مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

دموکراسی اصولاً واژه ی مبتذل و دست خورده ایست؛ از آن جهت که هر کسی خواسته چیز روشنفکرانه ای بنویسد از دموکراسی دم زده بدون آنکه تعریف جامع و مانعی از آن به دست مخاطب بدهد. دوست ندارم به کار بردنش را حتی در متن های سیاسی آکادمیک؛ چه برسد به گزارش ها و مقاله های روزنامه ای و وبلاگی. ولی به هر حال دموکراسی و عناصر تعریف کننده اش "آزادی، برابری، مشارکت" چیزهایی است که کم است، که نیست، که گم است وقتی از ایران می خوانیم و می شنویم و می بینیم. این چند هفته که در تلاطم انتخابات گذشت و می گذر و من دائم فکر کرده ام که واقعاً چه توقعی می شود داشت از کسی که رئیس جمهور ایران می شود، به این نتیجه رسیده ام که دمیدن روح امید بین مردم یک جامعه چه نقش به سزایی در ایجاد دموکراسی می تواند داشته باشد. بی ربط هم نیست که بگویم این میان برخورد کردم به مقاله ی "امید و دموکراسی" آپادورای و هی خواندم و هی بیشتر به این نتیجه رسیدم که کسی مثل مهندس موسوی چقدر خوب دنیای مدرن و برخورد با آن را بلد است که درست دست گذاشته روی همین یک نکته؛ "دولت امید". و گرچه که دموکراسی بر پایه ی امید بنا نمی شود ولی امید قطعاً یکی از ملزومات ایجادش هست. این روزها همش توی ذهنم دنبال سر منشاء های امید در جامعه می گشتم. یا بهترش این است که بگویم فکر می کرده ام که چه چیزی باعث تثبیت امید در جامعه می شود. اینکه مردم یک جامعه امیدوار باشند به روندی که جامعه شان در آن در حال حرکت است. و گرچه که نمودار این امید می تواند خیلی صاف و صوف نباشد ولی می تواند قوس های آنچنانی هم نداشته باشد. این چند روز فکر کرده ام شور و هیجان این روزهای انتخابات خیلی "کف" است. نه اینکه مردم ایران را ملت افسرده و غمگینی بدانم ولی این چیزی که من می بینم بیشتر شبیه یک جوگیری عمومی است که البته ایرادی هم ندارد و گمانم همه جای دنیا هم همینطور است (حداقل من در مورد انتخابات اخیر امریکا کما بیش شاهد یک همچین جوگیری ای -- حالا نه به این شور و هیجان -- بودم حتی توی کانادا). ولی چیزی که بیشتر ذهنم را مشغول کرده علاوه بر اینکه چه کار می شود کرد که این برق امید در چشمهای این نسل تازه کمرنگ نشود بعد از انتخابات، همین شعار "دولت امید" روی پوسترهای تبلیغاتی مهندس موسوی بود.

آپادورای مثل خیلی های دیگر "قانون مداری" را مثل نخ تسبیحی می داند که دیگر ارزشهای دموکراسی را به هم متصل می کند در ضمن اینکه مفهومی مثل "امید" را هم وارد جریان دموکراسی می کند. چیزی که امید و قانون را به هم پیوند می دهد وجود امکانات برابر در جامعه است (چیزی که درست مقابل "ممکن است" ها و "شاید" های و "امکان" های نابرابر است). ولی به هر حال "قانون" و قانون مداری" هم نمی تواند فاصله بین آنچه هست و آنچه باید باشد را پر کند. یعنی قانون به هر حال "نماینده ی امید" نیست توی یک جامعه. مثل همین اتفاقی که افتاده و می افتد در جامعه ی خودمان. قانون وجود دارد ولی چون کسی خودش را ملزم به رعایتش نمی کند، خودش باعث افزایش بد بینی در جامعه می شود تا ایجاد امید. به علاوه اینکه ما چون پایه و اساس این خط و قانونمان را دین می دانیم، بلایی که نباید را سر دین هم آورده ایم. یعنی نه تنها به قانون و نظام قانونی و سیاسی جامعه بدبین شده ایم، دینمان هم برایمان مثل حنای بی رنگ است در روابط اجتماعی و حتی فراتر از آن. در واقع اصل قضیه این است که اگر کمبود امید در مردم جامعه ای -- هر چند دموکرات-- باعث مشارکت حداقلی در تصمیم گیریهای جامعه شود جامعه دچار اولیگارشی است نه دموکراسی.

