مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

وَلَقَد خَلَقنَا الإنسَان وَنَعلَمُ ما تُوَسوِسُ بِهِ نَفسُه وَنَحنُ أقرَبُ إلَیهِ مِن حَبلِ الوَرید

مکشوف

این‌جا درونیات من است؛ مکشوف، رنگ‌هایش را می‌نگارم. این‌جا گاهی بلند فکر می‌کنم، گاهی زمزمه می‌کنم، شاید گاهی هم داد بزنم درباره‌ی بعضی لحظاتم و دل‌مشغولی‌های این سال‌هایم.

بایگانی

زیر عکس فیس‌بوکش کامنت گذاشته بودم «چه نقشه‌ها که نکشیده‌ام برای این روسری». این فرمی از خودلوس‌کنی یک دخترِ در آستانه‌ی سی‌سالگی‌ست برای مامانی که بیش‌تر دوستش بوده تا مادرش. فرمی که دختر از طریق آن می‌خواهد هنوز خودش را به مامانش - نه! که حتی به روسری مامانش - محتاج نشان دهد در عین سال‌های دوری. اولین چیزی که از بسته‌ی تازه از ایران‌رسیده در می‌آید همان روسری‌ست با بوی عطر همیشگی مامان.
۱۳ بهمن ۹۰ ، ۰۵:۵۴ ۱۱ نظر
زیر چادرهای عرفات

به این راحتی‌ها که نیست! باید روزیت باشد روضه‌ی حضرت ماه. 


پ.ن. مگر کم شنیده‌ بودیم که روز عرفه در آن چادری که ذکر عمویش است حاضر می‌شود؟ چقدر پیش آمده که فکر کنید کاری ندارد که اگر قسمت شود برویم عرفات، روضه‌ی حضرت سقا به پا می‌کنیم و آنقدر نوحه می‌خوانیم تا وجودش را حس کنیم. سخت است؟ از من می‌شنوید سخت است. 

پ.ن 2. حالا تو بگو «خودت را برسان به شب‌های روضه‌» ... روضه‌ی نرسیدن مدام در دل ما جاری‌ست.

۰۶ دی ۹۰ ، ۱۷:۴۱ ۱۳ نظر
بچه‌های‌ هم‌راه

برای یکی مثل من که بچه ندارد و در سنت ایرانی‌ هم دیده‌ که هر کس حج می‌رود بچه‌هایش را به خانواده‌اش می‌سپرد، درک این‌که چطور می‌شود با بچه‌‌ی غیر بالغ حج رفت چیز عجیب و دور از ذهنی بود. 

- وقتی در فرودگاه استانبول سارا را دیدم فکر کردم این دخترک هفت هشت ساله آمده که من از یاد نگار (خواهرم) غافل نشوم. با پدر و مادرش که هر دو استاد دانشگاه بودند و مادربزرگش از امریکا آمده بود. حافظ بیش از ثلث قرآن بود. بچه‌ی خوش قلقی بود. زیر چادرهای عرفات و منی با هم رفیق شدیم. نمی‌دانم چه فکر می‌کرد پیش خودش ولی اینقدر خلاقیت بازی‌تراشی برای خودش داشت که ندیدم صدای غرغرش بلند باشد. تنها جایی که گمانم اذیت شد در منی بود که دلش نمی‌خواست دست‌شویی برود بس‌که اوضاع ناخوب بود؛ اشکش درآمده بود بچه. 

- فرودگاه مدینه وقتی در صف چک پاسپورت‌ها و ویزاها بودیم آنا را دیدم. از سوئد آمده بود. دوسالش نشده بود هنوز. همان‌طور که به طرایف‌الحیل باهاش باب دوستی را باز کردم پیش خودم می‌گفتم خدا به مادرت ببخشدت دختر جان با این چشم‌های درشت گرد چابک و موهای فر خورده‌ات. بازی‌گوش و بدو بدو کن و فراری از هر بند و حصار بود. توی مکه دیگر ندیدمش ولی چند بار دورادور از هم‌راهانشان حال خودش و مامانش را پرسیدم. گفتند خوب است. چقدر دعا کرده بودم مریض نشود و مامانش اذیت نشود. کلا ایرانی‌های ساکن کشور‌های دیگر معمولا چاره‌ای ندارند جز این‌که بچه‌هایشان را با خودشان بیاورند. کسی را ندارند که بچه‌شان را بسپرند دستش. 

