مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

می توانی تصور کنی چقدر سخت است برای من که در جمع دوستانم بنشینم و پیشنهاد سفر دسته جمعی زنانه ای مطرح شود و کسانی از میان جمع کامنت بدهند که "راه دور نرویم چون همسرانمان دلشان شور می افتد و اجازه نمی دهند همراهتان بیاییم". می توانی تصور کنی که این "اجازه نمی دهند" چه سرگیجه ای در من ایجاد می کند. می توانی تصور کنی که هیچ کدام از خانوم های این جمع، مدرک تحصیلی شان کمتر از فوق لیسانس نیست، و سالهاست زندگی در غرب را تجربه کرده اند، و مدتهاست از منابع تصمیم گیری سنتی خانواگی شان دورند. با این حال هیچ کدام از این عوامل باعث نشده که آنها فکر کنند دارند حقی نامربوط برای همسرانشان قایل می شوند که تنها زمینه اش، رابطه ی قدرتی است که سالها در ذهن و رفتارشان جاگیر شده است. من نه ادعای رفتارهای فمنیستی دارم و نه چارچوب فکریم نظریه ی فمنیزم است ولی هیچ نمی فهمم که این دوستان چطور پذیرفته اند که شریک زندگیشان تبدیل شود به عاملی بازدارنده برای تصمیم گیری مستقل -- با این پیش فرض که این تصمیم ها نه تاثیر منفی ای قرار است بگذارند بر زندگی مشترک و نه خارج از اصول دین و مذهبند و نه هیچ چیز دیگر. این دست اتفاقات برای حافظه ی من مثل صاعقه می ماند.

انگار مدتی فراموش کرده بوده ام که سایه ی آن قدرت مطلق مردانه هنوز با شدت تمام بر زندگی زنان سرزمین من باقی است؛ چه در ایران باشند چه خارج از آن؛ شاید چون زندگی خودم از این نوع نگاه فاصله دارد. حافظه ی زنانه ی در چنبره ی قدرت مسلط مردانه ام آنقدر ضعیف شده که وقتی هفته ی پیش یاد تمدید گذرنامه ام افتادم و رفتم مدارکش را جمع  و جور کنم بفرستم سفارت ایران، از اینکه می دیدم فرم مخصوص اجازه نامه ی همسر به علاوه ی اصل گذرنامه اش باید همراه مدارک من پست شود، تا دو روز بغض راه گلویم را گرفته بود. و اینقدر طعم این یادآوری تلخ بود که هنوز مدارک را نفرستاده ام. من تمام این مدت یادم رفته بود که 5 سال پیش برای تمدید گذرنامه ام چطور با هزار بدبختی دفتر خانه ای را پیدا کردیم که امضای پدر وحید را جای او قبول کنند. چون پروسه ی تاییدیه ی اجازه خروج از کشور، اگر قرار بود از طریق سفارت ایران در اوتاوا طی شود -- وحید کانادا بود آن زمان-- ماهها طول می کشید و من باید هرچه زودتر گذرنامه ام را تمدید شده می فرستادم برای ویزای مهاجرت و وقت نبود و اعصاب نداشتم و همه ی اینها ...

هیچ خوش ندارم که فکر کنم این قواعد ناهمگون با زندگی و سطح شعور، فرهنگ، منطق و ... خانومها (ی --بگذار بگویم مذهبی--) برخاسته از دینمان است و خوب می دانم که باید اصول دینمان را از نو بخوانیم. و گمانم به همین زودی ها، روزی باید به دوستانی که اینهمه مراقب "نگران شدن" همسرانشان هستند پیشنهاد کنم کمی فارغ از چارچوب هایی رایج، به زندگیشان و نقش همسرانشان در تصمیم گیری برای فعالیت های نامشترک نگاه کنند. چون این "نگرانی" از نظر من تنها "توجیهی" است برای اِعمال آن قدرت مردانه. (به من نگویید واقعاً نگران می شوند با وجود این همه وسایل ارتباطی و قابلیت های مدیریت زنانه در صورت بروز مشکلات احتمالی) 

پ.ن: گمانم من عصبانی بوده ام که این پست را نوشته ام بعد کمی ادویه اش زیاد شده. بحث من تبلیغ زن سالاری نیست. از نظر من زندگی مشترک، چیزی ورای این رابطه ی قدرت است. و  اگر قرار است "مشترک" و به نفع هر دو باشد، اِعمال قدرت یک طرفه در تصمیم گیری --از هر طرف که باشد-- محدود کننده و بر هم زننده ی آرامش است، حداقل برای من هست.