جریان دوم خرداد به عنوان یک جنبش اجتماعی در جامعه ایران با ادعای ایجاد دموکراسی و ترویج ارزشهای اصلی آن (برابری، آزادی، مشارکت) از همان ابتدا نقاط روشن امیدوار کننده ای را برای مردم بخصوص نسل جوان تعریف کرد. هرچند که به هزار و یک علت و مشکل برآمده هم از طرف داعیه داران جنبش هم از طرف گروههای مخالف در رسیدن به اهدافش تا حدودی ناموفق بود. ولی آن حس امید و آن روحیه ی شوق به پیشرفت و برابری و آزادی های مدنی را میان خیل کثیری از مردم ایجاد کرد. شاید اگر آقای دکتری که روزهای پایانی دور اول ریاست جمهوریش را می گذراند -- و امیدوارم دور آخر هم باشد -- روی کار نمی آمد هنوز هم آن کدورتها و افسرده شدن های آن سالهای آخر ریاست جمهوری خاتمی باعث می شد اقبالی که این روزها دوباره به این جنبش شده به این شور و حرارت نباشد. ولی به هر حال تجربه این چهار سال گمانم به خیلی از ما فهماند که جنبش دوم خرداد -- با در نظر گرفتن همه ی کم و کاستی های تئوریک و عملیش -- گام بلندی بود برای باز شدن چشمهای ما برای دیدن واقیعت های نادیده ی جامعه مان و هم تعریف و پیدا کردن خودمان در جامعه ی جهانی.

این چند ماه سعی کرده ام بخوانم و بشنوم هر چه موسوی گفته و قول داده و تعریف کرده را و گمان می کنم او خوب می داند تاکیدش بر ایجاد "دولت امید" در واقع تبیین چارچوب ها و اصول دموکراسی است گرچه از نوع دین مدارانه آن و با تکیه بر ارزشهای انقلاب اسلامی. و این مرا خوش بین می کند. و این باعث می شود که رای بدهم به کسی که در توهم خودش زندگی نمی کند که می بیند دنیای جدید بر چه پایه و اساسی بنا شده بدون اینکه از ارزشهای دینی اش کم کند یا نادیده شان بگیرد.

(از اتاق فرمان پیام دادند که این شور و شوق هنوز در کوچه خیابانها و بین مردم عادی مشاهده نمی شود. البته من هم مستحضر هستم که این هیجان زدگی مفرط انتخاباتی در فضای مجازی بیشتر قابل حس است تا در فضای حقیقی، ولی به نظرم همین بیش از 10 هزار نفری که رفتند ورزشگاه آزادی هم مرا می رساند به آنچه می خواهم بگویم در متن.)

پ.ن: این پست گرچه که به بهانه ی حمایت از مهندس موسوی نوشته شد ولی واقعیتش این است که اینها درگیریهای ذهنی این روزهایم است -- مخلوطی از چیزهایی که به ذهنم آمده با مقاله ی آپادورای -- که با اوج گرفتن شور و نشاط انتخاباتی ای که دلم برایش تنگ شده، فوران می کند.

پ. ن 2: این ویدئوی مصاحبه ی عباس عبدی را دیده اید؟ کروبی از نظر من آدم قابل احترامی است. گرچه که این مدت هرچه دیده ام و خوانده ام، گفته هایش جز در مباحث حقوق بشر من را قانع نمی کند که چطور می شود این خیل روشنفکر او را به عنوان کاندیدا انتخاب کنند؛ این بماند. من فقط رفته ام توی بحر استدلال عبدی که می گوید من مخالف کاندیداتوری خاتمی بودم به سه علت: 1- یا می آید و کنار می کشد 2- یا می آید و رد صلاحیت می شود 3- در نهایت اگر این دو تا نشد و آمد، از توی صندوق بیرون نمی آید. من راستش خیلی متاسف شدم از این استدلال، مخصوصاً بند آخرش. از نظر من از توی صندوق بیرون نیامدن دو معنی بیشتر نمی تواند داشته باشد: یا منظورش این بوده که تقلب می شود، یا اینکه مردم استقبال نمی کنند و رای نمی دهند. حالت اول که هیچ. دومی خیلی غریب است به نظرم. گمانم ما فراموش نکرده ایم تعداد و درصد آرای آقای کروبی را هم در انتخابات مجلس و هم در ریاست جمهوری و تعداد آرای خاتمی را در هر دو دور انتخابات (تازه اگر پایه ی استدلالمان فقط تعداد رای باشد). آن وقت چطور است که آقای کروبی از صندوق بیرون می آید اگر کاندیدا شود و خاتمی نه؟ به هر حال به کروبی هم خواستید رای بدهید اوکی است از نظر من گرچه انتخابات اینطوری به دور دوم کشیده می شود و شاید نتیجه در نهایت نشود آنچه می خواهیم ولی چاره ای نیست دیگر. آخرش این است که بعد انتخابات می گوییم از ماست که بر ماست.      



