مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

زندگی هجوم می آورد بی اعتنا به تو ای که حوصله اش را نداری. چاره ای نیست. توت فرنگی های رسیده را باید چید.

توی یک مزرعه توت فرنگی و گوجه و ذرت، نگار 2 تا سبدِ پر توت فرنگی چید دیروز

۱۴ تیر ۸۸ ، ۱۰:۰۰ ۲ نظر

سالی 2 3 بار دیدن آبشار نیاگارا بر ما فرض است. در این سالها هر بار که رفته ام چند دقیقه در بهت شکستگی آب درست از روی لبه تیز تیبل راک و ریختنش بر سطح پایینی رودخانه ی نیاگارا گم شده ام. گاهی که پیش آمده و با کشتی تا نزدیک ترین نقطه ی ممکن از پایین به ریختن آب نگاه کرده ام تا چند ساعت گیج شده ام و سکوت. زیبایی حیرت آوری دارد. 

... بعد مدام فکر کرده ام به چه چیزهای بی مایه و حقیری گیر کرده ام در این دنیا.

پ.ن: دیروز بی حوصله عکس گرفتم از همه چیز.

۱۴ تیر ۸۸ ، ۰۹:۵۲ ۱ نظر

توانایی نوشتن این روزها را ندارم. حجم اطلاعات وارد به ذهنم اینقدر زیاد و از همه جهت است و اینقدر هم خودم سر و ته همه چیز را به هم بافته ام و مثلاً سعی کرده ام تحلیل کنم که دیگر نمی دانم از کجا و چطور جمعش کنم یا طبقه بندی کنم یا دسته بندی و تفکیک کنم. حتی اگر توانایی تعریف و تحلیل زندگی روی دور تند را داشته باشم توانایی مکتوب کردنش را ندارم. نمی توانم بنویسم این روزها را فقط می دانم که من خودم را برای این روزها نساخته بودم. پیش بینی این روزها را نکرده بودم که خودم را آماده کنم برایش.

پ.ن: یک انباری پست منتشر نشده ی نصفه نیمه دارم اینجا.

پ.ن2: یک لینک کنار صفحه اضافه کرده ام برای کسانی که به این متن ها دسترسی ندارند.

۰۹ تیر ۸۸ ، ۰۰:۰۴ ۴ نظر
گمانم این دلشوره ی لعنتی قرار نیست دست از سر من بردارد. این "یعنی واقعاً چه اتفاقی افتاد و دارد می افتند" همچنان مثل خوره دارد تمام می کند من را. این بی انگیزگی مفرط را برای اولین بار توی زندگیم تجربه می کنم. این همه علی السویه بودن همه چیز را حتی در کنار مامان و نگار بعد از 4 سال. چقدر سخت است این روزها. چقدر پایان ندارد این دلشوره. داشتم چندتا کاریکاتور می دیدم از حول و حوش قبل و بعد انتخابات. انگار سالهای سال است طول کشیده اند این روزها. چقدر بی طاقت و کم حوصله شده ام. چقدر این بغض تمامی ندارد. چقدر احمقانه است این حال. چقدر دلتنگ ایرانم. چقدر دلتنگ آن شور و امید قبل انتخاباتم. چرا اینطور شد؟ چرا این کار رو کردند با ما؟ چه کاری بود کردیم خودمان با خودمان. چقدر هنوز گیجم. و پریشان. خدایا این ماه رجبت به چه درد می خورد وقتی هنوز من اینهمه آشفته ام؟
۰۸ تیر ۸۸ ، ۲۰:۵۸ ۰ نظر

بَابُکَ مَفْتُوحٌ لِلرَّاغِبِینَ وَ خَیْرُکَ مَبْذُولٌ لِلطَّالِبِینَ وَ فَضْلُکَ مُبَاحٌ لِلسَّائِلِینَ وَ نَیْلُکَ مُتَاحٌ لِلْآمِلِینَ وَ رِزْقُکَ مَبْسُوطٌ لِمَنْ عَصَاکَ وَ حِلْمُکَ مُعْتَرِضٌ لِمَنْ نَاوَاکَ عَادَتُکَ الْإِحْسَانُ إِلَى الْمُسِیئِینَ وَ سَبِیلُکَ الْإِبْقَاءُ عَلَى الْمُعْتَدِینَ