۰۳ آبان ۸۸ ، ۱۱:۳۳ ۱۰ نظر
من نمی فهمم اگر هفته ای یک بار این دلشوره ی غریب که معلوم نیست سر و تهش کجاست را نداشته باشم قرآن خدا غلط می شود؟
۲۹ مهر ۸۸ ، ۰۲:۲۴ ۳ نظر

آقای قربانی! مرهم گذاشتید بر زخم های روح من، امروز.


۲۶ مهر ۸۸ ، ۰۱:۰۲ ۱ نظر

همچین جایی بودیم این چند روز. از بهشت -- وقتی پاییزی بشود -- چیزی کم نداشت. سرد بود ولی نه غیر قابل تحمل.

* یادم نیست از کجا مانده در ذهنم این مصرع

۲۱ مهر ۸۸ ، ۰۵:۴۹ ۴ نظر

از خوشی های روزگار یکی این است که پاییز اینجا بی نهایت زیباست. دیگر اینکه ما امروز می رویم یک سفر چند روزه برای رصد برگ های پاییزی. بر گشتم باید بنویسم که یکی از تفریحات فصل سرمای اینجا رفتن به کلبه های بیرون شهر (cottage) است -- البته تا جایی که من دیده ام مجلل تر از آن است که اسمش را بشود گذاشت کلبه. گاهی برای ورزش های زمستانی می روند گاهی هم همینطوری محض عوض شدن حال و هوا. در ضمن کسی در این سفر همراهمان است که خیلی وقت است دلم می خواهد یک دل سیر ببینمش. این سالها هر بار دیده ایم هم دیگر را جسته گریخته و هل هل بوده.

پ.ن: عکس را مرضیه گرفته است پارسال.

۱۶ مهر ۸۸ ، ۲۲:۵۴ ۳ نظر
سعی کن وقتی عصبانی هستی کیک سیب نپزی. هر چقدر هم که روزت روز خوبی بوده باشد تا همان لحظه ی عصبانی شدن باز هم نمی صرفد. کیکت یا بی مزه می شود یا شیرین تر از آنچه باید. ظرفش را کوچک انتخاب می کنی و توی فر سر می رود -- درست شبیه خشمت که مثل یک مایع لزج زجر آور دارد همه ی فضای خانه را پر می کند. سعی کن در طول روز این همه خوش نباشی که هوس کیک سیب کنی بی اینکه حدس بزنی همه ی خوشحالیت ظرف چند دقیقه به یک عصبانیت سیال تبدیل می شود.
۱۵ مهر ۸۸ ، ۱۰:۵۴ ۰ نظر

عمق خرد دین مدارانه یک آدم باید چقدر باشد که یک همچین بیانیه ای بدهد؟

۰۶ مهر ۸۸ ، ۱۲:۵۱ ۷ نظر

- نشسته بودم توی اتاق کارم تو دانشگاه و داشتم درس می خواندم. هم اتاقی جدید که تا حالا ندیده بودمش وارد شد و یک "hi" سرسری گفت و نشست روی صندلی اش پشت به من. خب رسم اینطور نیست. یعنی معمولاً هم اتاقیت را که برای بار اول می بینی یک سلام و احوال پرسی مفصل می کنی و از حوزه کاریت می گویی و می پرسی با کدام استاد کار می کنی و از این جور چیزها. ولی طرف هیچی نگفت و صاف نشست پشت لپ تاپش و من هم که لجم گرفته بود زیر لب خودم را معرفی کردم و او هم همانطور که پشتش به من بود گفت من هم "ریچاردم" و تمام. از در هم که می رفت بیرون من هنوز نشسته بودم و یک "take care"بهش گفتم که جوابی نداد یا داد و من نشنیدم و رفت. عصر همان روز داشتم می رفتم سر کلاس که از دور توی راهرو دیدمش که می آمد به طرف من ای که یک لبخند کج هم روی لبم بود. ولی به من که رسید به شدت خودش را کشید کنار دیوار انگار که من را نمی شناسد و می خواهد به شدت فاصله اش را با من حفظ کند. لبخند من که محو شد هیچ، توی دلم هم کلی غرغر کردم که "طرف انگار نه انگار داره جامعه شناسی می خونه. این چه طرز برخورده؟ حالا گیریم قیافه ی من با شماها فرق می کنه، دلیل نمی شه اینطوری برخورد کنی که ...". به هر حال گذشت تا امروز که من و املی و ریچارد باید می رفتیم سر کلاس 600 نفره مبانی جامعه شناسی خودمان را معرفی می کردیم به عنوان "TA". به خاطر جمعیت زیاد، کلاس توی یکی از آمفی تئاتر های دانشگاه برگزار می شود و ما برای معرفی خودمان رفتیم روی سن. استاد داشت اسامی مان را می خواند که بعدش ما خودمان را معرفی کنیم که گفت این هم ریچارد است که مشکل "دوبینی" دارد*. بعد قیافه ی من دیدنی بود. وجدان درد شدید داشت خفه ام می کرد. دائم به خودم بد و بیراه گفته ام توی این چند ساعت که نمی شد توی چشم های طرف نگاه می کردی و اینقدر از خودت محجوب بازی در نمی آوردی که زودتر می فهمیدی شرایطش را؟