۰۳ خرداد ۸۸ ، ۰۲:۳۷ ۱۰ نظر


این را گذاشتم اینجا علی الحساب. باشد که فرصت کنم چیزکی بنویسم به همین زودی ها

۳۱ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۳:۱۳ ۵ نظر
نوع روسری بستن خانمهای محجبه در جامعه ی چند ملیتی کانادا (و شاید کلاً کشورهای غربی) به نوعی  نشانگر ملیت و بستر فرهنگی و یا نشانگر آن مسیری است که از طریق آن مسلمان شده اند. گذشته از کدهای پوشش و تعریف حد و اندازه ی حجاب که متفاوت است بین فرهنگ ها و ملیت های مختلف، مدل روسری بستن ترک ها (ترکیه)، لبنانی ها، مصری ها، سوری ها، سعودی ها، هندی و پاکستانی ها، فلسطینی ها، ایرانی ها و ... متفاوت است. بیشتر مواقع با ضریب اطمینان خوبی می شود حدس زد طرف با این مدل روسری بستن بزرگ شده ی کدام کشور است یا در چه بستر فرهنگی ای فرایند حجاب گذاشتن را طی کرده. مثلاً مدلی که ایرانی ها روسریشان را گره می زنند خاص ایرانی هاست و ندیده ام که غیر ایرانی های محجبه روسری شان را گره بزنند. یا نوع شال بستن لبنانی ها خاص خودشان است یا سربند و روسری ترک ها باز مدل متفاوتی است از عرب ها و بقیه. البته فاکتورهایی مثل رنگ پوست و زبانی که طرف با آن حرف می زند هم قطعاً می تواند کمک کند در حدس زدن راجع به ملیت خانمهای محجبه.

این میان تجربه ی من در برخورد با دو گروه جالب است: ایرانی هایی که به خاطر نوع روسری بستنم (که گره نمی زنم روسری ام را) فکر می کنند عربم و عرب هایی که به خاطر رنگ پوستم (که به هر حال از رنگ خودشان روشن تر است) فکر می کنند تازه مسلمانم. بعد گاهی اتفاقات خنده دار می افتد. مثلاً ایرانی هایی که بلند بلند فارسی حرف می زنند -- و گاهی حرفهای خصوصی می زنند -- به گمان اینکه من نمی فهمم حرف هایشان را. و پیش آمده که مثلاً من هم شروع کرده ام فارسی حرف زدن یا چیزی پرسیدن و طرف یکهو عکس العمل غیر قابل پیش بینی نشان داده. مثلاً انگلیسی جوابم را داده یا بقیه ی حرفهایش را به انگلیسی ادامه داده، یا کلاً رفته، یا او هم خنده اش گرفته که فکر کرده من ایرانی نیستم.

در جمع عربها کمی متفاوت است اوضاع. چندین بار پیش آمده که ازم پرسیده اند از چه زمانی و چطور مسلمان شده ام. و من هم توضیح داده ام که ایرانیم و مسلمان بوده ام کلاً. یا گاهی شروع می کنند تند تند باهام عربی حرف زدن (به گمان اینکه شاید لبنانی باشم مثلاً) که باز باید توضیح بدهم اگر چه عرب نیستم ولی شاید اگر کمی یواش تر حرف بزنی بفهمم چه می گویی؛ ولی اینطوری نه. که طرف خنده اش می گیرد معمولاً و حرفش را انگلیسی ادامه می دهد.

خلاصه که گاهی میان حدس و گمان هایمان اتفاقات خنده دار هم می افتد.


