تصویر ۱۶
- سودابه که یکی از هماتاقیهای مدینه و مکهام بود، سه روز از ما زودتر برگشت سر خانه و زندگیش. رفتنه که داشت چمدانهایش را میبست مشتش را رو به من باز کرد گفت ببین یکی از سنگهایی را که جمع کردی برای رمی و استفاده نشد با خودت ببر. بگذار یکجایی جلوی چشمت که یادت باشد 49 بار سنگش زدی.
- میراندا همانطور که صدایش و اظهار نظرهای اعتقادی-سیاسی-علمی-تخیلیاش از زیر چادر عرفات متناوبا توی گوشم بود تا زیر چادر منی به یکی از خانومهای سالخوردهای که نیابت رمی را به کس دیگری داده بود گفت به نظر من به نیابت بسنده نکن؛ خودت یک چیزی بگذار جلوی رویت و بهش سنگ بزن. بگذار ببینی داری چه کار میکنی(میشد فکر کرد روی حرفش البته). بعد هم شروع کرد به فلسفهبافیهای دائمیاش. انقدر دلم میخواست بهش بگویم چند لحظه این علم و اطلاعاتت را بگذار کنار و فقط سکوت کن. گوش کن؛ صدای خود خدا را هم میشنوی.
- سنگهایم کجاست؟
یا برداشتید اوردید بیرون حرم؟ ؟