- روز عید قربان وقتی از رمی برگشتیم من فقط آنقدر توانستم چشم‌هایم را باز نگه دارم که اعلام کنند قربانی‌ها تمام شده و تقصیر کنم و بی‌هوش شوم (گمانم بیش از 48 ساعت بود نخوابیده بودم و گلودرد و تب هم داشتم). این قصه البته تقریبا تا نماز ظهر طول کشید و من اصلا نفهمیدم چطور نماز خواندم و یک‌سر تا اذان مغرب خوابیدم در آن سر و صدا و شلوغی چادر منی (چشم‌های فاطمه گرد شده بود از این حرکت من). از خواب که بیدار شدم زنگ زدم به مبایل وحید که بیاید ببینمش بعد از حلق چه شکلی شده. از چادر که رفتم بیرون صحنه‌ی‌ بامزه‌ای بود. سر همه‌ی مردها برق می‌زد و خوش‌حال و سبک بودند؛ عید بود هنوز. وحید که آمد تعریف کرد که یک عده پسر بچه‌ی ده دوازده ساله نشسته بودند آن‌جا که مردها حلق می‌کرده‌اند و مدام شعر می‌خواندند «کچل کچل کلاچه ...» و هر و کری راه انداخته بودند برای خودشان (جایم خالی). حضور پسربچه‌های این سن چشم‌گیر بود در عرفات و منی. 

- اصلا انگار عرب‌ها و افریقایی‌ها عهد کرده‌اند با کل زاد و رودشان حج کنند. زیاد دیدم زوج‌های جوانی را که یک بچه در بغل مادر و یکی هم بغل پدر و یکی دوتا هم کنار دستشان، اعمال انجام بدهند. جیک بچه‌ها هم در نمی‌آمد در آن شلوغی؛ خوش‌حال و راضی بودند معمولا. چند بار هم دیدم که میان طواف دستی از پشت سر به بچه‌‌ای که کمی شاکی شده بود در آغوش مامان یا باباش، شکلاتی شیرینی‌ای چیزی رساند که ساکت و سرگرم بماند. چه طواف‌ها و سعی‌هایی که من محو موهای وزوز و صورت سیاه براق بچه‌های افریقایی و عرب نشدم... 

- یک عده‌ هم بچه‌های غیرحاضری بودند که حضورشان پررنگ بود. آن‌هایی که مادر پدرهاشان آمده بودند و بچه‌ها را به مادربزرگی،‌ دوستی،‌ آشنایی سپرده بودند. مادرها برای بچه‌ها دل‌تنگی می‌کردند. روز‌های آخر من اشک چندتاشان را هم دیدم؛ حتی اگر این هم نبود از خنزپنزرهایی که برای بچه‌هایشان می‌خریدند می‌شد فهمید که دلشان ناشکیبا است یا از زنگ مبایل‌ها و قربان صدقه‌های تلفنی. یکی‌ از دوستانم را هم دیدم (وقتی مدینه بودیم) که نگران برگشتش بود. از ایران آمده بود و جزو آن‌هایی بود که بلیت برگشت نداشتند به علت محدودیت هواپیما و باید اینقدر می‌ماندند تا جایی باز شود برای برگشتشان. می‌گفت پسرکش بی‌تابی می‌کند و خیال کرده مامانش باهاش قهر کرده که نمی‌رود دنبالش.   