۱۹ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۰:۰۹ ۱۲ نظر
دیده ای گاهی نصف آسمان ابر است نصف دیگرش خورشید می تابد درخشان؟ بعد همان طرف که ابر است شروع می کند به سر و صدا و یک باره باران تند -- بهش می گویند رگبار؟ این اتفاق گمانم فقط توی بهار می افتد. این طوری که می شود آسمان، من می دوم هر چه گلدان دور بر خانه دارم -- که تعدادشان کم هم نیست -- بر می دارم و می گذارم زیر باران بهار که نفس بکشند. بعد می ایستم به نگاه کردن آسمان و رنگین کمانی که دیر یا زود پیدایش می شود از یک طرف. همین حالا هم همه ی این کارها را کرده ام. فقط می دانی چه شد؟ رگبار اول فقط باران نبود. این بار تگرگ بود؛ شاید 2 3 دقیقه. بعد شد باران.‬ و من مدام توی فکر آن درختِ سر پیچ کوچه بودم که باز امسال هم ازش عکس نگرفته ام و حالا این تگرگ همه ی گلهای سفیدش را ریخته است لابد. شبیه درخت بید است ولی گل می دهد این فصل، گلهای ریز سفید. وقتی گل می دهد باورت نمی شود که تمام طول زمستان را دوام آورده با این حس ظریف عروس وارش. گاهی به نظر واقعی نمی آید از فرط زیبایی. گاهی تمام زمستان فکر می کنم "خیال" کرده ام گلهایش را. عکس را برای همین می خواستم. برای اینکه باورم شود وجود خارجی دارد حال این روزهای این درخت.


۱۸ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۴:۰۴ ۴ نظر

توی این چند سالی که این طرف زندگی کرده ام چیزی که خیلی وقتها توجهم را به خودش جلب کرده انواع "روند"هایی است که در زمینه های مختلف، سازمانهای دولتی و غیر دولتی شکل می دهند مخصوصاً در زمینه های آموزشی یا تغییر عادات روزمره ی مردم. طبیعتاً برنامه ریزی اجتماعی دقیق و تعریف راهکارهای قانونی برای رسیدن به اهداف مشخص را هم سازمانهای دولتی خوب بلدند و هم غیر دولتی ها. یکی از اتفاقات خوشایند این روزها این است که روز 22 ایپریل که روز زمین بود یک سری از سازمانها و فروشگاههای زنجیره ای اعلام کردند برای خدماتشان یا برای خریدهای مردم دیگر کیسه نایلون مجانی خبری نیست و اگر کسی کیسه می خواهد باید بخرد. حجم زیاد کیسه هایی که برای خرید های روزمره مردم استفاده می شد -- و می شود همچنان -- و معمولاً هم یک بار استفاده می شود و بعد دور انداخته می شود و جزو آشغالهای خطرناک برای سلامت زمین به حساب می آید، باعث شده که عده ی کثیری صدایشان در بیاید و از طریق پولی کردن کیسه هایی که قبلاً روی خرید و مجانی بود، استفاده از آنها را کاهش بدهند. حالا برای هر کیسه حداقل باید 5 سنت پول بدهی. 

بحثم سر روند آموزش و البته تبلیغات بود. حدود یک سالی می شود که همین مغازه هایی که مردم مایحتاج روزمره شان را آنها می خرند، انواع و اقسام کیف های ارزان پارچه ای و نایلونی را با قیمت های پایین -- مثلاً 99 سنت -- تبلیغ می کنند و می فروشند که شما هر بار می خواهید خرید کنید همین ها را همراهتان ببرید و به جای کیسه نایلون استفاده کنید. در طول این یک سال بیشتر فروشگاهها ای که من ازشان خرید می کنم به شدت همین سیاست را دنبال کرده اند و از روز اول ماه می هم دیگر از کیسه نایلون در آن حجم انبوه خبری نیست. البته شهری که من توش زندگی می کنم شهر کوچکی است و نمی دانم مثلاً مغازها و فروشگاههای تورنتو چه می کنند یا این قضیه در امریکا یا اروپا چقدر مورد توجه هست و اینکه مردم در شهر های بزرگ چطور برخورد می کنند با همچین سیاستی. ولی چیزی که من از محیط خودم می بینم این است که این هدف و این سیاست خیلی ساده و بدون اینکه لج کسی در بیاید و غرض و مرضی در کار باشد برای مردم جا افتاد. (البته بماند که حالا این تولید کننده های کیف های خرید در حال خفه کردن خودشان هستند با تولید کیف های پارچه ای و بعضاً پلاستیکی بادوام! و البته انواع سبدهای خرید چرخدار و بی چرخ و غیره در انواع طرح ها و نقش ها و رنگهای مختلف) 

کار قشنگی بود کلاً. من که لذت بردم به هر حال از اینهمه همکاری مردم و این برنامه ی قدم به قدمی که اجرا کردند بانیان امر.     

