فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَاعْتَصَمُوا بِهِ فَسَیُدْخِلُهُمْ فِی رَحْمَةٍ مِّنْهُ وَفَضْلٍ وَیَهْدِیهِمْ إِلَیْهِ صِرَاطًا مُّسْتَقِیمًا. نساء 175
فَأَمَّا الَّذِینَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَاعْتَصَمُوا بِهِ فَسَیُدْخِلُهُمْ فِی رَحْمَةٍ مِّنْهُ وَفَضْلٍ وَیَهْدِیهِمْ إِلَیْهِ صِرَاطًا مُّسْتَقِیمًا. نساء 175
...
همه ی اینها را نوشتم که حواسم پرت شود از خواب های آشفته ام. خواب هایم مریض شده اند. پر شده اند از تشییع جنازه، از شیون. پر شده اند از آدمهای سیاه پوش عزادار. از پارچه ی ترمه ی روی تابوت و گلایل های سفید. و من تمام این هفته ای که گذشت را فیلم دیده ام و داستان خوانده ام بلکه حواسم پرت شود از این همه تکان روحی مزمن. گیریم که تلاش مذبوحانه ای بود.
روایت "من اخذ دینه من افواه الرجال ازالته الرجال و من اخذ دینه من الکتاب و السنه، زالت الجبال و لم یزل"* را آن وقت ها که می خواندم به نظر خیلی سهل و بدیهی می آمد. این روزها ولی سخت شده است انگار.
*وسائل الشیعه، ج 18، باب 10.
گمانم این نوشته کلش در پرانتز است. بیرون پرانتزش این است که از صبح چشم من و یک لشکر آدم دیگر به این خبر است و صفحه ی فیس بوک فاطمه و زهرا و بقیه ی اعضای خانواده. گمان کنم بیش از 12 ساعت مسئولین امر روح و روان همه مان را خش انداختند و هنوز خبری نیست.
(لورن داسن -- سوپروایزر پایان نامه ام-- روز روزش خیلی حالش با من خوب نبود چه برسد به حالا که شب تارش است. 2 3 روز پیش داین --همسرش-- فوت کرد. گفته بودم قبلاً که مریض بود. 2 سال بود سرطان داشت. روز اولی که لورن را دیدم باهام شرط کرد که کوچکترین تغییری در شرایط بیماری همسرش به وجود بیاید ممکن است دیگر سوپروایزر من نباشد. دارم فکر می کنم حالا می ماند/ می مانم در گروهش یا می روم / می رود؟
دیروز بعد از هزار جور مشورت و سبک و سنگین کردن که بروم به مراسم ختم یا نروم و اگر بروم کدام قسمتش را بروم آخرش به این نتیجه رسیدم که بهتر است همان قسمت اول را که در کلیسا برگزار می شود بروم که عمومی تر است و احتمالاً تعداد بیشتری از برو بچه های دانشکده و استادها هم می آیند. دو قسمت بعدی شامل مراسم تدفین و بعد هم مراسم ختم توی خانه گمان کنم خصوصی تر بود و خلاصه که نرفتم. از همان دیشب هم رفتم تو نخ اینکه حالا چی بپوشم و چی بگویم و خلاصه کلاً چی؟ رفتم با منشی دانشکده هم صلاح مشورت کردم که یکهو یک کاری نکنم این وسط خیلی ناهماهنگ از آب دربیاید. خلاصه که فهمیدم جریان طبیعتاً رسمی است ولی اینکه چقدر رسمی را خود لوئن --منشی دانشکده-- هم نمی دانست و اینکه رنگ یک تیغ سیاه خوب است یا قاطی با سفید یا اصلاً سفید را باز لوئن هم نمی دانست. خلاصه که صبح یک کت و شلوار رسمی سیاه پوشیدم و سعی کردم روسریم یک کم گورخری باشد که خیلی هم سیاه سیاه نشود همه چیز. کیفم را هم سفید برداشتم. بس که دیده ام اینها چقدر براشان مهم است توی مراسم رسمی چطوری لباس بپوشی که شان صاحب مجلس و خودت حفظ شود هیچ خوشم نمی آمد بی گدار به آب بزنم. بگذریم از این که توی کلیسا ای که کلاً شاید 100 نفر هم گنجایش نداشت به تعداد انگشتان دست هم آدم سیاه پوش پیدا نمی شد ولی به هر حال بد فرم رسمی بود حال ملت.
من با لوئن و همسرش و جنیس رفتیم کلیسا. بقیه هم گروه گروه با هم آمده بودند. توی راه من چند تا سوال پرسیدم درباره ی مراسم و اینکه چه کار قرار است بکنیم دقیقاً که فهمیدم اینهایی که ازشان دارم سوال می کنم همه زمینه ی رومن کاتولیک دارند و ما داریم به یک کلیسای انگلیکن می رویم و خلاصه بیشتر سوالها بی جواب ماند. به هر حال من اولین بار بود که توی این زندگی 28 ساله ام یک مراسم جدی غیر نمایشی در کلیسا شرکت می کردم. پیش از این چند تا مراسم نمایشی که نمی دانم توی چه مدل کلیسایی بود را دیده بودم ولی نه توی کانادا. خلاصه که ما رفتیم نشستیم و طبق معمول تابلو ترین عنصر خانواده ی دانشکده جامعه شناسی من بودم و مراسم شروع شد. کلیسایش یک جای به قول خودشان "فنسی" بود که لوئن برام توضیح داد بقیه ی کلیساها ساده تر از این حرف هاست و البته بزرگ تر. ولی این یکی گمانم قدیمی بود با چوب کاری های زیاد و مجسمه و شیشه های رنگی.
