تصویر ۲۱
نیمهشب بود. چندساعتی گذشته بود از رسیدنمان به عرفات. از در پشت چادر رفتم بیرون؛ هنوز کسی کشف نکرده بود که این سمت پرنده پر نمیزند. چادر کناری، قسمت مردانهی کاروان خودمان بود. باید از همان سمت میرفتم برای وضو ولی نمیشد. زیراندازش را انداخته بود توی همان باریکهراه میانبر پشت چادر و مشغول نماز بود در آن خلوتی. یکی هم کنارش دعا میخواند؛ حالا یادم نیست کی (گمانم آقا نبی همسفر افغانیمان با آن لهجهی خوبش بود). ایستادم به نگاه کردن، نرسیده به سلام آخر از سمت دیگر رفتم؛ دلم رفته بود برای حال سفید نمازش. بعد از وضو که برگشتم دعا میخواند و میبارید. فقط خدا میداند با چه مصیبتی پا روی دلم گذاشتم و نرفتم پشت سرش بنشینم؛ فکر کردم حق دارد این چند ساعت که مردم خوابیدهاند به حال خودش باشد. مفاتیحم را برداشتم و رفتم سمت کوه برای زیارت عاشورا؛ توی دلم گفتم یر به یر شدیم حاجآقا!*
*نیمهشبی، روبهروی کعبه، در فرازهای ابوحمزه غرق شده بودم و اوج باران بود. آخر دعا از پشتسر چیزی برایم خواند. از کی پشت سرم بود؟ از کجا پیدایم کرده بود وسط آن جمعیت؟ گفت مگر نگفتی جلوی کعبه سوالت را میپرسی؟ بسمالله.
پ.ن. دلتان که گرفت (مثل دیشب من) سلام کنید بر اباعبدالله. آوردن نامش هم معجزه میکند.
هردفعه که براتون شکل فرستادم ناراحت شدید
نظراتم هم نمیدونم چرا شاید هم اشتباه فهمیدم یا فکر کردم
جواب سربالا گرفت
برای همین مدتی ست خاموش میخوانمتان
ولی برای این نوشته نتونستم خاموش بمونم
زیبا نوشتید
و مغز بنده رو سرشار از سوالاتی کردید که فکر کنم نباید بپرسم
یا حق
سلام.
از شکل خوشم نمیآد ولی یادم نمیآد سربالا جواب داده باشم. بپرس اگر خواستی.