوان بعثهی رهبری میآمد (حتی همین الان هم باید نفس عمیق بکشم که از نوشتن راجع به ناله و فغان نمایشی بگذرم). پنج دقیقه هم فضا را تاب نیاوردم. اصالتی نداشت برایم اینطور دعا خواندن. اینطور در بوق و کرنا کردن که ما داریم دعا میخوانیم در هجوم دوربینهای صدا و سیما. بوی گند سیاستزدگی توی دماغم میخورد. حالم بد بود. دعا ضایع شده بود در آن سر و صدا.*
هرچند همه مثل من فکر نمیکردند. یکی از هماتاقیهایم بعدا در فیسبوکش عکسی از آن شب گذاشت و گفت تا حالا اینطور به ایرانی بودن خودش افتخار نکرده بوده و تا حالا این همه با دعای کمیل حال نکرده بوده. من که شک دارم در پروسهی این اعمال وقتی خدا از همه چیز خالیات میکند چرا باید به ملیتت افتخار کنی و اصلا افتخار به ملیت چه معنیای میدهد در این متن. در ضمن ناگفته نماند که عدهای از شیعههای غیر ایرانی هم که به زور و زحمت از سد شرطهها گذشتند و به جمع ما پیوستند حال خوبی داشتند. طبعا چون از زد و بندها و بهرهبریهای سیاسی ما بیخبر بودند و لابد دلشان لک زده بود دعای کمیل دستهجمعی.
برگشتم حرم. هنوز صحنها بسته بود. به علت همین محاصره ساعت زیارت خانمها هم به تاخیر افتاده بود. نشستم رو به روی گنبد. پُر بودم از شکایت همهی این سالها؛ سرریز شد. یک ساعت بعد راه که باز شد و نوبت زیارت خانومها رسید، روضةالجنه خلوتتر بود از شبهای پیش. کجا بهتر از مسجد پیغمبر برای دعای کمیل؟
*از آقای فاطمینیا شنیدم که میگفت پیامبر از کنار جمعی که بلند و با فریاد دعا میخواندند گذشت و گفت «انکم لا تدعون الاصم» خدا که کر نیست... (سخنرانی شب ششم محرم سال 84). در ضمن هم برندارید دلیل و توجیه بیاورید که مثلا امام سجاد هم سلاح مبارزه و تبلیغشان دعا بوده. حکایت و شرایط چیز دیگری است.
به من اگر عکس این برج را نشان میدادند حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم در کشوری مسلمان ساخته شده باشد چه برسد که فکر کنم این بنا نشانی است برای مرکز ثقل دنیای اسلام، کعبه. بلندترین و دقیقترین برج ساعت دنیا هزاربرابر بلندتر و عظیمتر از کعبه با طراحی کاملا کلیسایی. به غیر از نقش "الله"بالای ساعت و آن ماه سر برج، ذرهای از نشانههای فرهنگ مسلمانی در این بنا نیست. خود برج هتل و مرکز خریدی است مملو از مارکهای مختلف که در محاصرهی هتلها غولپیکر (از شعبات فرمونت) مشرف به کعبه قرار گرفته. توی صحن مسجدالحرام که باشی، فقط رو به روی مستجار اگر بنشینی از دیدن منظرهاش در امانی در بقیهی رکنها و مطاف مثل تیغی توی چشمت است. حتی اگر نخواهی نگاهش کنی و حواست را به کعبه بدهی سر اذان که میشود آن ستون فوقانیاش شروع میکند به برق زدن و روشن و خاموش شدن یعنی اگر تا حالا ندیدهای حالا ببینش که چه ابهتی دارد بر برابر کعبه. حتی فکر این را هم نکردهاند که با این هجوم جمعیت کمی این برج را آن طرفتر بسازند که مانع تردد هوای آزاد نشود. از آن بدترش این بود که روزهای بعد از عید قربان تابلوی اعلانات زیر خود ساعت هم راه افتاده بود و مدام پیغام میداد حجکم مقبول و دعاهای دیگر. یعنی اگر کعبه ساکت است این برج برایتان دعا هم میکند. من جدی باورم نمیشود کسی که این برج را ساخته اشرافی به تقدس بیت عتیق و کاردکردش داشته باشد. اگرچه با صدتا بنای بلندتر و عظیمتر از این هم گمان نکنم طواف دور آن خانه تعطیل شود و یا از حرمتش ذرهای کاسته شود ولی عقل هم چیز خوبی است که دولت عربستان کلا در زمینهی مدیریت حج و حرمین از داشتن آن محروم است (مدام عصبانیم از نحوه مدیریت حج).
پ.ن. این تصویر خودش به تنهایی چند مقالهی نشانهشناسانه است. شاید روزی نوشتمش؛ خدا را چه دیدی؟
*عکسها مال من نیست.
بعد از آن چهار روز اعمال، چیزی که به وضوح در تو تغییر خواهد کرد آستانهی صبرت بر نبود نظافت و عدم پاکی خواهد بود و دیگر بالا رفتن سطح تحملت بر کوچک شدن دایرهی فضای شخصیات که در کل سفر بسیار محدود است.