۱۶ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۹:۴۴ ۵ نظر
سال تحصیلی 69- 68 من کلاس دوم دبستان بودم. اَنیسا اَمَل* یک دختر سفید لبنانی با چشم های درشت مشکی معلم عربی کلاسمان بود. از اول سال که دفتر مشق هایمان را چک می کرد از نقش و نگار و گل و بلبل هایی که حاشیه ی مشقهایمان می کشیدیم ذوق زده می شد و برایمان شعرهای کودکانه ی عربی می نوشت کنارش. یک بار حاشیه ی مشقهایم عوض گل و بوته، ستاره کشیدم. دفترم را که نگاه می کرد بهم گفت ستاره نکش، حتی اگر ستاره ات 5 پر باشد نه 6 پر (شاید حتی خط زد روی ستاره ها را). اَنیسا گمانم اولین کسی بود که یادم داد هر نشان معنایی دارد. آن پنج خطی کج کجی که ما می کشیدیم و اسمش را می گذاشتیم ستاره، برای او هیچ شبیه ستاره های آسمان نبود، شبیه ستاره ی داوود بود. برای او ستاره، نشان آوارگی از سرزمینش بود و جنگ. (اوایل دهه ی 90 بود و اسرائیل جنوب لبنان را گرفته بود و گروهی از لبنانی ها آواره ی کشورهای حوزه ی خلیج فارس شده بودند.)

-- الان باید یک پاراگراف راجع به نشانه و اینکه هر ملتی چطور با نشانه ها ارتباط بر قرار می کنند و حافظه ی تاریخی و اینها بنویسم ولی چون وقت و حالش نیست فقط می نویسم که چرا یاد این قضیه افتادم --

امروز داشتم یک مقاله می خواندم کنار یکی از جمله هایش ستاره کشیدم که یعنی مهم. بعد هی نگاهش کردم بس که به نظرم غریب می آمد این ستاره کشیدنم. یادم آمد از دوم دبستان هیچ وقت دیگر ستاره نکشیده بودم. بس که نگاه اَنیسا اَمَل آن روز به نظرم سنگین آمده بود و لحنش غریب، وقتی از جنگ اسرائیل برایمان می گفت. حتی گمانم اشکش درآمد وقتی می خواست برایمان توضیح بدهد که چرا این همه برایش ستاره نکشیدنمان مهم است.

* شاید هم اسمش انیسه بود، نه انیسا   

۰۹ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۸:۵۹ ۱۳ نظر
شروع کرد بلینک بلینک ِ قرمز زدن و بعدش هم دیگر خاموش شد. هیچ هم پیش خودش فکر نکرد من بعد از از صدا افتادنش چطور باید به پیاده رویم ادامه بدهم. هیچ هم فکر نکرد که همین یک ربع پیش که اتوبوس فکسنی از کار افتاد بس که باطریش ضعیف شده بود، من دلم را به کوهنی خوش کرده بودم که صدایش را کرده ام توی همین آیپاد بلینک بلینکی که باهاش پیاده بروم تا دانشگاه. یا همان موسیقی متن the last of the mohicans ای که هر بار به تـِرَک ششمش می رسم یک تصویر هیجان انگیز ِ توی باد دویدن می آید جلوی چشمم. به هر حال هر آدمی هم جای من باشد و دلش را خوش کرده باشد به هدفنی که توی گوشش مدام چیزهایی را که دوست دارد پخش می کند، وقتی از توی آن دستگاه فسقلی دیگر هیچ صدایی در نیاید خیلی راحت هدفن را در می آورد و شاید از اولین سوپری که جلوی راهش دید یک بطری so good شکلاتی بخرد و همینطور سلانه سلانه با یک کیف پر کتاب و کاغذ راه بیافتد سمت دانشگاه و هر چند قدم، یکی دو قلپ شیر سویا قورت بدهد تا برسد به آن سنجابی که توی دهنش را پر از خار و خاشاک کرده و با اینکه دیگر دهنش جا ندارد باز هم چمن ها را زیر و رو می کند که شاید یک تکه چوب خشک دیگر پیدا کند. شما هم جای این آدم باشید وقتی ببینید سنجابه قصد کرده از خیابان بگذرد احتمالاً  سعی می کنید بی حرکت بایستید و زیر لب هر چه فالله خیر حافظا و اینها بلدید بخوانید که این سنجابه از وسط خیابان به سلامتی برسد آن طرف و مثل هزار تا از همین دوستان و فامیل هایش نرود زیر ماشین و لت و پار شود. بعدش هم که رد شد و رفت، هر چقدر هم دیرتان شده باشد باز راهتان را نمی کشید بروید که. بلخره باید بفهمید یک سنجاب این همه خار و خاشاک به دهن از کدام درخت تازه جوانه زده می رود بالا و می جهد روی کدام کاج یا نه؟ نمی توانید همین طوری سنجاب را ول کنید به امان خدا که. باید اینقدر با چشمتان دنبالش بدودید که لا به لای میوه های زنگوله ای یک دهم بالای درخت کاج گمش کنید تا خیالتان راحت شود که رسید به خانه اش. حالا گیریم که آن آیپاد چی چی نشده همه ی این راه تنهایتان گذاشته باشد. 

