چه می کند این روزها با من؟
دوشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۸۸، ۰۵:۵۱ ب.ظ
اینطور که دارم می شمارم می شوند 12 تا. گلدان های سبزم را می گویم که هر کدام یک سازی می زنند. یکی شان نور زیاد می خواهد، یکی شان سایه. آن یکی زیادی سرمایی است، دیگری زیادی گرمایی. یکی شان سخت جان است و هر بلایی سرش بیاوری باز سرپاست، آن یکی امروز چپ نگاهش کنی فردا به جای گلدان سبز یک مشت برگ زرد خواهی داشت. یکی شان حکومت فاشیستی دارد در مملکتش و برگ های رویی اش بزرگ و رنگی می شوند، زیری ها همانطور سبز یک دست کم جان می مانند تا از هستی ساقط شوند. آن یکی اینقدر پر رو است که چندین بار بهش بی محلی کرده ام که شاید از رو برود و خشک شود -- بس که مثل بائوباب رشد می کند -- ولی نشده و همچنان در حال تکثیر است. یکی شان هم یک موجود لاغر و زوار در رفته ی طفلکی بود روزی که کاشتمش. گمان نمی کردم عمرش به دنیا باشد ولی تا حالا 7 شاخه قلمه ازش گرفته ام و کاشته ام بی اینکه اسمش را بدانم یا حتی رسم زندگیش را -- فعلاً همینطوری با هم خوشیم. یکی دیگر هم هست که چند وقت پیش مرده تحویلم دادند و همینطوری یک کم که بهش توجه کردم دوباره زنده شد و همین پریروز اینقدر که شاخ و برگش زیاد شده بود مجبورم کرد گلدانش را عوض کنم. یک مانی تیری هم دارم که سه تا ساقه داشت آن اوایل حالا فقط یکی شان برگ می دهد. برگ های خندان 5 6 پر. یک دیگر هم دارم که شخصیتش کلاً عجیب و مقاوم است. حتی حاضر نیست برگ های خشک شده اش را حرس کنم. آب که می خواهد قدش را بلند می کند و تمام برگ هایش را می کشد به طرف بالا. غیر از اینها دو تا گلدان التقاطی هم هستند که خودشان نمی فهمند چی اند و کی اند بس که 4 5 6 جور گیاه مختلف توی گلدانشان هست. یعنی من نمی فهمم قصد آن باغبانی که این طور یک سری برگ و گل بی ربط را با هم یک جا کاشته چی بوده. فقط می دانم جدا کردنشان از هم کار سخت تری است از نگاهداریشان کنار هم چون دیگر ریشه هایشان سخت در هم تنیده است.
...
همه ی اینها را نوشتم که حواسم پرت شود از خواب های آشفته ام. خواب هایم مریض شده اند. پر شده اند از تشییع جنازه، از شیون. پر شده اند از آدمهای سیاه پوش عزادار. از پارچه ی ترمه ی روی تابوت و گلایل های سفید. و من تمام این هفته ای که گذشت را فیلم دیده ام و داستان خوانده ام بلکه حواسم پرت شود از این همه تکان روحی مزمن. گیریم که تلاش مذبوحانه ای بود.
۸۸/۰۶/۱۶