 

۰۵ دی ۹۰ ، ۱۷:۳۶ ۳ نظر
دانایی هم از اوجب واجبات است

آن‌شب انگار ساعت‌ها برکت داشت. از ساعت 10 که رفته بودیم توی صف زیارت پیغمبر و روضةالجنه تا وقتی وارد شدیم یک ساعت هم طول نکشید. بعد از نماز صبح، ظهر و عشاء نوبت زیارت خانوم‌ها بود. آن‌ هم نه تمام مسجد قدیم. یک تکه‌ی بسیار کوچک از فرش‌های سبز روضه. حتی سمت صفه و باب جبرئیل که تا سال‌های پیش باز بود را ظاهرا در همه‌ی‌ ماه‌ها بر خانوم‌ها بسته‌اند. من گمانم این آل‌سعود روزی بد چوب این بی‌احترامی‌اش به زنان را خواهد خورد. 

سیستم جدیدشان هم این‌طور است که خانوم‌ها را طبق ملیت‌شان دسته‌بندی می‌کنند. حداقل سه شرطه‌ی سعودی که زبان محلی را می‌دانند مختص هر ملیتند. فارسی حرف می‌زدند از من سلیس‌تر و در همان هیر و ویر شلوغی برای مردم موعظه می‌کنند. آیه می‌]خوانند و تفسیر هم می‌کنند. احادیث شیعه را زیر سوال می‌برند و امر و نهی می‌کنند که چی ثواب دارد و چی عقاب. این‌قدر هم تیز و سریع و آدم‌شناسند که ملیت آدم‌ را حتی با روبند و چادر عربی تشخیص می‌دهند. عمرا اگر می‌توانستی زیرآبی قاطی بقیه ملیت‌ها داخل شوی (که فایده‌ای هم نداشت؛ ظاهرا همه در شرایط یک‌سان بودند).  

خلاصه که آن‌شب عوض سه ساعت، حدود یک ساعت توی صف، از این رواق به آن رواق منتقل شدیم تا رسیدیم به مسجد قدیم و زیارت. نماز و دعایم که تمام شد فکر می‌کردم راجع به جای‌گاه «مکان»های خاص در اسلام؛ به مساجد که خانه‌های خدا هستند. به مساجدی که خود پیغمبر ساخت. به این‌که در روزمره‌ی مسجد پیغمبر چه اتفاق‌هایی می‌افتاده. چه می‌کرده‌اند به غیر از نماز و دعا ... به این‌که مسجد علاوه بر پای‌گاه دینی،‌ بعد سیاسی و قضایی و اقتصادی داشته و از آن مهم‌تر بعد علمی و معرفتی. یک‌بند داشتم به این فکر می کردم که مردم می‌آمدند از پیغمبر سوال می‌پرسیدند درباره‌ی همه چیز، حرف می‌زده‌اند و  برای آدم‌های خاص مباحثه و سوال و جواب هم در جریان بوده. اصلا این مسجد مهم‌ترین مکان آموزش معارف دینی و تبلیغ بوده؛ دلم روشن می‌شد از این فکر.  

رفتم کمی عقب‌تر از روضه نشستم و کیندلم را (که چند ماهی است نقش یار غارم را بازی می‌کند و امیدوارم آخر عاقبتش به خیر شود) روشن کردم. هزار جور کتاب رویش است و در طول این سفر، چند کتاب را موازی می‌خواندم. آن شب همین‌طور که فکری بودم، یکی از کتاب‌ها را که سخت‌تر از بقیه بود باز کردم و گرم خواندن شدم. سخت‌ترین سوال‌ها را همین‌‌جور جاها باید پرسید. حتی همان قرآن را هم که می‌خوانید و نمی‌فهمید بپرسید. از پیغمبر نپرسید از چه کسی دیگری می‌خواهید بپرسید؟ خیلی هم جدی. خلاصه که سر من توی کیندل و ذوق فهمیدن آن متن بود که یکی از شرطه‌ها آمد بالای سرم در آمد که این چیه با خودت آوری توی حرم. گفتم کتاب. یک کم به من نگاه کرد یک کم به کیندل گفت عکس می‌گیرد؟‌ گفتم نه استاد! کتاب است فقط (عربی دست و پا شکسته‌ی من و زبان ندانی او هم که گفتن ندارد) دادم دستش و نشانش دادم که رویش قرآن دارم و کتاب‌های دیگر و خطرناک نیست نترسد! پرسید چطور چیزی می‌ریزی رویش گفتم وصل می‌شود به کامپیوتر و یا ای‌میل می‌کنی به آدرس مخصوصت و منتقل می‌شود روی این. با چشم‌های ریز گرد شده‌اش از زیر نقاب، چند ماشاءالله سنگین گفت و قیمتش را پرسید. در عوض این اطلاعاتی که بهش دادم تا دقایق آخر زیارت خانوم‌ها حواسش بود که کسی من را بیرون نکند با این‌که نوبت ایرانی‌ها تمام شده بود. 