از لحظهای که وارد عرفات میشوی تا روز آخر منی باید با خودت و فضای آن صحراها کنار بیایی. جمعیت زیاد، اتوبوسهایی که در حال دودآلود کردن فضا هستند و اوضاع نابهسامان دستشوییها و آشغالهای متعفن. مهمتر از همه اینکه محرم هستی. لباست باید پاک بماند. اجازهی جر و بحث کردن نداری. اجازهی استفاده از هیچ چیز معطر که شامل صابون و ژل تمیزکننده و خمیردندان و شامپو و غیره هست را نداری مگر چیز بیبویی داشته باشی از این دست. سه میلیون آدم و انگشتشمار سرویس بهداشتی. صف دستشوییها کیلومتری است چه در عرفات و منی چه در حرم. باید یاد بگیری سختیاش را تحمل کنی. یاد میگیری آن چهار روز آب و دانهات را طوری بخوری که کمترین نیاز را پیدا کنی. یاد میگیری با نصف لیوان آب در بدترین شرایط وضو بگیری. تو ای که در ژیگولستان هر روز صبح دوش میگیری و هزار جور مرطوبکننده و عطر و بساط داری، آنجا نه حق استفاده از همچین چیزهایی را داری نه امکانش را. همین است که کمتر کسی را پیدا میکنی که در این سفر مریض نشده باشد و سمفونی سرفههای چرکین و ویروسی، صدای جدا نشدنیایست از نمازهای حرم. این بالا رفتن آستانهی تحملی که معمولا با بیماری همراه است البته توجیهی بر بیکفایتی دولت عربستان در اداره و سامان دادن اوضاع حج نیست؛ که رسما در آن یک هفتهی اعمال، هیچ بنایی بر تمیزکردن خیابانهای مکه که تا زانو پر از آشغال شدهاند ندارد چه برسد به سرویسهای بهداشتی صحرایی و غیره. اعتراض به کمکاری آنها بر جای خود باقیاست. ولی واقعیت این است که در تو چیزی تغییر میکند.
دیگر اینکه در طول اعمال و به خصوص در مسجدالحرام اینقدر تنه میخوری و زیر فشار جمعیت قرار میگیری که اشکت در میآید. من رسما چند بار کم آوردم و فریاد کشیدم سر مردم (محرم نبودم البته). فضای شخصی، مفهومی کاملا فانتزی و انتزاعی به شمار میآید. در این حد که به کرات پیش میآید در صف نماز جماعت ایساده باشی بین رکوع و سجودت کسی یا کسانی کاملا فضای نشستنت را اشغال کنند و ندانی که حالا کجا سجده کنی یا بنشینی؛ باید نمازت را همانطور ایستاده تمام کنی. یا بعد از هر دور طواف حس کنی بازوهایت کبود است از فشار دستها و راه نفست بستهاست و اگر طوافت واجب نباشد همانجا رهایش کنی و برگردی عقبتر و جای دنجی پیدا کنی. اصولا در فصل حج طواف مستحب خیلی توصیه نشده است مگر اینکه مطمئن باشی برای عمل واجب دیگران مشکلی درست نمیکنی. یعنی حلقهی آخر بچرخی مثلا؛ که حتی همین هم در روزهای بعد از منی عملا ممکن نیست. یا در عرفات و مخصوصا منی زیر چادر فقط به اندازهای که به زحمت دراز بکشی فضای شخصی داری. وقتی برگشتیم من تا مدتی شبها با ترس از اینکه نکند دست و پایم از محدودهی خودم خارج شده باشد و فضای خواب مرضیه یا شیما (کنار هم میخوابیدیم در منی) را اشغال کرده باشد از خواب میپریدم. اینها را بگذار کنار اینکه هیچ معلوم نیست در طول سفر هماتاقیهایت ساعتهای خواب و بیداریشان با تو تنظیم باشد. و همین میشود که رسما نمیخوابی در طول سفر. تا میآید چشمهایت گرم شود یکی از راه میرسد و اخبار و اطلاعات اتاقهای دیگر را تعریف میکند یا برنامهی جلسات مناسک را اعلام میکند یا خبرت میکند که وقت ناهار یا شام است یا از عالم و آدم شکایت میکند ...
خلاصه آن چند روز که بگذرد تو آستانهی صبرت کاملا تغییر کردهاست.
- سودابه که یکی از هماتاقیهای مدینه و مکهام بود، سه روز از ما زودتر برگشت سر خانه و زندگیش. رفتنه که داشت چمدانهایش را میبست مشتش را رو به من باز کرد گفت ببین یکی از سنگهایی را که جمع کردی برای رمی و استفاده نشد با خودت ببر. بگذار یکجایی جلوی چشمت که یادت باشد 49 بار سنگش زدی.