رسیده ایم به روز اول ماه آرزوها میان اینهمه داد و فریاد و زخم و سکوت. هر چه می گذرد گیج تر می شوم. تکرار این "چه می خواهم" ها هنوز نرسانده است من را به آنچه واقعاً می خواهم. فقط دارم برای خودم تعریف می کنم چه ها نمی خواهم.

بعد از اینهه ننوشتن انگار همه ی حرف ها رسوب کرده اند. حرفهایی که دیگر نمی خواهم بگویمشان. ولی فقط این را می گویم که دلم شور دوستان دربند را می زند. از اینکه می بینم تعریف ها و معیار ها با آنچه باید باشد، آنچه این همه سال فهمیده ایم، آموخته ایم متفاوت است عصبانی می شوم و نمی دانم ته خشم متراکم این روزها کجاست.

اللَّهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُکَ صَبْرَ الشَّاکِرِینَ لَکَ وَ عَمَلَ الْخَائِفِینَ مِنْکَ وَ یَقِینَ الْعَابِدِینَ لَکَ

از دوستان بسیار مذهبی ام که این روزها سکوت کرده اند و تسبیح دست گرفته اند و قرآن ختم می کنند برای حوادثی که قلبشان را آزرده نمی دانم چه می خواهم. از آن دسته دوستانم که دارند از آب گل آلود ماهی خودشان را می گیرند و مخملباف و روزآنلاین و بی بی سی فارسی و صدای آمریکا و امثالهم شده اند مرجع و پناهشان اعلام برائت می کنم. از آن دسته دوستانی که حامی موج سبز بوده اند و از نماز جمعه پیش تا حالا معلوم نیست چی در سرشان می گذرد هزار تا هزار تا سوال دارم. هیچ چیز به قدر سوال هایم این روزها آزارم نمی دهد. هیچ چیز به اندازه ی فکر کردن این روزها مریضم نمی کند. نمی خواهم با موج جایی بروم که نمی خواهم. نامه ها را می خوانم بیانیه ها را می خوانم فیلم ها و عکس ها را می بینم و سرگیجه می گیرم. گودر را باز می کنم 10 تا مطلب نخوانده می بندمش. حجم زیاد "خبر" های متناقض حال تهوعم را تشدید می کند. فیس بوک شده است جایی برای تجدید میثاق هر روزه ی این جماعت معترض از هر صنف و سنخ. با هر اشتراکی با هر جمله ای انگار داری به خودت و دیگران ثابت می کنی که هنوز هستی، هنوز ایستاده ای. ولی اینکه کجا ایستاده ای را گمانم هیچ کس نمی داند.

...

کاش توی این ماه کمی زخم هایمان درمان شود.

۰۲ تیر ۸۸ ، ۲۱:۲۹ ۱۵ نظر
دوستم زنگ زده دو سه تا جک انتخاباتی و بعد انتخاباتی سر هم می کند که بخندم. به جای خنده اشکهایم می چکد. فحشم می دهد که "چندش! آخر هفته مامانت اینا می آن نمی خوای آدم شی؟" چرا؛ باید آدم شم. الان سه روز است دارم سعی می کنم آدم شم. مثل آدم غذا بخورم، مثل آدم بخوابم، مثل آدم درس بخوانم، مثل آدم این خانه ی به هم ریخته را سامان بدهم، مثل آدم خرید بروم که این یخچال اینهمه خالی نباشد، مثل آدم بروم دانشگاه سر کار و زندگیم، مثل آدم این پروپوزال را تمام کنم و بفرستمش برای استاد. ولی همه ی این آدم شدنم به تار مویی بند است. کافی است یک عکس جدید یا یک ویدئوی تازه از خیابان های ایران ببینم. آن وقت دیگر آدم نمی مانم، ابر می شوم. ابر سنگین و سیاهی که بارانش بند نمی آید. چوب کبریتی می شوم که آتش گرفته و تا ته باید بسوزد.