۰۴ دی ۹۰ ، ۱۲:۵۶ ۵ نظر

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید            گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز                گفتا ز خوب‌رویان این کار کم‌تر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم                 گفتا که شب‌رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گم‌راه عالمم کرد           گفتا اگر بدانی هم اوت ره‌بر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد           گفتا خنک نسیمی کز کوی دل‌بر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت        گفتا تو بندگی کن کو بنده‌پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد؟          گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد؟   گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید


پ.ن. این‌طوری حافظ نخونید اول صبحی! آشوب می‌شوید!

پ.ن2. سر چارراه‌ها نرگس می‌فروشند؟ عطرش می‌پیچه تا صد فرسخ؟ باوشه! خدای ما هم بزرگ‌ه!


۰۱ دی ۹۰ ، ۱۹:۵۴ ۳ نظر
اگر توی این سی سال از زندگی هیچ چیز یاد نگرفته باشم، «دل کندن» را خوب یاد گرفته‌ام. اغلبش هم دست خودم نبوده. روزگار آدم‌هایم را می‌آورد و بعد از مدتی می‌برد به جاهای دور. این قصه‌ پیش از مهاجرت شروع شد و بعدش مدام شد. البته آن روز که نفیسه و مهرناز (و آدم‌های خاص دیگر) را گذاشتم توی مهرآباد و آمدم این سر دنیا اصلا به فکرم نمی‌رسید این دل‌ کندن دارد می‌شود «مدل» زندگی‌ام. پارسال وحیده برگشت ایران، چند ماه پیش مهدیه رفت شهر دیگر،‌ حالا زهرا دارد می‌رود ایران. با این‌که تاریخ پروازش را می‌دانستم ولی الان که داشتیم تلفنی حرف می‌زدیم گفت «هفته‌ی بعد که ما می‌رویم ...» من بقیه‌ی جمله‌اش را نشنیدم. مثل سنگ‌قلاب بچه‌ای که حواسش نبوده و سر من را نشانه گرفته، بی‌هوا چیزی خورد توی شقیقه‌ام. زهرا و امیر و دوتا بچه‌ی فنچشان هفته‌ی بعد می‌روند... عادت می‌کنم به رفتن آدم‌ها؟ لابد می‌کنم دیگر که حالا این‌ها را می‌نویسم این‌جا.  

به قول مهرناز، دل ما آویزان است همین‌طور. قبلا هم نوشته‌ بودم. 

۰۱ دی ۹۰ ، ۰۷:۴۰ ۳ نظر


گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام | گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند




چند چندیم جناب حافظ؟

۲۹ آذر ۹۰ ، ۱۳:۳۲ ۲ نظر
روی خوش او

از مبهم‌ترین لحظات حج، آن لحظه‌ی محرم شدنش است. یک خشیت و هیجان غریبی بر وجودت مستولی‌ست که سخت است توصیفش. تلبیه به خودی خود ذکر پرشوری است؛ مستقیم دلت را نشانه می‌گیرد. یادت می‌آورد که کجایی و برای چه. همین یادآوری‌اش چیز تکان‌دهنده ایست؛ رسما داری به خانه‌ی خدا می‌روی به هدف بندگی. بند تعلقاتت را هم یک به یک باز کرده‌ای؛ بی‌خیال دنیا و مافیها. این‌بار هم ما از ذوالحلیفه محرم شدیم. و چه مسجدی است این شجره. هربار هم محرم شدنمان با جشن و آواز پرنده‌های درختان مسجد هم‌راه بوده. شنیده‌اید شما هم؟ بعد از اذان مغرب که محرم و سبک از مسجد بیرون می‌آیی اینقدر پرنده‌ها شلوغ‌بازی درمی‌آوردند که صدا به صدا نمی‌رسد. 