- میراندا همانطور که صدایش و اظهار نظرهای اعتقادی-سیاسی-علمی-تخیلیاش از زیر چادر عرفات متناوبا توی گوشم بود تا زیر چادر منی به یکی از خانومهای سالخوردهای که نیابت رمی را به کس دیگری داده بود گفت به نظر من به نیابت بسنده نکن؛ خودت یک چیزی بگذار جلوی رویت و بهش سنگ بزن. بگذار ببینی داری چه کار میکنی(میشد فکر کرد روی حرفش البته). بعد هم شروع کرد به فلسفهبافیهای دائمیاش. انقدر دلم میخواست بهش بگویم چند لحظه این علم و اطلاعاتت را بگذار کنار و فقط سکوت کن. گوش کن؛ صدای خود خدا را هم میشنوی.
- سنگهایم کجاست؟
همهی لذت مناسک حج این است که تو هرچه هم فکر کنی دلایل منطقی و متقن نمیتوانی برایشان بتراشی. همین است که هست. از آن لحظهای که نیت حج تمتع میکنی میافتی در تونل یکطرفهی اعمال واجب که راه پس ندارد، همهاش به طرف جلو است. اعمال باید دقیق و حسابشده تمام شود. بی شک و شبهه. برای هر روز و ساعتت برنامهریزی شده است. ریز به ریز اعمال برایت حیرتآور است. مدام داری از خودت میپرسی دقیقا چرا دارم این کار را انجام میدهم؟ عقلت سوخته؛ مدام ارور میدهد. میدانی که باید تسلیم محض باشی. پیچ صدای عقلت را هم بچرخان که کم بشنوی پارازیتهایش را.
---
سودابه با چهرهی درمانده و زار وسط چادرهای منی من را دید و با نگرانی گفت ببین شماها جوانید درسخواندهاید من به این مدیر کاروان میگویم که اینجا با این وضع بد بهداشت و جمعیت زیاد که جای ماندن نیست مریض میشویم. مدیر کاروان بهم جواب داده که ما سه روز اینجا هستیم. تو برو صحبت کن باهاش شاید حرفت را قبول کند. بگو ما را از اینجا ببرند. خندهام گرفته بود میخواستم بغلش کنم محکم (اصلا یک موجود خوبی بود این سودابه. پنجاه و خردهای سنش بود و کوهنورد. از امریکا آمده بود. آرایشگر بود. رفتار و منشاش سفید و بیخط بود. نمازهای قشنگی میخواند. تازه تازه داشت یاد میگرفت چطور روسریاش را طوری ببندد که سر نماز از سرش سُر نخورد پایین)*. فکر کرده بود مدیر کاروان قصد کرده ما را زجرکش کند آنجا. برایش توضیح دادم که ما سه روز باید منی باشیم و در هر روز دو عمل واجب باید انجام دهیم؛ رمی و بیتوته (همهی جلسههای مناسک روحانیهای همراه را که من نرفته بودم، شرکت کرده بود ولی باز یادش نمانده بود). برایش گفتم البته ساعتهای بین این اعمال را میتواند پیاده برود تا عزیزیه (که کمتر از یک ساعت پیاده راه بود) دوش بگیرد یا استراحت کند کمی. گفت اِ چه جالب! نخواست که برود البته ولی فهمید چارهای نیست جز ماندن و صبر کردن.
*کاروان ما شامل گروهایی از امریکا، کانادا، اتریش، انگلیس، آلمان، و ایران بود؛ ایرانی، افغان، عراقی، لبنانی، پاکستانی و عدهای هم امریکاییهای تازه مسلمانشده. برایم جالب بود که عدهی زیادی از ایرانیهایی که از کشورهای مختلف همراه ما بودند، آدمهای متشرعی به حساب نمیآمدند (حداقل ظاهر مذهبی نداشتند). بیش از نیمی از خانمهای جمع ما حجاب نداشتند یا اهل اعمال روزانهی مذهبی نبودند ولی آمده بودند حج.
از جمعهی پیش برنامهی روضههای ما شروع شده است. این یک اطلاعیه نیست؛ این تمنای حضورتان است.
----
تصویر نوشتههای حج من هنوز تمام نشده ولی حال دلم الان دگرگون است؛ به آنطور نوشتن رضا نیست دیگر. شاید بعد از این دهه باز از حج نوشتم. گمانم حالا باید بنویسم که چه دل پری داشتم از مهاجرت به زمینی سرد و یخزده که هیچ دوست و آشنایی هم توش نداشتم. از غر زدنها، از سختی تنهایی، از ناشکریها. گمانم باید اعتراف کنم که آدم جهول است؛ از یک ثانیهی بعد زندگیش هم خبر ندارد. حالا باید نگاه کنم به آسمان و بگویم چه کردی با این بندهی بسیار عاصیات!
دلم میخواهد اینجا یک پرانتز باز کنم و یک جملهی دیگر اضافه کنم ولی چشمهام را میبندم و نفس عمیق میکشم و این صفحه را میبندم.