چیزهایی که ننوشته ام
جمعه, ۲۶ تیر ۱۳۸۸، ۰۷:۱۹ ق.ظ
وقتی مایکل جکسون مرد می خواستم بنویسم که هیچ وقت نفهمیدمش ولی چند تا از آهنگ هاش بود که سالها باهاشان زندگی کردم. و بگویم که او شاید اولین عامل محرک من بود برای فرار از آتوریته ی یک مدرسه ی سنتی مذهبی -- حکم همراه داشتن نوارکاست های غیر مجاز چیزی در حد اعدام بود --. و هم اینکه بگویم چقدر دوست ندارم این "فان" شدن مرگ آدم ها را بس که همه ی کانالهای تلویزیون و وبسایت های خبری پر شد از ریزه کاری های زندگیش و بر انگیختن حس فضولی مردم ... (هوار از دست این مدیای چیپ مزخرف). بعد اینها همه اش که نبود کلی حرف دیگر هم بود و بس که درگیری های خیابانی بعد انتخابات بود آن روزها و من همش شوک و گریه، نوشتنم نیامد. گذشت و آذریزدی هم مرد. باز هی من به خودم تلنگر زدم که بنویس... بنویس که "قصه های خوب برای بچه های خوب" قرمز اولین کتابی بود که خریدی از نمایشگاه مدرسه و حس کردی خیلی بزرگ شدی و بعد هم بقیه ی جلد ها را چطور خریدی و با ولع خواندی. باز حسش نبود و ننوشتم. امروز از صبح که بیدار شدم هل هل دنبال لینک خطبه های نمازجمعه و حواشی و ویدئو ها و عکس ها بودم که دیدم فصیح هم مرد. خیلی نوجوان بودم که پشت سر هم هر چه نوشته بود را خواندم. هنوز بعضی شبها یکی دو تا از شخصیت های کتاب هایش توی خواب هایم رفت و آمد می کنند. بی اینکه تصویر روشنی ازشان داشته باشم یا حتی اسمشان را یادم باشد. جنس آدم ها و کوچه ها و اتفاق های کتابهایش برای دختر بچه ای که توی آکواریم بزرگ شده بود خیلی تازه و متفاوت بود. "لاله برافروخت" آخرین کتابی بود که خواندم ازش همان سال 77 گمانم. و اولین باری بود که کسی انقلاب را برایم آنطور روایت می کرد. نه مثل قصه پردازی های رادیو تلویزیون بود نه مثل خاطره های خانوادگی.
۸۸/۰۴/۲۶