پ.ن: صدایم هم همچنان گرفته. آنقدر که هر کس تلفن می کند فکر میکند گیرنده اش خراب است. بعد از مدتی می فهمد اشکال از فرستنده است.

۲۷ خرداد ۸۸ ، ۰۰:۰۸ ۹ نظر
دیروز جلوی سفارت ایران در اوتاوا بیش از سه هزار نفر آمدند رای دادند. صفمان اینقدر طولانی بود که تمام خیابان را گرفته بود و تا ساعت ها کوتاه نشد.
دیروز روبه روی صف طویل و عریض سفارت ایران یک عده درست آن طرف خیابان ایستاده بودند با پلاکارد های ضد نظام جمهوری اسلامی ... با عکس های علیرضا پهلوی....با شعارهای ضد ما... با پرچم های شیر و خورشید ... با عکس های کشته شدگان به دست این نظام ...
ما اما خندیدیم
ما اما به صف عریض و طویل خودمان نگاه کردیم و توی دلمان قند آب شد
من اما دلم از همان موقع به شور افتاد
فکر می کردم نکند در این انتخابات اتفاقی بیفتد که این جمعیت کثیر از این طرف خیابان بروند آن طرف
نکند بعد از این انتخابات ما آن طرف خیابان روبه روی سفارت ایستاده باشیم پلاکارد و پرچم به دست

چند ساعت بیشتر طول نکشید ... نکند های من اتفاق افتاد

۲۲ خرداد ۸۸ ، ۲۲:۲۱ ۲۳ نظر
حواستان هست شماهایی که توی ایران هستید با مایی که نیستیم چه فرقی می کنید؟ شما احتمالاً به کار و زندگیتان می رسید ولی انتخابات در تمام سلول های کار و زندگیتان نفوذ می کند. بنابر این دنبالش نمی دوید، توش نفس می کشید. ما این طرف از صبح پای اینترنت خودمان را خفه می کنیم که در جو و جریان قرار بگیریم چون دور و برمان امن و امان است و ملت همچنان آرام از کنارمان می گذرند با یک لبخند به اندازه ی عرض شانه. شب با چشم های پف کرده، از بس به مانیتور زل زده ایم و خوانده ایم و دیده ایم بدون حتی یک خط کار و درس به رختخواب می خزیم و یک لحظه هم عکس های خیابان های ایران از جلوی نگاهمان دور نمی شود. بعد هی کلنجار می رویم که خوابمان ببرد که نمی برد آخرش و صبح می شود و دوباره پای مانیتور تا شب و این دو هفته را من همینطور گذرانده ام. تجربه ی سختی است دوری.  

میان این همه، من امروز کسی را دیدم که چشمهاش برق زد وقتی دستبند سبز من را دید. یک استاد ایرانی-آلمانی که در امریکا به دنیا آمده و بزرگ شده، عربی و فرانسه را روان حرف می زند و با فارسی دست و پا شکسته ای به من گفت "بین من و شیراز دل به دل راه داره". اتاق کارش پر از تابلوهای خطاطی فارسی و عربی بود و یک فرش ایرانی و هزار تا بالشتک با نقوش شرقی. کتابخانه اش که کلاً در مخیله من نمی گنجید. با هم حرف زدیم درباره ی طرح پایان نامه ی من، کتاب او، و انتخابات ایران. از زهرا رهنورد گفت و اینکه چه می بیند از تغییرات ایران و با هم کمی تحلیل کردیم اوضاع را. از در آمدنه بیرون گفت خبر پیروزی موسوی را به من بده.