- یک جلسه ای بود-- جلسه که نه workshop بود-- چند روز پیش، مشترک بین بچه های لیسانس و فوق و دکترا درباره ی دانشجوهایی که انگلیسی زبان دومشان است. از قبل هم اسامی را داده بودیم و گفته بودیم زبان اصلی مان چی است. سر کلاس همه رنگ و طرح آدمی بود. می دانستیم که 15 تا چینی- ژاپنی- کره ای- ویتنامی و امثالهم هست، 2 تا ایرانی، 3 تا عرب، 5 تا اروپای شرقی و یک نفر هم سوئیسی. همه بودند غیر آن یک نفر سوئیسی که به نظر می آمد نیست. گروه بندی شده بودیم برطبق زبان اصلی مان که روی انواع مشکلات مشترک بحث کنیم. گروه ها که دور هم جمع شدند یک از این ویتنامی ها مانده بود ویلان و سرگردان. مسئول جلسه گفت تو چرا نمی روی پیش بقیه ی ویتنامی ها؟ گفت خب من نمی فهمم زبانشان را. من سویسی ام و زبان اصلی ام فرانسه است --رگه ی ویتنامی داشت البته. بعد همه کلی خندیدیم از نوع نگاه و قضاوت هایمان.

- صبح زود دانشکده بودم و هنوز هیچ کس نبود. داشتم از کنار یکی از اتاق ها رد می شدم دیدم چراغش روشن است؛ در زدم رفتم تو. یکی از دانشجوهای جدید فوق لیسانس بود که ندیده بودمش تا امروز. گمانم هم سن خودم بود با یک آرایش نه چندان ملیح و یک کت قرمز جیغ. قیافه اش می زد به اروپای شرقی -- روسیه و آن دور و برها. خلاصه که خودمان را معرفی کردیم و از درس و استاد و دانشکده و آرزو و آمال هامان گفتیم. لهجه ی به شدت انگلیسی اش حرف زدنش را برایم دلنشین می کرد. پرسیدم لیسانس کجا بودی؟ گفت نیویورک. پرسیدم این لهجه ات پس مال کجاست؟ گفت انگلستان به دنیا آمده ام و همانجا بزرگ شده ام. پرسید تو ایرانی هستی؟ گفتم خیلی خوب حدس زدی. گفت من فارسی هم بلدم (قیافه من دیدنی بود) پرسیدم how come گفت: پدرم افغان بوده، مادرم هندی. همسر اولم افغانی بود و  فاسی حرف می زد -- یعنی خودش پشتو و اردو می دانست و از همسر اولش فارسی یاد گرفته بود -- همسر دومم هم کانادایی است. و ادامه داد "الحمد لله" -- به همان غلیظی ای که عرب ها می گویند-- که مسلمانم و البته "صوفی" و در ضمن عیدت مبارک. من هم همینطور  خنده و تعجب قاطی عید را تبریک گفتم...

* البته مک کلینچی نگفت "مشکل"؛ گفت ریچارد "دوبین" است. و توی فرهنگ کانادایی -- و گمانم همه ی غرب اینطور باشد-- ناتوانایی جسمی کلاً مشکل به حساب نمی آید، یعنی اساساً به ناتوانی به عنوان مشکل نگاه نمی کنند. بلکه آدم ناتوان را فردی می دانند مثل بقیه که نیاز به تسهیلات بیشتری دارد. در ضمن "دوبین"ی هم یعنی اینکه طرف یک چیز رو چندتا می بیند یا برای یک شیء سایه های اضافه می بیند. و کلاً چشمش نمی تواند روی یک نقطه ی ثابت تمرکز کند به دلیل ضعف عضلات چشم و اینها 