پ.ن: برزخ می شود دنیا وقتی چیزی نمی نویسم.

۰۷ ارديبهشت ۸۸ ، ۰۷:۵۹ ۴ نظر
میان شلوغی این همه مقاله و کتاب درباره ی "آتوریته"، "دین"، "بلاگینگ"، و غیره، "کافه پیانو" در جریان است. چقدر آشناست شخصیت اول این کتاب. اینقدر آشنا که گاهی فکر می کنم نکند خوانده ام این داستان را قبلاً یا دیده ام این آدم را بارها.
۰۳ ارديبهشت ۸۸ ، ۲۲:۱۰ ۱ نظر
بیش از 40 کامنت برای پست " من هموطنتان بوده ام" دریافت کرده ام که حدود 30 تایش را اینجا می بینید بقیه را هم نمی بینید چون بنده به روح و روان و اعصاب شما و خودم بیش از این احترام می گذارم که یک مشت فحش رکیک را اینجا منتشر کنم. چند نکته و چند سوال به ذهنم رسید که بنویسم و قائله (اینجوری می نویسنش؟) را خاتمه دهم. باز مثل همان پست قبلی دو قسمت است. قسمت اول به کنش و واکنش ها، رفتارها، نگاهها و خلاصه جماعتی که اسمش را می گذارم "ایرانی" در برخورد با کسی که عقیده اش نماد بیرونی و ظاهری دارد بر می گردد. و قسمت دوم مربوط می شود به مورد خاص موسیقی آقای نامجو که بنده هیچ جوره قرار نیست نقد حرفه ای بکنم این نوع موسیقی را. این حرف ها شاید مال یک گپ خودمانی بود یا نهایتاً یک ایمیل که "صدای ما را هم می شنوید آقای نامجو؟" ولی پیش نیامده فرصتش هنوز.

نکته ی اول این است که متنی که من نوشتم جوابی بود یا صحه ای بود بر پست نازلی کاموری. مخاطبی که می آید اینجا فحش چارواداری بار من می کند یا با زبان خشن عقاید مرا زیر سوال می برد، یا نوشته نازلی را نخوانده یا اساساً نفهمیده منظور آن نوشته چی بوده. نوشته من مخاطب عام نداشت. برای شخص نازلی نوشته بودم و گرچه که مدتها است نمی خوانم وبلاگش را (به دلیل ادبیات نوشتاریش که گاهی برایم سنگین است) ولی همواره این نفس آزاده و برخورد --در بیشتر موارد-- علمی و منطقی اش را با مسایل اجتماعی و دیگرانی که مثل او فکر نمی کنند، ستوده ام. خواننده های وبلاگ نازلی بعد از پست آخرش به اینجا سر ریز شدند و من تنها چیزی که به ذهنم رسید بعد از اینکه شنیدم لینک شده ام این بود که کامنت هایم را از حالت آزاد خارج کنم و بعد از تایید منتشر کنم. و این خود به تنهایی نشان می دهد که احساس عدم امینت برای کسی مثل من که از عقیده اش می نویسد چطور اوج می گیرد.