۱۹ خرداد ۸۸ ، ۱۰:۱۳ ۴ نظر
نشسته ام توی اتاق کارم. دانشکده امن و امان است. بیشتر بچه ها رفته اند تعطیلات. یا مثل خود من ترجیح می دهند توی این اتاق های بی پنجره کار نکند در این هوای بهاری. استادها هستند البته -- شاید چون اتاقهایشان پنجره دارد و نیاز ندارند فرار کنند جایی که آفتاب، چمن و گلهای این روزها را ببینند -- به اضافه ی کادر اداری. نشسته ام تو اتاق کارم و سعی می کنم متمرکز شوم روی مقاله ی ترنر (Religious Authority and the New Media) که کلی هم خداست و کلی هم مفید است برای تصحیح و تکمیل طرح پایان نامه ام. نمی شود. این تمرکز بدفرم تکان می خورد با هجوم عکس ها و خبرهای انتخاباتی. ساعت را نگاه می کنم 20 دقیقه به شروع مناظره ی مهندس موسوی و احمدی نژاد مانده. ساعت 3 کلاس دارم. یعنی نیم ساعت اول کلاس پرَ. دو سه تا از هم دانشکده ای ها رد می شوند ورق ها و کتابهای پخش و پلای من را می بینند می پرسند شلوغی؟ چه می کنی؟ توضیح می دهم که دارم تلاش می کنم طرحم تمام شود -- توی دلم می خندم، طرح کجا بود... مناظره چه می شود -- دلم شور می زند. با هزار جور پیگری سفارت ایران قول یک اتوبوس از واترلو به اوتاوا را داده. نمی دانم چرا دلم قرص نیست به قولشان. باید دنبال اجاره ی یک ون 15 نفره هم باشم --محض احتیاط. آخر هفته کنسرت همایون شجریان است می رویم تورنتو؛ شاید آنجا هم با بچه های تورنتو هماهنگ کنیم که حواسشان به ما هم باشد. مقاله ی ترنر چپ چپ نگاهم می کند. خواندنش 2 روز است طول کشیده. بس که هزار تا کار دارم و بس که حواسم بهش نیست. داسن --استادم-- ایمیل زده میتینگ امروز را کنسل کرده (همسرش مریض است، خیلی مریض، دلم می سوزد) بهانه می شود برای این کندی خواندن و نوت برداشتن.

-------------------------------------

مناظره شروع می شود. یک صفحه باز کرده ام. نکته ها را می نویسم. گاهی هم حس هایم را. از میان آن همه یک چیز مدام تکرار می شود: یک سری صفات برایمان ارزش بود. اخلاق برایمان مهم بود. مگر رسول الله نیامد برای  تکمیل"مکارم اخلاق"؟ این صدا و سیمای ایران است؟ این رئیس جمهور ایران است که به 30 سال آبروی این ملت می تازد؟ از که مایه می گذارد؟ این همه را می کند که به چه برسد؟ به یک دور بیشتر ریاست جمهوری؟ یخ کرده بودم. پلک نمی زدم. خوب بود بعضی از دوستان آن لاین بودند گاهی فضا را می شکستند برایم. و مهندس موسوی؟ به قول یکی از دوستان وما ادریک ما الموسوی. دیگر نگویم از اخلاق مداری این آدم. دیگر نگویم که حتی اگر رئیس جمهور نشود برایمان بزرگ است. دیگر نگویم آن موقع که آن دیگری به هر حربه ای دست میزد برای چند رای بیشتر و آرامش روانی من و شما را به هم می ریخت مهنس موسوی حتی حاضر نبود ضمیر حرفهایش را از "ما" تغییر دهد با اینکه داشت راجع به "او" حرف می زد. دیگر نگویم مهندس موسوی حواسش به این بود که به میان آوردن حرف پول ها و مبالغ کلان گم و گور شده اگر چه بهانه ی خوبی بود برای زیر سوال بردن آدم روبرویش ولی هزینه ی روحی و اجتماعی هم دارد برای 50 میلیون آدمی که پای این مناظره نشسته اند. دیگر نگویم که بقیه هم گفته اند و شما هم دیده اید. 