ما همه نشسته بودیم که لورن و خانواده ی همسرش آمدند و نشستند روی صندلی های ردیف جلو. در ضمن از بدو ورودمان به داخل سالن کلیسا یک آقایی با لباس رسمی پدر مقدس روی سن ارگ می زد. بعد دو تا پدر مقدس دیگر آمدند یکیشان جلو میرفت با یک صلیب بلند که دستش بود و پشت سرش آن یکی می رفت از بین جمعیت و بخش هایی از کتاب مقدس را می خواند هماهنگ با ریتم ارگ.
خلاصه همانی که می خواند رفت برنامه را شروع کرد و از برادر داین خواست که صحبت کند که طرف رفت بالای پودیم و خیلی بغض کرده بود و کلی سعی کرد تا توانست متنی را که نوشته بود درباره ی خواهرش بخواند. بعد دختر داین رفت و خیلی گریه کرد طفلک و گفت من چیزی ننوشته ام و یک شعر خواند که مادرش خیلی دوست می داشت. آخر همه هم لورن رفت. با خنده شروع کرد از خاطره های با مزه ی زندگی 8 ساله اش با داین گفت و اینکه همین الان او دارد بهش می خندد چون مثل همیشه یادش رفته یک چیز مهم را با خودش بیاورد. بعد گفت که عکس داین را که برای مراسم در ابعاد بزرگ چاپ کرده بوده فراموش کرده بیاورد. بعد متنش را خواند و چندین بار صدایش شکست تا آخرش که بغضش هم شکست و دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. برایم جالب بود که همه از ریزه کاری های زندگی روزمره اش، از تکه کلامهایش، از عطری که دوست داشت از راهی که برای پیاده روی می رفت و ... گفتند.
بعدش دوباره یکی ارگ زد و پدر مقدس اعلام کرد همه بایستند و چه صفحه ی چه کتابی را با هم بخوانند. بعد نشستیم خود پدر راجع به داین حرف زد و تعریف کرد که خیلی وقت بوده که داین و لورن را می شناخته و آنها زیاد کلیسا می رفته اند و خاطره. باز اعلام کرد همه بایستند و دوباره یک تکه دیگر را با هم خواندن و فکر کنم حدود 6 بار این قضیه تکرار شد. و مراسم حدود 1 ساعت و نیم طول کشید و بعد تمام شد و عده ای رفتند برای مراسم تدفین با یک علامت "funeral" که روی کاپوت ماشین هاشان نصب کردند و ما هم رفتیم به طرف دانشکده.
بیرون کلیسا که ایستاده بودیم و با بقیه ی استادها و دانشجوهای جامعه شناسی حرف می زدیم درباره ی تفاوت های مراسم در کلیساهای مختلف تقریباً هر کدام می خواستند در باره ی تجربه ی خودشان حرف بزنند یک پرانتز باز می کردند که "من مذهبی نیستم ولی زمینه ی خانوادگی ام کاتولیک است یا انگلیکن است یا ..." که گویدر کبیر یک استیتمنت ساخت همانجا بداهه که "جامعه شناس ها که مذهبی نیستند" من هم برای خودم تلخی حرفش را مزه مزه کردم (کابوس از روز اول جامعه شناسی خواندنم است این طعم). بماند.
پ.ن: این مدل مراسمهای رسمی این حسن را دارد که همسران و پارتنرهای بقیه ی هم دانشکده ای ها و اساتید را هم آدم می بیند و گاهی می خندد و گاهی لذت می برد و گاهی هم هیچی. غرض اینکه همسر/ دوست دختر رابرت پروس (یعنی این آدم خدای روش کیفی و کنش متقابل نمادین و این حرف هاست) را دیدم که کنارش درست روی ردیف جلوی من نشسته بود توی کلیسا و نگاههای عشقولانه شان و این در هم تنیدگی بازوهایشان کلاً من را مرده بود. اضافه کنم که پروس سنش تو مایه های 70 است. همسرش هم شاید 50 یا کمتر.)
پرانتز بسته. در تمام طول این مراسم به این فکر می کردم که وقتی دوباره لینک ها را چک کنم خبرهای خوب خواهم خواند ولی هنوز همه منتظریم.
این شهر کوه ندارد حتی تپه و سراشیبی و سربالایی هم ندارد. آنقدر صاف است که گاهی حس می کنم اگر این درخت ها و ساختمان ها نبودند ته دنیا را هم می دیدم. این شهر دریا هم ندارد. دریاچه مصنوعی دارد و رودخانه غیر مصنوعی. ولی تابستان ها از کوچه پس کوچه هایش که می گذری فکر می کنی ته این کوچه ها حتماً دریاست. بس که همه چیز نم دارد و بافت گیاهی اش دریایی است. دلتنگ دریا نمی شوم ولی جای کوه در زندگیم خالی است.
آخرین روز کمپینگ اینقدر در به جایی برای اجاره کردن قایق شدیم و چرخیدیم و گم شدیم و پیدا شدیم تا از اینجا سر در آوردیم. لذت بخش ترین قسمت این چند روز بود. تکه ای از بهشت گمانم.
به قایق سواری نرسیدیم بس که دیر شده بود و باید بر می گشتیم ولی چشمهامان پر از زیبایی شد.