خیلی سخت نبود برایم پیش بینی اینکه نگاههای سنگین آن روز کنسرت (و همیشه) حالا در قالب لفظ و کلمه بروز خواهد کرد. که کرد. یکی از همین کامنت گذاران گفته بود "نگاهت کرده اند، توهینی، لفظی چیزی که نگفته اند" من اضافه می کنم "کتکم هم نزدند" حتی؛ باور کن. ولی می دانی مشکل چی است؟ مشکل این است که اساس حرف من چیز دیگری بود. من از این نوع تفکر، از این نوع تمامیت طلبی فراری ام. از این برچسب ها از این خط کشی ها که می گویید "مجلس عزاداری را گرفته اند ازت که می روی کنسرت نامجو؟" خیر جناب من منافاتی بین مجلس عزاداری و کنسرت رفتن نمی بینم (اگر اسم و رسم من دیندار است که من بهتر از شما می دانم مراجع و علما درباره ی موسیقی و غیره چه گفته اند و تکلیف من چیست) این خط کشی ها و تعاریفتان را نمی خواهید کمی باز نگری کنید؟ نمی خواهید اینهمه همه چیز را به هم نبافید و تعمیم ندهید؟ "من و امثال من فرزندان آن خاک را از خانه و کاشانه شان فراری دادیم؟" تو بگو من این ور آب چه می کنم؟ آمده ام زاغ سیاه همان هایی را که فراری داده ام چوب بزنم؟ من اگر چه از آن مملکت فرار نکرده ام ولی به هر حال اینجا زندگی کردنم گمان کنم نشان دهنده ی خیلی چیز ها باشد. دیگری می گوید "اگر تو را این گونه نگاه می کنم با شخص تو مشکل ندارم با آن نماد -- روسری/حجاب-- مشکل دارم". فکر نمی کنی چیزی که بهش بد نگاه می کنی شاید "چیز" نباشد؛ آدم باشد؟ و این آدم به هر علتی سبک زندگی خاصی را بر طبق مفاهیم دینی برای خودش تعریف کرده است. و او ای که می گوید "چرا وقتی تو ایران بگیر و ببند هست این روضه ها را نمی خوانی؟" متن من را نخوانده است؛ نه؟ دیگری می گوید "اسلام جز با جنگ سر جایش نمی نشیند". کی جنگ طلب است من یا تو؟ (گر چه که از این "من یا تو" گفتن خودم هم خوشم نمی آید). کس دیگری گفته بود "اگر ظلمی به تو شده از همان جمهوری اسلامی است". گمان نکنم این طور باشد. بیشتر فکر می کنم جمهوری اسلامی تبدیل شده است به بازیچه ای برای ظلم چه بر من چه بر شما و تبدیل شده است به  بهانه ای برای مشروعیت بخشیدن به خشونتی که بعضی دلشان می خواهد بر سر معتقدان به ادیان (تو بخوان اسلام) خالی کنند. فکر می کنم جمهوری اسلامی کیلو ای چند؟ مشکل اساساً عقیده ی دینی است و تقسیم بندی مجازی ای که خود فرزندان آدم بین معتقدان و غیر معتقدان به آن درست کرده اند. و هم این خط کشی است که تبدیل می شود به ابزاری، گاه به دست این گروه و گاه به دست آن دیگری برای بروز خشونتشان و سرکوب.

و همه ی اینها به کنار همواره در حال مقایسه بین آن دو دسته کامنتی هستم که یکی از ظلمی که برای بی حجابی و آستین کوتاه در ایران برش رفته می گوید دیگری از ظلمی که به خاطر چادری بودنش. برایم سخت می شود تحلیل. برایم سخت می شود فکر کردن. ولی بگذارید بگویم که من هم -- با آنکه چادری نبوده ام ولی به هر حال محجبه بوده ام-- در محیط های فرهنگی ایران بیگانه به حساب می آمدم و می آیم همچنان. توی سالن های تاتر شهر، توی سینماها، توی کافی شاپها (فرهنگی نبود این یکی)، توی حتی کتاب فروشی های یک کم خاص، توی بتهون (که دیگر نیست فکرکنم) توی خانه هنرمندان، توی سینما تک، توی موزه هنر ها... این همه از چیست؟ از کجاست؟ از همان خط کشی ها. از آن برچسب انتظارات، از آن تعاریف بی جا. از اینکه توی با روسری را چه به کنسرت نامجو، چه به تئاتر شهر، یا آن طرفش چپ چپ نگاه کردن ها و چشم غره های آن خانم چادری/با حجاب به دختر بی حجابی که وارد مسجد می شود یا ادارات دولتی یا هر جای دیگر از این دست. من فرقی نمی بینم در این رنجی که روح و روان هر دو طرف را خش می اندازد و کینه می کارد؛ همان قاعده ی نفرت متقابلی که امین می گوید در کامنتش. 