مهندس موسوی را من آدمی آرام و متکی به نفس دیدم. فردی با ایمان و باوقار و باکیاست، فردی معقول و متفکر، کسی که وقتی می خندد باهاش می توانی بخندی (نه که ناخودآگاه پیش خودت بگوی: نیشتو ببند -- بس که دارد مصنوعی میخندد) مهندس موسوی شاید کاندیدای ایده آلی برای ریاست جمهوری ما نباشد ولی با این مناظره من فهمیدم که او یکی از پایه های اساسی این انقلاب است که خوب درک کرده حرف و حرکت آیت الله خمینی را در اهداف انقلاب. و من گمان می کنم جریانی که آقای احمدی نژاد در این مملکت راه انداخته جریانی است که نه تنها ضربات جبران ناپذیر ملی و جهانی برای ما به بار خواهد آورد بلکه انقلاب را هم از راه اصلی دور خواهد کرد --که نه تنها دور بلکه یک شکل انحرافی ای از آنها ترسیم خواهد کرد که معلوم نیست آخر عاقبتش از کجا سر در بیاورد.
 از نظر من و خیلی های دیگر امشب مهندس موسوی مناظره را برد با وجود تمام تند روی های احمدی نژاد ولی؛
ولی من نگرانم. من نگران این دار و دسته ی بی منطق و شعوریم که از فردا معلوم نیست با کدام آتو و با چه درجه وشدتی از خشونت و غضب و در کدام سطوح به جان ملت و حامیان این موج سبز خواهند افتاد. نگران هزینه هایی ام که حتی با انتخاب موسوی -- اگر رئیس جمهور شود-- خواهیم پرداخت. احمدی نژاد یک آدم نیست در جامعه ی ما، یک تفکر است. و من می ترسم از ریشه دواندن این تفکر در عمق جامعه. کما اینکه می بینم نشانه های ریشه دواندنش را.
به نظرم جامعه ی ایران و نظام جمهوری اسلامی به نقطه ای رسیده که باید با خودش روراست و بی رودربایستی مواجه شود. دوره ی تعارفات سیاسی - اجتماعی و حتی اخلاقی در جامعه ی ما گذشته. امشب آقای احمدی نژاد خطوطی از اخلاق را شکست و پرده هایی را درید که برای جامعه هزینه بر خواهد بود (نه که بر اساس افشای حرف حقی یا له کردن باطلی که بر عکس وانمود کردن باطلی به جای حق و مخدوش کردن سرمایه ها و آبروی 30 ساله ی حکومت ایران) 
و من نمی دانم ما تا کجا و چقدر باید این همه هزینه بدهیم و مردم ما چقدر دیگر تاب تحمل این هزینه ها را دارد.

----------------------------------

از نوشتن متن بالا تقریباً یک روز گذشته و من همچنان با دلهره و سردرد ناشی از شب نخوابیدن، حوادث ایران را پی گیری می کنم.

۱۳ خرداد ۸۸ ، ۰۱:۱۰ ۱۵ نظر
بساطی داریم این روزهای انتخابات. همیشه همینطور بود. چه وقتی بچه مدرسه ای بودیم، چه دانشجو و چه حالا که هم دانشجوییم هم خیلی چیزهای دیگر. دیده ای می گویند زمین از حجت خدا خالی نمی ماند، نقل جمهوری اسلامی است. من پایم را هر جا گذاشته ام چندین تا از دوستانم یک جوری به رده های بالای حکومتی وصل بوده اند و هستند و خواهند بود. این طور هم نیست که اول بشناسمشان بعد عمدا باهاشان طرح دوستی بریزم. معمولاً حواسم نبوده و بعد از قرن و اندی هم که فهمیده ام برایم مهم نبوده که طرف کی است. و البته گاهی هم به خودم خندیده ام که ای بابا فامیلی طرف که تابلو بوده من چطور فکرش را نکرده بودم. این چیز عجیب و غریبی نبود وقتی بچه مدرسه ای بودم. چون مدرسه هایی که درشان درس خوانده ام، همیشه جزو مدارس خاص بوده اند. مدارس غیر انتفاعی ای که نه تنها برای ثبت نام در آنها باید از 7 خوان رستم در امور درسی می گذشتیم بلکه سطح فرهنگی و اقتصادی و مذهبی و هزار تا چیز دیگرمان هم آزمایش می شد و بعد قبولمان می کردند. با در نظر گرفتن این شرایط دور از ذهن نیست که بسیاری از همکلاسی ها و دور و بری های من فرزندان مسئولین حکومتی بوده اند. منظورم هم از مسئولین، وزرای دولت یا وکلای مجلس است یا معاونانشان. این قصه توی دانشگاه هم ادامه داشت و حالا هم که این طرف آبم هم ادامه دارد.