۰۱ مهر ۸۸ ، ۱۱:۰۹ ۱ نظر
اینجا همه چیز موقتی است؛ خانه موقتی، شهر موقتی، زندگی موقتی، دوستان موقتی. به هیچ چیز دل نمی شود بست بس که گذرا و ناپایدار است زندگی این ور آب برای کسانی مثل ما که برای تحصیل آمده اند یا کوچ موقت کرده اند. هیچ کدام هم نمی دانیم که برمی گردیم ایران یا نه ولی همه می دانیم که زندگی مان موقتی است مخصوصاً توی این شهر کوچک. بعد از اتمام درس، درصد قابل توجهی از دوستان راهی شهرهای بزرگ می شوند حالا یا داخل خود کانادا یا اگر بتوانند امریکا و اروپا و عده ای هم طبعاً بر می گردند ایران.

اینجا که باشی دائم دوست جدید پیدا می کنی. و هر روز بر تعداد ایرانی هایی که می شناسی اضافه می شود. مخصوصاً اول ترم های پاییز که دانشگاه باز می شود و تو همین طور که توی دانشگاه راه می روی چهره های ناآشنایی را می بینی که حرف زدنشان، راه رفتنشان، رفتار و سکناتشان، لباس پوشیدنشان برایت آشنا است. و چند ماه بعد با احتمال خوبی، بیشترشان را می شناسی. آدم هایی که گرچه نقاط اشتراکت باهاشان زیاد است ولی انگار از ناکجا آباد آمده اند. نه می دانی از کدام شهر و فرهنگند نه فک و فامیلشان را می شناسی، نه هم دانشگاهی ات بوده اند نه دوست مشترکی داری باهاشان و نه هیچ چیز دیگر. ولی همینطوری می آیند با هم دوست می شوید. و با اینکه می دانید همه چیز ناپایدار است باز به هم دل می بندید. بعد آنقدر دل می بندید که موقع رفتن که می شود این چکه چکه ی اشک و دوره کرده ریز و درشت خاطرات تمامی ندارد.

امسال سال رفتن بود. خیلی از دوستانمان رفتند. زندگی مان در این 5 سال در هم تنیده بود ... و رفتند. بیشتر دوستانی که هم زمان با من یا کمی پیش از من آمده بودند اینجا و درسشان را شروع کرده بودند در این 5 سال کارشان به سر انجام رسیده است و در حال کوچ دوباره اند. طوری هم می روند که اثرشان توی زندگی مان بماند. و این اثر به مهربانی ها و دوست داشتن ها محدود نمی شود. این دوستان معمولاً بعد از اینکه بساط زندگی شان را فروخته اند یا پست کرده اند، روزهای آخر که می شود همان وسایل دم دستیشان را که جایی در آن محموله ی پستی یا فروشی نداشته بین بقیه تقسیم می کنند. و همین می شود که اسفند دود کن آزاده می ماند برای من ای که هر سال از ایران اسفند آورده ام بدون اینکه ابزار دود کردنش را بیاورم. و می دانم هر بار که بوی اسفند و کندر بپیچد در خانه ام آزاده هم می آید؛ حتی اگر نخواهم به روی خودم بیاورم.

۳۰ شهریور ۸۸ ، ۰۹:۵۱ ۲ نظر
خیلی خوب است که از همه ی حرف ها را بشنوی. یعنی تحمل داشته باشی آنهایی که با تو هم رای و نظر نیستند حرف بزنند و تو گوش کنی بدون اینکه فحش بدهی یا بخواهی ساکتشان کنی. خیلی رفتار مدنی و دموکراتیکی از خودت نشان داده ای اگر این کار را بکنی. ولی آن لرزش خفیفی که توی بند بند وجودت می دود، آن نفسی که عمیق فرومی دهی، آن یک لحظه ای که چشمت را می بیندی و پلک زدنت کمی بیش از معمول طول می کشد، یعنی اینکه طرف ناخن هایش را گذاشته روی تخته سیاه و با همان صدای فجیع --یادت می آید مدرسه را و بچه های مردم آزار را؟-- هی از بالا تخته را خراش می دهد تا پایین و تو هی صدا را گوش می دهی بی اینکه بخواهی اعتراض کنی. می خواهی اعصابت ریلکس باشد تا بتوانی منطقی جواب بدهی، جواب که سرش را بخورد، همان منطقی فکر هم بکنی کافی است.
پ.ن: حال این روزهای گورد من است
۲۸ شهریور ۸۸ ، ۱۵:۱۳ ۰ نظر
می دانی؟ من اصلاً این خانه را همینطوری دوست دارم. همینطوری که نظم و بی نظمی اش به هم آمیخته. همینطوری که هر طرفش یک سازی می زند وقتی وسواس من خواب است و حال مرتب کاری ندارم. همین که این پنجره از صبح باز است و پرده اش را باد مدام پس و پیش می کند و زیرش جانمازم نیمه پهن است --کی گفته وسط هال نمی شود نماز خواند -- روی یکی از این میزها چند روز است پر نوار کاست شده. یعنی رفته ام آن جعبه ی عهد وزوز شاه که نوارهایمان تویش مدفون است را از یکی از کمد های پایین کشیده ام بیرون و آن ضبط صوتی را که صدایش از ته چاه بیرون می آید هم آورده ام و دانه دانه این نوارها را امتحان کرده ام و از گوگوش رسیده ام به مختاباد و از عصار به مدونا. کاست های ناظری و شجریان شده اند چیزی در حد اسکاچ اعصاب مخصوصاً "مطرب مهتاب رو". به هر حال من همه را ریخته ام روی همین میز، کنار یکی از گلدانهای سبزم.