در شجره هم مثل بقیه‌ی مساجد آن‌جا، قسمت بسیار کوچکی به خانوم‌ها اختصاص دارد. همین‌طوری هم جا برای نماز خواندن کم است چه برسد به جمعیت زمان حج. ولی خوب حسی است. همه سفیدند و گروه گروه لبیک می‌گویند و از مسجد بیرون می‌روند. من ردیف آخر جا پیدا کردم. نماز مغربم که تمام شد دیدم فریبا یکی از مبلغین ایرانی را آورده و خانو‌م‌ها را جمع کرده که نیت احرام کنند. جلو نرفتم. تصویر خوبی از محرم‌ شدن‌های دست جمعی و دعاهایی که مبلغ‌های ایرانی می‌کردند توی ذهنم نبود. لبیک‌ها را گفتند و محرم شدند؛ چه صدای خوشی داشت خانوم مبلغ. ایستادم تا ببینمش. چقدر فرق می‌کرد با بقیه‌شان. شبیه جوان‌تری‌های مادرجون بود. عینک مربعی‌اش و روسری ژرژت مشکی‌اش که گره‌اش شل بود و کمی عقب رفته بود و چادرش که لغزیده بود روی شانه‌اش اصلا طور دیگری بود (مقنعه‌ی چانه‌دار و چادر کش‌دار نداشت). صورتش سفید بود و کمی دور چشم‌هایش چین می‌خورد با آن لب‌خند دائمی‌اش. بعد از لبیک‌ها داشت دعا می‌کرد و بچه‌ها آمین می‌گفتند؛ دعای‌های درست و درمان با جملات خوب‌ چیده شده. هیچ شبیه بقیه مبلغ‌ها نبود. رفتم جلوتر. آرام آرام ذکرها را گفتم و محرم شدم. چند دقیقه‌ی بعد فریبا چک کرد که همه محرم شده باشند و راه بیفتیم. آخرسر هم رفت در بین آن شلوغی از پشت سر خانومه را گرفت صورتش را بوسید، التماس دعا گفت و رفت بیرون. چرا اسمش را نپرسیدم؟ چقدر خوب و آشنا بود به چشمم.   

۲۹ آذر ۹۰ ، ۰۴:۲۶ ۱ نظر
وَ أَنَّ الرَّاحِلَ إِلَیْکَ قَرِیبُ الْمَسَافَةِ

نیمه‌شب بود. چندساعتی گذشته بود از رسیدنمان به عرفات. از در پشت چادر رفتم بیرون؛ هنوز کسی کشف نکرده بود که این سمت پرنده پر نمی‌زند. چادر کناری، قسمت مردانه‌ی کاروان خودمان بود. باید از همان سمت می‌رفتم برای وضو ولی نمی‌شد. زیراندازش را انداخته‌ بود توی همان باریکه‌راه میان‌بر پشت چادر و مشغول نماز بود در آن خلوتی. یکی هم کنارش دعا می‌خواند؛ حالا یادم نیست کی (گمانم آقا نبی هم‌سفر افغانی‌مان با آن لهجه‌ی خوبش بود). ایستادم به نگاه کردن، نرسیده به سلام آخر از سمت دیگر رفتم؛ دلم رفته بود برای حال سفید نمازش. بعد از وضو که برگشتم دعا می‌خواند و می‌بارید. فقط خدا می‌داند با چه مصیبتی پا روی دلم گذاشتم و نرفتم پشت سرش بنشینم؛ فکر کردم حق دارد این چند ساعت که مردم خوابیده‌اند به حال خودش باشد. مفاتیحم را برداشتم و رفتم سمت کوه برای زیارت عاشورا؛ توی دلم گفتم یر به یر شدیم حاج‌آقا!* 