ماجرا این است که خیلی از این دوستان، گذشته از روابط خانوادگیشان و گرایشات سیاسی شان، برای من قابل احترام و ارزشمندند به خاطر پیشینه ی دوستی مان و اینکه به هر حال با هر کدامشان مشترکاتی دارم که باعث دوستی مان شده است. ولی هر 4 سال یک بار سر انتخابات ریاست جمهوری ایران رابطه ام با بعضی از این دوستان دچار زلزله می شود. اگر چه بعد از خوابیدن تب انتخابات، این زلزله هم تمام می شود ولی خیلی وقتها بحث و گفتگوهامان در آن روزهای هول و تکان، باعث شده که دیگر مثل قبل به هم نزدیک نشویم. البته منطقی هم به نظر می رسد. جدای از اینکه سیاست چیزی نیست که من بتوانم زندگی ام را و دوستی هایم را جدای از آن تعریف کنم، طرز فکرها و تعصباتی که دوستان در برخورد با عقاید متفاوت و مخالف از خودشان بروز می دهند نکته ایست که باعث می شود من در حد و حدود دوستی ام با آنها تجدید نظر کنم. دقیق ترش این است که بگویم اگر چه من دوستانم را از فیلتر سیاسی، علمی، مذهبی، اقتصادی و غیره نمی گذرانم تا دوستشان داشته باشم ولی آنچه برای خودم واضح است این است که ادعاهای بی پایه و اساس و ابراز عقیده ی غیر متخصصانه به شدت آزارم می دهد. روزهای انتخابات، عرصه ای را فراهم می کند که در آن افراد میزان آگاهی خودشان را نه تنها از سیاست که از هر آنچه راجع به ایران است بروز دهند. و همچنین قدرت و سیر منطقی استدلالهاشان هم در بحث هاشان هویدا است. در این جور مواقع معمولاً می شود فهمید که طرف اصولاً راجع به جامعه ی ایران چطور فکر می کند، از چه منابعی اطلاعات می گیرد، چه منابعی را موثق می داند و به چه چیزهایی استناد می کند.     

همه ی اینها را بافتم که بگویم دوباره رسیده ام به زلزله ها. گرچه این روزها بیش از گذشته یاد گرفته ام آرام حرف بزنم و منطقی تر استدلال کنم و گر چه یاد گرفته ام یک جاهایی فقط سکوت کنم، لبخند بزنم یا لبخندم را پنهان کنم ولی خواهی نخواهی زلزله اتفاق می افتد. مبنای زلزله هم این نیست که طرف مثل من فکر نمی کند پس باید طوری دیگری درباره اش قضاوت کنم. آنچه باعث تکان های شدید می شود این است که من خودم را ناگهان رو در روی آدمی می بینم که استدلال هایش بی منطق است و حاضر نیست از نوک دماغش آن طرف تر را ببیند. یا ادعاها و قضاوت های بی اساس دارد و حاضر نیست منابع اطلاعاتی اش را از حوزه ی خاله و دختر دایی و عمو و عمه اش فراتر ببرد. یا در بدترین حالت فکر می کند چون دختر/پسر فلان وزیر است پرونده ی همه ی ملت ایران زیر بغلش است و ما از همه چیز بی خبریم و فقط او است که می داند پشت پرده چه می گذرد. یا اینکه طرف یکهو می رود توی فاز توهم توطئه و فکر می کند من یا آن جمعی که داریم درباره ی انتخابات حرف می زنیم، همه به نحوی داریم به او توهین می کنیم. گاهی شده که ما به شدت از عملکرد رئیس جمهور -- نه لزوماً همین آقای دکتر، که در زمان خاتمی هم -- انتقاد کرده ایم و یکی از همین دوستان به خودش گرفته و کلاً میانه مان شکرآب شده است و مدتها طول کشیده تا دوباره درست کنیم روابطمان را.