یک قسمتی هم بنا بود به صورت خاص درباره ی خود کنسرت آقای نامجو باشد (با در نظر گرفتن توضیحات مقدمه ی متن). البته آنهایی که دیدگاهشان این است که "دختر محجبه را چه به این کنسرت" که خواندن این بند دوم برایشان بی فایده است کلاً.

غیر از اینکه یک بار جای دیگری درباره ی کنسرت کالیفرنیای نامجو نوشتم و او را متهم کردم به باز تولید همان قدرت تمامیت طلبی که در نقدش می خواند، نکته ی دیگری هم بعد از اجرای تورتنو به نظرم رسید که شاید مطرح شدنش بد نباشد. روزی که من اجرای "ترنج" را در کنسرت کالیفرنیا از یوتیوب دیدم دو تا نکته در ذهنم بود. اولی محتوایی بود و دومی شکل اجرا. اولی این بود که مخاطب چقدر می فهد و چه می فهمد از محتوا و موسیقی نامجو. همان که یکی از دوستانم هم اشاره کرده بود: تماشاچیانی که در بی ربط ترین مواقع دست می زدند یا قاه قاه می خندیدند و انگار تنها همین را از کل جریان فهمیده اند و اینکه کلاً عده ای به دنبال پیدا کردن آن کلمات نامتعارف و بی پرده می گردند و همین است که موسیقی نامجو را برایشان دلپذیر کرده (و البته اشکالی هم ندارد). و دوم شکل اجرای روی سن و میکرفن به دست و گروه همخوان و این حرف ها که از نظر من خودش شکلی از بازتولید قدرت بود و قصه اش طولانی. دوستی به من تذکر داد چرا نامجو را متهم می کنی و چرا توقع داری او هم نگاه تو را داشته باشد، که من پذیرفتم آن موقع. ولی بعدها که مصاحبه ها و حرف های نامجو را شنیدم، باز بر گشتم به حرف خودم. چون به نظرم رسید او خوب می فهمد نظریات پست مدرن را و قدرت فوکو را و غیره. امروز اما نمی خواهم اینها را بگویم چون حداقل نکته ی دوم درباره ی کنسرت تورنتو صادق نبود (به آن شدت). حرف امروزم این است که آقای نامجو! فرا هنجار بازی* گاهی باعث می شود که حرف بخشی از مخاطبانت گم شود بین سوت و کف بقیه. که صدای یک عده به گوشت نرسد. که بخشی از اثرت نقد حرفه ای نشود. که یک عده بدون آنکه علت و معنای آن فرا هنجار را فهمیده باشند تشویق کنند و عده ای هم نگاهت کنند بی آنکه امیدی به شنیده شدن داشته باشند.

و فعلاً همین

* این عبارت نازلی است


۲۵ فروردين ۸۸ ، ۱۰:۱۲ ۱۱ نظر

ترجیح می دهم کمی این گرد و خاک بنشیند، چشم هایم حداقل جلوی پایم را ببیند، بعد راه بیفتم. 


۲۴ فروردين ۸۸ ، ۱۲:۳۱ ۱ نظر

تمام شد. و تو انتظار نداشته باش که برایت نقدهایم را بگویم. و تو انتظار نداشته باش که بنشینم اینجا و بنویسم دلم از چه می سوزد. بگویم که دور و برمان ارمیا کم است، خشی زیاد. بنویسم بیوتن داستان ارمیا که نبود، قصه ی تمام نشدنی کربلا بود.

۲۳ فروردين ۸۸ ، ۰۷:۵۲ ۳ نظر

وَلَقَدْ صَرَّفْنَا فِی هَٰذَا الْقُرْآنِ لِلنَّاسِ مِن کُلِّ مَثَلٍ وَکَانَ الْإِنسَانُ أَکْثَرَ شَیْءٍ جَدَلًا. کهف: 54


۲۱ فروردين ۸۸ ، ۲۱:۵۱ ۱ نظر