*نیمه‌شبی، روبه‌روی کعبه، در فرازهای ابوحمزه غرق شده بودم و اوج باران بود. آخر دعا از پشت‌سر چیزی برایم خواند. از کی پشت سرم بود؟ از کجا پیدایم کرده بود وسط آن جمعیت؟ گفت مگر نگفتی جلوی کعبه سوالت را می‌پرسی؟ بسم‌الله. 

پ.ن. دلتان که گرفت (مثل دیشب من) سلام کنید بر اباعبدالله. آوردن نامش هم معجزه می‌کند.

۲۸ آذر ۹۰ ، ۰۱:۳۱ ۳ نظر
از یک جایی به بعد دیگر آدم نمی‌کشد. یعنی یک‌باره دلش می‌آید کف دستش و جلوی چشمش می‌تپد. بعد هی آدم به روی خودش نمی‌آورد. هی خودش را می‌زند به آن راه ولی بی‌فایده است. نشسته جلوی صفحه‌ی باز این فایل پایان‌نامه‌اش ولی دریغ از یک خط زیاد و کم. ورق‌هایش هم کنار دستش خط قرمز کشیده و علامت‌گذاری شده‌اند که کجاها باید خذف شود و چی باید اضافه شود ولی بی‌فایده است. 

دلش کف دستش دارد می‌تپد؛ آرام نیست. دلش تنگ است. هی برای خودش نقشه می‌کشد که دفاع که بکند ول می‌کند همه چیز را و چند ماهی می‌رود ایران؛ نقشه می‌کشد برای آغوش مامان و بابایش. بعد باز نگاهش می‌افتد به این صفحه که از صبح یک میلی‌متر حتی بالا و پایین نشده خط‌هایش. دلش که دارد کف دستش می‌تپد را چه کند؟ نفس کم آورده. نقشه می‌کشد برای دیدن این و آن؛ برای حرف‌هایی که مانده. یعنی تمام می‌شود یک روز این وضع؟ آدمه گریه‌اش گرفته‌است. نه از این وضع، از خودش. آمده این صفحه را باز کرده که یکی دیگر از تصاویر حجش را منتشر کند ولی نتوانسته. بغض بیخ گلویش چسبیده مثل یک تیغ باریک ماهی سفید؛ نه بالا می‌آید نه رضایت می‌دهد که پایین برود. 

معلوم است از کجا آب می‌خورد این حال. باز گیر داده‌ام به خودم. مثل موجودات سرمایی به خواب زمستانی رفته‌ام؛ از خانه بیرون نمی‌روم. باز سکوت شده‌ام... همه‌ی این‌ها بهانه است. دل‌تنگم. 

پ.ن. راحت نیستم دیگر این‌جا برای نوشتن؛ خیلی باید با خودم کنار بیایم که دو جمله سرهم کنم این‌جا. ولی با اعتیادش چه کنم؟ سر می‌روم از کلمات، گاهی می‌نویسم و انبار می‌کنم. بیش‌ترش را ولی نمی‌نویسم. بنویسم که چه بشود؟ بشود مثل این ایمیل‌ها و کامنت‌های غارت‌گر جان؟

*فاضل نظری

۲۷ آذر ۹۰ ، ۰۸:۲۵ ۹ نظر
کوه رحمت

می‌دانی؟ شیعیان روز عرفه ابا دارند از بالا رفتن از جبل‌الرحمه.* در همان دامنه‌اش می‌مانند. چشم می‌گردانند و گلویشان از بغض گُر می‌گیرد. شنیده‌اند امامشان در دامنه‌‌ی کوه، دعا می‌خواند. بالا رفتن ندارد که. کجا بروند بالاتر از امام؟  


*بعضی مراجع حتی مکروه دانسته‌اند بالارفتن از کوه را هنگام وقوف. 

