شب که اینقدر نباید به درازا بکشد!*
دلش کف دستش دارد میتپد؛ آرام نیست. دلش تنگ است. هی برای خودش نقشه میکشد که دفاع که بکند ول میکند همه چیز را و چند ماهی میرود ایران؛ نقشه میکشد برای آغوش مامان و بابایش. بعد باز نگاهش میافتد به این صفحه که از صبح یک میلیمتر حتی بالا و پایین نشده خطهایش. دلش که دارد کف دستش میتپد را چه کند؟ نفس کم آورده. نقشه میکشد برای دیدن این و آن؛ برای حرفهایی که مانده. یعنی تمام میشود یک روز این وضع؟ آدمه گریهاش گرفتهاست. نه از این وضع، از خودش. آمده این صفحه را باز کرده که یکی دیگر از تصاویر حجش را منتشر کند ولی نتوانسته. بغض بیخ گلویش چسبیده مثل یک تیغ باریک ماهی سفید؛ نه بالا میآید نه رضایت میدهد که پایین برود.
معلوم است از کجا آب میخورد این حال. باز گیر دادهام به خودم. مثل موجودات سرمایی به خواب زمستانی رفتهام؛ از خانه بیرون نمیروم. باز سکوت شدهام... همهی اینها بهانه است. دلتنگم.
پ.ن. راحت نیستم دیگر اینجا برای نوشتن؛ خیلی باید با خودم کنار بیایم که دو جمله سرهم کنم اینجا. ولی با اعتیادش چه کنم؟ سر میروم از کلمات، گاهی مینویسم و انبار میکنم. بیشترش را ولی نمینویسم. بنویسم که چه بشود؟ بشود مثل این ایمیلها و کامنتهای غارتگر جان؟
*فاضل نظری
کجایی؟ خوبی؟ سالمی؟
.
دلمان تنگ شده برای نوشتههایتان
الهی سالم و سرزنده باشی و روزگارت خوش باشد و کارها خوب پیش برود.
سلام به روی ماهت. هستم همین دور و بر. دعا کن این گره باز شود، مینویسم.