هر ذرهای دوان است تا زندگی بیابد
چهارشنبه, ۲۴ تیر ۱۳۸۸، ۰۸:۳۲ ب.ظ
ساعت 8 صبح پشت چراغ قرمز خیابان ویکتوریا ایستاده بودم ورودی از خیابان جوزف. و این یعنی downtown این شهر. و این یعنی خیابان کثیف با آدم های شلخته و بدبخت و به هم ریخته. و این یعنی خانه های دودزده و صدای ریل راه آهن. و این یعنی چند تا کارتن خواب تازه از خواب پریده از رفت و آمد اتوبوس های بین شهری و درون شهری. و این یعنی ساختمان های قدیمی و نامرتب ِ شیروانی و آجر شکسته. من پشت چراغ قرمز بودم و یک آقای آبپاش ِ سبز به دست با پیرهن چهارخانه ی کرم - آبی و بند شلوار به گلدانهای شمعدانی آویزان از پنجره ی یکی از همین ساختمان های کج و معوج با دقت و ظرافت آب می داد و دانه دانه برگ و گلها را زیر و رو می کرد و تویشان نفس می کشید.
۸۸/۰۴/۲۴