۲۳ آذر ۹۰ ، ۱۷:۴۵ ۱ نظر
یا اسمع السامعین؟

گفت برویم جلوی بقیع برای دعای کمیل. ما هم ساده؛ فکر کردیم داریم می‌رویم یک گوشه‌ای برای خودمان دعا بخوانیم چند نفره. بعد از چند قدم دیدیم شرطه‌ها صحن را طناب‌کشی کرده‌اند و راه را بند آورده‌اند. از کوچه‌های پشتی رفتیم. ظهر گفته بودند خانوم‌ها چادر ایرانی سر کنند برای دعا. من نفهمیده‌بودم چرا؛ کم‌کم داشتم می‌فهمیدم. چهار تا خیابان اصلی را بسته بودند که ما دعای کمیل بخوانیم در محاصره‌ی ارتش (حقیرانه) مسلح سعودی! یعنی تمام کوچه پس‌کوچه‌ها را بسته بودند و با تفتیش فراوان فقط ایرانی‌ها را به آن محدوده راه می‌دادند. 

تمام صحن مسجد‌النبی و خیابان‌های اطراف صدای بسیار بلند مداح‌ و دعا‌خوان بعثه‌ی رهبری می‌آمد (حتی همین الان هم باید نفس عمیق بکشم که از نوشتن راجع به ناله و فغان نمایشی بگذرم). پنج دقیقه هم فضا را تاب نیاوردم. اصالتی نداشت برایم این‌طور دعا خواندن. این‌طور در بوق و کرنا کردن که ما داریم دعا می‌خوانیم در هجوم دوربین‌های صدا و سیما. بوی گند سیاست‌زدگی توی دماغم می‌خورد. حالم بد بود. دعا ضایع شده بود در آن سر و صدا.* 

هرچند همه مثل من فکر نمی‌کردند. یکی از هم‌اتاقی‌هایم بعدا در فیس‌بوکش عکسی از آن شب گذاشت و گفت تا حالا این‌طور به ایرانی بودن خودش افتخار نکرده بوده و تا حالا این همه با دعای کمیل حال نکرده بوده. من که شک دارم در پروسه‌ی این اعمال وقتی خدا از همه‌ چیز خالی‌ات می‌کند چرا باید به ملیتت افتخار کنی و اصلا افتخار به ملیت چه معنی‌ای می‌دهد در این متن. در ضمن ناگفته نماند که عده‌ای از شیعه‌های غیر ایرانی هم که به زور و زحمت از سد شرطه‌ها گذشتند و به جمع ما پیوستند حال خوبی داشتند. طبعا چون از زد و بند‌ها و بهره‌بری‌های سیاسی ما بی‌خبر بودند و لابد دلشان لک زده بود دعای کمیل دسته‌جمعی.

برگشتم حرم. هنوز صحن‌ها بسته بود. به علت همین محاصره ساعت زیارت خانم‌ها هم به تاخیر افتاده بود. نشستم رو به روی گنبد. پُر بودم از شکایت همه‌ی این سال‌ها؛ سرریز شد. یک ساعت بعد راه که باز شد و نوبت زیارت خانوم‌ها رسید، روضةالجنه خلوت‌تر بود از شب‌های پیش. کجا به‌تر از مسجد پیغمبر برای دعای کمیل؟

*از آقای فاطمی‌نیا شنیدم که می‌گفت پیام‌بر از کنار جمعی که بلند و با فریاد دعا می‌خواندند گذشت و گفت «انکم لا تدعون الاصم» خدا که کر نیست... (سخن‌رانی شب ششم محرم سال 84). در ضمن هم برندارید دلیل و توجیه بیاورید که مثلا امام سجاد هم سلاح مبارزه و تبلیغشان دعا بوده. حکایت و شرایط چیز‌ دیگری است.

۲۲ آذر ۹۰ ، ۱۵:۳۸ ۲۸ نظر