همه ی اینها باعث نمی شود من این دوستانم را دیگر دوست نداشته باشم (دیده ای بعضی آدمها حماقت هاشان هم دوست داشتنی است) ولی خط و مرزهای دوستی ام جابجا می شود. جای این آدمها در ذهن من تغییر می کند. حداقل می فهمم که در کدام حیطه ها دیگر با این آدم حرف نخواهم زد.

۱۰ خرداد ۸۸ ، ۱۱:۵۳ ۸ نظر
تولد نگار نزدیک است و من هر شب - هرشب خوابش را می بینم. خواب موهایش را. خواب دستهایش را. خواب چشمهایش را از پشت قاب قرمز عینکش. خواب دماغ فسقلی سربالایش را. خواب حجم کوچک آغوشش را. خواب گونه های صورتی اش را که به صورتم چسبانده ام. این روزها در خواب هایم نگار در بغل گریه می کنم. و این هیچ ربطی ندارد به اینکه او 3 هفته ی دیگر می آید پیشم. این نشانه است. نشانه ی یک سال دوری. نشانه ی دلی که دیگر طاقتش تمام شده. نشانه ی این که هر چه شب ها و صبح ها را می شمرم انگار تمام نمی شود این سه هفته.

نشان اینکه نخودکیمیشمیش ام تمام شده ...

۰۷ خرداد ۸۸ ، ۲۳:۵۸ ۳ نظر
از نگاه من آدم های حرفه ای* دو دسته اند. دسته ی اول آنهایی که حرف هاشان و متن هاشان در عین حال که قوی، پر ملات و به شوق آورنده است، مخاطب و خواننده را نفهم و کودن به حساب نمی آورد. می خواهی جرعه جرعه سر بکشی شان بس که سیال و نرم و روان است بروز بیرونی تفکراتشان. و می خواهی تمام نشود حرفهایشان بس که همراهیت می کنند در کلمه کلمه ی متن تا ته آنچه می خواهی بفهمی. بعد از اتمام هم می خواهی بروی یک دل سیر قدم بزنی و فکر کنی و ایده های خودت را در امتداد افکارشان دانه دانه ببافی و هی ذوق کنی از خلاقیتت و از چیزهایی که یاد گرفته ای.

دسته ی دوم آنهایی هستند که در عین حال که حرف هاشان پر مغز و تفکر برانگیز است، به مخاطب از بالا نگاه می کنند و هر جور شده نادانسته های شنونده را به رخ اش می کشند. می خواهی بفهمیشان ولی زخمی می شوی. تنش عصبی می افتد به جانت. حال تهوع می گیری از همه ی آنچه باید بدانی و نمی دانی. بعد از حرفهایشان از پُری باید بروی جایی بالا بیاوری. باید فاصله بگیری از خودت و آنها با هم هر چند برای لحظاتی کوتاه تا خودت را دوباره سر پا کنی.

متاسفانه سوپروایزر پایان نامه ام از گونه ی دوم است و من هر روز به خودم نهیب می زنم "بدبینی! بگذار کمی از همکاریتان بگذرد، اخلاقش دستت می آید". امیدوارم همینطور باشد، امیدوارم.

*طبیعتاً حوزه ی درسی و کاری خودم را می گویم.

۰۴ خرداد ۸۸ ، ۰۹:۳۶ ۲ نظر