روی هر طبقه ی میز تلویزیون هم یک سری سی دی و قاب سی دی به صورت کاملاً رندم کپه شده . از هر طبقه هم یک سری سیم آویزان است. روی میز وسط هم حداقل 3 تا کتاب است و 2 تا تلفن و 3 تا ریموت کنترل و عینک و پیش دستی و بقیه ابزار اسنک خوری.  این پتو قرمزه هم که قابلیت جمع شدن ندارد کلاً. یعنی هر بار مرتبش می کنم به دو دقیقه نمی رسد که یکی مان بلاخره می خزد زیرش و باز همان آش و همان کاسه -- چه کاری است خب. بعد این بالشتک های روی مبل ها هم حکایتی است. من هیچوقت نفهمیدم چند تاشان مال کدام مبل است.

اصلاً می دانی چی است؟ خانه باید یک طوری باشد که معلوم کند "موجود زنده" توش زندگی می کند. یک اثری از این موجود زنده و حرکاتش باید باشد و الا که چه فرقی می کند با موزه اگر همیشه همه چیز بر  قاعده و سرجایش باشد؟

۲۴ شهریور ۸۸ ، ۰۸:۳۵ ۵ نظر
ولی این رخوت و سردرگمی یک جایی باید تمام شود.

گاهی حس می کنم همین که من توی این جریانات، ایران نبوده ام باعث شد این قضیه به معمای مبهمی توی ذهنم تبدیل شود و مدام خش بکشد روی اعصابم. یعنی گاهی فکر می کنم اگر رفته بودم توی خیابانی جایی با چند تا آدم دیگر از ته حلق فریاد زده بودم این همه گره نمی افتاد توی معادلات ذهنیم. اگر جایی 4 تا آدم مثل خودم را دیده بودم که گر گرفته اند از چیزهایی که که دیده اند و شنیده اند شاید حالا آرام تر می توانستم بنشینم سر خواندن این لیست بلند بالای مقاله ها و کتاب هایی که بنا بود 3 ماه تابستان خوانده شوند برای پایان نامه ام. شاید می توانستم کمی بیشتر تمرکز کنم روی این کتاب ها و جزوه های آمار که روز روزش خوشم نمی آید بشینم سرشان چه برسد به حالا. شاید انرژی بیشتری می داشتم برای اپلای کردن چند تا کار و اسکالرشیپ و بقیه ی جفنگیات. و از همه مهمتر شاید یک کم بیشتر حواسم را جمع این کنفرانس های در راه می کردم که چند تایی شان توی حوزه ی ریسرچم بود و ددلاین هاشان گذشت تو هیر و ویر بگیر ببندهای ایران و من ابسترکت هایم را نفرستادم. و این ها یعنی زندگی من عملاً تعطیل بوده 4 ماه. به هر حال گذشت و از این هفته رسماً دوباره درس و کلاس ها شروع شده -- نه که این سه ماه تعطیل بود ها؛ دانشگاه تابستان ها تعطیل نیست اینجا ولی می شود کمتر جدیش گرفت مخصوصاً که کلاس یا TA نداشته باشی. 

خواستم از همین تریبون اعلام کنم که قصد دارم برگردم به روند زندگی دانشجویی توی این هوای پاییزی و گمانم این عادت خبر خوانی و تحلیل های بعدش را باید کنترل کنم.   

۲۳ شهریور ۸۸ ، ۰۳:۰۹ ۱ نظر